دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

یک کیف پر از دلار : #قسمت هفتم- جواهر فروش یهودی#



خیلی مهمه که اسلحه دست کی باشه

همیشه همینجور بوده و تا ابد هم خواهد بود. مثل حالا که سردی لوله کوتاهش رو روی پس گردنم احساس میکنم

خیلی اروم کلتی که از خودم گرفته بود رو مسلح کرد.

وقت چندانی نداشتم داشتم میمردم و همه اینا به خاطر این بود که شانس نداشتم

شانس یه احساس نیست نوعی وراثت هم نیست حالت یا حتی یه کلمه نیست.شانس یک تعریفه . شانس یعنی اینکه در زمان لازم و معین در مکان لازم و معینی باشی.

مثلا میخوای با تاکسی جایی بری ،اگه در زمانی که یه تاکسی از اونجا رد خواهد شد در مسیر عبور تاکسی باشی قطعا سوار اون خواهی شد.این یعنی شانس اوردی.

با صدای زمخت و بی احساسش سرم داد زد:برای اخرین بار ازت میپرسم وسایل منو کجا گ ذ ا ش ت ی؟؟؟؟؟

سعی کردم خودمو بی خیال نشون بدمو در جوابش گفتم : هر دومون چیزایی داریم که از دست بدیم . من زندگیمو تو پولاتو

-اگه بگی نمیکشمت

-هر دومون میدونیم که تو بالاخره منو میکشی . مسئله مهم اینه که منو با پولا میکشی یا بدون پولا

-پیشنهادت چیه؟

-دستامو وا کنی و بذاری برم به حد کافی شکنجه م دادین

-عالیه درخواست دیگهای ندارین عالی جناب

-چرا ! کلت خوشدستمم میخوام

و در حالیکه خنده های هیستریک میکرد خطاب به رفیقاش گفت :من اینو همین الان اینجا میکشم

از ترسم با صدای بلند داد زدم: شما چهار نفرین .دستامو باز کن . کلت و با 3 تا گلوله بدش به من تا مطمئن بشی نمیتونم هر 4 تا تون رو بکشم . دیگه دنبالم نمیکنین به اولین تلفن عمومی که رسیدم جای یه کدومشون و میگم اگه مطمئن بشم که دیگه دنبالم نمیکنین جای دومی رو هم میگم  و اگه قرار باشه هیچوقت همدیگه رو نبینیم کلیشه ها رو هم برات پست میکنم

یا قبول کن یا همین الان منو با تیر بزن چون دیگه حرفی نمیزنم.

طولانی ترین سکوتی که در طول عمرم تجربه کرده بودم منو به خاطرات گذشته برد.

بعد از اینکه وسایل توی کیف رو به سلامت خارج کردم ،مستقیما به سمت  ترمینال  رفتم و با اولین اتوبوس به شهر خودم برگشتم

هفته های اول تو فکر این بودم که بهتره از دست این وسایل خلاص بشم

هفته های بعدش فکرم این بود ،حالا که منو پیدا نکردن چه فرصتی از این مناسب تر که بتونم این وسایل رو به پول تبدیل کنم

 و هنوز 2ماه نشده بود که تصمیم گرفتم این فکرو عملی کنم

آسون ترینشون فروختن الماس بود .پس بقیه وسایلو  تو باغ پدریم دفن کردم و به بزرگترین شهری که میشناختم رفتم

بعد از مدتی پرس و جوی مخفیانه به این نتیجه رسیدم که تنها جواهر فروش ها الماس خرید و فروش  میکنن البته  هر جواهر فرشی هم قادر به خرید همچین الماسی نبود غیر از یکی دوتا شون

تصمیم  گرفتم به جواهر فروش یهودی که تقریبا قویترین و پرسابقه ترین جواهر فروش شهر بود مراجعه کنم و خودمو جای یه تاجر الماس جا بزنم

کلی به سرو وضعم رسیدم و با عینک افتابی و ریش پرفسوری خودم و گریم کردم  تا مثلا شناخته نشم . ردست بود که تو اون شهر غریب بودم اما به قول معروف کار از محکم کاری عیب نمیکرد

خودمو توی انعکاس در شیشه ای با حفظ های اهنی مخصوص و 100% ضد سرقت  میدیدم که حتی به سختی  خودمو شناختم. دستمو بردم تا عینک افتابی رو کنار بزنم و خودمو ورانداز کنم که در با صدای کلیک خاصی کمی از هم جدا شد.

وارد شدم . و اول وانمود کردم که خریدارم . فکر کنم همه به صورت فامیلی کار میکردن چون خیلی شبیه هم بودن .مثل عکسهایی که در زمانهای مختلف از سن یک نفر گرفته شده باشه و کلون شده باشن داشتن توی هم وول میخوردن.تا اینکه یکیشون جسارت به خرج داد و جلوتر اومد با صدای ملیحی که از یک مرد بعید بو بهم گفت : چطور میتونم کمکتون کنم

من که از لطافت صدا جا خورده بودم با کمی تامل  گفتم : اگه بشه میخوام با صاحب مغازه صحبت کنم

باز همون لحن ملایم ولی با کمی تکبر و تحقیر - مطمئن هستید که کاری از دست من براتون بر نمیاد؟پدر معمولا به کارهای فروش رسیدگی نمیکنن

-اگه پدرتون تشریف بیارن  شاید من پیشنهاد خوبی براشون داشته باشم

پشت پیشخوان برگشت و در حالیکه زیر چشمی منو میپایید گوشی تلفن و برداشت  و باکسی پشت خط به زبانی که من ازش هیچی نمیفهمیدم و شاید عبری بود چند جمله کوتاه گفت و بعد قطع کرد

تا چند لحظه دیگه میان.جواب کوتاهی بود که دیگه اثری از لطافت توش پیدا نبود.شاید سرخورده از کار ی بود که باید بدون پدر میتونست انجامش بده و موقعیتش از دست رفته بود و حالا  باید نسبت به بی کفایتی ش به پدرش  جواب پس میداد.

بعد از چند دقیقه پر استرس پیرمدی از در پشتی وارد شد . باور کنید اگر میدونستم اینقدر پیر و از کار افتاده بود هیچ وقت زیر بار این عذاب وجدان نمیرفتم .چون هر لحظه امکان داشت تا به پیش خوان برسه در اغوش  خدای خودش (یهوه) ارام بگیره

چه خدمتی ازم بر میاد مرد جوان؟ و من کاملا فهمیدم که ملاحت صدا از چه کسی به فروشنده جوان ارث رسیده ،که صد البته تکنیکی برای قانع کردن مشتری بود.

بدون حتی یک کلمه الماس توی جیبم  رو که توی یه پارچه مشکی مخملی پیچیده بودم روی میز شیشه ای پیش خوان گذاشتم و با احتیاط روش رو کنار زدم تا الماس خوش تراش که درخشش حالا در اثر نورپردازی بی نظیر جواهر فروشی چند برابر شده بود خودی نشان بده.

همه افرادی که توی جواهر فروشی بودن انگار براده های اهنی بودن که جذب اهن ربا شده بودن و از هر سمتی که میتونستن سعی میکردن تا به الماس نزدیکتر بشن

در این بین تغییر وضعیت فیزیکی جواهر فروش یهودی پیر از همه چشمگیر تر بود و واقعا احساس میکردم که با دیدن الماس حداقل 10-15 سالی جوون تر شده بود.حتی دیگه خمیده نبود و برای اینکه بتونه بهتر الماس و ببینه قدش رو صاف کرده بود و داشت به لامپهای هالوژن  جواهر فروشی از توی الماس نگاه میکرد و بقیه هم سعی میکردن حرکتهای اونو تقلید کنن.

در حین اینکه سعی میکرد اطرافیانش رو از اینکه دارن تمرکزش روی کارش رو ازش میگیرن مطلع کنه با ارنج به بغل دستیش ضربه خفیفی زد و گفت :شمعون از مرد جوان پذیرایی کنین،یونا تابلو تعطیل است رو اویزون کن امروز دیگه کار نمیکنیم نمیخوام کسی مزاحم بشه

همه افراد به صورت درهم و برهم شروع به رفت و امد کردن که هرجند نظم خاصی نداشت اما نتیجه خوبی داشت  و من در حالیکه پذیرایی میشدم  به یهودی پیر که انگار پس از 100 سال معشوقه شو پیدا کرده بود نگاه میکردم

یه بشکن زد و یه کیف کوچولو مثل کیف ارایش خانمها براش اوردن که توش پر  از وسایل خورده ریز جواهر شناسی انتیک بود.

گشت و از توشون یه ذره بین کوچیک قد حدقه چشم  سوا کرد و بعد از کمی بررسی رو به من کرد و گفت حداقل 30 قیراتی باید باشه؟

سوال زیرکانه ای پرسیده بود که من جوابشو نمیدونستم برای همین سرمو به بغل تکون دادم که هم نه گفته باشم و هم اره و منم  توپو بندازم تو زمین اون

نگاه عمیقی به من انداخت و معلوم بود میخواد ضربه دیگه ای بزنه:از کجا گیرش اوردی؟حمله خوبی بود اما من تمرین داشتم چون ساعتها با خودم جلو اینه تمرین کرده بودم

-بهم ارث رسیده از مادر بزرگم و با خنده ادامه دادم من تاجرم  و حالا فروشندم . اگه خریدار نیستی میرم پیش یکی دیگه .پیش خودم فکر کردم که ضربه کاری بهش زدم

دستپاچه گفت نه نه میخرم قیمت پیشنهادیتون چنده؟

باز یه ضربه دیگه زد.-این جور  موردها قیمتشون مشخصه اما اگه شما اطلاعی ندارین پس باید برم پیش جواهر فروش روبرو

حرفم و قطع کرد و با ادب و ملایمت گفت :بهتون عرض کردم که من خریدارم ولی باید سود کنم نمیتونم با قیمت بالایی بخرم

خوب راه اومده بود باید بهش یه فرصت میدادم:خوب باید باهاتون رو راست باشم شما هم شانس اوردین که من هم کمی پول لازم دارم و  هم عجله دارم برای همین زیر قیمت میفروشم

-خیلی منو خوشحال کردین .میدونین هر روز چنین سعادتی پیش نمیاد که یه همچین الماسی معامله کنه . برای تعیین کیفیت و پول باید یه سری ازمایش کوچک روش انجام بشه واردین که؟

منو مثل عنکبوت توی تور انداخته بود .چه ازمایشی؟ اما دیگه مجبور بودم تا انتها ادامه بدم.

-بله حتما...

-شناسنامه دارین که؟

اینو دیگه واسه چی میخواست ؟

-بله ولی همراهم نیست توی خونست اگه لازم باشه میارم.

نگاه عجیبی بهم کرد و به زبان عبری چیزی به پسر بزرگش گفت و  به سمت در ی که از اونجا اومده بود حرکت کرد.و بدون اینکه چشم از الماس برداره ادامه داد: پسرام تا وقتی ازمایشهام تموم بشه از شما پذیرایی میکنن .ممکنه کمی طول بکشه امیدوارم زیاد عجله نداشته باشین.و نکته اخر شماره حسابتون رو به پسرم لطف کنین.

انگار که تعصبات دینی م زیر سوال رفته باشه با لجاجت تمام گفتم : نقد فقط نقد...

گفت : باشه باشه...  نقد فقط نقد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.