دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

یک کیف پر از دلار : #قسمت آخر - کلت خوشدست#


مدتی بود که به انتظار نشسته بودم و صداهای مرموزی از انجام کارهایی که هیچ سر رشته ای از اونها نداشتم ارامشم رو بهم میزد

بعضی وقتها هم انگار داشت با کسی به عبری حرف میزد .چند باری هم گوشی زنگ خورد و با ز همون صحبتهای یواشکی  ادامه داشت.

حتما داشت اصلیت الماس رو پیگیری میکرد  . اما به هر حال موندن بیش از حد من اونجا عقلانی نبود.

تصمیم گرفته بودم که برم که پیرمرد با قیافه ای فکور و خسته بیرون اومد .الماس رو روی مخمل سیاه گذاشت و به چشمهای من زل زد

با ادای ادمی که  اعتماد به نفس کامل داشت گفتم : مشکلی هست؟

-مشکل نه الماس اصله من با دوستانم هم در انگلستان و روسیه تماس گرفتم همشون تایید کردن ؛فقط...

-فقط چی...؟؟؟

- من اینهمه پول نقد اونهم دلار همراهم ندارم و یه مسئله دیگه هم هست که .... اونم شناسنامه ست  اونم حتما باشه.

-خوب پس کار من اینجا تموم شده  از اشنایی تون خوشحال شدم

-نه نه خواهش میکنم .اینکارو نکنین . تازه حمل حداقل دو تا کیف پر از دلار برای شما خیلی خطرناکه. این روز ها به خاطر یه بسته پول ادم میکشن

چرا دروغ بگم وسوسه شده بودم دو تا کیف پر از دلار...

و ادامه داد: تنها کاری میتونیم انجام بدیم اینه که نصف پولا رو الان تقدیم کنم و نصف دیگه رو فردا ظهر تا ساعت یک حاضر کنم و تقدیم کنم

داشتیم مثل دو تا گرگ گرسنه همدیگرو نگاه میکردیم قشنگ معلوم بود چه نقشه ای تو سرشه هر دومون میدونستیم که من فردا دنبال باقی پولا نمیام  و اون داشت بز خری میکرد

-در ضمن اگه بشه شناسنامه رو هم با خودتون بیارین تا من بتونم برای فروشش اقدام کنم

واین ضربه اخر منو کلا از پا در اورد.

-باشه قرارمون برای فردا ساعت یک .اما گفته باشم حتی 5 دقیقه هم منتظر نمیمونم چون فردا پرواز دارم.

کیف پر از پول رو از دست پسرش گرفتم  و ادامه دادم:بهتون اعتماد دارم و نمیشمرم

در حالیکه دستهاش رو به هم میمالید و لبخند میزد با صدایی سرمست از خوشی جواب داد : حتما قربان ؛از معامله با شما خوشوقت شدم

و منو تا درب خروجی همراهی کرد.

بیرون در من یه جوون پول دار بودم .که هر کاری دلم میخواست میتونستم بکنم .

اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه کردم خرید گاو صندوق بود .یک چهارم  از پولها رو اونجا گذاشتم و مابقی رو  با کیفش پای درخت راش باغ پدری دفن کردم. دایم در حال سفر کردن بودم

مدتی بعد شروع به خرج کردن پولها کردم زندگی رنگ و بوی تازه ای داشت ،برای خودم ماشین شاسی بلند خریدم وبه سر و وضعم حسابی رسیدم  تا زمانی که پولها تمام شد و مجبور شدم تا  سر وقت یک چهارم بعدی برم.

دم غروب بود . وارد باغ شدم و سگ نگهبان و بستم ؛ بیل و کلنگ و برداشتم تا کیف و در بیارم  هر چی میکندم کیف و پیدا نمیکردم  سگ هم از اون طرف هی پارس میکرد که استرسمو بیشتر میکرد اعصابم حسابی داغون بود مثل معتادی که مواد بهش نرسیده مستاصل شده بودم .خسته و کوفته و عرق کرده بودم و  بی رمق روی خاک های کنده شده افتادم

احساس کردم کسی داره منو میپاد ؛سرمو که بالا اوردم دیدم همون مرد جوونی که کیف و بهم داده بود و فرار کرده بود روبروم نشسته .

نیش خند کثیفی روی لبهاش بود و کیف دلارها توی دستش بود و داشت خاکهای کیف و با دستکش چرمی گرون قیمتش میتکوند.

مثل گلادیاتورهای پیروز با صدایی که انگار از اعماق چاه بیرون میومد پرسید: دنبال این میگردی ؟ باز ادامه داد .امانتدار خوبی نبودی

ضربه شدیدی پشت سرم احساس کردم  و همه چی سیاه شد.بقیشو هم که همتون میدونین.الان منتظر شنیدن شلیک گلوله و اخرین صدای زندگیم هستم.

و اما اینکه چطور تونستن پیدام کنن:

اینو از توی حرف زدنهاشون اون مدتی که منو شکنجه میکردن تا بهشون بگم وسایلو کجا گذاشتم فهمیدم که چطور پیدام کردن. همه چیز از اشتباههای کوچیک تاثیر میگیره

اولین اشتباهم این بود که نمیدونستم هر الماسی یه شناسنامه داره که منحصر به فرد بودنش رو ثابت میکنه و توش مشخصات کامل  اعم از نوع تراش محل استخراج و ... نوشته میشه

پیرمرد یهودی هم از اونجایی که الماس برای سیبری بوده و چطور از مادر بزرگم به من ارث رسیده شک کرده بوده بعد با چند تا تماس معمولی  به صاحب اصلی الماس رسیده بود مثل اینکه بخوای توی قطب جنوب دنبال یه خرس قطبی ابی رنگ  بگردی.

خیلی اسون تر از اونی که فکرش و بکنی طرف همکار پیرمرد یهودی و دوستش از اب درمیاد و بهش میگه که نصف پول و به من بده به شرط اینکه شناسنامه رو براش ببرم چون فکر میکرده برای دریافت بقیه پول حتما سر وقت مخفیگاهم خواهم رفت تا دنبال شناسنامه بگردم.

اما پیرمرد زرنگی میکنه و یه ردیاب دیگه توی کیف جاسازی میکنه برای اینکه پولاشو پس بگیره.و درست از همون لحظه ای که از در جواهر فروشی  بیرون اومدم در حال تعقیب بودم .تنها شانسی که اورده بودم این بود که سراغ وسایل نمیرفتم وگرنه خیلی وقت پیش گیر افتاده بودم.

اما درست بود که بی دقت بودم اما خنگ نبودم که الماس دستشون بود سرنگم که خیلی وقت پیش پیدا کرده بودن هر کدومشون هم که یکی یه کلت داشتن  دلارا رو هم که ورداشته بودن ماشینم هم که دستشون بود.

پس کلیشه های دلار تقلبی و اون حلقه فیلم براشون مهم بود  و از اونجایی که اصلا از فیلم صحبتی نمیکردن فقط دنبال بدست اوردن فیلم بودن.

احساس سوزش بعد  از شنیدن صدای شلیک بهم فهموند که کار دیگه ای نمونده انجام بدم .قرار بود همین جا منو مثل سگ بکشن و شاید بعدش روم بنزین بریزن و اتیشم بزنم

 

یکیشون نزدیکتر شد و با پا لگدی به دنده هام زد و با صدای نکره ش گفت از همون اولم باید میکشتیش. یه فلزیاب میبریم همونجا توی باغ چالش کرده .پیداش میکنیم رییس.

وکلت خوشدست رمینگتون و کنارم پرت کرد رو زمین

ومن در حالیکه خارهای روی زمین اخرین چیزی بود که میدیدم و به این فکر میکردم که ادم های  فقیر و بیچاره  هر چقدر هم خوش شانس باشن باز یه جای کارشون میلنگه و همیشه همینجور می مونن و همینجور می میرن ....

به سمت اسمون اوج گرفتم  و از اون بالا میدیدم که چطور روی ماشین خوشگلم بنزین ریختن و منو باهاش سوزوندن

                                                                                                                                                                                                                                                                                                 دی-94

K.H

نظرات 1 + ارسال نظر
رامین پیدا سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 14:37 http://peydaramin@yahoo.com

کیوان جوون بسیار عالی بود
دست مریزاد
ساغول قارداش

ممنون از اینکه پیگیری میکنین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.