دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

نرجس # قسمت پایانی #


نرجس 


قسمت آخر


تنها فرشته نگهبان زائر(نرجس )بود که کلیه قضایا رو از بالا دیده بود و میدونست که اون مردخیلی وقت بود که محمود رو زیر نظر داشت و تقریبا همه چیز رو در باره اون تحقیق کرده بود.

روز واقعه مرد به زائر نزدیک شد زائر اونو از روی بوش شناخت خم شد و در گوش زائر گفت :منو شناختی؟

زائر هیچ عکس العملی نشون نداد . مرد بیشتر خم شد و گفت: منم دیگه همونی که واست آب و غذا میآورد.راستش و بخوای من وظیفه داشتم که این کارو انجام بدم .

در این حین زائر سرش رو کمی تکون داد تا بتونه حرفهای مرد رو دقیقتر گوش بده.

این عکس العمل زائر لبخندی وقیح و شیطانی بر لبهای مرد نشوند و حرفهاش و اینطور ادامه داد:منو کسی فرستاده که چند وقته منتظرشی ،اما چون تو این مدت منتظرت گذاشته خجالت میکشه خودش بیاد و منو فرستاده . وخواست ببینه که تو هنوز هم منتظرشی؟

حالا زائر کاملا سرش رو به سمت صدا برگردونده بود.

لبخند و اظهار رضایت از عکس العملهای  اون در چهره مرد کاملا مشخص بود پس باید تیر خلاص و میزد.

-منو نرجس فرستاده اگه میخوای ببینیش همین الان بلند شو بریم.

محمود بی اختیار بلند شد قلبش اونقدر تند میزد که پس کله اش داغ شد و نمی تونست  درست فکر کنه ،هرچند که وقت زیادی میشد که نمی تونست درست فکر کنه.

سعی کرد بین اون چیزی که شنیده بود و واقعیت ارتباطی برقرار کنه اما بی فایده بود .

بی اختیار و بی هدف به راه افتاد .مرد دستش رو گرفت .دست مرد رو پس زد.

مرد با هیجان گفت:از اونور نه....

محمود ایستاد.

مرد آروم و با احتیاط دوباره دستش و گرفت و گفت: بیا... توکه نمیخوای نرجس تورو با این سرو وضع ببینه. بهتره لباسات و عوض کنی . دست بزن ، برات لباس فرستاده...

و ساک دستی رو به دستهای محمود نزدیک کرد تا اون رو احساس کنه .

محمود با دستهای لرزان و پاهای سست ، افتان و خیزان به دنبال مرد به راه افتاد. مرد دنبال یک گوشه خلوت میگشت . بعد از پیدا کردن یه جای دنج ، اطراف رو خوب زیر نظر گرفت. با دقت و احتیاط کامل لباس  مخصوصی رو از توی ساک بیرون آورد و گفت :بیا همین  کت و بپوشی کافیه خیلی دیره زود باش باید بریم

محمود مقاومت میکرد و میخواست تا زودتر بره. به این مسخره بازی ها چه احتیاجی بود .میخواست هر چه زودتر نرجس رو در آغوش بگیره و بو کنه. دیر شده بود خیلی دیر بود.

مرد که تقلای محمود رو دید با عصبانیت و قاطع گفت: اگه اینو نپوشی نمیبرمت پیش نرجس.

اراده محمود ازبین رفت .خیلی وقت بود که به این اسم نقطه ضعف داشت.

جلیقه عجیب و سنگینی که روش سیمهای زیاد و چراغهای چشمک زن وجود داشت  رو به زور تنش کرد .روی جلیقه پر بود از قالبهای از جنس خمیر سفت که روش نوشته بود C4" " که همه سیمها و فیوزها نهایتا به اونها وصل بودند . از لمس کردن اون لباس هیجان زده شده  بود و کمی هم میترسید.

مرد امرانه بهش اخطار کرد که :به لباست دست نزن خرابش میکنی

از ترس اینکه اونو پیش نرجس نبره مطیع و سر به راه ایستاد تا مرد یه کت بزرگ و روی جلیقه به اون بپوشونه.

عرق سردی رو ی پیشانی مرد که کاملا مضطرب و پریشان بود نشست .خیلی با احتیاط  دکمه ای رو روی جلیقه روشن کرد ،نمایشگر دیجیتال قرمز رنگی روی جلیقه شروع به کار کرد . مرد دستش رو توی جیبش کرد و تلفن همراهش رو درآورد و ساعتش و نگاه کرد.تایمر جلیقه رو روی 100 تنظیم کرد و دکمه ای دیگه رو فشار داد.

تایمر شروع به کم شدن کرد 99  98  97 ...

با فرضی و چالاکی خاصی پشت زائر پرید و اونو به سمتی خاصی که میخواست هدایت کرد و با حالتی اغواگرانه روی دوش زائر زد و دم گوشش گفت: خوب دیگه حاضری. از همین ور 50 قدم که بری نرجس وایستاده .من دیگه نمیام.نمیخوام مزاحمتون بشم یادت نره 50 قدم بشمار بعد نرجس رو صدا بزن خودش میاد طرفت.

محمود با پاهایی که دیگه نای راه رفتن نداشت ،آهسته به راه افتاد و در دلش میشمرد. صدای لرزان مرد در حال دویدن به گوشش رسید که میگفت:عجله کن دیر میشه.

باید زودتر میرفت ، قدمهاشو بلندتر ورداشت .دستهاش رو به جلو دراز کرد  تا به جایی نخوره .مدام به ادمهای دورو برش تنه میزد.میخواست هر چه زودتر نرجس رو در آغوش بگیره .از اینکه چشم نداشت شرمنده بود گریش گرفته بود اما آبی از چشماش بیرون نمیومد.فقط هق هق گریه خودش و میشنید  و ضربان قلب بالاش که توی جمجمه اش احساس میکرد و شقیقه هاش که داشت منفجر میشد.

 نگران بود .همش به این فکر میکرد که الان چه شکلی شده و یا نرجس چطوری بود .این 50 قدم لعنتی تموم شدنی نبود.

اما دیگه چیزی باقی نمونده بود 47 46 ...

دیگه طاقت نیاورد دهنش و به زحمت باز کرد و خواست نرجس و صدا بزنه  اما صدایی از حنجره اش بیرون نیومد .

باز هم سعی کرد اما بیفایده بود.تایمر رو ی عدد 7 بود.

یکبار دیگه تمام قواش رو جمع کرد تا نرجس و صدا بزنه اما تنها فریادی نامفهوم ازته دل و از سر لاعلاجی  فضا رو پر کرد.

مردم تو هیاهوی زیارت ناگهان توجهشون به این جوان معلول لاغر اندام جلب شد که داد میزد.بعضی ها ایستادند و تماشاش میکردن  به خیال اینکه شاید حاجتش روا شده بود

اما دیگه دیر شده بود  زائر صدای بوق ممتدی از درون لباسش شنید و همه چیز سر وقت تموم شد

انگار باز هم دیر رسیده بود.

در هر حال نرجس به دامادش رسیده بود و محمود میتونست دوباره عروسش رو ببینه مثل همون روزها...

فیلم نرجس که تموم شد DVD  رو از دستگاه سینمای خانگی بیرون آوردم .وقتی پشتش رو نگاه میکردی درخشش نورهای رنگین کمانهای کوچکی که در اثر برخورد نور لوستر بهش ایجاد میشد ،آدم رو ناخواسته مجبوربه فکر کردن میکرد.و فهمیدم که برای همین اونو توی قابهای کاغذی یا پلاستیکی که داخلش دیده نمیشه میفروشن.

موقع خوابیدن از پنجره تختخوابم میتونستم ستاره های نقرهای رو که پشت ابرها گم میشدن ببینم و در فکر این بودم که ایدئولوژی چه به سر انسانیت آورده و خواهد آورد.چند نفر باید بمیرن؟زندگی چند نفر باید ویران بشه؟چند بچه یتیم و بیخانمان کافیه؟چند دختر بچه روسپی نیازه؟...

آیا زمانی خواهد رسید که همه به جای ایدئولوژی به  رسم انسانیت رفتار کنیم؟

خواب امانم نداد تا به جواب سوالهام فکر کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.