دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

رستوران آخر خیابان 13 #قسمت دوم#

رستوران آخر خیابان 13

قسمت دوم


صاحب رستوران به پیشخدمت گفت : فکر کنم یه فنجون قهوه برای هر کدوم مون مونده باشه .

پیشخدمت جوان دستمال توی دستش رو روی شونش انداخت و نگران از وقایعی که پیش روش بود جواب داد: من میارم

اولین جرعه قهوه رو توی دهنش مزه مزه کرد وچشماشو کمی ریز کرد و با نگاه به نقطه ثابتی از انتهای خیابون اینجور شروع کرد :

سالها قبل یا بهتره بگم 23 سال پیش ، وقتی من جوون بودم به زحمت و تلاش فراوان تونستم این رستوران و بخرم،هنوز آشپز و گارسونی در کار نبود و همه کارها رو خودم باید انجام میدادم . ولی از اونجایی که برای خرید و دکوراسیون داخلی خیلی پول خرج کرده بودم تنها تونستم که یه نوع غذا (من درآوردی) برای روز اول سرو کنم .

اولین مشتری من همین مرد بود که با نامزدش به اینجا اومدن و از لای روزنامه ها به داخل رستوران که هنوز افتتاح نشده بود سرک میکشیدن.وقتی درو براشون باز کردم حتی منتظر دعوت من نشدن و منو جلوی در ورودی ، در حالیکه سعی میکردم موقعیت رو براشون شرح بدم تنها گذاشتن و روی آخرین میز کنار پنجره نشستن و بی توجه به توضیحاتم از من منوی رستوران و خواستن.

بهشون گفتم که منویی ندارم

بعد از خنده ای که پر از سرمستی عاشقانه بود ازم پرسیدن که چه غذاهایی دارم.ومن که روبروم ، اولین مشتری رستوران جدیدم  رو میدیدم با  غرور گفتم که: براتون غذای مخصوص رستوران و سرو میکنم.

اون روز بعد از خوردن غذاهاشون به من گفتن از اینکه مهمان  V.I.P این رستوران بودن خیلی مفتخرن و باز هم سرشار از عشق و محبت اینجا رو ترک کردن .

از اون به بعد هر یکشنبه مثل امروز ،راس ساعت 1  بعد از ظهر با همدیگه  می اومدن به این رستوران و غذای مخصوص منو میخوردن .

تا 10 سال پیش که دیگه اون یکشنبه نیومدن  حتی 2-3 ماه بعدش هم نیومدن .

ولی بعد 3 ماه اون مرد در حالیکه وضع مناسبی نداشت و کاملا مست بود با لباسهای ژولیده و حال پریشون پیداش شد  میخواست وارد رستوران بشه که زمین خورد . و هر کسی رو که میخواست کمکش کنه رو پس میزد و روی زمین سینه خیز  تا میزشون رفت  و با وجود اینکه توان حرف زدن نداشت ، سفارش غذا داد : "همون غذای همیشگی -2پرس".

صاحب رستوران نگاهشو از انتهای خیابون قرض گرفت و به باقی مونده قهوه داخل فنجان که با سکوتش ، هم صحبت خوبی براش نبود خیره شد و تصمیم گرفت حداقل با بغل کردن فنجان با دو دستش کمی گرم بشه و با حسرت روزهای گذشته که صداش و همراهی میکرد ادامه داد:

قیافه اون روزش هیچ وقت یادم نمیره ؛چشمهاش انگار که مسخ شده بود .اطراف و نگاه میکرد انگار پی چیزی میگرده.

وقتی غذا هاش رو روی میز می چیدم و غذای دوم رو روبروش گذاشتم ،ناگهان بغضش ترکید ،همه میزو روی زمین ریخت ومشغول کتک زدن خودش شد .هیچ جور نتونستیم کنترلش کنیم تا اینکه اورژانس اومد و بردش.

بعد ها فهمیدم که همسرش رو توی یه تصادف اتوموبیل از دست داده .

خیلی طول کشید  تا بتونه خودش و جمع و جور کنه و بتونه درد و رنج عمیقش و فراموش کنه،اما انگار یه تیکه از خودش رو هنوز توی اون زمان جا گذاشته بود و نمیتونست خودشو با زمان همراه کنه

خیلی جالبه که با گذشت زمان منوی رستوران ما خیلی تغییر کرد و دیگه کسی از اون غذاهای مخصوص اون روزها زیاد خوشش نمیاد و سفارش نمیده ،برای همین مجبور شدیم اونو به انتهای منو انتقال بدیم و بعدها هم از لیست حذفش کردیم . البته طرفدارهای پیر و خاصی هم داره که خودت به مرور زمان میشناسیش.

او مرد هیچوقت منوی ما رو نگاه نکرده واسه همینه که نمیدونه ما دیگه اون غذا رو سرو نمیکنیم و حتی چنین غذایی وجود نداره.

دیگه اون غذای تجملاتی واسه این رستوران کوچیک صرفه نداره تازه مردم هم پی غذاهای فوری و حاضرین.

ببین همه ما تو این رستوران  کوچیک بیشتر از همکار بودن رفیقیم و همه قدیمی ها از این ماجرا باخبرن. آخرین باری که اون زوج خوشبخت  به اینجا اومدن و قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ، شماره اون غذا تو منوی رستوران شماره 13 با نام غذای "خاص عاشقانه " بود.

بعد از اون تصادف و وقتی که اون مرد تنهایی به رستوران اومدنش رو شروع کرد ،به پیشنهاد همه بچه ها تصمیم گرفتیم که اون غذا رو از منوی رستوران خارج کنیم. چون در واقع اون غذا ، غذای مخصوص اونها بود.اولین غذایی بود که توی این رستوران سرو شده بود . برای دو تا عاشق که حالا یکیشون دیگه هیچ وقت نخواهد بود .

پیشخدمت جوان پرسید :پس چرا پول نداد و رفت وضع مالیش که بد به نظر نمیرسید؟

گفتم که:اون یه مقدار از وجودشو  توی خوشیهای اون زمان جا گذاشته و هنوز فکر میکنه که وقتی میاد اینجا با عشقش میشینه و غذا میخوره و همون پول 10 سال پیش و برای 2 نفر حساب میکنه و میره

فکر نکنم باکسی زیاد حرف بزنه حتی با من،البته من هم نمیخوام که اون رو از وضعیتی که هست بیرون بیارم .

دلم میخواهد  وقتی میاد اینجا هنوز فکر کنه که توی همون سالهاست و احساس خوبی داشته باشه شاید  بوی اون غذا تداعی گر خاطراتش با عشق همیشگی شه .

 اون منو یاد اون روزهای قشنگ میندازه  یاد اون خنده های بلند و کشدار هنگام غذا خوردن و یاد حرف زدنهای مداوم و جر و بحث های سر غذا خوردن که دیگه از یاد رفته .همه انگار واسه زنده موندن غذا میخورن و هیچ لذتی از غذا خوردن نمیبرن. همه میخوان غذاشون فوری  آماده بشه  و اونا هم فوری بخورنش .چون حرفی برای گفتن ندارن.

اصلا مهم نیست چی توی غذاشونه و چه مزه ای میده  چون این غذا نیست که خوشمزه و دلچسبه بلکه عشق و محبتی که کنار اون بهش اضافه میشه  اونو خوشمزه میکنه .

صاحب رستوران در حالیکه به سمت کلیدهای لامپ های رستوران میرفت گفت : فکر کنم یواش یواش باید به فکر تعطیل کردن باشیم و یکی یکی کلیدهای برق رو خاموش میکرد.همینطور که لامپها  خاموش میشدن ، تاریکی، پیاده روی جلوی رستوران رو پر میکرد .

صاحب رستوران به پیش خدمت جوان گفت :پالتوت یادت نره بیرون هوا سرده.

توی هوای مه آلود خیابان 13 پیش خدمت در حالیکه مشتهاش رو با دمیدن هوا گرم نگه میداشت گفت:می مونم تا با هم کرکره ها رو پایین بکشیم.

دو مرد در انتهای خیابان دستهاشونو توی جیبشون جادادن و در سمت تاریک خیابان ناپدید شدن.

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر خانمممممممم شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 12:14 http://maloosak.69.mu

خیلی ممنون از وب سایت خوبتون که فوق العاده عالیه....واقعا متشکرم....
شما هم به من سر بزنید واقعا دست گلتون درد نکنه،تشکرررررررررر
56166

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.