دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

رستوران آخر خیابان 13 # قسمت چهارم #


رستوران آخر خیابان 13


قسمت چهارم



رهگذری میانسال در حال عبور از خیابان بود که پسرک با حالتی عصبی که اونو بیشتر به وحشت مینداخت خفت کرد و پرسید:شما هر روز از اینجا رد میشین ؟

رهگذر در حالیکه تلاش میکرد خودشو از دست پیش خدمت جوان رها کنه با ترس جواب داد :اره مگه چی شده

-چند وقته اینجا اتیش گرفته؟

-چند سالی میشه...

-یعنی چی چند سال !!! من دیروز اینجا داشتم کار میکردم

-برو بابا  خدا شفات بده اینجا 6 سال که متروکه باقی مونده

و پیش خدمت جوان رو به سمت دیوار هل داد و نق نق کنان به سمت بالای خیابان حرکت کرد.

دیگه داشت دیوانه میشد.

جلوی در ورودی ایستاد وداخل رستوران رو ورانداز کرد .همونطور بود که دیروز بود همه چیز ،درهای ورودی ،آشپزخانه و بقیه رستوران مثل روز قبل بود .اماانگار دیشب همه چیز در آتیش سوخته باشه.همینطور بی هدف وارد رستوران شد که...

احساس کرد صداهایی میشنوه

-کسی اونجاست؟(از ترس داشت سکته میکرد)

با هر قدمی که بر میداشت صدا ها شفاف تر میشد .مثل اینکه کسی تو آشپزخونه بود و کاری انجام میداد. جلوتر رفت ...سیاهی مطلقی داشت اطراف رو میپوشوند.انگار سایه ها در حال حرکت بودن و دلشون میخواست تمام رستوران و بغل کنن.

ناگهان صدای بسته شدن در اونو به اندازه 1متر به هوا پروند.جرعت نمیکرد پشت سرش رو نگاه کنه .چشماشو بست

صدای همکار دیروزیش رو از سمت در بسته شده شنید که با تمسخر میگفت:دیر کردی تازه وارد.ارباب داخل آشپزخونه است.به نظرم فکرای جالبی برات داشته باشه.فعلا بیا کمک کن اینا رو ببریم داخل.

چشماشو که باز کرد دید نوری از سمت آشپزخونه در حال پخش شدن روی در و دیواره که به هر طرف هجوم میبره و با رسیدن نور به هر نقطه از رستوران اون نقطه انگار جون میگیره و بازسازی میشه .حتی وقتی همکار دیروزیش که مثل سایه بود از کنارش رد شد و به نور نزدیک شد ناگهان مثل اینکه معجزه ای شده باشه جون گرفت و شبیه دیروزش شد.

کم کم جاذبه عجیبی در خودش احساس کرد که داشت اونو به سمت آشپزخونه میکشید .اصلا دلش نمیخواست که داخل اونجا بره اما حرکتش مثل سر خوردن روی سرامیکهای کف رستوران بود که الان کاملا تمیز و براق و مثل روز قبل شده بودن.هیچ اراده ای روی حرکت کردنش نداشت و هر لحظه سرعتش بیشتر میشد.هر چه قدر سعی میکرد که به عقب برگرده و تقلا میکرد بیشتر سر میخورد.

در حال حرکت با هراس به اطراف نگاه میکرد و میدید که چطور همه جا با نور سحر آمیز در حال جون گرفتن و ترمیم شدن مثل روز قبل هستن . با سرعتی نزدیک به سرعت نور در حال حرکت بود و هیچ کاری هم برای کم کردن سرعت از دستش بر نمی اومد.

تا اینکه دقیقا جلوی در اشپزخونه میخکوب شد.

هر کسی داخل آشپزخونه مشغول کار خودش بود .یکی داشت چاقوی خونالود بلند کباب بری شو با سنگ چاقو تیز کنی تیز میکرد ،یکی دیگه داشت چیزای عجیب و غریبی رو که نمیدونست اصلا چی هستن رو توی قابلمه که آبش جوش اومده بود اما رنگش مثل خون قرمز بود میریخت،یکی دیگه داشت داشت گوشت ها یی رو روی میز خورد میکرد که شبیه گوشت هیچ حیوونی نبود...

ویکی دیگه هم دوتا گالن بنزین تو دستش نگه داشته بود و منتظر بود.

همه متوجه اومدن پیشخدمت جوان شدن وبعد از اینکه لبخند سرد و مرموزی تحویلش دادن به کار خودشون مشغول شدن. به غیر از سر آشپز که پشتش به سمت اون بود و مشغول انجام دادن کاری بود که نمیشد دیدش.

مثل اینکه کسی هلش داده باشه چند قدم ناخواسته به سمت داخل آشپزخانه رفت و مردد همونجا ایستاد.

ناگهان سر آشپز رو به کسی که گالن بنزین ها دستش بود گفت :اونا رو ببر بذار جلوی در رستوران الانه که  پیداش بشه .

و با صدایی که تنینش گوش هر جنبنده ای رو کر میکرد ادامه داد: اخه امروز یکشنبست و ساعت هم یکه.و سرش رو به سمت سقف بالا برد و قهقهه ای دیوانه وار از ته گلوش خارج شد که بقیه کارکنان هم اونو همراهی کردن.

با صدای ضربه ساتوری که سر آشپز روی میز کوبید ، صدای خنده همه به سرعت برق قطع شد و همه به کاری که روی میز انجام میداد مات و مبهوت نگاه کردن.سرآشپز بعد از تموم شدن کارش ظرف استیل درب دار سرو غذا رو از روی میز برداشت. به سمت پیشخدمت جوان چرخید و با خنده کریه و تن صدایی شیطانی گفت: بفرمایید منوی شماره 13 نوش جان...     و در ظرف و برداشت و به پیشخدمت جوان تعارف کرد.

صدای زنگ ناقوس مانند ساعت بزرگ داخل سالن  حاکی از ان بود که ساعت 13:00 رسیده.وقتی پیشخدمت خواست ظرف غذا رو از دست سر آشپز بگیره نگاهی به غذای داخل ظرف انداخت .

واقعا چندش آور بود.شبیه هر چیزی بود به غیر از غذا . از اطراف ظرف خونابه می ریخت و در همون لحظه دید که زیر ظرف آتش گرفت و اتش داشت به همه جا سرایت میکرد.

سر آشپز اصرار داشت که پیشخدمت جوان ظرف استیل ور بگیره اما اون مقاومت میکرد و از ترس عقب عقب میرفت.همه کار کنان در حالیکه اتش گرفته بودن و گوشتهای تنشون داشت تکه تکه کنده میشد و روی زمین میریخت ، سعی میکردن خودشون رو با حرکات عروسکی به پیشخدمت جوان برسونن و به سر آشپز کمک کنن تا ظرف غذا رو به پیشخدمت جوان بده.

پیشخدمت جوان که میخواست از اونجا فرار کنه به در و دیوار میخورد وهمه چیز رو روی زمین میریخت.در ورودی آشپزخونه رو که پیدا کرد خودش رو آماده فرار کرده بود که روبروش صاحب رستوران رو دید که راه فرارش رو سد کرده بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.