دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

رستوران آخر خیابان 13 # قسمت پنجم #



رستوران آخر خیابان 13 



قسمت پنجم


 

صاحب رستوران با لحنی مسخ شده و منقطع ، ساعت بزرگ سالن رو نشون داد وبه پیشخدمت جوان گفت: دیر اومدی زود هم میخوای بری؟ مهمونمون الان میرسه... چرا میزشو براش آماده نمیکنی و غذاشو براش نمیبری؟؟؟؟

پیشخدمت جوان در حالیکه داخل آشپزخونه رو بهش نشون میداد سعی کرد که اونو از خطر مطلع کنه و از کنارش فرار کنه .اما کار بی فایده ای بود چون صاحب رستوران هم مثل بقیه آتیش گرفت و دنبال اون راه افتاد تا بتونه بگیرتش.

 به سمت در دوید دیگه چیزی تا در ورودی نمونده بود.برگشت تا به کسایی که تعقیبش میکردن نگاهی بندازه اما اثری از هیچ چیزی نبود همه جا تاریک بود و سیاهی و دود و لکه های باقی مونده از آتیش سوزی همه جارو گرفته بود .همه جا مثل دقایقی قبل بود ، که وارد اونجا شده بود .

خسته از فشار عصبی که بهش وارد شده بود روی زمین زانو زد تا نفسی تازه کنه .حتما اتفاقات روز قبل و خوندن روزنامه تاثیرات مخربی روی ذهنش گذاشته بود که چنین توهم قوی و عجیبی  رو تجربه کرده بود.ضربان قلبش که به شدت بالا رفته بود آروم آروم به حالت طبیعی برگشت. دلش میخواست : برگرده خونه، یه دوش آب سرد بگیره و بخوابه.

بلند شد و به سمت در حرکت کرد .اولین پاشو از در بیرون نگذاشته بود که با جسم سختی برخورد کرد .حیرت انگیز بود و ترس ناک ...

در ورودی سالم بود و شیشه هاش هم نشکسته بود.

ولی دیگه مهم نبود فقط میخواست از اونجا بیرون بره. اما هر چقدر تلاش میکرد نمیتونست در رو باز کنه انگار که قفل شده باشه . چند بار تلاش کرد تا درو باز کنه .چشماش و بست ودر دلش التماس کرد که اگه این یه کابوسه بیدار بشه. اما بیفایده بود چشماششو که باز کرد نه تنها در باز نشده بود بلکه باز هم همه جا مثل روز قبل در حال جون گرفتن بود و رستوران داشت دوباره ترمیم میشد....

بی اختیار تا وسط سالن جلو اومد و ایستاد و همراه روشنایی که همه جا رو نوسازی میکرد شروع به چرخیدن کرد تا راز اونو بفهمه .از هیچ کس و هیچ صدایی خبری نبود.

نگاهش که به  آخرین میز کنار پنجره افتاد،متوجه شد که میز تمیز و آماده سرویس شده و تمام بشقابها و لیوانها روی میز اماده شدن . وحشتش بیشتر شد. به آشپزخونه که کاملا روشن بود نگاهی انداخت و سعی کرد تا کسی نیومده از اونجا خارج بشه.

عقب عقب به سمت در رفت و در راه پشتی صندلی چوبی که نزدیکش بود رو محکم چسبید و صندلی رو با خودش روی زمین به سمت در میکشید.تصمیم گرفته بود اگر باز هم در ورودی باز نشه ،شیشه رو با صندلی بشکنه و فرار کنه .

دیگه چیزی به در ورودی باقی نمونده بود که پایه صندلی به زمین گیر کرد . پیش خدمت هر چه تلاش کرد نتونست که صندلی رو از جاش بلند کنه . برای همین همه زورش رو جمع کرد تا صندلی رو بلند کنه وبه شیشه بکوبه.

صندلی برخلاف چند لحظه قبل مثل پر کاه سبک شد و به سمت پنجره به پرواز در اومد و وقتی به پنجره خورد مثل کاغذی  قهوه ای در هوا شناور شد و پایین اومد.

با ترس و مستاصل به پشت سرش که صداهای غریبی از توی اشپزخونه میومد نگاه کرد.باز هم بوی سوختگی و آتیش به مشام میرسید.باید عجله میکرد .یکبار دیگه عزمش رو جزم کرد تا خودشو به شیشه در ورودی بکوبه و خودشو پرت کنه بیرون.

شروع به دویدن کرد و نرسیده به در ورودی دستاشو توی بغلش جمع کرد وصورت و چونشو مابین مشتهاش  قایم کرد و شونه چپشو به جلو متمایل کرد وچشمهاشو بست و کل بدنش رو جمع کرد وبه سمت شیشه در ورودی پرید.

با جسم محکم و سترگی برخورد کرد و روی زمین ولو شد. انتظار هر چیزی رو داشت بجز دیدن اون صحنه.....

پیرمرد با کت و شلوار رنگ روشن و کلاه خاصش روبروش وایستاده بود و اصلا چهره دوستانه ای نداشت.

با عصای نقره ایش صندلی رو که روی زمین افتاده بلند کرد و به سمت خودش کشید و روی یکی از پایه هاش چرخوند وجوری ثابتش کرد که بتونه با کمترین حرکت روش بشینه.

کلاهش رو آروم از روی سرش برداشت و بعد ازاینکه گرد و خاکش رو گرفت ، روی زانوش گذاشت.نگاه معنی داری به پیشخدمت جوان کرد و بعد سرش رو کمی به بغل کج کرد تا بتونه پشت سر اونو ببینه.

صاحب رستوران و سر آشپز( که ظرف استیل غذا در دستش بود )و پشت سر اون دو نفر، همه پیشخدمتها و کارکنان با صدا ها و حرکات غیر طبیعی به سمت اونها(در ورودی) در حال حرکت بودن.

پیرمرد سرش رو پایین آورد وعصای نقره ایش رو به سمت گالن های فلزی که نزدیکش بودن و پیشخدمت تا اون لحظه متوجه اونها نبود دراز کرد و با مکث خاصی ،سه ضربه به فاصله یک ثانیه ،روی گالنها کوبید.طنین  صدای ایجاد شده باعث شد که همه بی سرو صدا (حتی پیشخدمت جوان) در جای خودشون میخکوب بشن.

بعد از سکوت مرگ باری که در رستوران جاری شده بود .صدای پیرمرد که بیشتر شبیه حرکت  سمباده ای روی چوب خشک بود با لحنی اغواگرانه  رو به پیشخدمت جوان ، به گوش رسید:مرد جوان ؟ پس کی غذای منو سرو میکنید؟متوجه هستید که مدت زیادی منتظر شما هستم؟

در همین حین پرسنل رستوران به طور هماهنگ و با صدایی زیر مانند یک گروه کر موسیقی به دو دسته تقسیم شده بودن که گروه اول میگفتن: "همون-همیشگی" و گروه دوم میگفتن :" منوی -13" و با بیان هر سیلاب از این ترانه مثل سربازهای یک گروهان یک قدم کوچک جلو میومدن و پاهاشون رو محکم روی زمین میکوبیدن.صاحب رستوران و سر آشپز هم که مثل رهبر ارکستر بودن هم، گاه گاهی ظرف غذای استیل رو به سمت پیشخدمت جوان تعرف میکردن...

پیشخدمت جوان هاج و واج مابین اونها قرار گرفته بود ودر حالیکه سرش رو به اطراف به علامت منفی تکون میداد ،خودش رو به سمت دیوار عقب میکشید.

پیرمرد که انگار از اون سیرک مسخره  حوصله اش سر رفته بود عصاش رو بلند کرد و محکم روی گالن فلزی کوبید تا همه چیز در دم تموم بشه. باز همه مثل حیوانی دست آموز جای خودشون به انتظار دستور بعدی ایستادن.

پیرمرد به سمت پیشخدمت جوان نگاه کرد و با تن صدایی شیطانی و حالتی دستوری گفت:غذای منو میاری یانه؟ وبا چابکی خاصی که از اون بعید بود از جا بلند شد و عصاش رو به صندلی گیر داد و صندلی رو به بالای سر پیشخدمت جوان کوبید....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.