دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

رستوران آخر خیابان 13 # قسمت آخر#



رستوران آخر خیابان 13


 # قسمت  آخر #



در حالیکه تکه های صندلی روی سر و صورت پیشخدمت جوان میریخت پیرمرد با صدایی سهمگین به صورت ممتد فریاد زد :

 ز- و- د   ب - ا - ش ......

جوری ادامه دار و قوی فریاد میزد که پیشخدمت جوان مجبور شد گوشاشو بگیره وهمه چراغهاو حتی ساختمون شروع به لرزیدن کردن ودر نهایت باعث شد تا شیشه های پنجره های رستوران هم منفجر بشن. و خورده شیشه های ناشی از انفجار پنجره ها، سر و صورتش رو زخمی کرد.

 پیشخدمت جوان زیر چشمی به در و پنجره هایی که حالا آماده فرار بودن نگاه کرد. با زیرکی و چابکی خاصی که در خودش سراغ نداشت ،جستی زد و به سمت در ورودی دوید . در حال عبور از کنار پیرمرد لبخندی حاکی از رضایت روی لبش نقش بست . اما وقتی که متوجه شد هرچه تلاش میکنه نمیتونه جلوتر بره ، کم کم اون لبخند محو شد و جاش رو به یاس و ناامیدی داد.

پیرمرد با دستی که لاغر و ضعیف بود و اصلا قدرتمند به نظر نمیرسید ، چنان لباس پیشخدمت جوان رو از پشت چسبیده بود که اجازه یک تکان کوچک رو هم به اون نمیداد وتلاش پیشخدمت جوان بی فایده بود.

ناگهان پیرمرد با همون صدای ماورالطبیعه ای که از خودش درمیاورد نعره کشید: برو و غذای منو بیار....

و پیشخدمت جوان رو مثل یه عروسک خیمه شب بازی به سمت آشپزخونه پرت کرد . پیشخدمت جوان با سر روی اولین میز فرود اومد و همزمان با شکستن میز روی زمین افتاد و از شدت ضربه وارده از هوش رفت.

با اینکه بیهوش بود و حواسش درست کار نمیکرد اما احساس میکرد که مغزش فرمان میده که به سمت نامعلومی فرار کنه  ولی باز نیرویی قوی و نامرئی انگار اونو کاملا در اختیار داشت و نمیذاشت که تکون بخوره و جلوتر بره.

ناگهان با صدای زنگ ساعت شماطه دار از خواب پرید.

ساعت رومیزی که شروع کرد به زنگ خوردن ،انگار تصمیم داشت خودکشی کنه . پیش خدمت جوان مابین خواب و بیداری دلش میخواست کاش چکش بزرگی دم دستش بود تا هم ساعت و هم خودش رو راحت کنه.لای پلکهاشو کمی باز کرد تا بتونه زنگ ساعت و خاموش کنه.سکوت بعد از قطع شدن صدای زنگ اونقدر دلچسب بود که دلش میخواست  باز هم بخوابه. پلکهاش  اونقدر سنگین شده بودن که انگار چند تا وزنه سربی بهشون آویزون شدن . با خودش عهد کرد که تنها 10 ثانیه بخوابه...

اما نه یکباره وقایعی که دیشب اتفاق افتاده بود یکباره به ذهنش حمله کرد.خواست تکون بخوره اما نمیتونست . هرچه بیشتر تلاش میکرد بیشتر گیر میکرد.هیجانزده چشمهاشو باز کرد و متوجه شد مابین ملافه سفیدی که دیشب روش کشیده بود گیر گرده.

حتما دیشب اونقدر داخل رختخوابش تکون خورده که ملافه دورش پیچیده و بعد هم که از تخت افتاده و گوشه ملافه هم به کنار تخت گیر کرده بود و نمیذاشت که تکون بخوره ....

نفس راحتی کشید و خودش رو روی زمین رها کرد.همه چیز با هم جور در می آمد .پس همه اینها یه کابوس وحشتناک بود که تموم شده بود.دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداشت

بعد از خلاص شدن از اون وضعیت مثل هر روز به سمت حمام رفت تا دوش بگیره و اصلاح بکنه.

هنگام دوش گرفتن احساس میکرد که بدنش شدیدا کوفته شده و آثار کبودی و زخم روی تنش دید. به سمت آینه داخل حمام رفت و بخار آینه رو با کف دستش پاک کرد . از دیدن چهره درب و داغان  خودش شوکه شد. صورتش پر از آثار زخم بریدگی با اجسام تیز (مثل خورده شیشه ) بود. پیشانیش کاملا کبود شده بود و رنگهای بنفشی که داخل کبودی ها به چشم میخورد نشون میداد که مدت زیادی از آنچه اتفاق افتاده بود؛ نگذشته بود.

یاد انفجار دیشب پنجره ها و لحظه پرت شدنش روی میز افتاد .ترس کل وجودش رو فرا گرفت . لرزیدن خودش رو دقیقا توی آینه میدید. یواش یواش فکر کرد که کسی پشت سرش ایستاده و گرمای نفسش رو روی گردنش احساس کرد.دستش هنوز روی آینه بخار گرفته بود ، با اضطراب بقیه بخار روی آینه رو پاک کرد .چهره کریه و شیطانی پیرمرد که پشت دیواری از آتیش میسوخت،ولی میخندید ، نمایان شد.

با تمام سرعت و قدرت به سمت عقب چرخید و از پشت به روشویی داخل حمام چسبید.سرمای کرخت کننده روشویی حمام داشت کمرعریانش رو سوراخ میکرد.اثری از پیرمرد نبود.این توهم بی پایان کی میخواست دست از سرش برداره.

 صورتش رو با آب سرد شست و حوله ای دور کمرش پیچید. صدای زنگ در ورودی به گوش میرسید . در حالیکه سرش و با حوله دیگری خشک میکرد ، به سمت رد ورودی رفت تا روزنامه صبحش و برداره .حتما پسری بود که داخل آپارتمان روزنامه ها رو پخش میکرد .ساعت دیواری 8 بار زنگ خورد همیشه دلش میخواست در حین اینکه صبحانه میخوره خبرهای روز رو مرور کنه . خیلی وقت بود که تنها زندگی میکرد.

قبل از اینکه به در ورودی برسه ، درخود به خود باز شد . حجم زیادی از نور قوی و کشنده به داخل خونه هجوم آورد و مثل تشکی گرم ونرم  تمام وجودش رو در آغوش کشید و پیش خدمت جوان رو به صورت معلق در هوا نگه داشت.همینطور که مابین زمین و هوا بود به طرف سقف چرخید و انگار که بر موجی از نور خوابیده باشه ، آرام آرام به سمت مرکز نور، حرکت کرد . از انتهای نور صدایی گرم و صمیمی انگار اونو به سمت خودش فرا میخواند.

اینبار نه میتونست و نه میخواست که مقاومت کنه اما احساس سرخوشی و رخوتی داشت که وصف نشدنی بود.در عمق نور شدید لکه سیاهی پدیدار شد که رفته رفته بزرگتر میشد.کم کم سرعت لغزشش بیشتر شد انگار که داشت داخل اون حفره سقوط میکرد. صداهای مبهم و ناواضحی به گوش میرسید که رفته رفته واضحتر میشد .سرگیجه و حالت تهوع شدیدی داشت که ناشی از سقوط دورانی داخل اون سیاه چاله بود.نهایتا به طور کامل داخل چاله افتاد . سیاهی مطلق همه جا رو پوشونده بود.مثل  اینکه روی چشمات چشم بند ، بسته باشی .چشمهاشو  باز کرد همه جا تاریک بود .یکبار دیگه چشمهاشو باز کرد نور ضعیفی که انگار از پشت پرده تابیده میشد چشمهاشو زد.مجبور شد چند بار پی در پی چشمهاشو باز و بسته کنه تا تصویر واضح تر بشه.

تصویر که شفاف شد، اطراف رو ورانداز کرد یه جایی روی یه تخت خوابیده بود . نمیتونست تکون بخوره چون دست و پاشو به تخت بسته بودن.نمیتونست حرفی بزنه چون دستگاه ونتیلاتوربرای تنفس مصنوعی  توی دهنش کار گذاشته بودن . اما صدای سیگنال دستگاه مانیتورینگ بخش ICU بیمارستان محلی نشانه خوبی برای زنده موندن بود.

دلش میخواست گریه کنه و ناخوداگاه قطرات اشک از چشمش جاری شد.هیجان وارده باعث شد که دستگاه مانیتورینگ به حد هشدار برسه و پرستار ها متوجه بیدار شدن پیش خدمت جوان بشن .

بعد از معاینه های ضروری توسط پزشک کشیک ،روانشناس پیش  پیش خدمت جوان اومد و راجع به اتفاقاتی که افتاده بود توضیحات کوتاهی داد.

کل ماجرا از این قرار بود که شبی که دیر وقت به همراه صاحب رستوران از رستوران خارج میشن ،زیاد از رستوران دور نشده بودن که یه راننده که( تست الکلش مثبت بوده)  و در حالت عادی نبوده ، بعد از ترکیدن لاستیک چرخ جلو، تعادل اتومبیل رو کاملا از دست میده و بعد از تصادف کردن با صاحب رستوران و پیش خدمت جوان از مسیر منحرف میشه وبه سمت رستوران میره .راننده اش بر اثر برخورد با دیوار رستوران از پنجره پرت میشه بیرون ولی نشتی بنزین باعث اتش سوزی و سوختن کامل رستوران میشه.

صاحب رستوران تا رسیدن به بیمارستان فوت میکنه و راننده هم دچار سوختگی میشه و پاهاش هم از دو قسمت میشکنه.

اما پیش خدمت جوان با اینکه صدمه ظاهری چندانی ندیده بوده به مدت چند هفته در کما می مونه تا اون شب که هشیاریش کاملا برمیگرده...

روزی که پیش خدمت جوان از بیمارستان مرخص میشد به این فکر میکرد که اسم پیش خدمتی رو باید از لیست کم خطر ترین مشاغل دنیا خط بزنن واینکه باید دنبال یه شغل بی دردسر برای تامین مخارجش باشه و درگیر این مسئله بود که پیرمرد از این به بعد یکشنبه ها ساعت 1:00 کجا غذا خواهد خورد... .

 

k.h

بهمن 94

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.