دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : گرگ و بره #قسمت اول#

مجموعه داستان نوستالژیکا 

"گرگ و بره"


قسمت اول 


یکی بود یکی نبود . اون روز ، روز دومی بود که در بیشه بارون بدون وقفه می بارید . همه درختها سبزه ها ، گلها حتی خارها و سنگها هم میدونستن که اگه فردا هم بارون بباره چه اتفاقی میفته، سیل بزرگی در انتظار بیشه قصه ما بود .

 اما کمی اونطرفتر یا اینطرف تر دو تا مادر داشتن زجر می کشیدند و بی توجه به اتفاقات اطرافشون سعی میکردند که بچه های سالمی به دنیا بیاورند.

نزدیکیهای صبح هر دو بچه به دنیا اومدن ، ابرها برای چند ساعت کنار رفتند و خورشید خودش رو نشون داد تا توله گرگ و بره بتونند اولین طلوع زندگیشون رو ببینند. اما بعد باز بارون گرفت،مدام بارید، تا خود صبح فردا و بالاخره سیل جاری شد...

 مادرا بچه هاشون رو برداشتن و آماده فرار شدند.اما چون توله گرگ هنوز نمی تونست خوب راه بره کمی دیر کردند. و وقتی می خواستند که از روی نهر بپرند که حالا رود کوچیکی شده بود ، متاسفانه پای ماده گرگ لیز خورد و در کناره رود زمین خورد. درسته که توله رو روی زمین اونور رود پرت کرد،ولی خودش داشت توی رود می افتاد.زمین کنار رود لیز بود و رودخونه هم داشت  با تمام قدرت گلهای اطراف رو می شست و با خودش می برد. ماده گرگ هر چی تقلا کرد نتونست که خودش رو نجات بده ، در آخرین لحظه نگاهش به نگاه گوسفند و بره اش که رو تخته سنگ بلندی ایستاده بودند و داشتن اتفاقات رو نگاه میکردن ، افتاد.

 گوسفند توی نگاه ماده گرگ التماسی می دید، انگار ماده گرگ از اون می خواست که توله اش را نجات بده و گوسفند به این خواهش جواب مثبت داد. ماده گرگ نگاه کوتاهی به توله اش کرد و همراه سیل راهی شد.

روزها و ماهها و سالها گذشت.در این مدت توله و بره خیلی به هم انس گرفته بودنند. اونها نمی دونستند که چرا با هم هستند یا با هم بازی می کنند،غذا می خورند، راه می روند، حرف می زنند، اونها فقط می دونستند که وقتی توی آب عکس همدیگر رو می بینند،متوجه می شوند که یکی مثل روز سفید و اون یکی مثل شب سیاهه. می دونستند که تا دلشون بخواهد با هم متفاوتند و از این تفاوتها لذت می برند،و اصلا شاید همین تفاوت های ظاهری و خونی موجب شده بود که اونها اینقدر با هم اخت بشوند. ولی هیچ وقت سعی نکرده بودند که این تفاوتها رو به رخ هم بکشند یا اصلا از اونها ایراد بگیرند.چون اصلا فراموش کرده بودند که تفاوتی هم وجود دارد. و این تفاوتها با مرور زمان تبدیل به نکته های برخورداحساسی و تفاهم ها شده بودند.

روزها به سرعت سپری می شدند، یک روز هنگامی که داشتند با هم بازی می کردند، بدن بره به شاخه ای گیر کرد و زخمی شد. (حیوانات بر حسب غریضه جاهای زخم را می لیسند) ، توله گرگ این کار را برای بره انجام داد مزه خون زیر زبان گرگ ، او را به گذشته های دور برد به نسلهای گذشته اش به غریضه اصلی او و حسی را در او بیدار کردکه او در ذهنش حمل می کرد.

 اما احساسی که نسبت به بره داشت، زندگی کنونی ای که او در آن غرق بود و آنرا به خاطر بودن با بره به هر چیز دیگر ترجیح می داد مانع می شد، مانع آن می شد که او به خودش برسد پس دومی را ترجیح داد او خودش را به آنچه که داشت قانع کرد.

بره او را به دقت نگاه کرد اما چیزی از آن احساس نفهمید. گرگ باز به زندگی اهلی خود برگشت. یکسالی گذشت اما اون حس دیگر به سراغ توله نیامده بود.بره حالا به سنی رسیده بود که احساس می کرد می تونه یک زندگی رو تشکیل بده و اونو اداره بکنه. اون توله رو برای زندگی آینده اش انتخاب کرده بود گرچه توله از این تصمیم بی خبر بود ولی متوجه تغییر روز به روز بره می شد و احساس می کرد که بره مرتب به اون نزدیکتر می شه و توله حتی فکر نبودن یک لحظه بره رو هم نمی توانست تجسم بکنه.

 اون دوتا عادت داشتند هر صبح طلوع آفتاب رو با هم در وسط بیشه جائی که درختها کمتر بودنند و دور و برشون بازتر بود نگاه کنند. اما اون روز خورشید وقتی از پشت کوه بیرون می اومد مهمون ناخوانده ای رو هم با خودش روی کوه آورد هیچ کدوم از اونها تا حال یک قوچ تنومند و زیبا و با وقار رو ندیده بودند، حتی اسمش رو هم نمی دونستند. اونها مدتی همدیگر رو نگاه کردند و بعد قوچ رفت. توله و بره هفته ها همین کار رو انجام می دادند برای اونها اول کار فقط حس کنجکاوی بود اونها می خواستندبدونند که اونی که بالای کوه می ایسته کیه؟ چی می خواد؟ و مهمتر از همه چرا اصلا پائین نمیاد؟ ولی قوچ هم سئوالاتی برای خودش داشت مثلا اینکه چرا و اصلا چطور ممکنه که یک گرگ جوون با یک ماده گوسفند جوون هر روز به دیدنش بیان؟ اونا چرا کاری به کار هم ندارند؟ و اصلا چه تضمینی برای پائین اومدن داشت؟

اما دست آخر نه قوچ و نه توله هیچ کدوم نمی دونستند که ماجرا برای بره دیگه یک سری سئوالات از روی کنجکاوی نیست، اون کشش عجیبی نسبت به قوچ پیدا کرده بود. اون فکر می کرد زیبائی قوچ در هیچ کجای طبیعت پیدا نمیشه. کار اون شده بود فکر کردن به قوچ و آینده. مدام تنها به نقطه خلوت می رفت و نقشه می کشید که چطور یک شب از کوه بالا بره و قبلا از طلوع آفتاب بدون توله اونجا باشه تا بتونه با قوچ حرف بزنه و اون رو از نزدیک ببینه. هر روز صبح تنها و زودتر از توله بیدار می شد و به طرف نقطه باز بیشه می دوید تا بتونه قوچ رو بیشتر تماشا بکنه. اون دیگه توله رو به کلی از یاد برده بود. برای بره، توله دیگه موجودی نبود که بتونه اون رو درک بکنه، اون تضادهای خودش رو با توله می دید و تشابه های بسیاری رو که با قوچ داشت.، در نظر اون گرگ رفته رفته زشت تر و زشت تر می شد.

نظرات 2 + ارسال نظر
رامین دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 09:11

Nasim یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 15:11

جالب شروع شده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.