دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : گرگ و بره #قسمت آخر#

گرگ و بره


قسمت آخر


در نظر بره دندونهای گرگ روز به روز درازتر می شد ، اون پوزه دراز و اون بینی فلس مانند، حال بره رو به هم می زد.رنگ سیاه و رگه های سفید و خاکستری پوست گرگ، گوشهای آویزون و دمی که لای پاهای عقب گرگ گیر می کرد[،چقدر مسخره به نظر می رسید. یک موجود بد ترکیب به تمام معنی. اما در عوض درخشش نور آفتاب از پشت شاخهای پیچدار و کلفت قوچ و منعکس شدن نور از روی پوست صاف و یکدست اون چه زیبائی و جلوه ای داشت. کار به جائی رسید که یک روز بره در حالیکه از اعتراض گرگ نسبت به تغییر رفتار اون در این مدت عصبانی شده بود،به گرگ گفت که از اون متنفره و دیگه نمی خواد اون رو ببینه و همین امشب اونرو ترک  می کنه و از کوه بالا می ره تا به قوچ برسه.

 قصه به اینجا که رسید پسر دو دستش را روی صورتش گذاشت چند ثانیه مکث کرد آه بلندی کشید و دسته گیتارش را گرفت بلند شد و به سمت نامعلومی راه افتاد.( اونا شاگردهای یک کلاس و دانشکده بودند که به اردو اومده بودند و از پسر که یک نویسنده بود خواهش کردند برای اینکه شب کوتاه بشه داستانی رو براشون تعریف بکنه) پسر هنوز چند قدمی دور نشده بود که یکی از دخترا پرسید پس بقیش؟ و بقیه هم تصدیق کردند آره آخرش چی شد؟ پسر همانجا بی حرکت ایستاده بود و لانه مورچه ای را که مهتاب و نور آتش کمی روشنش کرده بود نگاه می کرد وبه مورچه ها فکر میکرد که شب و روز ندارند و همش کار می کنند.

بعد از کمی مکث برگشت و گفت واقعا آخرش رو نمی دونین آخرش ...

-آخرش اینطور تموم میشه اون شب بره از کوه بالا نرفت. ولی درختها سنگها و چمنها سایه سیاه و سنگین، مصمم ولی غمگینی رو دیدند که در دل شب به طرف کوه می رفت همه اونو می شناختند اون مدتها ما بین همشون بازی کرده بود و اونو از کوچکی می شناختند. اون سایه شباهتهای زیادی به همون توله کوچولوی با نمک و دوست داشتنی داشت اما اون توله نبود، اون حالا گرگی شده بود ولی سایه سنگین ترسی رو بر روی دوشش حمل می کرد ترس از اینکه پشتیبانی نداره و اینکه باید مستقل باشه.

اون از کوه بالا رفت وسطهای راه پاش لیز خورد و زخمی شد، وقتی خودش رو می لیسید باز همون حس عجیب به سراغش اومد. اما اینبار گرگ دلیلی برای فرار از این حس و اصلیت خودش نداشت بلکه شدیدا اشتیاق داشت تا به آنچه که باید می بود برسه.او حالا احساس می کرد که نه تنها جانوران بلکه سنگها و خارها هم از او می ترسند. آنشب سپری شد حتی شب بعد و بعد ...،

بره دیگر صبح ها قوچ را روی آن تخته سنگ بزرگ نمی دید. قوچ دیگر رفته بود و بره هم کم کم نه تنها قوچ بلکه توله را هم فراموش کرده بود. اما او هر صبح و هر عصر موجودی مهیب و سرشار از قدرت و وقار را می دید که روی همانجائی که قوچ می ایستاد، می ایستد و پائین را نظاره می کند و هر روز دو بار چنان زوزه هولناکی سر می دهد که طنینش در تمام بیشه می پیچد و حتی درختان نیز سعی می کنند خود را پشت یکدیگر پنهان کنند. اما گرگ همینکه قدرتش را ثابت کند کافی بود و البته هیچ وقت پائین نیامد. و اما بره ، بره همچنان بی خیال و بی توجه به اطراف علف می خورد و می خورد.

پسر وقتی داستانش را تمام کرد که بغض گلویش را فشار می داد. رویش را برگرداند چند لحظه ایستاد و بعد راه افتاد، اما مورچه هائی که لانه شان آنجا بود، متعجب بودند که چطور وقتی ماه و ستاره دیده می شوند باران می بارد.

یکی از آنهایی که دور آتش نشسته بود متوجه شد که دیگر نمی تواندجلوی خودش را بگیرد و برای اینکه عذر موجهی داشته باشد گفت: « اَه اَه، این دود آتیش هم پدر چشم آدمو در میاره» ولی وقتی سرش را بالا آورد متوجه شد که انگار چشم همه از دود آتش ناراحت شده. آنها در آن واحد به پسر فکر می کردند و همه می دانستند که کجا رفت .


او رفته بود تا با گیتارش فراموش کند. پسر بارها و بارها به آنها گفته بود تنها آرزویی که دارد اینست که بتواند داستانهائی را که می نویسد فراموش کند. ولی آنهائی که دور آتش نشسته بودند تنها می خواستند دستکم بتوانند این داستان پسر را فراموش کنند

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.