دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : مترسکها در مزرعه می میرند #قسمت اول#

 

مترسکها در مزرعه می میرند 

( قصه امیر )

 

شب بود. کنار یکی از کمدهای بی در و پیکر دانشکده نشسته بودم . امیر از پله ها پائین آمد. این اواخر خیلی داغون بود. موهای پریشونش منو به این فکر انداخت که بیشتر به جای یک دوست باید نقش یک سلمونی رو بازی کنم. اما زود از این فکر بیرون اومدم چون اصلا جای شوخی نبود. خواستم حرفی بزنم گفتم « ناراحت نباش ،یا خودش میاد یا نامه ش»» بدون اینکه نگام کنه گفت « برو بابا حال داری » این طرز حرف زدن از امیر بعید بود. کمی بعد فهمیدم  که باهاش حرف زده و چیزی رو که تو صندوقچه دلش بود برای مدتها نگه داشته بود بیرون ریخته بود اما انگار برای طرف مقابلش هیچ اهمیتی نداشت و این امیر رو کلافه کرده بود اما من نمی دونستم باید دلداریش بدم و یا تنهاش بذارم، و یا ... اما تو اون شرایط بهترین کار این بود که امیر به یک نتیجه مثبت برسه

 ازش پرسیدم «امیر میدونی مترسکها تو مزرعه می میرند ؟!!!» نگام کردو پوزخندی زد و سرش رو به اطراف تکون داد. آهسته بهش گفتم « خوب آره، اگه راستش رو بخوای این یه رازه، هم اینکه مترسکها زنده بودند....

خوب،مترسکها عین آدمها زنده بودند حرف می زدند،راه می رفتند،می خندیدند و گریه می کردند و مهمتر از همه دل داشتند و فکر می کردند کارشون این بود که در مزرعه از محصولات مواظبت کنند.تابستونا کار، زمستونها هرکاری که دلشون می خواد بکنند حتما از خودت می پرسی که پس چرا حالا اینطوری نیستند؟»

توجهش جلب شده بود اما فکر می کرد دارم مسخرش میکنم اما من دوست نداشتم به کسی دروغ بگم و اون اینو خوب می دونست پس شروع کردم:


یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود

( داستان از اون شهری شروع میشه که خورشید همیشه اونجا غروب می کنه.)

با طلوع آفتاب ، کار در مزرعه شروع می شد. اما هیچکس به مترسک کنار مزرعه اهمیت نمی داد. روزها همینطور در مزرعه می گذشت تا اینکه یک روز لیلیانا در حالیکه اشک می ریخت با سگش به پیش مترسک اومدند مترسک شنیده بود که نوه ارباب برای ییلاق به مزرعه اومده اما هرگز اونو ندیده بود. برای همین آروم و بی صدا ایستاد لیلی انگار از چیزی ناراحت بود( شاید از زندگیش) مدتی اینکار ادامه داشت و مترسک هر روز شاهد گریه دختر بود اما حرفی نمی زد فقط آروم نگاهش می کرد تا آخر یک روز بی مقدمه لیلی رو به مترسک کردو گفت: « توی دنیا هیچ کس رو ندارم ، هیچ کس منو نمیفهمه، ای کاش تو مال من بودی حرفای منو میفهمیدی  و دوستم داشتی» مدتی هم اینکار ادامه داشت و لیلی هر عصر می اومد و حرفهای دلش رو برای مترسک می زد ولی جوابی نمی شنید چون مترسک اجازه نداشت حرف بزنه چون در حین کارش نمی تونست کار دیگه ای انجام بده.

اما یک روز عصر دیگه لیلی نیومد موقع برداشت بود. مترسک چند روزی هم صبر کرد اما خبری از دوستش نشد دوستای دیگش هم رفته بودند دیگه مزرعه ای در کار نبود و پرنده ها هم مهاجرت کرده بودند و اون حالا تنهای تنها بود و سردی هوا هم به اون خبر می داد که فصل کار تموم شده . چند روزی طول کشید که خودش رو راضی کنه تا به دنبال دختر بره آخه احساس می کرد که حالا به اون عادت کرده و دوستش داره و خلاصه راهی شد، در حالی که اسم کسی رو که دنبالش بود تو دلش « بهترین » گذاشت.

چیزهای زیادی توی راه دید یه رودخونه دید که مردم از اینور به اونورش می رفتن، بعد از مدتها عکس خودش رو روی سطح آب دید قیافش اونقدرها هم که فکر می کرد بد نبود در کل بانمک و دوست داشتنی بود.

پیرمردی را دید که لب یه ساختمون نشسته بود و گیتار می زد و برای مردم می خوند بازارهای قشنگ و پر زرق و برق شهر رو دید و خیلی چیزهای دیگه اما اثری از بهترین نبود اما یک چیز رو فهمیده بود و اون این که مردم جور خاصی نگاهش می کنند ولی دلیلش رو نمی فهمید.

زمستون از راه رسید و کم کم جاش رو به بهار داد و اون از همون چیزهای طلائی رنگی که مردم بهش می گفتن "پول"  نداشت، تا چیزی برای خوردن و جائی برای موندن داشته باشه خیلی دنبال کار گشت.

  همین طور دنبال بهترین بود تا اینکه یه روز با یک نفر که خودش رو "مدیر سیرک" خطاب می کردآشنا شد. مدیر به اون گفت: که می تونه به سیرک اون بره و در اونجا نقش یک دلقک رو بازی کنه وبا زیرکی خاصی ادامه داد : البته چون آدمای زیادی به اونجا میان می تونه ما بین اونها دنبال بهترین بگرده.

مترسک از مدیر قول گرفت که هر وقت بهترین رو پیدا کنه اجازه داره بره و هر دو به توافق رسیدند. مترسک یا همون دلقک ، به شهرت خاصی رسید چون کارش رو دوست داشت و می خواست همه رو مخصوصا بچه ها و غمگینها رو بخندونه. چون خودش غمگین بود و نمی خواست کسی جز اون غمگین باشه اون بارها به خودش گفته بود تا تا دردی در سینه نداشته باشی نمی تونی دیگران رو بخندونی.

نظرات 1 + ارسال نظر
آنا سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 19:31 http://aamiin.blogsky.com

چند تا از داستان هاتون را خوندم. ظاهرا علاقه زیادی به هزار و یک شب و داستان های تو در تو دارید. اما به قول ایوان کلیما باید مراقب باشید گرفتار دام من این ها را بلدم در نویسندگی نشوید.

با عرض احترام وسپاس از اینکه وقت میذارید و مطالب رو میخونید .
همون طور که در مقدمه نوشته بودم این مجموعه مربوط میشه به دهه هفتاد که تحت تاثیر دوران دانشجویی و وقایع اون دورانه
البته باید بگم من خودم رو نویسنده نمیدونم و این کار برام مثل یه سرگرمیه
تا نویسنده شدن راه درازی در پیشه .و یه چیز دیگه و اون اینه که نسبت نوشتن من به کتاب خوندنم 100 به 1 هستش.شاید همین طوری که شما میگین باشه و نوشته های م ن شبیه داستانهایی باشه که شما خوندین
ممنون از اینکه با نظرات و نقد مثبت راهنمایی میکنین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.