دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : مترسکها در مزرعه می میرند # قسمت دوم #


مترسکها در مزرعه می میرند

  

 # قسمت دوم #


مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز در میان جمعیت بهترین رو دید. اجرای برنامه رو رها کرد و دوان دوان به سوی بهترین رفت در وسط راه کفشهای گنده اش به هم گیر کردند و اون زمین خورد .همه خندیدند. نورافکنها پشت سرش می اومدن .

به هر زحمتی بود خودش رو پیش بهترین رسوند و بهترین با لبخندی نگاهش می کرد از اینکه بهترین دیگه گریه نمی کرد خوشحال بود ولی ناراحت که چرا بهترین هنوز اونو نشناخته و فقط نگاهش می کنه.

 دلقک دستهایش رو باز کرد و گفت :« این منم نشناختی ؟» و مردم خندیدند. دلقک دور و برش رو نگاه کرد چرا مردم می خندیدند؟اون که کار خنده داری نکرده بود و بهترین متعجب نگاهش می کرد و هنوز لبخند بر لب داشت دلقک دوباره گفت: «این منم همون مترسک مزرعه» و مردم دوباره خندیدند. ولی بهترین دیگه نمی خندید؛ ولی سرش را به علامت منفی تکان می داد دلقک به سرعت دماغ قرمزش رو درآورد و رنگ سفید صورتش رو پاک کرد اما باز بهترین سرش رو تکون می داد و مردم همچنان می خندیدند.دلقک با صدایی که رگه های التماس و گریه داخلش می پیچیدگفت: « مترسک مزرعه پدر بزرگ،تو خودت گفتی دوستم داری، خودت سراغم اومدی،خودت گفتی ای کاش تو دنیافقط تو رو داشتم .حالا اومدم که فقط مال تو باشم با تو باشم و تو دوستم داشته باشی»

 با هر جمله ای که دلقک ادا می کرد ،خنده جمعیت مثل توپی منفجر می شد ولی بهترین فقط نگاه می کرد و در آخر گفت « متاسفم چیزی یادم نمی یاد شاید منو با کس دیگه ای اشتباه گرفتین» . و بعد سرش رو پائین انداخت و از بین جمعیت پائین رفت و دلقک که اینبار نمی خواست دیگه کسی بهش بخنده این جمله رو خیلی یواش تو دلش گفت: « اما من به خاطر تو به مزرعه برنگشتم ،پیش دوستام،کسانی که به من احتیاج داشتن»

 ولی خنده ممتد مردم قطع نمی شد . اولین بار از خنده مردم متنفر شد برای همین دلقک بودن رو رها کرد با همون چیزای زرد رنگ (پول) مدتی زندگی کرد. اما اونها تموم شدندشبها وقتی ستاره ها رو نگاه می کرد یاد گذشته های خودش می افتاد و مدام به این فکر می کرد که شاید چون دلقک بوده بهترین از اون بدش اومده و یا اینکه اگر چیز دیگری بود ، بهترینش اونو دوست داشت.

برای همین از هر کس که می دید می پرسید : که چه کسی از همه مهمتر و بالاتره؟؟ اغلب به اون می گفتن پادشاه، بعد می پرسید که چطور می شه پادشاه شد؟ اما کسی نمی دونست اما وقتی از یک پیرمرد پرسید که پادشاه چه چیزی داره که مردم به اون پادشاه می گن؟ پیرمرد جواب داد « پول و قدرت ، پول قدرت میاره ، و قدرت پول، و این رسم یک زندگی پادشاهیه »

مترسک پرسید آیا من هم می تونم پادشاه بشم ؟؟؟ پیرمرد خندید و رفت.

توی این مدت مترسک با یک پروانه رفیق شده بود اون روز مترسک مشکلش رو برای پروانه تعریف کرد و به اون گفت که اگه پول زیادی داشته باشه شاید بتونه به بهترینش برسه پروانه هم پرواز کرد و جای گنجی رو برای مترسک نشون داد.

مترسک حالا پول دار شده بود و روز به روز اطرافش پر از آدمای جور واجور می شد و کم کم حتی پروانه را هم فراموش کرد .اطرافیانش به اون فهموندند که باید تغییراتی در سر و وضع و حتی رفتارش ایجاد کنه تا بتونه پادشاه بشه. این تغییرات ایجاد شد و اون با خرج کردن پول زیاد تونست قدرت و موقعیت مناسب یک پادشاه رو کسب بکنه. اون هر شب برای عده زیادی از اطرافیانش مهمونی می داد و مخفیانه بهترین رو دعوت می کرد و اونو از دور تماشا می کرد ولی بهترین هرگز پادشاه رو نشناخت و از علت دعوتها بی خبر بود تا اینکه یک روز وسط مهمانی از طرف پادشاه احضار شد .

بهترین داخل تالار بزرگی شد و از دور پادشاه رو دید.تا اون موقع تالاری به اون زیبائی و عظمت ندیده بود. پادشاه بلند شد . به طرف بهترین اومد روبروی اون ایستاد با حالتی آمرانه گفت : « تو منو می شناسی ؟» بهترین جواب داد « بله سرورم شما عالی جناب پادشاه هستید» پادشاه ادامه داد « نه منظورم اینه که قبلا منو ندیدی؟؟» و بهترین گفت : نه خیر سرورم به جز مهمانی ها هرگز» .

چشم پادشاه به آینه قدی بلند کنار تالار که تا حالا متوجه اون نشده بود افتاد از خشم و تعجب می خواست فریاد بزنه آنچه در آینه می دید مترسک ساده و دوست داشتنی نبود. پسری شهری بودبا لباسهای گران قیمت او چهره یک انسان را داشت از عصبانیت عصایش را به طرف آینه پرتاب کرد و آنرا شکست. بهترین نگران و سراسیمه پرسید« سرورم آیا چیزی گفتم که شما را ناراحت کرد؟اگر اینطور است معذرت می خواهم».

پادشاه هر چه تقلا کرد نتوانست مانند سیرک دماغ قرمز و رنگ سفید صورتش را از بین ببرد. چون این چهره برای او ثابت شده بود. برای همین رو به بهترین کرد و در حالی که می خواست بهترین حرفهایش را باور کند گفت: « من همان مترسک مزرعه هستم که به دنبال تو آمده بودم. بهترین باز هم درخواست خودم را تکرار می کنم » اما بهترین با صدای جدی جواب داد« شما انگار حالتان هیچ خوب نیست شما پادشاه هستید نه مترسک و من لیلیانا هستم نه بهترین» و به پادشاه پشت کرد وخواست تا او را ترک کند. ناگهان تمام آنهمه احساس عشق و محبت جای خود را به کینه و نفرت داد و پادشاه با خشم و ناراحتی فریاد زد: « بایست، من اگر یک مترسکم ، ولی پادشاهم و هرچه من دستور بدهم باید انجام بشود» اما پادشاه غافل از اینکه کسانی پشت پرده هم هستند که صدای او را بشنوند ادامه داد:« من به خاطر تو خیلی چیزها را از دست داده ام و تو باید تاوان این همه خسارتی را که به من زده ای پس بدهی من به خاطر تو مزرعه رو پرنده ها رو همه زندگیم رو رها کردم. همه منو تنها گذاشتن، حتی خودم هم منو ترک کرده. من دیگه اون مترسک دوست داشتنی نیستم من همه چیزهائی رو که برای باختن داشتم باختم و چون چیز دیگری برای باختن ندارم پس همیشه برنده ام. حالا نوبت توست که ببازی توی این مدت که نبودی تنها پروانه پیشم بود، اون همه چیز رو به من داد...»سرش رو بلند کرد تا پروانه رو ببینه اما حتی پروانه هم دیگه نبود.

 اشک توی چشماش حلقه زد دیگه جائی رو نمی دید با دست به طرف بیرون اشاره کرد اما لیلیانا با التماس گفت: اما سرورم من هنوز هم شما رو دوس...»که پادشاه با فریاد حرفش رو قطع کردگفتم : برو بیرون دیگه نمی خوام ببینمت...

کسانی که پشت پرده ها یا درها بودند وقتی از حقیقت ماجرا مطلع شدند همون شب سعی کردند هر چیزی که به دستشون می رسه بردارن و برن . حتی لیلیانا هم با یکی از اطرافیان پادشاه رفت و پادشاه که هم بهترین و لیلیانا و هم پروانه رو از دست داده بود، ناراحت به گذشته فکر می کرد تا اینکه خوابش برد. خواب مزرعه رو دید که همچنان زیبا و با وقار با گندمهای طلاییش میدرخشید.

نظرات 1 + ارسال نظر
رامین پنج‌شنبه 16 اردیبهشت 1395 ساعت 06:00

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.