دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : مترسکها در مزرعه می میرند # قسمت آخر#


مترسکها در مزرعه می میرند 


  # قسمت آخر#


صبح که بیدار شد ، فقط ازپادشاهی او یک دست لباس رسمی که به تن داشت،بجا مانده بود و قصری که فقط دیوارهایش پابرجا بود بدون هیچ دوستی ،آشنایی، وسیله ای ، خدمه ای و ...

و در همان لحظه از پادشاهی هم بدش آمد چاره ای جز بازگشت و امید به آینده نداشت در راه به این فکر می کرد که هر کسی ممکنه «بهترینی» داشته باشه. اما ممکنه که خودش نتونه برای «بهترینش» نقش یک «بهترین» متقابل رو بازی بکنه و یا اینکه شاید به مرور زمان برای یک نفر «بهترینها» تغییر کنند اما در این حین فکر پروانه مدام عذابش می داد. چطور می تونست پروانه رو پیدا کنه و لااقل ازش معذرت بخواد خیلی دنبال پروانه گشت اما نتونست پیداش کنه پس به طرف مزرعه برگشت.

در عرض این یکسال  و نیم همه جا عوض شده بود اصلا نمی توانست راه برگشت رو پیدا بکنه اما هنوز پیرمردی که گیتار می زد و آواز می خواند همونجا بود. نزدیکتر رفت و پرسید :پیرمرد راه مزرعه از کدام طرفه ؟

پیرمرد بدون اینکه سرش رو بلند کنه یا زدنش رو قطع کنه گفت :خیلی عوض شدی پسر! تو راهی رو که نباید می اومدی ، اومدی . حالا چه فرقی می کنه که از کدوم طرف برگردی ...

 پسر متعجب پرسید؟ تو منو می شناسی ؟ چطوری از ماجرا خبر داری ؟!! پیرمرد با آرامش خاصی گفت لازم نیست که آدم نشون بده که می دونه بلکه تنها کافیه که بدونه، و چرا و از کجاش هم چندان مهم نیست.

 پسر قیافه حق به جانبی گرفت و ادامه داد: اما پیرمرد به من حق بده من عاشق بودم.

 پیرمرد در حالی که کمی هم عصبانی شده بود پوزخندی زد و گفت « عشق؟؟؟، یادم میاد وقتی تو میرفتی یک مترسک امیدوار بودی اما حالا که برمی گردی یه پسر غمگین و ناامیدی، تو عوض شدی، در حالیکه یک عاشق هیچ وقت عوض نمی شه...

مثل ما ، سالهاست که من اینجام .همه چیز عوض شده ولی من هنوز به عشق گیتارم و لذت بردن مردم از موسیقی زنده ام. اینه فرق بین من و تو...

پسر سرخورده راه افتاد پیرمرد از دور فریاد زد «های پسر هیچ وقت ، هیچ وقت روی چیزی که نداری قمار نکن چون اگه ببازی میافتی و دیگه نمی تونی از جات پا شی ، راستی اگه عشق رو پیدا کردی بهش بگو پیرمرد کمی مونده به رودخونه منتظرته و هنوز منتظرته.

پسر راه افتاد توی راه می رفت که یادش افتاد وقتی توی مزرعه بوده صنوبر بزرگی رو میدیده که روزها برگهای طلائی داشته و شبها برگهای نقره ای اون زیر نور مهتاب می درخشیدند آرزوش بود تا از اون برگها داشته باشه تصمیم گرفت سری به صنوبر بزنه تا شاید بتونه از برگهای اون هدیه ای برای پروانه درست بکنه. وقتی پیش صنوبر رسید شب بود و هوا تاریک اما از برگهای نقره ای هیچ خبری نبود شب رو پای درخت خوابید روز که شد دید که برگهای درخت طلائی نیستند سبزند تا شب صبر کرد. تا صبح فردا، اما برگها رنگشون عوض نشد فهمید که اشتباه می کرده ، همه راه رو برگشت خیلی سخت بود اما اون دیگه فهمیده بود که واقعیتها سه جورند:

اول - دروغها، که همون نبود حقیقتند و چیزهائی بودند که لیلیانا بهش گفته بود.

دوم - دروغهای واقعی ، چیزهائی که ما می خواهیم باشند ولی نیستند و یا برعکس( عین بودن کنار بهترین و یا برگهای درخت).

و آخری - واقعیتهای محض یا حقیقت تلخ، و اون تنها بودن پسر بود .

پسر به مزرعه رسید اونجا دم عصر خودش رو روی یک چوب که به شکل صلیب بود بست چشمهاش رو روی هم گذاشت و سرش رو رها کرد و آرزو کرد که بمیره تا نتونه هیچ چیز رو ببینه، بشنوه و احساس کنه،...

صبح روز بعد صاحب مزرعه خیلی تعجب کرد که چطور مترسک بعد از یک سال و نیم به مزرعه برگشته اما ارباب هیچ وقت پسر رو ندید اون همون مترسک مزرعه بود.

بعد از چند روز پروانه به سراغ مترسک اومد اما مزرعه به اون گفت که دیر رسیده و بهتره به دیدن مترسک نره چون دیگه پرنده ها هم سراغ اون نمی رن و از اون وحشت دارند حتی از ترس اون سراغ من هم نمیان.

اما امیر جان اگه هنوز هم گذرت به اون مزرعه کنار مترسک بیفته می بینی یه پروانه مدام داره دور بر مترسک پرواز می کنه گاهی روی شونه هاش یا صورتش می شینه، بوش می کنه و دوباره دور و برش پرواز می کنه...

 قصه که تموم شد بلند شدم که برم چون احساس می کردم که باید امیر تنها باشه تا بتونه با خودش کنار بیاد که از پشت سر صدام کرد « تو چی ؟؟؟ حقیقت زندگی خودت ، جزو کدوم گروهه» بهش گفتم : من به تلخی های زندگیم عادت کردم چون اونوقته که شیرینیهاش مزه میده.

بغض گلوم رو گرفت دیگه جائی رو نمی دیدم من هم حقیقت تلخی داشتم و اون اینکه چشم به راه کسی بودم.

یاد اون پسر توی قصه افتادم که دلش می خواست همه چیز رو فراموش کنه! راستی اون پسر ، توی کدوم قصه بود؟؟؟!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
رامین شنبه 18 اردیبهشت 1395 ساعت 22:12

عالی بود کیوان جووووون
و بینظیر
حیف این دست نوشته هات تبدیل به کتاب نشن

عشقی شنبه 18 اردیبهشت 1395 ساعت 17:46 http://m-eshgi.blog.ir

سلام.لطفا اگر وقت کردید به وبلاگ من حقیر هم سری بزنید.خیلی ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.