دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : تک تیرانداز # قسمت اول#

 

تک تیر انداز

 # قسمت اول#


جلوی آینه ایستاد . مثل هر روز صبح می خواست اصلاح کنه، به دیدن اون چهره توی آینه عادت داشت ، اما چیزی از گذشتش به یاد نمی آورد یا نمی خواست به خاطر بیاره . اما اگه کمی مست می کرد و یا وقتی که به خودش فشار می آورد، یادش می اومد که ایرانی بود و با خانوادش در رم زندگی می کردند اون به باشگاه تیر اندازی می رفت و همه چیز خوب بود تا وقتی که مادرش رفت و پدر هم در نوشیدن زیاده روی می کرد تا اینکه مرد.

روزهای سختی رو پشت سر گذاشت و حالا در سیسیل بود . از وقتی که به خانواده کورلئونه پیوسته بود وضعش خوب بود " پدر خوانده ... پیترو ... اونرو پسر ، خطاب می کرد و بقیه اونرو خوشتیپ صدا می کردند، چون پسر اسم نداشت. توی نقطه کور ذهنش گاهی به نظرش می رسید که مادرش اونرو کیوان صدا می زد اما فرقی هم نمی کرد چون هر سه ی اون اسم ها بهش می اومدن تیر اندازیش با اسلحه دوربین دار حرف نداشت ، کارش تک تیر اندازی بود . آدمهائی رو بدون فکر کردن می کشت که هیچ کدوم از اونها وقتی که پسر به کمکشان احتیاج داشت به اون کمک نکرده بودند. حتی به وجود چنین موجودی فکر نکرده بودند پس چرا پسر به اونها و زندگیشون فکر می کرد مدتها در بدری و بی پولی به پسر یاد داده بود که کسی رو دوست نداشته باشه و فقط به بقای خودش فکر کنه . پدرش آخرین باری که دیده بودش در کمال مستی به اون حرفی زد که او بعدها معنیش را فهمید:

-        : " پسر ، هیچ وقت از گوسفندها نپرس که کجا میرن ؟! چون به دنبال چوپانشون میرن.

-        و هیچ وقت نپرس که چرا میرن ؟ و نخواه که جلوی اونها را بگیری چون خوشبختی اونها با چوپانشونه!!!"

هنوز از پدر و مادرش چندان متنفر نشده بود که نخواد به اونها فکر بکنه هر چه بود اون یک ایرانی بود. اصلاح صورتش که تمام شد ، قطره کوچک اشکی روی گوشه چشمش در مقابل نور چراغ میز توالت برق می زد. فوری صورتش را با آب شست و دست پاچه با حوله خشک کرد، شغلش به او یاد داده بود که بدون احساس با عکس العمل سریع خونسرد و قاطع باشد و پسر همیشه خونسرد بود. (همیشه قبل از کشیدن ماشه فقط به پستی و کثافت بودن طرف فکر می کرد نه به خوبیهائی که شاید انجام می داد چون قطعا پستی اون بر خوبیش غلبه می کرد.) معمولا خوب که نشونه می گرفت یک رشته از موهای بلندش که تا شونش می رسید ما بین چشمش و لنز دوربین می افتاد و همیشه پسر دستش رو از ماشه می کشید. موها را جائی پشت گوشش جا می داد دوباره دقیق می شد و شلیک می کرد.و فقط یک تیر. همیشه یک فشنگ با خود می برد.و این خود جزئی از قواعد بازی بود چون اگر نمی توانست با آن یک تیر کارش را تمام کند باید برای همیشه کارش را می بوسید و کنار می گذاشت و این به معنی مرگ بود چون مطمئنا پسر دیگری جای او را می گرفت و شاید اولین شکارش خود پسر بود. چون پسر چیزهای زیادی از خانواده کورلئونه می دانست.

اما همیشه تلفنی زنگ می زد و بعد اسم و آدرس مورد، به اون می رسید.

و پسر همیشه راحت در حالی که به آوازهای پاپ قدیمی ایرانی گوش می داد انسانها را از رنج زندگی کردن خلاص می کرد و بعد خیلی آرام و خونسرد تفنگش را باز می کرد و در جعبه مخصوصش می گذاشت و بعد دنبال زندگیش می رفت تا تلفن بعدی و هیچ عجله ای برای فرار در کار نبود. چون برنامه همیشه سازماندهی شده بود و حتی اگر گیر پلیس ها می افتاد مرد نیرومندی بنام دون پیترو کورلئونه پشتیبانش بود . چیزی که قبلا هیچ وقت نداشت و اکنون از داشتن آن آنقدر لذت می برد که دلش می خواست بخاطر پابرجا بودن این حس حتی تا آخرین آدم دنیا را هم بکشد.

معمولا پسر تا عصر کارهای انفرادی خودش را می کرد ، اما  امشب دون پیترو اونرو به مهمانی دعوت کرده بودپسر اغلب قربانی های پدر خوانده را در مهمانی های مجللی که حتی به افتخار قربانی برگزار می شد می دید و از این کار پدرخوانده سخت تعجب می کرد.

تا ساعت رسیدن مهمانها چیزی باقی نمونده بود . لباسهای رسمیش را از کمد بیرون آورد. اسلحه کمری زیبائی داشت که از پدر خوانده هدیه گرفته بود ...مگنولیا-001 تمام استیل که گلوله اش از ورق فولادی هم می گذشت. جلد چرمی را که پوشید، اسلحه را داخلش گذاشت. آخر حفاظت دون پیترو را هم برعهده داشت. آن شب مهمانها همه مثل همیشه تک تک به زیارت پدرخوانده می رفتند و بر خلاف شور و شوق ظاهری مهمانی همه آرام بودند و سعی می کردند اشتباهی در رفتار و گفتارخود نداشته باشند که پدرخوانده مهربان را رنجور کند چون این رنجش کوچک ممکن بود به قیمت مرگ خود و خانواده خودشان تمام می شد.

در میانه مهمانی پسر ناگهان از میان جمعیت دختری را دید که لباسی قرمز خوشرنگ پوشیده بود، بی درنگ به یاد ترانه ای از کریس دی برگ افتاد( lady in red بانوی سرخ پوش ) . کارلو یکی دیگر از محافظین دون  که تقریبا تنها کسی بود که بعضا جرات می کرد با پسر حرف بزند وقتی متوجه شد که نظر پسر به چه چیزی جلب شده است، انگار که موضوع تازه ای برای حرف زدن پیدا کرده باشد جلو رفت و طوری که دختر متوجه شود به پسر گفت :

-زیباست و وسوسه انگیز مثل یاغوت ...

پسر که تازه متوجه آمدن کارلو شده بود بی تفاوت به حرفهایش به تماشا کردن دختر ادامه داد اولین کسی بود که دل پسر را می لرزاند نمی دانست چرا ؟!! پسر معمولا زیاد حرف نمی زد برای همین کارلو زیاد یکه نخورد و به حرف زدن ادامه داد.

-دورگست ، مادرش ایرانیه ، اسمش سوزاناست قبل از اینکه تو بیای ، اینجا بود.این چند سال رو رفته بود گردش ایران استرالیا- آمریکا، دختر دون فلیپو لامبرتی یه .

دختر در حالی که می خندید به طرف پسر برگشت و نگاهها در هم قفل شدند خنده از صورت دختر به آرامی حذف شد ، و خیلی دلش می خواست بتواند نگاهش را از نگاه پسر غریبه بگیرد اما نمی توانست تا اینکه یکی از گارسونها هنگام عبور سدی از گوشت و لباسهای سیاه سفید میان نگاه دو جوان ساخت. وقتی گارسون به کناری رفت اثری از پسر نبود. شب تمام شد با همه نگاههای دزدانه ای که پسر در هر فرصتی که پیدا می کرد به دختر می کرد.

بعد از آن شب پسر هی راجب دختر با تنها مونس تنهائیش که یک قناری بود حرف می زد قناری را وقتی یک جوجه بود خریده بود و نمی دانست چرا وقتی یک مرتبه یک گربه به قفس قناری حمله کرده بود به قناری گفت که : نترس ما هر دو با هم می میریم ! در حقیقت حرف احمقانه ای بود چون قناری بیشتر از 3-4 سال عمر نمی کرد اما حداقل برای آرام کردن قناری کافی بود. چون فکر می کرد قناری برعکس آدمهای اطرافش حرفهایش را می فهمد. مثلا به قناری می گفت : که شایعاتی شنیده است راجب درگیری دون پیترو و دون فلیپو که بر سر محله گاریبالدی و کازینوهایش پیش آمده ، هر چه بود اگر کار به جاهای باریک می کشید پسر ترجیح می داد بازنده فلیپو باشد نه پدر پیترو .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.