دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : تک تیرانداز # قسمت آخر #


تک تیرانداز  


 #  قسمت آخر #



چند روز بیشتر طول نکشید

 تلفن زنگ زد. دستورات همیشه خلاصه با کنایه و قاطع بود:

" ساعت 6 عصر روبروی رستوران فلامینگوی نقره ای" اونجا بسته ای بهت می رسه 6:15 باید کار خیلی تمیز و آروم تموم بشه ... پدر برای تو آرزوی موفقیت می کند. و نمی خواهد دست خالی یا شرمنده تو را ببیند.

زودتر باید حرکت می کرد قناری چند روزی بی حال بود و پسر به دامپزشک برده بود باید قناری را هم پس می گرفت درد سر بود اما کاریش نمی شد کرد شاید اینطوری طبیعی تر بود کسی برای کشتن  کسی قناری نمی برد. پس شانس فرار مطمئنش بیشتر می شد .همه اینها فکرهائی بود که پسر با خود مرور می کرد، اما خیلی زودتر از اونچیزی که فکرش رو می کرد ساعت 6 بود و داشت اسلحه اش رو آماده می کرد.

همیشه بسته رو کسی که پسر می شناخت می آورد کارلو یا ... . داخل بسته چند عکس بزرگ از مورد بود و مقدارزیادی پول.

کسی با مشت روی در کوبید و بسته ای از زیر در به داخل هل داده شد. تمام وجود پسر را احساس ناخوشایندی فرا گرفت برای اولین بار در این چند سال برنامه مثل همیشه آغاز نشد. چرا کارلو داخل نیامد تا با وراجی های همیشگیش مخش را تلیت کند ؟ بسته را برداشت وقتی بازش کرد کم مانده بود غش کند تعادلش بهم خورد فکر هر کسی را می کرد بجز سوزانا....

چرا پدرخوانده به جای دون فلیو دخترش را می کشت؟

دستورات قاطع بود اگر سوزانا را نمی کشت خودش کشته می شد اما چرا او باید تنها کسی را که دوست داشت می کشت.

جلوی پنجره نشست سردش شد برای اولین بار موقع کار عرق کرده بود اگر سوزانا را نمی کشت باید او را فراموش می کرد و به سالهای دربدری باز می گشت البته با هراس از اینکه همیشه کسی به دنبال اوست برای کشتن او چون او یک غریبه خائن به خانواده بود تصمیمش را گرفت. همیشه متفاوت فکر میکرد همانطور که در بچگی ساز متفاوتی می زد متفاوت تفریح می کردعکس گیتاری روی دیوار که قاب قشنگی داشت او را به این فکر انداخت زیر قاب، چشمش به قفس قناری افتاد. بلند شد به طرف قفس رفت درش را باز کرد و آرام گفت : بپر و مواظب خودت باش پسر.

اما قناری بیرون نیامد پرواز بیرون از قفس را بلد نبود یا شاید دوست نداشت بیرون بیاید و از پسر جدا شود به نظر او ( پسر ) حیوانات از خیلی از انسانها مهربانتر و وفادارتر بودند

صدای اتومبیلی به او امان نداد تا قناری را با دست بگیرد و از قفس بیرون بیاورد همانطور که به طرف پنجره می رفت گوشی های ظریف (cd-man) را داخل گوشش گذاشت اسلحه را برداشت از شیشه اتومبیل سوزانا را تشخیص داد با دوربینش هدف گرفت مثل همیشه دستش را روی ماشه گذاشت. موقع شلیک بود. رشته ای از موهایش دوباره ما بین چشم و دوربین افتاد ، مثل همیشه...

 اما اینبار پسر موهایش را کنار نزد و همانطور شلیک کرد هیاهوئی بر خیابان بلند شد یک نفر داد زد آن بالا طبقه آخر ... پسر مثل همیشه بلند شد آرام و خونسرد اسلحه را از هم باز کردو داخل جعبه گذاشت دوروبر خودش را ور انداز کرد نگاهی به قفس کرد چشمهایش پرشد.

پسر حالا می فهمید که منظور پدرش از گوسفندان همه انسانها نبود بلکه کسانی بود که عاشق آنها می شوی ولی عشق های انسان به دنبال کسانی می رفتند که دوستشان داشتند و با آنها خوشبخت می شدند.پس باید کسی را دوست می داشتی که دوستت می داشت نه کسی که شاید روزی تو را دوست می داشت.

 پسر حالا دلش می خواست حالا فرزندی داشت و به او می گفت که پدربزرگش به او چه گفته و اضافه می کرد که همیشه گله ها را می فروشند اما چوپان ثابت می ماند و به انتظار گله بعدی ...

دستش را داخل کتش برد مگنولیای نقره ای را بیرون آورد روی شقیقه اش گذاشت و صدائی گنجشکانی را که تازه روی سیم برق مقابل ساختمان نشسته بودند دوباره پراند...

هیلکی آرام روی دو زانو به زمین خورد و سپس چهره ای خون آلود و خندان آرام به زمین افتاد انگار که پسر از زندگیش رضایت کافی داشت اما حقیقت چیزی غیر از این بود و یا شاید از کشف واقعیتی که سالها ذهنش را به خود مشغول کرده بود خوشحال بود.

گوشی سیاه ( cd-man) از گوشش بیرون افتاد و روی زمین به حرکت در آمد تا در کنار رگه های قرمزتیره خون روی پارکت قهوه ای ایستاد صدای ضعیفی از داخلش به گوش می رسید...

-توی یک دیوار سنگی

دتا پنجره اسیرن

دوتا خسته دوتا تنها

یکیشون تو یکیشون من

دیوار از سنگ سیاهه...

صدای بلندی آمد .مردی قوی هیکل با کت و شلوار سیاه با پا در را شکست و وارد شد در حالیکه اسلحه اش را به طرف می گرفت ، پسر و اطاق خالی را دید ، به طرف پنجره حرکت کرد پایش را روی گوشی گذاشت و شکست تا صدا تمرکزش را به هم نزند.

روی میز قفس خالی نظرش را جلب کرد اما او نمی دانست داخل قفس، قناری هم وجود داشته است . از پنجره خم شد و به پائین علامت داد دو نفر مرد قوی هیکل دیگر که از همان کت و شلوار به تن داشتند و اسلحه های خود را آماده نگه داشته بودند دختر خانم جوانی را که سوزانا نام داشت از پشت اتومبیلی که آنجا مخفی نگهش داشته بودند بیرون آوردند و با احتیاط، دختر را به طرف رستوران فلامینگوی نقره ای هدایت کردند انگار چیزی اتفاق نیفتاده. مثل همیشه...

 مرد بالای ساختمان نگاهی به اطراف انداخت .گنجشکها دوباره برگشتند تا روی سیم بنشیندو دلشان می خواست به مرد بگویند که آمده اند تا گربه سیاه و زشتی را نگاه کنند که پنجه های خون آلود خود را می لیسید و چند پر زرد و لیموئی خوشرنگ دور و برش پراکنده بود و باد هر از گاهی یکی از آنها را مجانی سواری می داد. اما مرد برخلاف پسر چیزی از حرفهای ( جیک جیک ) آنها نمی فهمید. مثل همیشه.. . 


00:30    

1379/12/01

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.