دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : عروسک خیمه شب بازی #قسمت اول#


عروسک خیمه شب بازی 


( نی نی ناناز )


قسمت اول


 

اسمش پاکو بود ساده مثل بقیه آشناهائی که دور و برش بود

روزها که می گذشت دلش بیشتر احساس می کرد چیزی کم داره، مثل احساس افتادن درون خلاء بود از خودش می پرسید که آیا چیزی رو گم کرده بود؟

اون چیز لااقل صداش نبود چون می تونست توی دنیای خودش با بقیه ارتباط داشته باشه پس اهمیتی نداشت که صداش رو کسی بشنوه یا نشنوه ، حتی خودش،

اون چیز خودش هم نبود چون وجود داشت بازی می کرد می نشست می خندید و اون موجودات گنده بی قواره که بعضی وقتها حتی مینیاتوریشان هم به سالن می آمدند، برای دیدنش سر و دست می شکستند.

از اون موقعی که این افکار پریشان مغزش رو به کار گرفته بود یکماهی می گذشت زندگیش به کل عوض شده بود احساس می کرد قطعه پازل گم شده زندگیش را پیدا کرده از حرکات هیجان زده اش که هم با دستپاچگی بود از جنب و جوشش معلوم بود که اون سعی داره چیزی رو دوست داشته باشه.

نزدیکترین چیز بهش " پرنسس امیلی " بود.

اصلا چرا باید! چرا جنس مخالفش را دوست می داشت؟!  چرا " پدروی چوپان " را دوست نداشت ؟ چرا زن پدرو را دوست نداشت؟! چرا گربه آشپزخانه زن پدرو را دوست نداشت چرا ؟! همه اینها هم به او نزدیک بودند حالا این چراها بیشتر دیوانه اش می کرد. اصلا چرا پاکو باید وسیعتر از آنچه بود فکر می کرد؟ آیا اطرافیانش هم مثل اون فکر می کردند؟ اما با وجود اینکه خیلی فکر می کرد به نتیجه ای نمی رسید.

تردید داشت برای این حس جدید که احساس می کرد کمبودهایش را پر خواهد کرد و برای چیزی که قبلا آن را نداشت؛ یک مسیر مناسب پیدا نمی کرد که در آن راه درست حسش را هدایت کند.

کم کم این فکرها اونو افسرده کرد موهاش روی شقیقه ها کم کم سفید شد تنها می نشست و فقط فکر می کرد که چرا با اینکه نزدیکترین چیزی که پیشش بود را دوست داشت به آن نمی رسید؟!

آیا دوست داشتن او ایراد داشت!

جواب دادن به آن سوال خیلی سخت بود ، سوال بزرگی از خودش پرسیده بود سوالی که حتی ماهیت وجودش را زیر سوال می برد!

او بعد از مدتها فهمید که جواب همه سوالهای او فقط در یک کلمه خلاصه می شد و آن عشق بود.

ولی او بارها و بارها بیشتر از آنچه وقت صرف فهمیدن عشق کرده بود وقت داشت که بنشیند و ببیند که عشق او چگونه به آرامی به نفرت تبدیل می شود نفرت از عشق نفرت از بودنش از همه چیز و واقعا همه چیز و شاید همین باعث شد که قصه اش را با شما شریک شود . قصه ای که دیگر در درون سینه کوچک پنبه ایش که قلب کج و کوله از پارچه کهنه سرخی رویش چسبانده شده بود گنجایش نداشت اما هنوز تمام بچه هائی را که به تماشای نمایش می آمدند از ته دل می خنداند چون بعضی وقت ها قلب زوار در رفته اش را از پشت جلیقه اش با دستهای تچل بدون انگشتش به بچه ها نشان می داد و با شعر می گفت

روحم آرام نمی گیرد

قلبم انگار نمی خندد

نفسی می کشم انگار باز هم

شکر باید این را ...

و همه می خندیدندچون برای همین به خیمه شب بازی آمده بودند و اصلا به آنها ربطی نداشت که پاکو ناراحت است یا نه اصلا وجود چنین چیزی مسخره بود عروسک نمی توانست عاشق بشود.

و پاکو باز هم سر در گم بود اگر نباید عاشق می شد پس چرا مردم از اول نمایش منتظر آن صحنه بودند ( که پاکو به امیلی می گفت : که چقدر او را دوست دارد و امیلی به او در کمال متانت جواب رد می داد بعد پاکو شعرش را می خواند قلبش را که شکسته بود نشان می داد و با دست به سرش می کوبید و بعد به هوا می پرید و با مغز به زمین می افتاد)

تا از ته دل بخندند و ریسه بروند آیا عشق او آنقدر چیز پستی بود که این قدر قابل توهین و تمسخر بود؟! اگر اینچنین بود چرا کمی قبل او را چنان شور و هیجان به جنگ و ایستادگی در مقابل سربازان حاکم که نمی گذاشتند پاکو به امیلی برسد تشویق می کردند.

بدتر از همه این بود که باید هر روز چند بار همان داستان زندگیش از نو تکرار می شد مثل همیشه و زجر آور بود که امیلی هیچ گاه جواب مثبت نمی داد.

عشقی که به او امید شاد زیستن داده بود حالا به او نحوه افسرده و غمگین به آغوش مرگ رفتن را یاد می داد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.