دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : عروسک خیمه شب بازی # قسمت آخر #


عروسک خیمه شب بازی

 ( نی نی ناناز )

#قسمت آخر#


آن روز ،روزی بود مثل بقیه روزها اما نمی دانست که شاید مسیر زندگیش عوض شود.

آن روز در اولین صف کنار بچه های کوچک پیرمردی را دید که با دقت بازیش را نگاه می کرد وقتی بازی به آنجا کشید که پاکو طبق معمول زمین خورد پیرمرد ایستاد سالن ساکت شد پیرمرد با آۀرامش گفت :زندگی به من آموخت که کسی را دوست داشته باشم که حالا عاشق من است نه کسی را که ممکن است بعدا مرا دوست داشته باشد وقتی من بچه بودم همین نمایش را دیده بودم ولی من نمی دانستم که شاید زندگی من ، همین نمایش باشد اصلا کسی فکر می کرد که شصت و خورده ای سال این نمایش همانجور اجرا می شود تا پیرمردی که آخر قصه زندگیش یادش رفته بیاید و ببیند که عاقبتش چه می شود افسوس که شصت سال پیش برای بستنی خوردن بیرون نمی رفتم و تا آخر به تماشای قصه زندگیم می نشستم شاید ۀآنوقت فرصت جبران داشتم ، کاش می دیدم که چطور آخر کار زمین خواهم خورد ، کاش امروز هم باران می بارید مادرم می گفت وقتی تو دنیا آمدی باران تندی می آمد . و به طرف بیرون حرکت کرد.

مردم کف زدند پاکو نمی دانست برای پیرمرد کف می زدند یا برای او اما دلش می خواست پیرمرد را دوست داشته باشد چون پیرمرد او را دوست داشت دلش می خواست برایش کف بزند اما هر چه تقلا کرد نتوانست ! چرا ؟. دلش می خواست به پیرمرد بگوید ناراحت نباش من هر روز زندگی تو را بازی می کنم اما در این 60 سال نتوانسته ام تغییرش بدهم ، اما نتوانست چون پیرمرد رفته بود شاید هم چون زبانی نداشت چون اصلا دهانی نداشت ! چرا ؟ این چرای پاکو هم بی جواب ماند چون صدای رعد و برق افکارش را از هم پاره کرد.

از همانجا که خوابیده بود در میان شلوغی توانست صدای زنی را بشنود.

-        بیا تو پسرم زیر بارون خیس می شی ، بستنی خریدی ؟( و پسرش دوان دوان داخل آمد )

-        - نمایش تموم شد مامان؟

-        آره عزیزم

-        مامان اونجا یه آقاهه عین بابا بزرگ یه هوئی افتاد رو زمین تو گلا عمو گف که اومده الان مامانش دعواش می کنه چون پسر بدی شد و لباساش رو کثیف کرد مگه نه ؟

پاکو دیگر صدائی نشنید نمی خواست بشنود دلش می خواست گریه کند مثل ابرهائی که هرگز ندیده بودشان اما شاید نمی دانست که از چشمان سیاه پلاستیکیش اشک نمی آید! چرا؟

شب شده بود چراغ همیشگیش کنار صحنه روشن بود نور مهتاب گاهی پشت ابرها قطع و وصل می شد او با تمام وجود متنفر بود همانطور که روزی با تمام وجود عاشق بود و دوست می داشت مثل همه مردها که زود باور عاشق متنفر و حساس بوده و هستند و شکست را چه زود باور می کنند و به چیزی که غرور می ورزند در اصل ناامیدیشان است و فکر می کرد به زنها که چه خود خواه فراموشکار و بی خیالند و همیشه خسته

آری خسته خسته بود از ( زندگی ) از اینکه دوباره صبح خواهد شد و دوباره زندگی خواهد کرد دوباره نفرتش را دو صد چندان خواهد کرد آیا مجبور بود ؟ چه کسی جواب خواهد داد به اینهمه سوال چه کسی جواب خواهد داد عروسکهای خرفت مغز پوشالی تماشاچیان سرمست که یا بستنی می خورند یا پاپ کورن فردا همه چیز را عوض می کرد به خودش قول داد.

صبح شد امروز باید 60 سال گذشته را عوض می کرد باید تغییر می داد و شاید عشق را برای همه معنی می کرد.

نمایش شروع شد چراغهای رو صحنه روی او متمرکز شد. سرش به زمین دوخته شده بود سرش را بلند کرد باور نمی کرد چه دختر نازی و چقدر شبیه امیلی بود.

هول شد نمی خواست نشان بدهد که هیجان زده است باید بازی می کرد اصلا یادش رفته بود چه چیزی را باید بازی می کرد، می گفت : ؟؟ چه برسد به اینکه همه آنها را عوض کند.

بازی تمام شد باید می افتاد اما ایستاد چند قدم جلو رفت دختر بچه ایستاد با هیجان داد زد " مامان من عروسکه رو می خوام " پاکو می خواست دقیقا توی بغل دختر بپرد اما نتوانست مادر دختر با دست دختر بچه را می کشید دختر گریه می کرد من عروسک می خوام پاکو صدای دست زدن جمعیت را نمی شنید همه تصاویر بجز دختر محو بود خیلی زحمت کشید تا یک قدم دیگر برداشت ولی نیروئی خیلی قوی تر از آنچه فکر می کرد او را به طرف عقب کشید روی زمین افتاد باز مثل همیشه وقتی به زمین افتاد چشمهایش را نبست می توانست ببندد و از چیزی که می دید قلبش در آستانه ایستادن بود بالای سرش دنیای دیگری بود اون شخص با سیبیلهای کلفت تابدار اون همه نخ که به دست و پاهاش بسته شده بود حتی به سرش و همه به یک چوب صلیب شکل که در دست مرد بود وحشت پاکو وصف ناپذیر بود حالا می توانست به همه سوالاتش جواب بدهد.

یعنی همه مدت برای مرد بازی می کرد ؟ یا بهتر می گفت مرد او را بازی می داد؟ پس خودش چه بود عشق او چه شد یعنی اصلا هیچ کس را دوست نداشته همه وجودش مرده بود و تنها بازیچه بوده یک عروسک خیمه شب بازی .

اما مرد متعجب بود چگونه وقتی می خواست پاکو را بخواباند پاکو نخوابید و یا اصلا چطور وقتی او ثابت نگه داشته بودش پاکو حرکت کرده بود نه یک قدم بلکه سه قدم شاید او پیر شده بود و چشمهایش دیگر درست نمی دید اما اینطور نبود و او می دانست که عروسکش راه رفته بود.

مرد از پدرش شنیده بود که اگر عروسکی راه برود باید بسوزانیش فکر می کرد پدرش شوخی می کند ولی امروز دید که عروسکی که از پدرش به او رسیده بود امروز راه رفت آیا باید می سوزاندش او هم عروسک را دوست داشت چون مدتی قبل خودش دوباره از نو درستش کرده او را آفریده بود چگونه می توانست عروسکش را بسوزاند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.