دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : عصر پنجشنبه برفی # قسمت اول #

 

عصر پنجشنبه برفی


از آنسوی تاریکی آمد. از بالا که نگاهش می کردی بلندی قدش چندان به چشم نمی اومد؛ نرسیده به چراغ نزدیک بلوار وسط خیابون ایستاد اونطرف پارکینگ ماشینای کمی مونده بودند زمستون بود و خورشید خیلی پیش از اینا غروب کرده بود عده کمی بعد از این ساعت کلاس داشتند ساعتش رو نگاه کرد 7:10 نگاهش رو که وسیع کرد پشت ساعتش گلی نظرش را جلب کرد که هنوز تماماً یخ نزده بود سه تا از گلبرگاش هنوز با وجود باد تندی که می وزید مقاوم و سمج به تنش چسبیده بودند

دستش رو به آرامی پائین آورد آسمون سرخ رنگ شده بود احساسش بهش می گفت که اولین برف زمستون قراره بباره احساسش بجز بعضی وقتها باهاش روراست بود سکوت اطرافش آزارش داد عقب رو نگاه کرد هیچ کس نبود نه رفتی و نه آمدی؛ روبرو چراغ چندتا کلاس تک و توک توی ساختمون بزرگ  چهارطبقه دانشکده روشن بود

پس گردنش ناگهان سرد شد بالا رو نگاه کرد به طرف چراغ خیره شده برف می بارید (آرام و بی خیال)؛ خوشش آمد. برف رو دوست داشت لبهایش به علامت رضایت کمی از هم باز شدند اما زود بسته شدند چون دونه برفی داخل چشمش افتاد و مجبور شد عینکش را از چشمش دربیاورد گردنش را به آرامی پایین آورد و روبرو را نگاه کرد با پشت دست چشمش را پاک کرد وزش باد قوت گرفت باد توی موهاش پیچید و موهاش رقصیدند باد که پالتوش را تکان داد احساس سرما کرد دگمه های پالتوی طوسیش را انداخت و یقه اش را بالا زد کمی هم گردنش را کوتاه کرد تا سرما اذیتش نکند اکثر لباسهایش طوسی بود طوسی  برایش رنگ عشق بود هنوز وقت داشت تا خاطرات گذشته را مرور کند اما نه از گذشته متنفر شده بود فقط آینده آینده را می خواست خوب یا بدش فرقی نداشت چون اصلاحش می کرد بخار دهانش که زیبا و مواج توی هوای برفی معلق می شد تحریکش کرد دستش را توی جیبش برد و پاکت سیگار سفیدی را بیرون آورد پرنده نقره ای رنگ روی زمینه آبی، که در حال اوج گرفتن به آسمان، روی پاکت سفید نقش بسته بود اصلاً برایش مهم نبود در پاکت را عقب زد زرورق را بلند کرد دو نخ تنها دو نخ از سه ساعت پیش که پاکت را خریده بود باقی مانده بود یکی را بیرون و به لب گرفت فندکش را که زد چهره پریشانش جلوه کرد پک عمیقی به سیگار زد و دودش را با نفرت بیرون داد به سیگار عادت نداشت و تا سیگار تمام شود چندبار سرفه می کرد به شانه هایش نگاه کرد از برف سفید شده بود بارش برف بیش از آنچه فکر می کرد شدت گرفته بود

روی سرش را هم آنجاهایی که هنوز مو داشت و نریخته بود سفید سفید شده بود به جز بغل سرش روی شقیقه ها که آنها هم از دو سال پیش یک در میان ذاتاً سفید شده بودند سرش را تکان داد و برفها را تا آنجا که می توانست روی زمین ریخت آخرین پک را به سیگارش زد و آنرا کمی جلوتر از خودش روی زمین پرت کرد  سیگار صدای تسی داد و کمی از برفهای کنارش را آب کرد تا خاموش شد

دلش خواست تا بخواند بلکه عقربه های ساعت سریعتر بچرخند ما هربار که تلاش کرد صدا در گلویش خشکید اصلاً حوصله اش را نداشت وای که چقدر خسته بود از همه چیز زندگی و چقدر مرگ برایش لذت بخش می نمود

به این فکر کرد که چه خوب مرگ و زندگی انسان دست خودش بود زندگی کمی مسخره بود اما مرگ مگر نه اینکه 15 سال تمام، در مخش فرو کرده بودند که خدا هنگام خلقت انسان از روحش در کالبد انسان دمید پس انسان جزئی از خداست اصلاً اسم خدا رویش بود شاید قبلاً این اسم خودها بوده است یعنی خود انسانها، وجدان آنها خداست؛ همان روحی که در آنها دمیده است. پس اگر انسان خداست یا جزئی از آن چرا تعیین زمان مرگش به دست خودش قدغن است اما او حالا عاشق عمل به تمام قدغن های دنیاست برای اینکه ثابت کند وجود دارد و لااقل جزئی از آن چیزی است که وجود دارد و قبلاً فکرش را کرد " یک پارادوکس فلسفی" او ذاتاً زیاد فکر می کرد و نتیجه افکارش را به یک شکل و با صدای بلند بیان می کرد "یک پارادوکس فلسفی" ولی شاید تمام افکارش اینگونه نبود

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.