دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

رستوران آخر خیابان 13 #قسمت اول#

رستوران  آخر خیابان 13

 

مرد میانسالی با قیافه فکور ،کت و شلوار رنگ روشن و روزنامه ای در دست و عصای دسته نقره ای که نظر هر ره گذری  روبه خودش  جلب میکرد وارد  رستوران نقلی خیابان 13 شهر شد و کلاهش رو به نشانه احترام از سر بلند کرد و منتظر شد.  

پیش خدمت جوانی که به تازگی در اون رستوران برای تامین مخارج تحصیلش به صورت پاره وقت مشغول کار شده بود ،برای اینکه به صاحب کار جدیدش ثابت کنه که چقدر باهوش و کاریه به پیشواز مرد میانسال رفت و سعی کرد اون رو به طرف میزی خالی راهنمایی کنه و گفت :بفرمایین قربان ،چطور میتونم کمکتون کنم ؟

مرد با صدایی خسته و عمیق که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت: میخوام روی میز خودم بنشینم

پیشخدمت گفت: شرمنده که متوجه نشدم،حتما جا رزرو کرده بودین . الان بررسی میکنم

در همین حال صاحب رستوران که اوضاع رو با دقت بررسی میکرد، به پیش خدمت گفت:میز آقا آخرین میز کنار پنجره است. همونجایی که مهموناش تشریف میبرن . بگو زود میز و برای آقا تمیز کنن...

مرد میانسال حتی زحمت تشکر از پیشخدمت یا صاحب رستوران را به خودش نداد. فقط به معنی تایید کمی سرش را به جلو خم کرد .

زیاد طول نکشید تا همه چیز به حالت عادی خودش برگرده . تا مرد میانسال در میز خودش مستقر بشه میزش هم تمیز شده بود .

بعد ازمدتی که پیشخدمت برای گرفتن سفارش به طرف میز برگشت متوجه شد که مرد میانسال به منو میز دست نزده و فقط مشغول خواندن روزنامه است.

خیلی مودبانه پرسید :ببخشید قربان مزاحم میشم .ایا منتظر کسی هستید؟

مرد آرام از بالای روزنامه نگاه عجیبی به صندلی خالی روبرو و بشقاب و لیوان روی میز انداخت و چند لحظه بعد  بدون اینکه جوابی بده دوباره مشغول خواندن روزنامه شد.

قطره اشکی خسته که توان پایین اومدن از گوشه چشم مرد رو نداشت ،کنار مژه های سفیدش می درخشید .

پیشخدمت که از رفتار مرد شوکه شده بود منتظر جواب شد و از طرف دیگه نمیخواست در اولین روزهای کاریش باعث دلخوری و رنجش صاحب رستوران بشه.

بعد از کمی مکث به خودش جرعت داد و در نهایت به آررامی تکرارکرد :چیزی میل دارین براتون بیارم ؟

مرد باز بدون اینکه از نوشته های سیاه و درهم و برهم روزنامه دل بکنه با همون صدای خفه که قدیمی تر از مومیایی ها مصری بود و انگار که  100 سال با کسی حرف نزده بود،گفت:همون همیشگی

پیشخدمت که حسابی کلافه شده بود پشت به مرد وایستاد و دستهاش رو به حالتی که انگار میخواست موهای سرش رو از عصبانیت بکنه بالا برد و داخل موهاش جا داد و تکون داد.

باز هم صدای صاحب رستوران به دادش رسید : شماره 13 منو با نوشیدنی لیمویی

پیشخدمت عصبانی ولی متحیر از رابطه عجیب بین اون مرد و صاحب رستوران راهی آشپزخونه شد و همش فکر میکرد  که چرا صاحب کارش اونقدر از اون مرد و خواسته هاش اطلاع داره؟

در راه یه منو از روی یه میز خالی ورداشت و در حالی که زیر لب غرغر میکرد به منو نگاهی انداخت ولی شماره 13 ای وجود نداشت .کم نیاورد  اما با شک و تعجب در حالیکه سرش رو می خاروند به سر آشپز گفت: شماره 13 یه پرس،لطفا...

آشپز نگاهی به ساعت دیواری انداخت  و ادامه داد:مگه امروز یه شنبست؟ یالا پسرا امروز کار داریم – و داد زد : منوی 13...

مرد دهنش رو  با دستمال پاک کرد. روزنامه روی میز رو تا کرد و با یک دست عصای دسته نقره ایش رو برداشت و با دست دیگه روزنامه تا شده رو زیر بغل خودش جا کرد و دست در جیبش کرد و مقداری پول روی میز کنار بشقاب غذا گذاشت و بعد از اینکه کلاهش رو خوب روی سرش جا کرد خیلی ساکت و نرم از میان میزها سر خورد و از  در ورودی خارج شد

پیشخدمت بعد از اینکه مرد رفت به سراغ میزش رفت تا میزو جمع کنه که ناگهان متوجه شد مقدار پولی که مرد برای غذا روی میز گذاشته  خیلی کمه و حتی نصف قیمت یک پرس غذا هم نیست.

با عجله به سمت در دوید تا مرد رو از اشتباهش  با خبر کنه .

که باز صاحب رستوران صداش زد :کجا؟ باز پول کم داده؟

پیشخدمت جوان که دهنش از تعجب باز مونده بود و نفس نفس میزد گفت:آره ،شما از کجا میدونین؟ چرا؟

دیگه داشت مثل فیلم ترسناکهای هیچکاک میشد

صاحب رستوران جواب داد: بعد از تموم شدن کارت با هم حرف میزنیم.

پیشخدمت جوان به بقیه همکاراش که به خاطر سرو صدا  بیرون اومده بودن نگاهی کرد و دید که همه دارن به نوعی با تمسخر به اون میخندن ولی تا متوجه نگاه کردن اون و صاحب رستوران شدن همگی به سرعت سر کارشون برگشتن.

آخر شب وقتی پیشخدمت جوان داشت میزها رو برای فردا تمیز و مرتب میکرد،همه کارکنان تک تک با نگاهی معنی داری با اون خداحافظی کردند و توی هوای مه آلود خیابان گم شدند.

پیشخدمت جوان کاملا از انچه که انتظارش رو میکشید بی اطلاع بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.