دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند # قسمت اول #

 

فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.

مکان : آسمان هفتم- زمان : سال ( م. 1977 )

صدای پائی به گوش می رسد « آرامیس » فرشته مهربان باز هم مانند همیشه بچه ای ا با خود می آورد تا غسل تعمید دهد .نام او «آنجلیکا » خواهد بود و امشب راس ساعت 9:35 دقیقه شب دنیا خواهد آمد.

آرامیس فرشته نگهبان بچه هائی است که قرار است به دنیا بیایند و طی این سالها آنجلیکا دوست داشتنی ترین و زیباترین بچه ای است که او تا به حال دیده و آرامیس احساس کاملا متفاوت و خاصی نسبت به او دارد.آنجلیکا قرار است امشب برود و آرامیس تمام مدت غسل دادنش به این فکر می کند که آیا باز هم آنجلیکا را خواهد دید یا نه؟

غسل دادن که تمام شد آنجلیکا احساس سرما کرد برای همین آرامیس پرهایش را روی آنجلیکا گذاشت و او را در آغوش کشید. صدائی در تالار پیچید . این صدای موسیقی یا آواز نبود این صدا مخصوص آرامیس بود. وقتی که او ناراحت می شد این صدا به گوش می رسید . با این صدا همه آرامش می گرفتند و این بهترین آوائی بود که هر کس می توانست بشنود و شبیه صدای کسی بود که در دوردست آرام آرام گیتار می زد و قصه ای را با آواز می خواند.

آرامیس چشمانش را باز کرد آنجلیکا معصوم و راحت در آغوشش خوابیده بود وقت آن بود که آرامیس ، آنجلیکا را برای بوسه زدن به پیش خداوند ببرد. 

در راه آرامیس به این موضوع فکر می کرد که چرا همه بچه ها هنگام نوازش و بوسه خداوند در خوابند و آیا شاید تقصیر اوست که هیچ کدام از بچه ها چیزی از خداوند خود و یا نوازش پروردگارشان به خاطر نمی آورند. این فکر عذابش داد و خواست تا حداقل آنجلیکا با بقیه فرق داشته باشد. اما چهره خندان راحت و در خواب آنجلیکا مانع این کار شد . و آنجلیکا پاک و معصوم مانند بقیه بچه ها ساعت 9:35 بدنیا آمد.

مدتی بعد ( خیلی کوتاه برای آرامش ، شاید یک روز یا یک هفته اما دراز خیلی دراز برای اونهائی که روی زمین زندگی می کردند)

وقتی که بیست سال از تولد آنجلیکا می گذشت ، آرامیس به یاد همون بچه دوست داشتنی افتاد و از اون بالا پائین اومد تا ببینه که آنجلیکا چه کار می کنه.

روی بلندترین آسمون خراش شهر نشست و به جستجوی آنجلیکا مشغول شد و چشمش به ساعت روی برج افتاد ناگهان تصویری به ذهنش حمله کرد درست راس ساعت 9:35 صبح یعنی 5 دقیقه دیگر آنجلیکا بر اثر تصادف با یک کامیون حمل شیر خواهد مرد. آرامیس سراسیمه بلند شد به طرف لبه آسمان خراش به راه افتاد نباید می گذاشت این اتفاق رخ دهد . در همین حین صدائی قدرتمند و پر طنین از بالا به گوش رسید « آرامیس! اینجا محدوده تو نیست . دخالت نکن » آرامیس که نور شدیدی که از بالا می آمد آزارش می داد با هراس و تردید به ساعت روی برج نگاه کرد ( فقط دو دقیقه دیگر باقی مانده بود و ثانیه شمار بدون توقف حرکت می کرد).

آرامیس تصمیمش را گرفت و بالهایش را باز کرد . بار دیگر آن صدا ، اما اینبار قدرتمندتر به گوش رسید « آرامیس! اینجا محدوده تو نیست. تو حق نداری دخالت کنی فورا برگرد ... » .

آرامیس بالهای بازش رو برای لحظه ای جمع کرد ولی ناگهان بالها را باز کرد و شتاب زده پائین پرید.( همه جا تاریک شد تعادل آرامیس چون از محدوده اش خارج شده بود بهم خورد و بعد صدای ترمز شدیدی به گوش رسید... ).

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.