دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند # قسمت دوم #

قسمت دوم



همه جا همچنان تاریک بود آرامیس صدای اطراف را می شنید ولی چیزی نمی دید اما حس عجیبی داشت « حس درد » که آرامیس تا کنون اون رو تجربه نکرده بود.

عابران پیاده با هم پچ پچ می کردند.

-        از کجا اومد؟!

-        نمیدونم یهوئی ظاهر شد مثل اینکه از آسمون افتاده باشه.

-        خواست خدا بود وگرنه الان دختره مرده بود!

-        دختره! کدوم دختره؟

-        همون دختره که اونجا وایستاده اگه این پسره هلش نمی داد حتما حالا مرده بود اونو هلش داد خودش موند زیر ماشین.

صدائی از آنطرف رسید" برین کنار ، برین کنار ، آمبولانس رسید" و آرامیس احساس کرد که اون رو از زمین بلند کردند و دیگر هیچ چیز نفهمید.

( یک روز بعد بیمارستان دولتی بوسنی ) :

وقتی آرامیس چشمهاش رو باز کرد ناگهان دختری که روپوش سفید و کلاه بانمکی به سر داشت با عجله به بیرون از اطاق دوید کمی بعد وقتی که آرامیس نگاهش مشغول وارسی اطاق بود مردی با یکی از همون روپوش های سفید اومد داخل اطاق ، لبخندی به لب داشت ، آرامیس فورا اونو شناخت اصلا عوض نشده بود اسمش سینیشا بود و 15 سال قبل از آنجلینا بدنیا آمده بود.

سینیشا مچ آرامیس رو گرفت و بعد لوله پلاستیکی رو که به دست آرامیس وصل بود دست کاری کرد بعد رو به آرامیس گفت " هنوزم درد داری: آرامیس منظور سینشیا را درک می کرد اما نمی تونست به اون زبان بهش پاسخ بده. سینیشا که دید آرامیس به خودش فشار می آره گفت: " خوب لازم نیست چیزی بگی  استراحت کن" و بعد رویش را برگرداند که برود اما ناگهان انگار چیزی یادش رفته باشد برگشت و ادامه داد: " راستی وقتی عملت می کردم متوجه چیزی شدم ،  پشتت یعنی درست روی کتفت، استخوانهای عجیبی پیدا کردم نکنه قبلا  بال داشتی سوپرمن؟!!!"و خندید و رفت. آرامیس صبر کرد تا پرستار هم برود بعد سعی کرد تا بالهایش را لمس کند اما بالی در کار نبود او یک انسان معمولی شده بود همین!.

یک هفته گذشت اما از آنجلیکا خبری نشد و آرامیس همچنان ناراحت به درخت کاج حیاط بیمارستان نگاه می کرد. در همین حین آنجلیکا در خانه برای خودش قهوه درست می کرد که ناگهان آن صدا به گوش رسید. آنقدر محو صدا شد که فنجان قهوه از دستش افتاد و شکست اما او بی توجه به دنبال صدا گشت انگار قبلا این موسیقی را جائی شنیده است کسی داشت گیتار می زد یا چیزی مثل آن و آنجی مثل اینکه چیزی را گم کرده است بی هدف راه می رفت که ناگهان صدا قطع شد.( سینیشا وارد اطاق شد) و گفت: هی سوپرمن فردا مرخصی باز می تونی بری و مردم رو نجات بدی، اما واقعا متعجبم که چطور به این زودی خوب شدی . حتما از روی فروتنی حرف هم نمی زنی ها! یه خبر دیگه، اونی که نجاتش داده بودی زنگ زده بود وقت گرفته که بیاد از ناجیش قدردانی کنه می فهمی که ؟! و چشمک معنی داری به آرامیس زد و رفت.

عصر شده بود آنجلیکا از پله های بیمارستان بالا می آمد و آرامیس منتظر به کاج خیره شده بود و فکر می کرد بقیه عمرش را چگونه سپری کند که ناگهان پرنده کوچک و زیبائی روی لبه پنجره نشست پرنده می گفت که جوجه اش را که تازه پرواز یاد گرفته گم کرده است و می ترسد که نکند گربه ای بخوردش و از آرامیس پرسید که آیا جوجه اش را دیده یا نه و آرامیس پاسخ منفی داد اما وقتی که دید پرنده چه آزادانه پرواز کرد و رفت دلش عجیب گرفت آنجلیکا روی آخرین پله باز همان آواز به گوشش رسید اما این آهنگ نبود برتر از یک موسیقی بود.

آنجلیکا به دنبال صدا دوید از این راهرو به آن راهرو طبقه به طبقه و اطاق به اطاق تا اینکه پشت در اطاق آرامیس رسید بی درنگ در را باز کرد کسی جز آرامیس داخل اطاق نبود بلافاصله پرسید شما گیتار می زدید؟! اما آهنگ قطع شده بود آرامیس با نگاهش فهماند که چیزی از این حرفها نمی فهمد آنجلیکا که تازه آرامیس را شناخته بود جلو آمد. دسته گل را توی گلدان گذاشت و آرام ادامه داد " از بابت ورودم به اون شکل معذرت می خوام ... یه جور...توهم خاص بود. منو ببخشین خوب امیدوارم که حالتون خوب باشه. راستش من زندگیم رو مدیون شما هستم اما متوجه شد که آرامیس هیچ جوابی نمی دهد پس ادامه داد خوب اسم من آنجلیکا پترولوئیه. دوستای صمیمی بهم می گن ( اآنجی) شما هم می تونین منو آنجی صدا بزنین راستی اسم شما چیه ؟

آرامیس بی اختیارگفت : " آرامیس" از تعجب خشکش زده بود اون حرف زده بود و از شدت هیجان هیچ کدوم از حرفهای آنجلینا رو نمی شنید وقتی به خودش اومد متوجه شد آنجی با حالتی که انگار منتظر جوابی باشد به او نگاه می کند.برای همین و برای اینکه مطمئن شود که می تواند حرف بزند گفت : " ب... بخ ... شید؟!"

و آنجلیکا پرسید : گفتم این اسم مال کجاست فرانسه آلمان یا شاید هم ایرانیه؟ اصلا شما از کجا اومدین؟"

و آرامیس باز شکسته بسته پاسخ داد" آسمون  از آسمونا " خنده آنجلینا مثل توپ منفجر شد و تمام فضای اطاق رو در بر گرفت و آرامیس خیلی خوشحال بود از اینکه آنجلیکا این طوری می خندد همینطور آرامیس به او گفت که یک فرشته بوده است که او را غسل تعمید داده است و فقط برای نجات او به زمین آمده بوده اما آنجی در عوض به او گفت که " شما مرد مهربان و شوخی هستید قطعا نباید یک (کروات) باشید چون روح بزله گوئی کرواتها در جنگ جهانی دوم مرده است این شماره تلفن و آدرس جائی است که می توانید مرا پیدا کنید.امیدوارم هرچه زودتر خوب شوید و موفق به دیدارتان در بیرون از اینجا بشوم ".

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.