دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند # قسمت سوم #

قسمت سوم


چند روز بعد آرامیس تنها اما شاد توی خیابانهای بوسنی می گشت وقایع شب قبل را که به یاد می آورد، توی پوست خود نمی گنجید. دیشب آرامیس به یک "بار" رفته بود عین بقیه آدمها و مانند آنها سفارش نوشیدنی داده بود و تازه درخواست کرده بود که نوشیدنیش دوبل باشد؛ مثل بغل دستیش. و البته چون پول نداشت مجبور شده بود با لذت و سرمستی تمام تا خود صبح ،ظرفهای کثیف "بار" را بشوید و صبح که شده بود صاحب بار حتی به او یک قهوه گرم و صحبانه مفصلی نیز داده بود. اما او غافل از این بود که هیچ کدام از کارکنان بار آنشب به منزل نرفته بودند و از پشت در به آواز آرامیس گوش می دادند . در ضمن وقتی که آرامیس داشت بار را ترک می کرد صاحب بار از او پرسید که آیا امشب هم برای نوشیدن یک نوشیدنی خنک و دوبل و صرف شام به آنجا می آید؟ و آرامیس با لبخند جواب داد: " برای شستن ظرفها حتما!!!"

آرامیس با خودش فکر می کرد که شاید قبل از خوردن شام در آن کازینوی کوچک سری هم به آنجی بزند که یک شی محکم با او برخورد کرد مرد جوانی را مقابل خود دید که به شدت با او برخورد کرده بود مرد جوان با عصبانیت فریاد زد : : حواست کجاست مرد، مستی ؟؟؟دیوانه!!!، یا شاید هم بهتره عینک بزنی"

آرامیس خندان و متعجب پرسید : خوب این چی هست؟

مرد در حالی که دهنش را کج می کرد پرسید : چی ،چی هست؟!

-همین عینک

-از همونائی که می زنن به چشمای درشت عین چشم اسب تو که شاید جلوتو بهتر ببینی

-خوب از کجا می شه تهیش کرد؟

-چی منظورت همون یه جو عقله که تو نداری؟!

- نه منظورم همون عینکه

مرد با مشت به سینه آرامیس زد و او را به کنار هل داد و درحالیکه دور می شد گفت: " از قبرستون احمق، گیر چه دیوانه ای افتادیم!"

و آرامیس پرسید دیوانه چیه؟ که مرد فریاد زنان فرار کرد.

آرامیس تا خود عصر همونجا وایستاد ولی از هر کس پرسید که چطور می تونه به قبرستون بره تا بتونه برای خودش یه عینک پیدا کنه؟ همه بهش خندیدند اما در عوض یه پیرزن بهش یه کلوچه خرس زنجبیلی داد و یه پسر چیپسش با اون شریک شد با یه دختر کوچولو فرفره بازی کرد و یه چیز دیگه هم فهمید و اون این بود که هر وقت می نشست تا خستگیش رو در کنه آدمائی که رد می شدن چیزهای آهنی خوشرنگی جلوش پرت می کردن که روشون نقشهای قشنگی حک شده بود.

شب شده بود آرامیس خودش رو به کازینو رساند داخل شد و پیش صاحب بار رفت آن چیزها را به او نشان داد و گفت: " اینا چین ؟!" مرد خندید و گفت :" اگه از اینا داشته باشی لازم نیست ظرفهارو بشوری. بهشون میگن پول" آرامیس فورا پولها را قاپ زد و گفت : نمی خوام . من می خوام ظرفهارو بشورم آخه وقتی اونا رو می شورم عین بچه ها برق می زدن و می درخشیدن" مرد با تعجب به دورو بریهاش نگاه کرد و ابروهاش رو بالا انداخت و ادامه داد: " هر طور میلته !"

فردای اون شب آرامیس به دیدن آنجلیکا رفت. روزها پشت سر هم سپری می شدند و رابطه آرامیس و انجی بسیار قوی تر می شد آنجی تقریبا باور کرده بود که اون یک فرشته است یا حداقل اینطور وانمود می کرد اما بالاخره فرشته های بی بال هم یک شناسنامه احتیاج دارند.اما داشتن یک شناسنامه و یا پاسپورت جعلی در بوسنی اون هم توی اون وضعیت که جنگ نژادی هر لحظه داشت شدیدتر می شد کار زیاد سختی نبود پس اسم آرامیس تغییر کرد به( آلفونسو جیووانی، تبعه ایتالیا ) و نهایتا در اولین روز بهار آرامیس و آنجی ازدواج کردند...

یک سال بعد جنگ نژادی به اوج خودش رسیده بود. یک شب هنگامی که آرامیس و آنجی از پیاده روی بر می گشتند در حمله صربها به شهر گیر افتادند و آنجی به دست صربها اسیر شد. آرامیس مدتی از او خبری نداشت تا اینکه بوسیله خبرچینهائی از جای او مطلع شد و به تنهائی برای یافتن آنجی راهی شد. راه زیادی برای پیدا کردن آنجی باقی نمانده بود که ناگهان صدای زوزه گلوله توپی به گوش و همه جا تاریک شد و ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.