دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند # قسمت چهارم #

قسمت چهارم



یکسال بعد اطریش

وین بیمارستان سازمان ملل ( un) – اطاق 77

( برگ شرح حال بیمار )

وضعیت : غیرعادی

بیماری : اصابت ترکش به نزدیکی نخاع و کشاله ران و ساعد- فراموشی بر اثر موج انفجار

نوع مراقبت : دائمی

نام پرستار کشیک : یاسمین فروتن

پرستار یاسمین یک ایرانی الاصل بود که به علت شغل پدر متولد و ماندگار در اطریش بود او از همان اول کشش خاصی نسبت به این بیمار پیدا کرده بود هرچند که صورت او بر اثر انفجار به گفته دکتر، تقریبا داغون شده بود و از وقتی که او آرامیس را دیده بود صورتش باندپیچی بود.در حقیقت هیچ دلیلی منطقی برای این حس عجیب پیدا نمی شد و یا شاید می ترسید که اگر به بقیه می گفت این جنازه نیمه جان وقتی که او اولین بار دیده بودش نورانی بود و آواز می خوانده همه مسخره اش بکنند اما پرستار یاسمین اشتباه نمی کرد.

روزها می گذشت حال آرامیس بعد از عمل کشاله ران و ساعد روز به روز بهتر می شد حتی باندهای صورت آرامیس را هم برداشتند و متاسفانه "جراح پلاستیک بیمارستان" از هوش رفت چون معتقد بود دست کم باید 5 عمل روی صورت آرامیس انجام شود آن هم طی سه سال ، ولی حتی یک خراش کوچک هم روی صورت آرامیس نبود.

آرامیس دیگر به بودن یاسمین عادت کرده بود زمستان بود . آن روز یاسمین نیامد روز بعد و بعد و بعد هم نیامد.

 عصرها وقتی خورشید در حال غروب بود پرستارهای طبقه سوم برای گوش دادن به بهترین نغمه دنیا پشت اطاق آرامیس جمع می شدند تا اینکه یاسمین برگشت مثل پرنده هائی که با بهار آمدند.

عصر بود یاسمین وارد ساختمان شد همان موسیقی بود که قبلا شنیده بود به گوش میرسید.ناگهان خود را در طبقه سوم یافت. صدا قویتر شده بود. ته راهرو را که می پیچید اطاق 77 بود. صف آدمها را شکافت در را باز کرد موسیقی قطع شد ( گیتاری در کار نبود ) خیلی مصمم و جدی پیش رفت فشار خون فشار خون و نبض آرامیس را کنترل کرد و آرامیس تنها جمله ای که در این ماهها فرا گرفته را به زبان آورد: " یاسمین دلم برات خیلی تنگ شده بود "

یاسمین از شدت تعجب چشمهای سیاهش گرد شده بود ؛ چون او این جمله را به فارسی گفته بود . یاسمین گاهی با خود فارسی حرف می زد و شبها هم برای خودش قصه های فارسی مادربزرگش را تعریف می کرد تا خوابش نبرد اما محال بود که آرامیس بتواند یک جمله کامل از گفته های او تقلید کند مگر اینکه او هم ایرانی باشد. ولی اگر ایرانی بود او را بر می گرداندند و یاسمین این را نمی خواست.

در واقع چون بیشتر از آرامیس به او دل بسته بود و نمیخواست از او جدا شود . ناگهان فکری به ذهنش رسید و در حالیکه چشمانش از شادی برق میزد  به او گفت: که نامش ( آندریاس اشتنهاوزر) و اهل بوهم آلمان است ، و یک خبرنگار بوده که به علت موج انفجار حافظه اش را از دست داده و فقط کافی است که اینها را به زبان آلمانی به دکتر بگوید همین... و از آرامیس پرسید که آیا آلمانی بلد هست یا نه ولی آرامیس ابروهایش را بالا انداخت. یاسمین سوال خود را به آلمانی تکرار کرد و در نهایت تعجب دید آرامیس هر چه را که او به آرامیس یاد داده بود مثل یک نوار کاست به آلمانی تکرار کرد .

یک ماه گذشت فردا روز مهمی بود چون قرار بود ترکش نزدیک نخاع آرامیس را در بیاورند ولی آرامیس و یاسمین قرار مهمی با هم گذاشتند و آن این بود که بعد از عمل با هم ازدواج کنند.

نظرات 1 + ارسال نظر
Mehrdad شنبه 29 مهر 1396 ساعت 09:31 http://persiane.ir

سلام از وبلاگتون خوبتون لذت بردم
لطفا از مطلب منم دیدن فرمایید
http://persiane.ir/Five-Simple-Ways-To-Make-Money-Online.html

با تشکر حتما در خدمت خواهم بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.