دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند # قسمت پنجم #

قسمت پنجم

 

روز بعد عمل 12 ساعت طول کشید و تمام این 12 ساعت یاسمین پشت در منتظر بود.

فردا صبح وقتی دکتر برای ملاقات با آرامیس آمده بود به او گفت : " آقای اشتنهاورز ، چیزی ذهن مرا به خود مشغول کرده است و آن اینکه تعدادی استخوان غیرعادی در پشت شما پیدا کردم این نوع استخوانها فقط در آناتومی پرندگان یافت می شود. شما از این مورد اطلاع داشتید؟! در اون لحظه منو یاد یکی از اون  خدایان بالدار آتنی در فیلمهای سینمایی انداختین، البته امیدوارم این را یک شوخی تلقی کنیم".

آرامیس نگاهی به یاسمین کرد چشمانش پر از اشک شد او گذشته اش را به خاطر آورده بود خیلی سخت بود که واقعیت را به یاسمین بگوید اما اینکار را کرد. مدتی بعد وقتی حالش کاملا خوب شده بود ، راهی بوسنی شد. قبل از رفتن با یاسمین خداحافظی کرد و گفت شاید روزی باز هم بازگردد.

دیگر جنگ تمام شده بود .

وقتی به بوسنی رسید خانه اش را پیدا نکرد همه چیز تغییر کرده بود بعد از چند روز محل زندگی آنجلیکا را پیدا کرد اما از این کارش پشیمان شد چون فهمید که آنجلیکا ازدواج کرده است و تنها توجیهش این بود که : " به من گفتند تو مردی ! اما ؟چطور ؟"

آرامیس دیگر نمی خواست چیزی بشنود. توی شهر سرگردان می چرخید . آخر چرا باید اینطور می شد و برای اولین بار در زندگی گریه کرد. اما هنوز توی این خرابه ها یه جائی توی این دنیا یه نفر منتظرش بود . تصمیمش رو گرفت باید می رفت پیش یاسمین.

با یه ماشین باری تا لب مرز رفت و وقتی راننده پیادش می کرد به شوخی گفت : " اکه بخوای از این بیشتر بری باید پرواز کنی "

 آرامیس هم به سیم های خاردار بلند لب مرز نگاهی کرد وقتی برگشت کامیون رفته بود. به طرف مرز دورخیز کرد و از جا پرید اما زود به زمین افتاد بلند شد و دوباره سعی کرد اما نمی توانست پرواز کند. دو ساعت تمام دویدتا به پشت مرزبانی رسید دیگر نفسی برای برداشتن حتی یک قدم هم نداشت.چند دقیقه ایستاد خورشید در حال غروب کردن بود به طرف مرز به راه افتاد. نگهبان پیری با دست جلوی آرامیس را گرفت

آقا پاسپورت ؟! و آرامیس جواب داد: چی؟

-پاسپورت ، ویزا از این جور چیزا.

- من از اینا ندارم!

نگهبان پیر خیلی خونسرد جواب داد " پس نمی تونین برین اونطرف"

نگهبان جوان اسلحه به دست از اطاقت بیرون آمد و رو به نگهبان پیر گفت: مشکلی پیش آمده؟ و پیرمرد ابروهایش را بالا انداخت.

آرامیس عقب تر رفت و در فرصتی مناسب که هیچ کدام از نگهبان ها حواسشان نبود به طرف مرز دوید و از آن گذشت نگهبان پیر فریاد زد " ایست! ایست ! وگرنه شلیک می کنم " اما نگهبان جوان بدون تفکر شلیک کرد آرامیس ایستاد و به زمین افتاد پیرمرد در حالیکه به طرف آرامیس می دوید گفت" ای احمق چرا زدی ؟! و جوان زیر لب گفت :" خدا کنه نمیره " و به دنبال پیرمرد دوید.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.