دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند # قسمت آخر#

قسمت آخر


کمی بعد هر دو بالای سر آرامیس بودند گلوله جای بدی خورده بود . پسر پرسید : " اگه بمیره چیکار کنیم ؟" پیرمرد جواب داد : " یه کاری می کنیم من از جنگ چند تا پلاک پیدا کردم میندازیم به گردنش می گیم از جنگ مرده بود"

آرامیس به آسمان نگاه می کرد و دید که دو تا از دوستان فرشته اش می آیند که او را ببرند خیلی دلش برای دوستانش و بچه ها تنگ شده بود. دلش می خواست هر چه زودتر به آنجا برود دستش را دراز کرد تا ( پلانوس فرشته ) هر چه زودتر دستش را بگیرد و برای دومین بار گریه کرد.

جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: "داره کجا رو نشون میده ؟ چرا گریه میکنه!؟ "

 و پیرمرد که نگاهش را از آرامیس نمی گرفت گفت : " آسمون ، نمی دونم !"

نغمه زیبایی در فضا می رقصید هر دو به آسمان نگاه کردند خورشید در حال غروب بود و درآسمان صاف حتی لکه ابری پیدا  نبود و نه ستاره ای و نه ماهی ...

 پیرمرد در حالیکه اسمان بی ستاره را نگاه میکرد گفت :" اون بالا که چیزی نیست مگه نه ؟ راستی این صدای چیه ؟ مگه نگفتم صدای رادیو رو ... اما وقتی به پسر نگاه کرد حرفهایش نیمه کاره ماند، رنگ پسر مثل گچ سفید شده بود انگار از دیدن منظره ای خشکش زده باشد به طرف آرامیس چرخید اما اثری از جنازه نبود صدا هم کمی پیش از این قطع شده بود.

ناگهان همه جا تاریک شد و بعد کم کم آن مه سبز و خاکستری رنگ اطراف از بین رفت آرامیس هنوز خود را  روی ساختمان بزرگ بوسنی دید صدای قدرتمندی که از بالا می آمد دوباره جان گرفت :" آرامیس دیدی اگر دخالت می کردی چه چیزهائی در انتظارت بود؟"

آرامیس نگاهش به ساعت روی برج افتاد هنوز 45 ثانیه به ساعت 9:35 دقیقه باقی مانده بود صدا تکرار شد " آرامیس لزومی به دخالت تو نیست بچه های زیادی منتظر تو هستند "

آرامیس برای آخرین بار تصمیم گرفت بالهایش را باز کرد و پائین پرید کسی طولانی و کش دار فریاد زد " آرامیس "

و بعد صدای ترمز شدیدی به گوش رسید و پچ پچ مردم ...

***

در همین حین صدای زنگ ساعت بزرگ شهر 12 بار به گوش رسید و صدای قطرات باران هم کم کم داشت روی پنجره قوت می گرفت من بلند شدم رو به آیسان گفتم : دیگه وقت خوابه ، اینم از قصه امشب ؛ تموم شد"

-        آیسان پرسید " چرا فرشته گریه کرد ؟"

-        خوب راستش میدونی؟ فرشته ها خیلی شبیه بارونند.

نگاه معصوم زیبا ولی کنجکاوش به من فهموند که باید توضیح بیشتری بدم پس فرصت سئوال کردن رو ازش قاپیدم

البته شاید برای تو کمی زود باشه اما وقتی... ، خوب ببین وقتی بارون میاد، تو شاد می شی مگه نه؟ البته ، چون بارون تنها برای شادی آدها می باره و سعی می کنه که بدی هارو با خودش بشوره و ببره، گرچه می دونه که بعد از باریدنش دیگه بارون نیست دیگه چیزی نیست ! اما باز هم می باره!

خوب فرشته ها هم فقط می خوان که آدما شاد باشن ، همین، گرچه خودشون غمگینند اما سعی می کنن که آدما رو شاد بکنن پس فرشته ها خیلی شبیه بارونند مگه نه؟!

( در حالیکه فکر می کردم گفتگو تموم شده آیسان سئوال عجیب و غیره منتظره ای ازم پرسید)

– تو هم گریه می کنی ؟

( اولش خواستم کمی طفره برم اما زود منصرف شدم )

-        خوب راستش ... فرشته بودن سخته اما بارون بودن سخت تر چون برای بارون فرقی نمی کنه که بباره یا تو دست ابر و باد اسیر باشه فرقی براش نداره که آدما از بارشش خوشحال می شن یا نه اون می باره چون فکر می کنه بهش محتاجند و از اینکه می باره هیچ احساس تاسف نمی کنه اما اینو دیر فهمیدم برای همین فرشته بودن رو برای زندگیم انتخاب کردم ، همین.

-        رفتار غافلگیر کننده آیسان که اون رو خیلی بیشتر از سنش نشون می داد سخت متعجبم کرد اون با قاطعیت تمام ازم پرسید)

-پرسیدم تو هم گریه می کنی ؟

(کف دستام رو به حالت تسلیم  بالا بردم و در حالیکه سرم رو پائین انداخته بودم و شاید کمی از خجالت سرخ شده بودم ادامه دادم)

گاهی وقتها که توی اطاقم تنها می شینم تا چیزی بنویسم یا فکر کنم یا یه قطعه ای بسازم ، از خودم می پرسم که آیا من یک شاعرم ؟ یه نویسنده ؟ یه کسی هستم که پیانو می زنه و گیتار رو بیشتر از هر چیز دوست داره؟یا کسی که آرزوش رو به باد داده؟من کدومشونم ؟ یا اصلا هیچ کدومشون نیستم ؟ یا اصلا چیزی نیستم؟

چرا من باید به جای خیلی از اطرافیانم زجر بکشم؟ چرا باید اونها رو شاد بکنم ؟ چرا باید دلم بخواد و عاشق اینکار باشم ؟چرا؟ وقتی به این چراها فکر می کنم دلم میگیره دلم می خواد چنان گریه کنم کنم که پنجره های اطاقم منفجر بشن ، اما نمی تونم و این بیشتر زجرم میده ، اما حتی فرشته های بی بال هم گریه می کنند پس من هم گریه می کنم ، آره وقتی که بارون می آد من هم گریه میکنم.

( احساس کردم که چشمهام سرخ شده یک لحظه خجالت کشیدم و خواستم برم تا آیسان منو نبینه آخه بیرون حسابی داشت بارون می بارید اما باز صدای دلنشینش قدرت رفتن رو ازم گرفت )

- آخه چرا زیر بارون ؟!!

( بدون اینکه روم رو برگردونم ، دستگیره در رو فشار دادم و قبل از اینکه بیرون برم ، سعی کردم بدون اینکه متوجه بغض توی گلوم بشه جوابش رو بدم اما انگار موفق نشدم)

- شاید ، شاید می خوام کسی اشکام رو

آه دختر چقد سوال می کنی؟

( و برای اینکه موضوع رو عوض کنم گفتم)

شاید یه روزی بخوای این داستان رو برای بچه هات یا نوه هات تعریف کنی اونوقت اسمش رو بذار، "آرزوی من بارون" ، یا "اسم من هیچ کس" ... شب بخیر عزیزم.

( در رو بستم صدای هق هقی می اومد نمی دونم از پشت در بود یا بیرون . بارون می اومد، به دو به طرف حیاط رفتم ، خیس خیس زیر بارون. دیگه حتی چشمام هم نمی تونستند فرق بین قطرات بارون و اشکام رو بفهمند.)


کیوان حق شناس 

79/6/2


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.