دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : دیاپازون # قسمت اول #

 

دیا پازون

عصر یکی از روزهای اول پائیز بود. تلفن زنگ زد، وحید شاد و هیجان زده به طرف تلفن حمله کرد. می دونست که کسی جز اون نمی تونه باشه. گوشی رو برداشت " الو بفرمائین " صدای لرزان و غمناک اونطرف گوشی لرزه بر اندامش انداخت " همه چی تموم شد ، آشنائی ما از اول اشتباه بود. متاسفم... " و بعد صدای بوق ممتد انگار تمام فضای خونه رو پرکرد ، وحید مبهوت گوشی رو مدتی نگه داشت بعد با تمام قدرت اونو به دیوار مقابل کوبید جفت دستاش رو روی صورت گذاشت و بعد از روی پیشانی با عصبانیت موهای بلندش رو که تا شانه هایش می رسید صاف کرد بارانی و گیتارش رو برداشت و زد به خیابون.

یک ربعی می شد که توی بزرگراه به طرف غروب خورشید ماشین می روند و به گذشته فکر می کرد. اون سال ششمین سالی بود که به ایران برگشته بود سالهای جوانی خود را در میلان زیبا در کنسرواتوار "جوز په وردی" با گیتارش سپری کرده بود و یا بهتر بود می گفتم جا گذاشته بود.

مدتی بود اتوموبیل گرانقیمتش کنار بزرگراه ایستاده بود و وحید در حالی  که پشت انگشت اشاره اش را گاز می زد و به آفتاب که طوری در حال غروب بود که انگار هیچ صبح دیگری طلوع نخواهد کرد ، نگاه می کرد. راجع به این فکر می کرد که عشق چیزی است که با یک سلام شروع و کلمه متاسفم تمام می شود و شاید اصلا یک چیز نبود یک دوره بود شروع می شد چون باید شروع می شد و تمام می شد چون باید تمام می شد و کسی نمی توانست جلوی این روند را بگیرد.  ضبط صوت داخل اتومبیل می خواند " طلوع من ، طلوع من وقتی غروب پر بزنه ... موقع رفتن منه " از ماشین پیاده شد می خواست آخرین لحظات غروب را خوب ببیند . باد در موهایش می پیچید و پالتویش را تکان می داد. آسمان ارغوانی رنگ بود درست مثل چشمهای وحید و عینکش باقیمانده نور آفتاب را منعکس می کرد تا اشکهایش پنهان بماند او قیافه یک ایتالیایی را داشت و برای بعضی ها جذابترین پسری بود که تا به حال دیده بودند اما او تصمیم خود را گرفته بود ، باید امشب می رفت.

ماشین را رها کرده بود و تنها مونس دوران جوانی را در دست گرفته و به سمت نامعلومی می رفت و می رفت باید خودش را برای مردن آماده می کرد.

اولین چهار راه ، بساط سیگار فروشی ،بدون حرف ، یک بسته سیگار و یک بسته کبریت برداشت یک مشت پول گذاشت و راهی شد. سیگار فروش " خدا عمرت بدهد " خودش را روی پل هوائی دید یک نخ سیگار برداشت روشن کرد دو پک زد خوشش نیامد، سیگاری نبود . از بالای پل سیگار را پائین انداخت. صدای یک عابر پیاده پشت سرش در آمد " آخ پس گردنم سوختم بی پدر و مادر . کجا می ری او ... هو ... ی بی فامیل اگه مردی وایستا ، لامذهب "

ساعت نزدیک 9 است هوا ابری شده و نم نمک باران می آید. یادش می آید که چه خیالها در سر داشت. قرار بود بهترین گیتاریست دنیا شود به تنهائی کنسرت اجرا کند و همه برایش کف بزنند اما امشب قرار است بمیرد پس چرا حالا این کار را نکند. گیتار را بیرون می آورد.بندش را روی کولش می اندازد و وسط خیابان می رود جلوی ماشین ها را می گیرد و شروع می کند به زدن، خیس خیس زیر باران.

اولین ماشین رد می شود داخلش دو جوان نشسته اند شیشه را پائین می کشند یکی رو به دیگری می کند :" این یارو مدلش 2000 ره "بعد رو به وحید " آخر خلاصیه هان ؟! بینم آخر تیپم که هستی داداش " گاز می دهد و می رود و وحید منتظر ماشین بعدی : " های عمو تو که می زنی لااقل بخون : دیوونه ، دیوونه دیوونه ، که دلش هر جا می ره ... می مونه می مونه ..."

و آخرین ماشینی که کنارش می ایستد : سه جوان پر هیجان" سلام خوش تیپ ، بیا بالا ،  با ما باشی نمی ذاریم امشب بهت بد بگذره "

زدنش را قطع می کند تا به داخل ماشین آنها گوش دهد و راننده : " ترکی میخونه ، می گه  امشب می میرم و هیچ کس نمی تونه جلوی منو بگیره ستاره ها نمی تونن جلوی منو بگیرن امشب حتی مرگ منو درک نمی کنه "

وحید به راه می افته و از پشت صدای راننده " ایش ، نکبت، تازه ناز آقا رو هم باید بکشیم "

خیس و تنها در حالیکه از سرما می لرزید از پله های لب پارک بالا اومد صدای متناوب ضربه زدنی به گوش می رسید دختری دورتر انگار تلفن می زد و پولش در تلفن گیر کرده بود برای همین مرتب به تلفن مشت می زد جلوتر رفت ناخودآگاه انگار دست خودش نبود دستورات کس دیگری را مو به مو اجرا می کرد دستش را داخل جیبش کرد، یک سکه در آورد ، رو به دختر گفت :"خانوم اینا با سکه کار می کنند"دختر از مشت زدن دست کشید و هاج و واج سکه را گرفت وحید دور شد و از پشت صدای خنده بلند دختر به گوش می رسید راهش را ادامه داد ، بی هدف . خود را در جائی خلوت دید انگار درختها هم چشم و گوش خود را گرفته بودند تا او تنها بماند. ایستاد و چرخید رو به بالا کرد. دستهایش را صلیب گونه گشود و...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.