دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : دیاپازون # قسمت آخر #

قسمت دوم

 

-        چرا من ؟!! چرا فقط من ؟!! چرا من باید تنها می شدم؟ چرا باید می رفت ؟ چرا گذاشتی بره ؟ مگه برای من زیاد بود ؟ مگه من چیم از بقیه کمتره هان ؟ اصلا صدامو می شنوی ؟ با توام توای که اون بالا سرنوشت من رو می نویسی . دیگه دوستم نداری هان . می گی چیکار کنم ! دوستم می گفت ما آدما عین یه کلاف نخیم بعضی وقتا باید خودمون رو عین یه گوله نخ دور قرقره بپیچیم وگرنه گره می افتیم . حالا من گره افتادم یه گره کور، تنها راه باز شدنم اینه که قیچی بشم. آخه چرا حرف نمی زنی من هنوزم هستم و عصبانی شد و اولین چیزی که بدستش رسید به هوا پرتاب کرد ناگهان آسمان برقی زد و وحید هراسان روی زمین افتاد رعد و برق دوم که زده شد وحید از ترس پا به فرار گذاشت.

دیر وقت بود و وحید حالا تنها در خانه به این فکر می کرد که چطور خود را بکشد.

-        " با چاقو ، نه شاید نتونم ضربه دوم رو بزنم با قرص، نه با دو سه تا استامینوفن که نمی شه آدم کشت با گاز فکر خوبیه اجاق گاز رو باز می کنم همه شعله ها رو فیوز برق رو هم میزنم عالیه "

پا شد و فکرش را عملی کرد هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای همسایه بالائی در آمد " مرتیکه می ری دستشوئی لااقل سیفون رو بکش نمی گی پدر همسایه در می یاد این هم از اروپا دیده مون .والله خوبه نرفتی آنگولا "

عصبانی شد پنجره ها را باز کرد و شیرگاز را بست " هکه هی یبار خواستیم خودمون رو بکشیم اگه گذاشتن "

چراغ ها را روشن کرد لوستر فکر خوبی بود اما بهتر بود اول همه جارو عطر بزنه تا همسایه ها زود متوجه مردنش نشن بعد هم رفت توی انبار ، تا طناب مناسبی پیدا کنه که باز صدای همسایه در اومد " آخه مردک مجبوری اینطوری افتضاح کنی که بعدش هم اینهمه ادکلن بزنی آخه من حساسیت دارم "وحید طاقتش طاق شد و داد زد " گامبو خفه میشی یا بیام خفت کنم " طناب رو آماده کرد و از گیره لوستر آویزون کرد صندلی رو هم آورد پای لوستر گیتارش رو برداشت نگاهش کرد بوسید و توی بغلش نگه داشت طناب رو دور گردنش انداخت از پنجره می تونست چراغ های شهرش رو ببینه که عین ستاره ها سوسو می زدند .کتابخونه و تختش رو برای آخرین بار نگاه کرد ، آخرین بار ، و پائین پرید و همه جا تیره و تار شد.

همه چیز عین یک فیلم سینمائی از مقابل چشمهاش رد شد از بچگی حس عجیبی داشت انگار توی خلاء افتاده بود.فقط یک حس انتظار عذابش می داد ولی بقیه ماجرا لذت بخش و آرام بود که ناگهان صدای افتادن چیزی به گوشش رسید و بعد درد عجیبی در ناحیه سر و گردنش حس کرد بعد هم صدای سرفه های مکرر ناگهان تاریکی اطراف کم کم به روشنائی تبدیل شد و متوجه شد که خودش سرفه می کند. سرگیجه داشت و تازه متوجه شد که گیره لوستر کنده شد و با ملاج به زمین خورده و همه این چیزها بیشتر از چند ثانیه طول نکشیده از عصبانیت گریه اش گرفته با مشت روی زمین کوبید جوری که دستش حسابی درد گرفت که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. به خیال اینکه همسایه طبقه بالاست با خشم نیم خیز شد و در حالیکه به طرف در می دوید فریاد زد " بخدا این دفعه دیگه خفت می کنم "

در را باز کرد که ناگهان شکه شد .همان دختری بود که دم شب می خواست تلفن بزنه با یک سکه که بطرف اون درازش کرده بود. اما وضع دختر هم از اون بهتر نبود دیدن یه مرد با یه طناب دور گردن چشم های اشک آلود و قرمز خرده گچ هائی که روی صورت و موهاش ریخته بود و مشت گره کرده و آماده حمله ...

دختر سریعتر به خودش اومد و گفت : " اومده ...یعنی می خواستم سکه تون رو پس بدم استاد "

خدایا از کجا می دونست اون استاده ؟ پرسید " شما منو می شناسین "

-" خوب من همونجا که شما تدریس می کنین پیانو می زنم تا دیدمتون شناختم اما امشب با اون وضع خیلی خیس شده بودین از آموزشگاه آدرستون رو گرفتم دیدم نزدیک خونه خودمونه گفتم سر راه سکه تون رو پس بدم"

-" خوب بفرمائین تو دم در بده "

-خواهش می کنم بهتره برم بابا پائین منتظرمه "

-سلام برسونین اما واقعا یه پنج تومنی ارزش این همه زحمت رو نداشت.

-" شاید داشت... " و راهی شد دم پله ها برگشت و درست توی چشمهای وحید نگاه کرد لبخندی زد و رفت اما دل وحید هری ریخت زمین.

وحید نگاه عشق رو خوب می شناخت در ایتالیا فرانسه و آمریکا و در سرزمین عشق ، ایران این نگاه رو بارها دیده بود روی پا گرد پله های دانشکده این نگاه رو فهمیده بود تنها نگاهی بود که در همه جای دنیا معنی داشت.

وحید به داخل برگشت جلوی پنجره ایوان ایستاد و در حالیکه ستاره ها رو نگاه می کرد به این فکر می کرد که ستاره ها از اون خیلی  دورند، ولی احساس گرمی و شور به اون می دن ستاره ها با اینکه کنار همند ولی تنهایند ، تنهای تنها و شاید به همین خاطره که همیشه در حالیکه گریه می کنند سوسو می زنند تا شاید یکی از ستاره ها به سراغشون بره ولی راه دوره و ستاره ها مغرور...

 وحید یک ستاره بود و در حالیکه سقف آسمون رو دید می زد گفت : " من هستم ، پس حالا که هستم می مونم ، هنوزم منو دوست داری ؟ هنوزم منو فراموش نکردی ! دوست دارم دوست دارم دوست دارم ....( با فریاد )

که صدای همسایه باز در اومد" بابا نصف شبه بزار بخوابیم حتما می خوای بعد از  این هم دلنگ دلنگ نمی دونم چی چی تار بزنی عجب گیری کردیم ها ..." که وحید دستش رو روی دهنش گذاشت و خندان به طرف تخت خواب دوید.

سه ماه بعد اونقدر با دختر آشنا شده بود که بتونه اون رو برای زندگی آیندش انتخاب بکنه با خودش قرار گذاشت که فردا به اون بگه دم غروب بود تلفن زنگ زد سرمست و شاد روی تلفن شیرجه زد می دونست کسی جز اون نیست صدای پشت تلفن می لرزید خون گرمی توی صورتش دوید و گوشهاش رو گرم کرد و بعد عرق سردی روی پیشونیش نشست واقعه تلخی داشت اتفاق می افتاد صدای پشت تلفن گفت : آشنایی ما از اول اشتباه بود ، متاسفم وحید " صدای بوق ممتد تلفن و سکوت ممتد طرفین ...

و شاید باز...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.