دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت اول#

 

آرزوی تلخ سازدهنی

قسمت اول

پیرمرد 50 سال داشت از دور که میدیدیش موهای دراز و سفید رنگش که رگه هایی طلائی داشت و روی دوشش ریخته بود زود به چشم می زد.صورتش به جوانی می ماند که خیلی زود شکسته شده... هنوز خوشتیپ بود و تودل برو مثل پدربزرگهای توی قصه ها ناز و دوست داشتنی، هنوز شور و شوق جوانی را داشت و فقط برای زیبائی عصا برمی داشت با سری گرد و نقره ای و اغلب عصا را جلوتر از خودش روی زمین می گذاشت و وقتی به آن می رسید از روی زمین برمی داشت و باز به جلو پرتاب می کرد.

خوش لباس به تمام معنی، کت و شلوارهای او مرموز بود و رنگ سال و الگو برای جوانهای محل، بیشتر توی خانه و در مواقع غیررسمی لباسهای اسپورت و شلوار جین می پوشید.

خانه اش بزرگ و دراندشت بود. پر از دار و درخت اما قدیمی، وسط حیاط حوضی بزرگ بود باغچه ها پر از گل های یاس و رز، بوی آنها تابستانها تا دو سه خانه بغلی هم می رفت. توی حوض خانه ماهی های قرمز وول می خوردند و یک ماهی واقعاً زیبا که پیرمرد آنرا ناناز خطاب می کرد و ناناز را بیشتر از ماهی های دیگر دوست داشت و اجازه نمی داد که به ماهی دیگر زیاد نزدیک شوند.

بیسیشو گربه زیبای سفید و نارنجی رنگ خانه بود که تقریباً همه جا البته به غیر از بیرون خانه با پیرمرد بود . پیرمرد با او حرف می زد و معتقد بود که بیسیشو حرفهایش را بهتر از بعضی از آدمها می فهمد بیسیشو آزاد بود هر کاری را که می خواهد انجام دهد به غیر از اینکه به حوض ماهی ها نزدیک شود ، وقتی که پیرمرد آنجا نباشد . البته او سر حوض هم می رفت فقط با پیرمرد وقتی که او می خواست به ناناز و بقیه ماهی ها غذا بدهد ولی هیچ وقت سعی نکرده بود که آنها را بگیرد و همیشه رضایت اربابش را در نظر گرفته بود.

همه چیز خانه سرجای خود بود نظم و ترتیب خاصی داشت پیرمرد 5 صبح بیدار می شد. سراغ نان سنگک می رفت بعد از برگشتن تا 6 ورزش می کرد تا 7 دوش و صبحانه بعد از آن تا 8 غذا دادن به حیوانات و جمع و جور کردن خانه رأس ساعت 8 پیرمرد باید سری به پیانو می زد رویی را کنار می زد انگشتها را روی صفحه کلید می گذاشت احساس می کرد کاری را انجام نداده بلند می شد به طرف پنجره می رفت و پنجره را باز می کرد و یکسر تا وقت نهار می نواخت.

بعد از نهار کمی می خوابید و بعد از خواب سری به بیرون خانه می زد دم غروب برمی گشت و در حالی که غروب آفتاب را نگاه می کرد دوباره پیانو می زد تا وقت شام بعد از شام هرکاری که پیش می آمد انجام می داد.

او موسیقی دان بود و سالها می شد که اینکارها را انجام می داد.

اما با این همه خانه چیزی کم داشت و این او را عذاب می داد.

بله یاسمن دیگر نبود و این او را خیلی عذاب می داد او یاسمن را وقتی 18 سال داشت برای اولین بار دیده بود و حالا 18 سال بود که او دیگر نبود و 18 سال هم هست که بزرگترین نوه اش ایمان بدنیا آمده است.

پیرمرد 18 سال است که هرشب قبل از خواب به او فکر می کند و به خاطرات شیرین گذشته و سعی می کند که یاد یاسمن را زنده نگه دارد.

از دو فرزند دختر و یک فرزند پسر و دو نوه دختر و دو نوه پسر تنها بزرگترین نوه یعنی ایمان است که هر روز به پیرمرد سر می زند و از او موسیقی می آموزد و تنها ایمان است که هر وقت بخواهد اجازه دارد خلوت پیرمرد را بهم بزند.

ایمان استعداد خوبی برای موسیقی داشت و پیرمرد به آن افتخار می کرد چون می دانست بعد از او کسی نام او را زنده نگه می دارد . پیرمرد سالها بود که کار جدیدی را ارائه نداده بود و همدوره های آن او را فراموش کرده بودند . حتی نمی دانستند استاد" کامران ظروفچی" مرده است یا زنده؟! کامران وقتی 17 سال داشت موسیقی را شروع کرد و حتی نمی دانست که روزی یک موسیقی دان خواهد شد . روزی حدود یک سال بعد خانواده ای به منزل روبروی آنها اسباب کشی کرد و او اولین بار یاسمن را دید در همین خانه پدری از پنجره مجاور به کوچه یاسمن را هنگام اسباب کشی دیده بود.

و حالا پیرمرد از وقتی بیدار شده است همان دلشوره را دارد خیلی کلافه است تا ساعت 8 خود را مشغول می کند ساعت 8  وقت سرزدن به پیانوست روی صندلی می نشیند روئی را بالا می زند انگشتها را روی صفحه کلید می گذارد یادش می افتد که باید پنجره را باز کند پاهایش می لرزد ، قدرت بلند شدن را ندارد دم صبح که برای خرید نان می رفت یک کامیون اسباب اثاثیه ای را جلوی همان خانه نگه داشته بود یاد یاسمن افتاد آنها چند سال بعد از آن محل رفتند ولی انگار باز تاریخ تکرار می شود...

ترس را به وضوح می توان در چهره پیرمرد دید انگشتانش خشک شده اند انگار که چند ماه است هیچ قطعه ای را نزده است تمام بدنش را عرق فرا گرفته او می داند که اگر بزند راحت خواهد شد و همه چیز را فراموش خواهد کرد ولی نمی تواند. انگار صدائی او را نهیب می زند آهای استاد بلند شو و پنجره را باز کن یک حس غریب او را به سمت پنجره می کشد باید قسمت جلوی پنجره را باز کند تا نور به داخل بتابد 42 سال پیش اینکار را کرده بود و دختری شمع دان به دست را دیده بود ولی حالا وحشت داشت که آن صحنه دوباره تکرار شود گرچه در طی این سالها آرزویش بود که یاسمن را باز ببیند ولی این ترس لعنتی که دلیلش را نمی دانست مانع می شد که او آرام باشد.  آرامش 18 ساله پیرمرد به هم خورده بود و او تحمل این فشار را نداشت.

پیرمرد طی سالها زندگی آموخته بود که چگونه بر ترسش غلبه کند.

او همانطور که نشسته بود به ساعت نگاه می کرد و بعد به پنجره. قدرتش را جمع کرد کمی از روی صندلی بلند شد و خواست از دستهایش کمک بگیرد. صدای ناموزون و بلندی از پیانو خارج شد.

پیرمرد دلش لرزید و روی صندلی افتاد .انعکاس موهای بلند و سفیدش که مانع دیدن چهره و چشمان گریان پیرمرد بودند و مدام تاب می خوردند را می شد روی سطح صاف و صیقلی و سیاه پیانو دید.

پیرمرد سرش را به عنوان عدم تحمل تکان داد و ناگهان بلند شد. موهای قشنگش را با یک حرکت سر به عقب پرت کرد با آستین پیراهن اشکهایش را پاک کرد عینکش را برداشت تا اگر قطره ای از آنها هم باقی مانده باشد هم ، بتواند آنها را زیر عینکش قایم کند. نفس عمیق کشید سنگین و آرام به طرف پنجره می رفت راه زیادی نبود ولی برای استاد یک دنیا راه بود. تاب رفتن نداشت دستش را به هر چیز تکیه می داد تلو تلو می خورد یکبار زانوهایش سست شد و کم مانده بود که بیفتد که دستهایش به ساکسفون روی دیوار گیر کرد و خود را با آن بالا کشید . حالا دیگر به پنجره رسیده بود.

دستش را به چفت پنجره انداخت دستانش می لرزید ، خیلی زیاد. صدای بادی که به پنجره شیشه ای می خورد پیرمرد را عذاب می داد.

تمام قدرتش را جمع کرد چشمهایش را بست لرزش دستانش به اوج خود رسیده بود ناگهان پیرمرد پنجره را باز کرد چند ثانیه ساکت ایستاد چشمهایش را هم آرام آرام باز کرد . کامیونی در کار نبود، پیرمرد آرام شد. لبخندی آرام جای اضطراب چهره اش را گرفت پنجره شیشه ای را باز کرد تا هوای تازه داخل بیاید.

می خواست برگردد که یک اتومبیل مدل بالا جلوی خانه ایستاد مردی از آن پیاده شد عینک آفتابیش را در آورد و با صدای بلند به روبروی خود اشاره کرد و گفت:

-        چرا اونجا نگه داشتی خونه اینجاست!!!

مردی که دیده نمی شد گفت ماشین داشت رد می شد رفتم جلو . بعدشم، قرار ما ساعت 7 صبح بود یک ساعت و نیمه مارو علاف خودت کردی حاجی...

-        خوب حالا بیا ، علافیت را هم تلافی می کنیم

-        اومدم بده کنار

مرد در جلوی ماشین را باز کرد و عینک را تو گذاشت و در را بست و ماشین را دور زد. صدای روشن شدن کامیون دل پیرمرد را تو ریخت.

باز اضطراب برگشته بود استاد مرد را تعقیب می کرد .مرد به در عقب طرف دیگر ماشین رسید استاد صدایش را خوب می شنید مرد در را باز کرد و گفت:

-        بیا پائین عزیزم اونا رو هم با خودت بیار...

پیرمرد به توی ماشین دقیق شد از توی ماشین اول دوتا شمع دان بیرون آمد و بعد سری که روسری آبی آسمانی داشت با گلهای کوچک سفید. قلب پیرمرد داشت بیرون می زد نفسش تنگ شده بود آب دهانش خشک شده بود حالا دیگر نمی توانست نگاه نکند باید نگاه می کرد.

دختر پیاده شد هیکل بلند قد و جوانش درست همان هیکل 42 سال پیش بود. دختر کمی برگشت نیم رخش پیرمرد را دیوانه کرد...

این امکان نداشت یاسمن 18 سال پیش مرده بود امکان نداشت حالا زنده و سرحال جلوی روی پیرمرد ایستاده باشد با همان شمعدان با همان نیم رخ با همان هیکل فقط تنها فرقی که کرده بود جای چادر، روسری آبی با گلهای ریز و سفید به سر کرده بود.

اشک از گوشه چشمان پیرمرد جاری شده بود و نمی توانست چشم از یاسمن بردارد ناگهان فریاد زد «یاسمن»...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.