دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت دوم #

قسمت دوم


دختر فوراً به طرف صدا برگشت پیرمردی را دید خوش لباس خوشتیپ با موهای بلند و زیبا در یک لحظه دو نگاه در هم تداخل کردند دختر احساس کرد پیرمرد را جایی دیده است و اینکه در آن لحظه پیرمرد نزدیکتر از هرکس به اوست. دختر در نگاه پیرمرد چیزهای زیادی می دید در نگاهش دوست داشتن پرستش محبت و .... موج می زد و چیز دیگری که دختر معنی آنرا نمی فهمید ، حتی قبلاً هم احساسش نکرده بود هردو هیچ صدائی نمی شنیدند حتی صدای کامیون را که به دختر نزدیک می شد.

پیرمرد که طاقت این هیجانات را نداشت یواش یواش عقب می رفت و کم کم در سایه اطاق محو می شد دختر هم که در نگاه پیرمرد تسخیر شده بود هیچ عکس العملی از خود نشان نمی داد و گرچه پیرمرد را نمی دید اما احساس می کرد که مسیر نگاهش عوض نشده و نمی تواند از جادوئی که در آن گرفتار شده خود را خلاصی دهد.

در همین حین کامیون با دختر فاصله زیادی نداشت مرد متوجه موضوع شد و به سرعت به طرف دخترش که هیچ حرکتی نمی کرد دوید.

راننده کامیون هم که اوضاع را دیده بود ناگهان ترمز شدیدی کرد باد پمپ ترمز خالی شد و بوق بلندی زد اما دختر باز حرکتی نمی کرد.

پیرمرد برای لحظه ای متوقف شد و همانطور دختر را نگاه کرد مرد دیگر به دختر رسیده بود با صدای بلند صدا زد : ایسان- ایسان- چته کجا رو نگاه می کنی؟؟؟ بعد چون دید آیسان هیچ حرکتی نمی کند مسیر چشمان او را تعقیب کرد اتاقی دیده می شد تاریک و دیگر هیچ...

مرد تکانی به دختر داد و باز صدا زد ایسان!

ایسان مثل اینکه از خواب بیدار شود چندبار پلک زد و بعد به پدر نگاه کرد.

مرد پرسید کجا رو نگاه می کردی؟!

ایسان نگاهی به سایه کرد و گفت "اون"

مرد باز به اتاق نگاه کرد اما چون چیزی ندید پرسید؟ اون کیه؟؟؟ اونجا که چیزی دیده نمیشه حتماً خیالاتی شدی.

پیرمرد داخل اتاق از ترس اینکه مبادا دیده شود عقب تر رفت و خودش رو به نزدیکترین دیوار ممکن چسبوند.

مرد بازوی دختر را گرفت و او را به سوی خانه هدایت کرد ولی دختر سرش را برگردانده بود و باز هم همان نقطه را تماشا می کرد تا اینکه پنجره از دیدش خارج شد و به داخل خانه رفت.

پیرمرد همانطور به دیوار تکیه داده بود احساس می کرد باید کاری بکند و احساس می کرد چیزی کم است و یادش آمد که اصلاً یادش رفته نفس بکشد یک لحظه خواست دیگر نفس نکشد اما دید نمی تواند نفس عمیقی کشید و احساس کرد پاهایش نای ایستادن را ندارند.

به زانو روی زمین افتاد و دستانش را مقابل پاهایش گذاشت سرش میان دو بازویش رها شد و همانطور که موهایش باز تاب می خورد های های گریه کرد.

صدای گریه پیرمرد در میان صدای موتور کامیون که راننده فراموش کرده بود خاموشش کند گم می شد و این برای پیرمرد خیلی خوب بود 18 سال بود هیچ کس گریه او را ندیده بود و نه حتی صدایش را شنیده بود.

و صدای کامیون که قطع شد آنطرفتر قطعه ای ملایم در حال نواخته شدن بود.

راننده چاق و با صورت گرد و قدی کوتاه در حالی که نفس نفس زنان تلاش می کرد که بسته ای را از کف کامیون بلند کند رو به مرد کرد و منقطع گفت:

« آقای مهندس- انگار بساط مطربی تون هم به راهه ها»

مهندس پیرانی که مهندس راه و ساختمان بود زندگی نسبتاً مرفهی داشت همسرش را 5 سال پیش در یک صانحه رانندگی از دست داده بود و حالا از آن خانواده شاد ، فقط آیسان برایش باقی مانده بود . تقلائی کرد و جعبه ای را که راننده بلند کرده بود گرفت و روی سینه نگه داشت و نفس زنان گفت : «انگار راست می گی حالا صدا از کجا می یاد»

-        " از خونه کلنگیه" و با سر اشاره ای به روبرو کرد

بعد ادامه داد " راستی آقای مهندس این یارو چی می زنه"

-        " فکر کنم پیانو باشه" و بعد بسته را کمی بالا انداخت تا جایی دستش را راحت تر کند و به راننده نگاه کرد.

راننه قیافه مصممی به خود گرفت و گفت " یادم باشه یکی از اینا بخرم صدای خوبی می ده لینگ لانگ دانگ لینگ"

مهندس همانطور که به راننده نگاه می کرد تبسمی کرد و به راه خودش به طرف خانه ادامه داد.

راننده که متوجه خنده مهندس شده بود با صدای بلند جوری که مهندس هم بشنود داد زد « چیه آقای مهندس به ما نمی یاد پیانون بزنیم»

و دق دلیش را سر کمکش که داشت از پله ها پایین می آمد خالی کرد و گفت بجنب تنه لش تا عصر که نباید اینجا باشیم اون یکی مردنی کجا خوابش برده»

کمکش که مرد جوانی بود و اصلاً نه حال کار کردن داشت و نه حوصله جر و بحث آرام گفت: داره میاد و بسته را گرفت و سلانه سلانه به داخل خانه برگشت.

ساعت 5 بعد از ظهر بود ایمان داشت آرام آرام به طرف خانه پدربزرگ می رفت با خودش قرار گذاشته بود امروز قبل از تمرین سری به ناناز و ماهی های دیگر بزند بعد هم کمی با بیسیشو(گربه خانگی پدر بزرگ) ، موش بازی بکند بیسیشو یک موش پارچه ای داشت که بازی با آن را خیلی دوست می داشت

آخرین پیچ کوچه را که می خواست رد بکند صدائی او را میخکوب کرد. صدا صدای پیانو بود و تنها پدربزرگ بود که می توانست به این خوبی بزند کوچه خالی خالی بود پرنده هم پر نمی زد پسر ساعتش را نگاه کرد چند ضربه با انگشت به صفحه ساعت زد. نه، مرتب کار می کرد.

اما قاعدتاً پدربزرگ الان باید استراحت می کرد و در خواب می بود ایمان سرعتش را زیاد کرد هرچه نزدیکتر می شد صدای پیانو هیجانش را زیادتر می کرد. پدربزرگ جور غریبی می نواخت.

داخل حیاط شد مدام پنجره اتاق را نگاه می کرد و منظره جالب حیاط ،حوض ماهی ها ، حتی بیسیشو که منتظر آمدنش بود هیچ کدام نتوانست نظر او را به خود جلب کند .در اتاق باز بود.

پسر تمام مبلمان و شکل اتاق را حفظ بود و می دانست پدربزرگ پشت پیانوست اما می خواست دلیل شکسته شدن این عادت را بفهمد.

داخل را که نگاه کرد چیز عجیبتری دید دفتر نت پدربزرگ بیرون بود و مدادی هم پیشش ...  کنجکاوی داشت ایمان را می کشت تا وقتی که یادش می آمد استاد چیزی نساخته بود حتی به نظر ایمان فکرش را هم نمی کرد . ایمان آرام روی صندلی راحتی کنار در اتاق نشست و بی صدا گوش داد و نگاه کرد خیلی زود یاد چند سال پیش افتاد تقریباً مدت یکی دو سال بود که استاد اجراهای عمومی رسیتال ها و اهدای جوائز به آهنگسازان جوان و ساخت آهنگ و از این قبیل ارزشهای یک هنرمند را کنار گذاشته بود . دست از همه چیز شسته بود تنهائی خودش را بیشتر ترجیح می داد. همه دعوتنامه ها بدون مطالعه توی سطل آشغال حصیری که کنار پیانو گذاشته بود ریخته می شد.

آنروزها ایمان مشغول تمرین بود تازه تازه می فهمید که نت یعنی چه و این سیاهی های توپر و توخالی دسته دار کوتاه و بلند چه جوری و کجا باید فشار داده شوند تا آهنگ معنی پیدا کند زبان تازه ای بود و ایمان این را می دانست که هر زبان تازه ، زندگی تازه ایست.

همانجور که ایمان می نواخت پدربزرگ پیشش نشسته بود و اشکالات ایمان را برطرف می کرد ایمان می نواخت و هرکجا اشتباه می زد باید برمی گشت و از اول شروع می کرد پدربزرگ معتقد بود با این روش بهتر یاد می گیرد و البته انگشتهایش قوی تر و روان تر می شوند ایمان دو صفحه اول آهنگ را زده بود بدون اشتباه که ناگهان صدای در بگوش رسید و همین حواس ایمان را پرت کرد و ایمان اشتباه زد پدربزرگ گیتاری را که در دست داشت از روی زانویش پائین گذاشت و به دیوار تکیه داد یادش می آید که پدربزرگ با اوگیتار می زد و حالا هم می زند و ایمان به جای صدای پیانوی خودش به نواختن گیتار پدربزرگ گوش می دهد پدربزرگ نگاهی به پنجره کرد و دستش را به شانه ایمان گذاشت و بلند شد و گفت تو دوباره شروع کن من باز می کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.