دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت سوم #


قسمت سوم


ایمان شروع کرد و از ابتدا زد و زد تا آخرین جایی که به او تدریس شده بود وقتی تمام شد او صدای جر و بحثی را شنید.

 یکی از دوستان ارامنه و هم دانشکده پدربزرگ بود ایمان صحبت کردن او را بسیار دوست داشت استاد وارطانیان هم آهنگساز بود کنجکاوی باعث شد ایمان به حرفهای آنها گوش دهد یا شاید بی اختیار چون گوشهای حساسی داشت و حافظه صوتی بسیار قوی . استاد واچیک با لحجه جذاب ارمنیش می گفت:

"من نمی گم هر روز یه آهنگ بساز. نمی گم هر هفته یکی بساز اصلاً نمی گم بساز ... می گم بیا تو آدما باهاشون دمخور شو، همه جوونا منتظرتن .بیا مثل سابق کار کنیم... خودم ترتیب اومدنت رو می دم تو مثل یک فاتح برمی گردی چرا نمی خوای مثل گذشته مشهور باشی؟ مهمترین باشی؟ باعث افتخار من، افتخار ما؟؟؟

پدربزرگ پوزخندی زد و گفت گذشته ، مشهور، بهترین، افتخار، کدوم افتخار؟؟؟ واچیک من خیلی وقته که مردم . نمی تونم نمی تونم هیچ کاری بکنم همه امیدم به این پسره اون باید جام رو بگیره اون باید ظروفچی بشه کامران نشد ایمان. اون می تونه.

-        مرده شور کاراتو ببره با خودت انشاالله تا از دستت خلاص بشم آره پس دیگه نمی آی ؟؟؟ باشه می رم؛ می رم و به همه می گم کامران ظروفچی پیر بی دندون شده. می گم می گم، اصلا چطوره بگم مردی خوب معلومه مردی وقتی چیزی نمی سازی وقتی کاری نمی کنی پس نیستی ببین دو جور وسیله داریم وسیله هایی که به درد می خورن و اونایی که به درد نمی خورن از اولی استفاده می کنند اما دومی ها رو دور می ریزن . کاری نکن کاری نکن که همه دورت بریزن از صفحه ذهنیشون پاکت کنند. برگرد هنوزم دیر نشده ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه ست. التماست می کنم همین ایمان چجوری به جائی برسه وقتی پدربزرگی اینجوری داره هیچ فکر کردی چطوری قراره سرش رو بلند بکنه؟؟؟

در همین حین ایمان در را باز کرد و حرف دو استاد را قطع کرد ابتدا به استاد وارطانیان سلام داد استاد سرخ سرخ شده بود

-        سلام پسرم حالت خوبه؟؟؟

بعد رو به پدربزرگ کرد و گفت بابابزرگ تموم کردم حالا چیکار کنم

پدربزرگ رو به واچیک کرد و گفت الان میام پسرم

واچیک کلاه بری یش را برداشت و دوبار روی دستش زد و گفت بازم میام دیدنت هرچی باشه ما هنوز دوستیم نه؟؟؟ و پدر بزرگ گفت: البته تا همیشه

ایمان توی افکارش پرسه می زد که آهنگ تمام شد و ایمان را از افکارش بیرون آورد ساعت را نگاه کرد حول و حوش 6 بود تعجب کرد که زمان چقدر زود گذشته است.

پدربزرگ را نگاه کرد انگار خوابیده بود سرش را روی پیانو گذاشته بود و هیچ تکان نمی خورد بعد از مدتی سکوت پدربزرگ سرش را بلند کرد مداد را برداشت و دفتر نت را باز کرد با خود زمزمه ای کرد و شروع به نوشتن کرد مقداری نوشت بعد مداد را پایین گذاشت و شروع به زدن کرد ایمان خوب می دانست معنی اینکار چیست و اینرا هم می دانست که پدربزرگ از بهترین هاست و بیشتر از هر چیز به او احترام می گذاشت او به نوعی پدربزرگش را تقدیس می کرد . سالها بود که پدربزرگش را می دید اما هنوز او را آنچنان نشناخته بود و می خواست که او را بهتر بشناسد همچنین گذشته پدربزرگ که هیچ کس از آن حرف نمی زد. پدربزرگش برای او مانند  دره در مه فرو رفته بود.

پدربزرگ همچنین می دانست که ایمان از درک موسیقی بالائی برخوردار است برای همین هیچ کدام از آثارش را به ایمان نمی داد و نمی گذاشت تا آنها را گوش دهد یا بنوازد و یکبار در جواب اعتراض ایمان به این موضوع قاطعانه جواب داده بود در زندگی سعی کن و سعی کن که خودت باشی و سعی کن که همیشه زندگیت را به بهتر از آنچه در حال حاضر زندگی می کنی تغییر دهی و سعی کن با کسانی که دوست دارند تو را به آنچه که خودشان می خواهند تبدیل کنند، مبارزه کنی...

من همیشه با تو نخواهم بود هیچ کس همیشه نخواهد بود. بعد از من فرصت خواهی داشت که درباره من قضاوت کنی پس فعلاً خودت باش.

ایمان در آن لحظه احساس قدرت و غرور بسیاری داشت چون قرار بود روی پاهای خودش بایستد.

مدتی به همین منوال سپری شد و ایمان حتی فکرش را هم نمی کرد که خلوت پدربزرگ را بشکند بیسیشو وارد اتاق شده بود و از اینکه نمی توانست با حرکات لوس و مسخره و غلت خوردن روی کمرش نظر ایمان را جلب کند عصبانی شد و به طرف ایمان رفت از میان پاهای او رد شد و خودش را به ایمان مالید بعد هم از روی عصبانیت غرغری کرد که باعث شد ایمان یک لحظه از پدربزرگ چشم بردارد و انگشت اشاره اش را به علامت سکوت روی لبها بگذارد و سپس درب ورودی را به بیسیشو نشان دهد.

بیسیشو هم نامید و سلانه سلانه پی کارش رفت تا بلکه هم بازی بهتری دست و پا کند.

مدتی هم گذشت ایمان ساعت را نگاه کرد ساعت تقریباً 8.5 بود دیگر وقت رفتن بود چون ممکن بود پدر و مادرش به اینجا زنگ بزنند و سکوت خانه به هم بخورد.

دیگر اینکه ممکن بود پدربزرگ برای شام خوردن کار را زمین بگذارد البته بعید بود ولی امکان داشت و ایمان نمی خواست پدربزرگ با دیدن او در خانه احساس ناراحتی بکند و نسبت به او احساس کسی را که پشت در فال گوش دیگری ایستاده باشد را پیدا بکند و دیگر اینکه هرچه باشد ایمان فرصت را غنیمت شمرده بود و موسیقی پدربزرگ را شنیده بود و این او را خیلی شاد کرده بود.

از نظر ایمان پدربزرگ یک موجود کاملاً برتر بود و برای حفظ این برتریت و نشان دادن آن ایمان هرکاری حاضر بود انجام دهد.

ایمان رفت و تمام طول آنشب را به پدربزرگ فکر می کرد و به گذشته نامعلومش و چرا کسی از آن سخن نمی گفت ایمان از اینکه به سقف نگاه کند و با خودش کلنجار برود خسته شد به پهلو برگشت جای سرش را روی بالشت راحت کرد قبل از اینکه به خواب رود به ستاره ها نگاه کرد و با خودش گفت که فردا سئوالهای بسیار مهمی دارد که باید از پدربزرگ بپرسد.

صبح روز بعد تعطیل بود و ایمان نسبتاً زود از خواب بیدار شد با عجله کارهایش را ردیف کرد و بدون جلب توجه کسی به طرف خانه پدربزرگ رفت. دم در که رسید در را به آرامی باز کرد همیشه کلید خانه را داشت خوب که دقیق شد فهمید که صدای پیانو دیگر نمی آید.

داخل شد به اتاق که رسید دید پدربزرگ روی صندلی نشسته و نه رو به در و نه رو به پیانو است و مستقیم نقطه ای را روی دیوار مقابل نگاه می کند.

سایه ای که ایمان باعث شد روی دیوار بیفتد پدربزرگ را به وجود او در خانه متوجه کرد.

پدربزرگ در حالیکه کمی دست پاچه و داغان و مضطرب و ژولیده به نظر می رسید سعی کرد با دستی میان موهایش کشیدن و آن ها را مرتب کردن همه این علائم را پنهان کند و بعد با صدایی گرفته و ناواضح که از ته گلویش می آمد و بعداً صافتر شد و معلوم می کرد که خیلی وقت است پدربزرگ حرف نزده گفت: توئی بیا بشین . صبحانه خوردی  و بدون اینکه منتظر جواب شود گفت: چایی چی می خوری و باز بدون شنیدن جواب مانند همیشه صریح و قاطع و بدون حاشیه گفت : صفحه 27

ایمان می دانست چکار بکند به طرف پیانو رفت و برای اینکه پدربزرگ بلند نشود همانطور که می رفت دستش را دراز کرد تا صندلی میز را بردارد که پدربزرگ دستش را بلند کرد به معنی اینکه نه لازم نیست و بعد بلند شد و بی هدف شروع به راه رفتن کرد ایمان یواش یواش داشت از کنجکاوی دیوانه می شد...

کار پدربزرگ چه دلیلی می توانست داشته باشد.  چه چیزی او را تا این حد عوض کرده بود ان هم فقط ظرف یک روز؟؟؟ او از این رو به آن رو شده بود. پدربزرگ که در کارش کاملاً دقیق بود وایمان در حالیکه پدربزرگ را می پایید می نواخت . این را از آنجا میشد فهمید که به او گفته بود صفحه 27 و این در حالی بود که ایمان این قطعه را خیلی وقت پیش از اینها یعنی تقریباً در اوایل کارش یاد گرفته بود و تقریباً آن را حفظ حفظ بود ودیگر آنکه از دیروز و قطعاً همه شب را نخوابیده بود چون چشمهای سرخ و پف کرده وضع بهم ریخته لباس خودش یک دنیا حرف بود.

ناگهان شیطنتی به ذهن ایمان رسید. تصمیم گرفت اشتباه بزند تا ببیند چه اتفاقی می افتد و او این کار را کرد پدربزرگ که راه می رفت ایستاد با صدای بلند گفت :

-حواست کجاست اونجا اینارو نوشته از اول بزن

ایمان احساس می کرد که خیلی شاد است چون برخلاف تصورش پدربزرگ چندان تغییر نکرده اما استاد خود می دانست چقدر زیاد عوض شده و دلیلش را هم خوب می دانست.

ایمان قطعه را تمام کرد رویی را انداخت و آرنجهایش را روی آن گذاشت و کف دستهایش را زیر چانه و برای اینکه سرصحبت را باز کند در ذهنش دنبال سوالی گشت و سئوالی اساسی که دیشب فکرش را کرده بود به ذهنش رسید و بعد از چند لحظه سکوت را شکست و با مکث گفت پدربزرگ دیروز که اینجا...

که ناگهان پدربزرگ مثل اینکه برق گرفته باشدش از خواب پرید و مثل بچه های 6 ساله که انگار کار زشتی کرده باشد سرخ شد بعد مانند مردهای 35 ساله برای اینکه پس نیافتد و خودش را لو ندهد دست پیش گرفت و با صدایی بلند که حاکی از خشم و هیجان بود گفت: دیروز چی؟!

ایمان که خوب در چهره پدربزرگ دقیق شد همه چیز را فهمید و احساس کرد پدربزرگ می خواهد چیزی را از او پنهان کند سرش را پائین انداخت و حرفش را عوض کرد و گفت هیچی می خواستم بپرسم دیروز که یادتان نرفته غذای ماهی ها و ناناز رو بدین

پدربزرگ آرامش قبلی اش را پیدا کرد و گفت نه یادم نرفته و بعد نفس عمیقی کشید و به قدم زدنش ادامه داد

ایمان برای اینکه حوزه بحث را عوض کند گفت : پدربزرگ...

و پدربزرگ که هنوز چند قدمی دور نشده بود و انگار نگران این بود که ایمان باز بخواهد راجع به روز قبل صحبت کند سراسیمه جواب داد:

 هان! چیه! ایمان گفت کدام یکی از اینها رو بیشتر دوست دارین؟ و بعد با دست اشاره ای به اطراف و آلات موسیقی کرد و منتظر جواب ماند

پدربزرگ سرش را پایین انداخت تبسمی کرد سرش را که بالا آورد ایمان چیزی را در گوشه چشم پدربزرگ دید که دارد می درخشد و دید که در چشمهای پدربزرگ پراست از اشک ،پر است از حرف، پراز محبت ، پر از درد و پر است از برقی که ایمان معنی آنرا نمی فهمید.

پدربزرگ همانطور که راه رفت  به اولین ساز رسید یک ساکسافون برنزی بسیار زیبا دستش را روی آن کشید و گفت خیلی ها فکر می کنند این و بعد هم به طرف اسپانیش گیتار رفت گفت شاید تو فکر می کنی این ، بعد به طرف سنتور و گفت بعضی ها هم خیال می کنند این بعد ویولن را برداشت زیر چانه گذاشت کمانش را برداشت روی آن گذاشت کمی فشار داد و کمی هم زد و گفت شاید هم این و بعد آن را سرجایش گذاشت و آرام آرام در حالیکه بقیه سازها را وارسی می کرد روی صندلی کنار گاوصندوق اسرارآمیزش نشست و به ایمان نگاه کرد و گفت: اما نه هیچکدام

ایمان از شدت تعجب چشمهایش گرد شد و دستش را روی سقف پیانو گذاشت و گفت حتی این پدربزرگ گفت: شاید وقتش رسیده باشد و شاید آمادگیش را داشته باشی که حرفهایم را بفهمی ولی اگر هم نفهمیدی خوب به خاطرت بسپار تا شاید بعدها معنی حرفهایم را درک کنی.

وقتی تقریباً همسن و سال تو بودم آرزو زیاد داشتم یه روز تصمیم گرفتم که بشینم و آرزوهامو طبقه بندی کنم تا اینکه آرزوهای کوچیک و بزرگم معلوم بشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.