دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت چهارم #


قسمت چهارم

 

-        کوچیک ترین آرزوت چی بود؟!

-        یه ساز دهنی (ایمان خندید و با هیجان پرسید آخه چرا؟!!)

-        نمی دونم یه جور طلسم داشت، می دونی هرکاری می کردم نمی تونستم یکی شو بخرم با اینکه خیلی ارزون بود و پولش رو هم داشتم، اما نمی تونستم، و اونقدر سر لج افتاده بود که شده بود کوچکترین آرزوم.

-        و بزرگترین آرزو؟!

-        بزرگترین آرزوم داشتن یه پورشه آلبالوئی رنگ روباز بود با یه خونه چوبی ویلائی لب یه دریاچه که فقط خودم اونجا باشم و درختای دور و برم و عصرها جلوی آتیش شومینه روی صندلی راحتی لم بدم و روزنامه بخونم و غروب آفتاب رو از پنجره تماشا بکنم و صبحاش توی دریاچه شنا بکنم هروقت دلم خواست بخوابم و هروقت دلم خواست نه...

 خلاصه زندگی کنم

ایمان آهی کشید و گفت : چه رویای شیرینی واقعاً آرزوهای قشنگی داشتی.

پدربزرگ فکورانه به ایمان نگاه کرد و بعد در حالی که انگشت اشاره اش را به چپ و راست تکان می داد گفت: رویا نه؛ همش واقعیته

همون روز که داشتم آرزوهامو طبقه بندی می کردم تصمیم گرفتم دیگه بهشون نگم آرزو تصمیم گرفتم همشون را تبدیل به واقعیت بکنم می دونی پسر ، 10 سال بعدش من همه اونها را داشتم چون می خواستم به خودم اثبات کنم که من منم و من هستم و اینکار رو کردم و به همه نشون دادم که قدرتش رو دارم اما آسونترین قسمتش همون آرزو کردن بعدش هزار و یک مکافات می کشی خون دل می خوری آواره می شد تا به آرزوت برسی اما می دونی آرزوها خیلی نامردن وقتی که بهشون نرسیدی هی دلت می خواد زودتر بهشون برسی اما وقتی که بهشون رسیدی خودت هم نمی فهمی که کی بهشون رسیدی . دیگه برات ارزشی ندارن تازه یه بدی دیگه هم دارن به هر آرزوئی که برسی 10 برابر شایدم 100 برابر خودش آرزوی جورواجور دیگه تو مغزت فرو می کنه جوری که آرزوی اولی دیگه از یاد می ره.

مثلاً همین ساز دهنی وقتی بعد از هزار مکافات شاخ دیو رو شکستیم و گرفتیمش اولاً دوست داشتم بزنم و صداش رو گوش کنم بعد گفتم حالا که می زنم چرا اصولی نزنم بعدش گفتم حالا که اصولی می زنم چرا ساز دهنی چی می شد گیتار می زدم همینجور تا آخر انگار یکی بخواد روندن ماشین یاد بگیره ، میبینه  شده مکانیک. ما هم خواستیم زدن یاد بگیریم شدیم آهنگساز

(هر دو لبخندی زدند و پدربزرگ سرش را تکان داد و گفت)

اما کوچکترین آرزوها هم روزی یاد آدم می افتن و بدترین قسمتش هم همینجاست روزی می رسه که تو باید برای اینکه به آرزوهای بزرگترت برسی و یا اونها رو حفظ کنی باید از آرزوهای کوچکترت بگذری و این کار آسونی نیست اونوقته که تمام رنجها و دردهایی رو که برای بدست آوردنشون کشیدی دوباره احساس می کنی و با خودت فکر می کنی که ایکاش از اول هیچ کدوم را نخواسته بودی ولی اونوقت دیگه خیلی دیره تازه اگر بتونی که به خواسته بزرگترت برسی فقط یه شادی کاذب خواهی داشت و تقریباً هزار برابرش غصه از دست دادن گذشته هات رو ولی به روی خودت نخواهی آورد و باز هم آرزوهای بزرگ تری خواهی کرد و آرزوهای دیگر جای خودشون رو به آرزوهای دیگر خواهند داد و تو به جایی خواهی رسید که بزرگترین آرزویت را خواهی کرد و به خاطر آن همه چیز را خواهی داد ولی عاقبت خواهی فهمید که این آرزو محال بوده و غیرقابل دسترس و تو همه چیزت را به خاطر هیچی باخته ای باخته ای باخته ای

پدربزرگ همه اینها را با غم خاصی تعریف می کرد و وقتی آخرین کلمه را سه بار با مکث و اندوه فراوان تکرار کرد چشمهایش پر اشک شد.

بعد کلیدی از دور گردنش درآورد که ایمان همیشه خیال می کرد مدال است و در گاوصندوق را باز کرد ایمان احتیاجی به خم شدن نداشت تا محتویات داخل گاوصندوق را ببیند

داخل آن پر بود از نامه سند و کاغذ و قابی خاتم کاری شده و یک دفتر که نظر ایمان را به خود جلب کرد و همان دفتری بود که دیروز روی میز پدربزرگ دیده بود و ایمان می دانست داخلش چیست و یک جعبه سرخ مخملی که پدربزرگ یک راست دستش را به طرف آن برد و بیرونش آورد واقعاً که جعبه زیبایی بود پدربزرگ دستی به روی جعبه کشید و آنرا باز کرد ایمان احساس کرد نوری روی صورت پدر بزرگ درخشید پدربزرگ همانطور آنرا به ایمان داد.

ایمان وقتی آنرا دید تقریباً شوکه شد چیزی که او می دید یک سازدهنی طلایی رنگ زیبا بود که روی قسمت فلزیش تصویر یک اژدها حک شده بود به حدی  این ساز زیبا بود که ایمان نمی توانست چیزی بگوید

ایمان پدربزرگ را نگاه کرد و دید که دارد قاب عکس  را نگاه می کند.

پدربزرگ در حالی که چند قطره ای اشک در گوشه چشمانش دیده می شد گفت این همان آرزوئی است که تو می خواهی همه چیز را برایش فدا کنی اما حفظش کنی ایمان مادربزرگش را خوب می شناخت عکسش را توی آلبوم دیده بود اما نه به زیبایی این عکس.

پدربزرگ کمی سکوت کرد ایمان همه جزء جزء عکس را ورانداز می کرد.

پدربزرگ با بغض شروع کرد.

چندسالی بود که تازه تازه فهمیده بودم زندگی یعنی چه. بچه هامون نسبتاً بزرگ شده بودن و من فهمیده بودم که چقدر خوشبختم زمستون که درس بچه ها و کار من و گرفتاری اما تابستونا کیف بود لب دریاچه و ویلا از همه جای ایران فامیلا برامون مهمون می اومدن روزا شنا تو آب شبا هم دور هم جمع شدن گل گفتن و گل شنیدن.

همه چیز داشت خوب پیش می رفت سفارش های کار از اینجا و اونجا مرتب برام می رسید و این معنی اش پول بود. پول و باز هم پول مشهوریت افتخار به قول وارتان عالمی واسه خودش داشت امروز با این کارگردان قرار داشتم فردا با آن مسئول تالار امشب اجرای افتخاری داشتم فردا اهدای جوائز امروز برنده موسیقی فلان جشنواره و فیلم بودم فردا جایزه به بچه های 10-9 ساله کلاسهای موسیقی می دادم یه لحظه وقت آزاد نداشتم .همش کار همش بی وقتی همش موسیقی همش نت اونقدر غرق کارم شده بودم که یادم رفته بود اون هم هست . شب وقتی می رسیدم بچه ها خوابیده بودن اما اون منتظر بود اول شامش را هم نمی خورد اما بعداً که بهش گفتم شامتو بخور منتظر من نمی موند، دیگه وقتی می اومدم اون هم خوابیده بود مثل اینکه کور شده بودم. تا اینکه یکی از عصرای وسط تابستون بود که یواش یواش  به بودن و حرف زدنش عادت کرده بودم و کم کم وقتی نمی دیدمش دلم می گرفت یادم میاد لب شومینه نشسته بودیم و داشتیم راجع به آینده نقشه می کشیدیم ، یهو گفت آخ و دستش رو روی شکمش گذاشت گفتم: چی شد؟؟؟ گفت: هیچی گاه گاه درد میگیره و درست می شه خوب بعدش رو بگو...

 اما انگار اینبار خود به خود درست نشد بلکه بیشتر هم شد.

اولین باری بود که دلم براش شور می زد

گفتم :پاشو بریم شهر

 گفت: نه تعطیلی بچه ها به هم می خوره

گفتم :پاشو همیشه تعطیل هست...

به زور بلندش کردم سوار ماشین شدیم و تخته گاز تا خود تهران رفتم چند ساعت بعد تهران بودیم درد ساکت شده بود اما رفتیم پیش دکتر، دکتر کشیک بود اینور اونور گفت نمی تونم چیزی بگم برین آزمایش فردا صبح بیائید نتیجه رو ببینم شب رو همش کابوس دیدم دل شورم اصلاً کم نشده بود.

صبح شد از سحر بیدار شده بودم رفتم سراغ پیانو هرچی کردم نتونستم چیزی بزنم. صبحانه را نخورده و خورده راهی شدیم همه اش اصرار داشت که نریم انگار می ترسید .رفتیم پیش دکتر اول همون معاینه های اولیه نگاهی هم به جواب آزمایش انداخت هزار تا مکافات تا اینکه یاسمن را بیرون کرد و به من گفت  که باید آمادگی شنیدن موضوع مهمی را داشته باشیم.

 دلم هری ریخت شروع کرد به شرو ور گفتن و من هم گوش می دادم بعد میون حرفاش گفت همسر شما متأسفانه غده بدخیم سرطانی دارد دیگه هیچ چیز را نمی شنیدم انگاری دنیا رو برداشتن کوبیدن تو سرم همش همین 5 کلمه آخر تو مغزم مثل صفحه گرام که سوزنش گیر کرده باشد تکرار می شد انگار داشتم ضعف می کردم بلند شدم دلم می خواست اولین چیزی که می اومد تو دستم بکوبم تو سر دکتر اما از حال رفتم وقتی چشمام باز شد دیدم همه دور و برم نشستن چندتا انترن و پرستار و همون دکتر ...

گفتم مرتیکه و یقه دکتر را چسبیدم اما قدرتش رو نداشتم که بزنمش یا حداقل فرصتش رو چون انترنها و پرستارها جدامون کردند دکتر که عصبانی به نظر می رسید یقه اش را درست کرد و چندبار مثل اینکه خاکی شده باشد روی آن کوبید بعد با صدای بلند گفت آقای ظروفچی شما آدم منطقی ای به نظر می رسین این رفتار از شما بعید است این کار را بنده و یا شما انجام نداده ایم و کسی در بوجود آمدن اون غده مقصر نیست. تشخیص من هم درست است ولی امیدوارم اینطور نباشد خوب الحمدالله  امروزه علم پیشرفت کرده و ما می توانیم با شیمی درمانی جلوی رشد غده را بگیریم و یا اون رو از بین ببریم.

چیزهایی راجع به شیمی درمانی شنیده بودم می دونستم حرفهای دکتر همه دلخوش کنکه دیگه نمی خواستم به حرفهاش گوش کنم اما نای اینکه پا شم و از اطاق بیرون برم و یاسمن رو ببینم رو نداشتم دکتر ور ور حرف می زد ...

 من به یاسمن به زندگی خوب گذشته ام و اینکه چقدر خوشبخت بودم و تا حالا نمی دونستم فکر می کردم .

فکر می کردم به دیشب و امروز که چقدر فرق، بین دونستن و ندونستن هست به بچه هامون به زندگی آینده اونا و فکر می کردم به من به تنهائیم بدون اون و به ترسی که از نبودنش دارم

و حالا اون هم خیلی دیر، وقتی کار از کار گذشته بهش فکر می کنم و به این فکر می کردم که چقدر ضعیفم و بدون اون ضعیفتر می شم اصلاً چجوری بهش بگم و بی اختیار با صدای بلند گفتم من بدون تو می پوسم.

استاد  این جمله را که گفت شروع کرد به گریه کردن اما اون صدای ایمان را هم وقتی گریه می کرد می شنید کمی بعد هردو ساکت شدند استاد در حالیکه اشکهایش را با دستمال پاک می کرد ادامه داد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.