دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت پنجم #


قسمت پنجم


یاسمن همیشه رک بود و من این رو خیلی دوست داشتم من هیچ وقت به اون دروغ نگفته بودم و نمی تونستم بگم بیرون که اومدم یاسمن زود به طرفم اومد گفت حالت خوبه؟ گفتم آره چطور؟! گفت اخه اون پرستارا ریختن تو ، من رو هم نذاشتن بیام تو...

گفتم: چیزی نیست حال دکتر بد شده بود

ولی این بار حال خودم از دروغی که گفته بودم بد شد " اولین دروغ "

یاسمن نگاه معنی داری به من کرد درست است که من او را نگاه نمی کردم اما این را خوب می فهمیدم بعد به آرامی گفت راجع به من چی گفت ؟؟؟ خودم را جمع و جور کردم و دنبال دروغ مناسبی گشتم بعد گفتم به تو هان گفت روده هاش چرک کرده؟! و به راهم ادامه دادم "دومین دروغ" را گفته بودم با سرعت از پشت خودش را به من رساند آرنجم را گرفت و به طرف خودش برگرداند.

گفت ببین کامران تو دروغ گوی ماهری نیستی هیچ وقت نمیتونی دروغ بگی لااقل اینکارو نمی تونی با من بکنی چون خیلی زود خودت رو لو می دی پس نکن دروغ نگو من میخوام بدونم. این حق رو دارم که بدونم بگو چقدر؟! دلم ریخت خواستم به راهم ادامه بدم ، دوید و جلوی رویم ایستاد توی چشمهام نگاه کرد انگار همه چیز رو از قبل می دونست این رو می شد از چشمهاش فهمید باز پرسید: چه قدر؟؟؟  گفتم :چقدر چی؟؟؟ آب دهانش را قورت داد و آهسته گفت: چقدر زنده می مونم؟ بغض گلوم رو گرفته بود قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم دیوونه شدی این چرت و پرتا چیه داری می گی؟! با صدای بلند گفت به من راستشو بگو چقدر؟! دیگه طاقتش رو نداشتم گفتم گیلاس که دوست داری باهم می ریم شکوفه هاش رو تماشا می کنیم بهت قول می دم...

 به دیوار تکیه داد و یواش یواش پایین اومد تا نشست من هم بغلش نشستم حالا هردوتامون می دونستیم گفت 7 ماه واسه یه زندگی خیلی کمه مگه نه وای بچه هام چی می شن که من بغضم ترکید...

تو این 6-7 ماه هرکاری که می تونستم بکنم و فکر می کردم درسته انجام می دادم تا بلکه بتونم زنده نگهش دارم. یاسمن اونوقت برام بزرگترین آرزو شده بود و به خاطرش حاضر بودم همه چیز رو فدا کنم و اینکار رو کردم و اونوقت بود که معنی شیرین آرزوهای کوچیک رو هم فهمیدم اما اینکار رو با رضایت و آرامش کامل انجام دادم دیگه خونه لوکس نداشتم ماشین روباز نداشتم ویلای چوبی لب دریاچه هم نداشتم حتی زندگی خوش گذشته رو هم نداشتم یاسمن برام مهمترین چیز زندگیم بود.

از این دکتر به اون دکتر از این کشور به اون کشور تو 5 ماه اول دور دنیا رو گشتیم دیگه رسماً به پیسی افتاده بودم این خونه رو هم که می بینی فروخته بودم... وارطان به دادم رسید عینهو فرشته ها، خیلی بعدنا کار کردم و پولش رو پس دادم...

دیگه خودش هم خسته شده بود با اینکه خیلی درد می کشید اما هیچ وقت صدای ناله و شکایتش رو نشنیدم سرطان بد دردیه . ذره ذره مثل شمع جلوی چشمام آب می شد و من نمی تونستم کاری براش بکنم و این بیشتر از هر چیزی عذابم می داد بیمارستان که نمی رفت می گفت می خوام تو خونه خودم پیش بچه هام بمیرم و تو کنارم باشی.

اوایل بهار رفتیم شکوفه های گیلاس رو هم دیدیم باد می اومد و شکوفه ها برگهای صورتی کوچیکشون رو روی زمین می ریختن صدای یاسمن ضعیف و خش دار شده بود به زحمت می تونست حرف بزنه روی صندلی چرخدارش نشسته بود و دورش پتو پیچیده بودم که سرما نخوره صداش از گوشم بیرون نمیره با همون صدا گفت: " خوب دیگه شکوفه ها رو هم دیدیم انگار یواش یواش وقتشه..."

دیگه نمی تونستم گریه کنم اشکی برام باقی نمونده بود.

آخر همون ماه تو ایوون نشسته بود رو همین صندلی راحتی روش یه روانداز انداخته بودم و گلای باغچه رو تماشا می کرد و ماهی ها رو ، صدام کرد و بچه ها رو خواست. دونه دونه بچه ها رو بوسید و بوشون کرد. بعد گفت: ببرشون تو حیات بازی کنن بعدش به چشمام عمیق نگاه کرد.

 گفت : بهم قول بده که از بچه هام خوب مواظبت می کنی، هیچ وقت تنهاشون نمی ذاری

 گفتم : قول می دهم

 گفت : می دونم که راست می گی از چشمات معلومه چشمها هیچ وقت دروغ نمی گن

بعد همینطور که بچه ها رو نگاه می کرد گفت : همیشه دلم می خواست موقع مردن با خنده می مردم یه جوک بهم میگی من هم شروع کردم به گفتن سرش رو گذاشت رو شونم. لطیفه تموم نشده بود که احساس کردم اون رفته و دیگه واقعاً تنها شدم ...

نگاش که کردم دیدم همونطور که بازی بچه ها رو تماشا کنه داره می خنده اون به آرزوش رسید ولی من آرزوم رو از دست دادم تمام آرزوهایی که داشتم کوچیک و بزرگ همه رو از دست دادم من یه بازنده واقعی بودم و هستم اما هیچ متأسف نیستم .چون یه بازنده خوب بودم برای چیزی که ارزشش رو  داشت و خودم خواسته بودمش باخته بودم پس دلیلی برای پشیمانی نداشتم.

هیچ میدونی؟ بهترین بازنده ها اکثراً کسانی هستند که فکر می کنند جزو بهترین برنده ها هستند و معمولاً به همین دلیل همه چیز رو یکجا و آنی می بازند چون اونقدر حرص بردن دارند که متوجه باختنشون نمی شند. ولی به چیزهایی که می بازند شاید هیچ وقت نرسد و تمام عمرشون رو به خاطر چیزهایی که از دست دادن افسوس می خورند...

راستش پسر، از اون روز هرچی کردم نتونستم خودم رو نگه دارم تقریباً 10 سال پیش بود یه سری به خونه لب دریاچه زدم از دور یاسمن رو دیدم که روی صندلی نشسته و مثل همیشه دریاچه رو نگاه میکنه دلم عجیب گرفت احساس کردم دلم قد یه دنیا براش تنگ شده صداش کردم اون منو نگاه کرد. بلند شد خندید و رفت تو و همه چیز محو شد .

اگه بهش قول نداده بودم که پیش بچه ها بمونم منم باهاش می رفتم بعد اون امید زندگیم همین قولی بود که دادم و این بچه های عنتر که سال به سال سری بهم نمی زنن یکی نیست بهشون بگه ، مگه من کشتمش؟ مگه من می خواستم که اینجوری بشه ؟ خودم کم کشیدم ؟  چرا باهام  اینجوری رفتار می کنین لامذهبا  آخه انصافم خوب چیزیه ایمان با صدای بلند گفت: اه و محکم روی زانویش کوبید و سرش را میان دستانش گرفت و شروع به گریه کردن کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.