دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت ششم #


قسمت ششم

 

بعد یکمرتبه گریه اش را قطع کرد و نفس عمیقی کشید اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و به ایمان نگاه کرد گفت ببین پسر می خوام امروز وصیت کنم یاسمن برگشته و شاید معنی اش اینه که من باید برم ایمان از این حرفها سر در نمی آورد ولی از کلمه وصیت تنش مور مور شد حتی فکر نبودن پدربزرگ عذابش می داد.

پدربزرگ کفت پاشو برو خونتون سرراهت به دکتر امجد هم بگو بیاد اینجا می خوام همه چیز رسمی باشه. ایمان پا شد و گفت:  اما پدربزرگ ...

حرفش را قطع کرد و گفت دیگه اما و مما نداره همینه که گفتم یالا بجنب، ایمان رفت و وکیل خانوادگی آقای امجد را از تصمیم پدربزرگش مطلع کرد دکتر داشت با تلفن حرف می زد تلفن را نگه داشت و به حرفهای ایمان گوش داد بعد به ایمان گفت که می تواند برود ایمان همانطور که داشت بیرون می رفت شنید که دکتر به کسی که پشت خط بود می گفت " نه دارم می رم جایی کار دارم و بعد با خنده مسخره ای ادامه داد استاد نت ، خیال می کنه داره می میره ایمان خیلی سعی کرد طوری خودش را بگیرد اما نتوانست کینه شدیدی از او در دلش شکل گرفته بود و این حالش را به هم می زد برگشت و نگاه تنفر آمیزی به امجد کرد امجد که تازه متوجه شده بود که ایمان بیرون نرفته همچنین می توانست خشم را در چشمانش ببیند فهمید که چه دسته گلی به آب داده ولی به رویش نیاورد شاید اصلاً اهمیتی نداد دستش را روی دهنی گوشی گذاشت و آهسته گفت چیز دیگری هست که بخوای بگی؟؟؟ ایمان با خشم و قاطع گفت «نه خیر؛ آقا»  امجد ادامه داد پس می تونی بری و صحبتش با تلفن ادامه داد: نه هیچی نوه همین آهنگسازست و ایمان خارج شده بود.

ایمان شب خیلی سعی کرد که افکارش را متمرکز کند و راجع به حرفهای پدربزرگ فکر کند اما خیلی زود خوابش برد بدون اینکه به نتیجه ای برسد خیلی خسته بود.

صبح اصلا نمی خواست از خواب بلند شود بعد از اینکه بیدار شد مدتی توی رختخواب اینور و اونور شد و به زور می خواست باز بخوابد دلشوره عجیبی داشت حرفهای دیروز پدربزرگ مدام به ذهنش می رسید و او راجع به آن فکر می کرد خیلی سخت بود تصمیم بگیرد که آیا صحیح است که این را به والدینش بگوید یا نه؟؟؟ آیا بعداً او را به خاطر چیزی که می دانست و نگفته بود سرزنش می کردند؟ بالاخره بلند شد و کارهایش را با اکراه جمع و جور کرد بعد به طرف منزل پدربزرگ راه افتاد.

رسید؛ پدربزرگ همان حال و روز گذشته را داشت وقتی ایمان رسید امجد هم آنجا بود ایمان با نفرت سلامی به امجد کرد امجد که انگار محبت عمیقی نسبت به استاد و نوه عزیز او دارد جواب داد سلام عزیزم حالت خوبست؟! پدربزرگ هم متوجه این تضاد شد به طرف ایمان رفت دستش را روی شانه او گذاشت و بعد دستش را به طرف کتف او سر داد و او را به جلو هدایت کرد و آهسته گفت : بعداً،  باشه؟؟؟ و ایمان را روی یکی از صندلی ها نشاند رو به امجد کرد و گفت: پس ترتیبی میدی که ایمان بتونه کارش رو به نحو احسن انجام بده دلم می خواد سنگ تموم بذارین شما می تونین برین، باید ایمان رو توجیه کنم فکر می کنم کار دیگه ای نمونده شما مشکلی ندارین؟

   امجد سر خودنویسش را گذاشت و گفت نه البته پدربزرگ حرفش را قطع کرد و در حالی که به طرف میز حرکت میکرد ادامه داد بله البته فراموش کرده بودم  خوب می تونم حق الزحمه شما روحالا بدم یا پستش کنم که حتما شما ترجیح می دهید که همین حالا حساب کنم تا کهنه و فراموش بشه گرچه می دونین من برعکس خیلی از آدمها چنین اخلاقی ندارم و نگاهی به امجد کرد که توی دل ایمان قند آب شد.

امجد که انگار از ورشکستگی فرار کرده با نیشی که تا بناگوشش باز بود، با خنده کریهی گفت: نه خیر استاد شما بیشتر از اینها به گردن ما حق دارین و ما...

 پدربزرگ باز حرفش را قطع کرد و ادامه داد چقدر؟

چقدر چی ؟

 -چقدر بنویسم بسه و با خودکارش آماده بود که چکی را امضاء کند.

- هرچقدر میل دارین

 - پس فکر می کنم این کافی باشد چک را  از ته برگش جدا کرد و جلوی چشم امجد گرفت – کافیه نه؟!

ایمان متوجه شد چشمهای امجد برقی زد و گفت البته از کار با شما خوشوقت شدم.

- خوب بهتره برین تا من بتونم به کارهام برسم زحمت کشیدین و بعد با دست در خروجی را نشان داد مدتی بعد ایمان تنها روبروی پدربزرگ ساکت و فکور و ناراحت تر از همیشه اش نشسته بود و منتظر حادثه بود.

ناگهان پدربزرگ به حرف آمد بلند شد و نزدیک ایمان صندلی را روی زمین گذاشت به چشمهای ایمان نگاه کرد. آرام با صدایی که طنینش تمام اطاق را پر می کرد

-روزی که من مردم همه باید سفید بپوشن از جمله خانواده ام بدون استثناء

-پدربزرگ؟!!!

-گوش کن؛ بعد از اینکه مراسم تموم شد و فامیلهای نزدیک موندن امجد وصیت نامه رو می خونه چیزی برات گذاشتم که شاید خوشت بیاد اونوقت همه مجبورن به کارهایی که تو می کنی با دقت توجه کنند تو باید آهنگی رو که من توی این چندسال نوشتم رو با تمام وجودت بزنی تا همه به احساس من پی ببرن اما تو هیچ نتی از اون آهنگ رو نمی تونی داشته باشی مگر فقط روزی که باید بزنی و امجد اونرو در اختیارت می گذارد دوم اینکه فقط می تونی یکبار این آهنگ رو بشنوی که اون رو هم همین الان برات می زنم و سوم اینکه باید این آهنگ رو با همون سازدهنی که نشونت دادم بزنی

-اما، من؟!

-اما و ولی نداره بله تو سازدهنی بلد نیستی اما باید یاد بگیری و این کار رو باید بدون من انجام بدی اگر تونستی این کار رو بکنی ترتیبی دادم که پیش یکی از دوستام شغل مناسبی دست و پا کنی و آینده خوبی به عنوان یک موسیقی دان داشته باشی باید به مستقل بودن عادت کنی و من می دونم تو از عهده اینکار هم بر می آئی و من به تو افتخار خواهم کرد و روحم همیشه شاد خواهد بود و همیشه روحم تو را کمک خواهد کرد و این یک حقیقت است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.