دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : ماهی قرمز شب عید # قسمت اول#

 

ماهی قرمز شب عید


نیمه شب سه ساعت پیش بود روی لبه نازک و سرد جان پناه  cm80 تراس طبقه 4 از ساختمان 6 طبقه ایستادم و به ماه نگاه می کنم

در اصل باید  cm110 می بود ، اما شاید به دلیل اینکه سود بیشتری بکنن یا اینکه پولشون تموم شده cm80 ساختنش جان پناه (دیواره تراس) رو می گم فرقیم نمی کنه برای منظوری که من اینجا روش وایستادم کوتاهترش بهتره

آخرای زمستونه اما هوا اونقدر سرد هست که با زیر پیراهن و شلوارک ظرف 15 دقیقه یخ بزنی اما گرمای نفرت و اندوه درونم مانع از اینکه سرمای بیرون رو احساس کنم.

دارم فکر می کنم که اینبار می تونم انجامش بدم؟!

پریدن خیلی آسون به نظر می رسه ارتفاع هم زیاد  نیست حداکثر 15 متر اما کافیه امیدوارم قبل از اینکه چشمام رو باز کنم به زمین برسم

چندسالی می شه که از ارتفاع می ترسم؛ نمی خوام بترسم به حد کافی ترسیدم زندگی وحشتناک ترین چیزیه که دیدم و تجربه کردم.

خیلی کوچیک بودم انقدر که سایه ای از خاطره ش به یادم می یاد و بقیه اش از تعریفهای فامیل یادم می افته به خاطر کار پدرم به یه شهر کوچکتر که از خونه اصلی 2 ساعت فاصله داشت نقل مکان کرده بودیم

پدربزرگم بعد از چندماه به دیدنمون اومد اون موقع اینجور فکر می کردم خوب بهتره بگم اومده بود ببینه که دخترش خوشبخته، راحته؟ با پدرم، کارش، زندگی جدیدش مشکلی نداره؛ و چه بهانه ای بهتر از این که دلم براتون تنگ شده بود.

خوب دل منم براش تنگ شده بود الانم که 30-40 سال از اونموقع می گذره دلم براش تنگ می شه دل آدم همیشه واسه چیزای خوبی که نداره تنگ می شه

واسه همین وقتی خواست بره من هم خواستم که باهاش برم تا دلم براش تنگ نشه اون مخالفت می کرد اما من مصر بودم تا باهاش برم

مادرم بهم گفت اگه بری گریه نمی کنی ها! دلتنگی نمیکنی ها! نمیگی منو برگردون پیش مامانم؟ داشت منو تهدید می کرد یا چیزی بهم میفهموند یا نمی تونست از من دل بکنه؟

گفتم نه می خوام برم قول میدم. سه شنبه بود گفتم آخر هفته میاین باهم برمی گردیم باشه؟ گفت باشه و ساک قرمز رنگی رو داد دست بابابزرگ و دست منو تو دست دیگش گذاشت و بوسم کرد و منو بو کشید و ما راه افتادیم هنوز از شهر بیرون نرفته بودیم که فهمیدم چه اتفاقی افتاده...

ترس، شاید اولین تجربه ترسم داشت شکل می گرفت از چی می ترسیدم؟ نمی دونم ذاتاً آدم نمی دونه از چی می ترسه وقتی بزرگتر می شه فکر می کنه می دونه از چی می ترسه اما اشتباهه چون اگه بدونه که از چی می ترسه دیگه از اون نمی ترسه یا حداقل نصف ترسش می ریزه

اما من گریه نکردم- دلتنگی نکردم- نگفتم منو برگردونن آخه قول داده بودم. سعی کردم ترسمو فراموش کنم با چهره های تازه ای که می دیدم جاهائی که می رفتم بازی هائی که می کردم البته می دونین که بی فایده بود.

خیلی قبل تر از اون که آستانه تحملم تموم بشه پدرم جلوی روم وایستاده بود مادرم خواسته بود که بیاد دنبالم خیلی خوشحال شدم که برمی گردم البته به روم نیاوردم برعکس خودم رو ناراحت نشون می دادم که برمی گردیم. عکس العمل های آدم تو شرایط مختلف خیلی جالبه راستش همه شاید خودم هم فکر می کردم که من کم می یارم. اما من قول داده بودم و شاید همه چیز به موقع جای خودش بود یعنی شانس آوردم که کم نیاوردم اینبار چطور آیا اینبار هم شانس می یارم؟ منجی به موقع می رسه؟ به قولهایی که دادم عمل می کنم؟

جریان خون تو رگهام یواش یواش کند می شه داره یخ می زنه باید فکر کنم تمرکز کنم از ترس کاری که دارم انجامش می دم یا از سردی هوا یخ می زنم فرقی هم نمی کنه آخرش یکیه مگه نه

خسته شدم از فرار کردن از رفتن بسه دیگه تا کی باید منتظر باشم که یکی پیدا بشه بگه اینجا ایستگاه آخره پیاده شو

" من همین ایستگاه پیاده می شم نگه دار"

جرعتش رو داری بگو. بگو و پیاده شو خودت انتخاب کن برای اولین بار خودت

-        چی؟! شوخی می کنی؟! خاک بر سرت! بلیط نگرفتی؟!

چطور سوار شدی؟! کسی چیزی بهت نگفت؟! جلوت رو نگرفت؟! نگفت کجا؟! وای به حالت وای! تو که نمی دونی کجا می ری؟ بلیط چی بگیری؟!

آره راست میگی بلیط چی بگیرم

بچه بودم بزرگتر شدم که برم مدرسه که برم دانشگاه که فارغ التحصیل شم که ماشین بخرم که خونه بخرم که ازدواج کنم که پول زیادتری دربیارم که ... ؟!

راستی که چی؟! همه اینهارو مثل ماشین، مثل رباط تک تک انجام دادم به نحوه احسنه که چی بشه؟! که بعدش چی آخرش چی که بعدش بچه  دار بشم که اون بره مدرسه بره دانشگاه- ماشین بخره خونه بخره- زنش بدم بچه دار بشه که بعدش چی اون بعدش چه کار کنه؟!

من بی هدفم یا کل زندگی هدف نداره اگه همه چی یه چرخه بی خود و تکراریه به چه درد می خوره؟ تازه اونائی که قبل از من بودن به این فکر نکردن یا براشون مهم نبوده یا... چی بگم؟!

ازدواج، آره، یادم میاره که وابستگی هائی هم دارم اطاق خواب آخری خوابیده حتماً خبر نداره که من اینجام امیدوارم خوابهای خوبی ببینه فردا حتماً روز سختی براش خواهد بود

قبل از اینکه بیام اینجا صورتش رو تو نور ضعیف چراغ خواب نگاه کردم مثل بچه ها خوابیده بود اخم کرده بود داشت خواب بدی می دید؟!

از من قوی تر بود یا بی خیال تر؟! خیلی از سختی های اواخر رو با هم تجربه کرده بودیم چطور خوابیده بود (حتی شده با اخم) اما من همیشه نفس کم می آوردم انگار خونه 150متری توش هوا نداشت هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم

زندگی دستانش را دور گردنم فشار می داد اما من سمج بهش چسبیده بودم و ولش نمی کردم

-        بچه پررو بدون بلیط اومدی بیرونم نمی ری؟!

توی سرم پر از افکار جورواجور که نمی ذاره تمرکز کنم نمی ذاره کاری رو که قرار انجام بدم رو تموم کنم پائین رو نگاه می کنم سعی می کنم منظره ای که فردا از تراس می بینه رو تجسم کنم دلم به حالش می سوزه وقتی با هم بودیم چه غلطی می کردیم که حال تنهائی از این به بعد چه کار بکنه دست تنها تو این دنیائی که من ازش وحشت دارم

می شد کاری کرد که این منظره رو فردا نبینه؟ کف سینه حیاط حتما پرخون می شه قرمز که با آب هم پاک نمی شه وقتی گوسفند قربونی می کردن دیدم لخته ها مشکل شسته می شن یا اصلاً نمی شن...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.