دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : ماهی قرمز شب عید # قسمت آخر #


قسمت اخر


 حالم بد شد نمی تونستم نفس بکشم پسرک داشت لباش رو تکون تکون می داد اما تصویر بود ولی صدای  وز وز توی مغزم نمی ذاشت چیزی بشنوم. اما یواش یواش صداها برگشتن یه دگمه پیرهنم رو باز کردم تا بهتر بتونم نفس بکشم پسر با غیض تو چشمام نگاه می کرد .

گفتم : چیه؟

گفت: ماهی می خوای یا نه؟؟؟

 جوری ازم پرسید که اگه نمی خواستم هم مجبور بودم ازش بخرم. از جسارت لحن حرف زدنش شکه شده بودم. یه دونه خریدم. 

گفتم : بزارش تو پلاستیک .

 خودش بلد بود چی کار کنه.  شاید واسه همین سرش رو به معنی استغفرالله به چپ و راست تکون داد.همه کاراش رو که کرد از یه طرف پلاستیک و داد دستم که الان مثلث شکل بود جالب بود تا کمی قبل پلاستیک مستطیل شکل بود.

گفت: اینجوری بگیر، بیشتر از نیم ساعت هم خواستی بیرون باشی در پلاستیک و باز کن هوا بخوره قابل شمارو هم نداره 500 تومن . جالب بود مگه ماهی آب شش نداشت یا پسره واسم کلاس گذاشته بود یا سرکاری بود حالا هرچی... .

 پولش رو دادم توی چشماش نگاه کردم  می خواستم قیافش یادم بمونه واسه چی نمی دونم یه کمی اونطرفتر سوار تاکسی شدم شهرداری یه استخر داشت 20 دقیقه یا یکم بیشتر با اونجا فاصله نداشت.

رسیدم قبلا اونجا از این ماهی ها دیده بودم پلاستیک رو بالا آورد تا ببینمش حالش خوب بود خواست با انگشت بزنم به پلاستیک یادم افتاد جائی خونده بودم که ضربه های که با انگشت به تنگ ماهی می زنیم باعث کر شدن ماهی می شه منصرف شدم.

لب استخر واستادم کیسه رو باز کردم و توی استخر خالی کردم

شاید 10 روز زنده می موند شاید یه سال تازه اگه شانس می آورد و پرنده ای چیزی شکارش نمی کرد اما شانس اینکه توی یه دنیای بزرگتر زندگی کنه رو بهش دادم.

وقتی رسیدم خونه ازم سراغ ماهی رو گرفت. بهش گفتم نخریدم و نمی خرم با هم دعوا کردیم سر این موضوع که یمن داره و از این حرفها شاید واسه همین بود که پیشم نخوابید و تو خواب اخم کرده بود اما من قطعاً واسه این دعوای کوچیک اینجا نبودم.

هروقت دعوا می کردیم اگه می تونستم بخوابم تو خواب سوژه های جدید واسه نوشته هام پیدا می کردم از خواب که پا می شدم باید زود می نوشتم وگرنه سوژه ها در می رفتن...

پس واسه نوشتن 2 چیز الزامی بود : 1-دعوا  2-دفترچه یادداشت پای تخت خواب

فردا چی؟ فردا هیچ کدوم دیگه به درد نمی خوردن سوژه ها تا آخر دنیا دربه در می شدن. دفترچه یادداشتم می شد کاغذ نقاشی بچه های مهمون ها تو مراسم ختم عصر پنجشنبه ها. لرزیدم چندوقت بود اینجا بودم نمی دونم ساعت نداشتم اما صدای اذان بلند شده بود تا چند وقت دیگه خورشیدم در می اومد.

قطعاً منتظر منجی نبودم حداقل اینبار. شاید اگه خورشید در می اومد همه چی تموم می شد گرمم می شد عوض می شدم مثل کرمی که از پیله اش در بیاد.  واقعیت زندگی من چیه؟ حقیقت زندگی چیه؟ همه عمرم تلاش کردم فرق بین حقیقت و واقعیت را بفهمم و نشون بدم

یه بار جائی خوندم که یه نفر تو خواب دیده بود که مثل پروانه از پیله اش در آمده و شروع کرده به پرواز بعد با خودش فکر کرده بود که آیا اون یه آدمه که تو خواب می بینه پروانه شده یا یه پروانه است که توی پیله اش خوابیده و فکر می کنه آدمه و زندگی می کنه.

واقعیت این بود که اون زندگی می کرد ولی حقیقت زندگی رو پیدا نکرده بود پروانه بود یا آدم؟! نکنه ما فقط چیزهائی که می خوایم یا ازش می ترسیم رو می بینیم و زندگی می کنیم اما حقیقت زندگی ما چیزهای دیگه ای است اگه ما زندگی رو خودمون می سازیم پس چرا تلخی ها رو می سازیم؟ یا بقیه برامون تلخی ها رو می سازن؟ چون شیرینی های زندگی محدودند؟!

خوب چرا تلاش نمی کنیم شیرینی های نامحدود بسازیم بجای اینکه واسه بقیه تلخی زندگی بسازیم در هر حال نباید سخت تر از اولی باشه

خورشید تماماً در نیومده اما اشعه های پرتلاشش دارن توی جون سیاهی شب جلو می رن ، انگار دارن شب  فتح میکنن.

احساس کردم کسی پیشمه و نگاهش روی هیکلم سنگینی میکنه عرق سردی رو که داشت از پس گردنم پائین می رفت و کل وجودم رو می لرزونه لحظه به لحظه و جا به جای بدنم تعقیب می کردم.

پس اینجوری می شه اسمش هرچی می خواد باشه نتیجه اش فرقی نمی کنه.

نمی تونستم گردنم رو بچرخونم و بهش نگاه کنم نفسم تو سینه حبس شده بود داشتم خفه می شدم با صدای یخ زده که از ته گلوی خشکم بیرون اومد گفتم: می شه تمومش کنی

گفت: چی رو تموم کنم؟ سر صبحی اینجا رو چی کار می کنی؟ چرا رفتی رو لبه تراس؟!

صدائی که شنیدم آشنا بود یا اینطور تصور می کردم گردنم رو به زحمت برگردوندم صدای رگهای خشک گردنم مثل خرد شون استخوانهائی که سگ می جوه توی گوشم پیچید.

از چیزی که می دیدم خشکم زده بود

خودم نگاهش کرده بودم دیدم خوابیده ( با اخم ) اینجا چیکار می کرد؟ ذهنم خیلی مشغول تر از این بود که بفهمم اون 5 ساعت پیش بود حتماً چیزی بیدارش کرده نکنه بلند بلند فکر کردم؟

-        گفتم اینجا چی کار می کنی

باید جواب می دادم اما هول شده بودم باید برای خودم زمان می خریدم تا بهونه مناسبی پیدا می کردم گفتم: هان؟!

همه چیزهایی که گفته بود تند و سریع از اول پرسید حتی نتونستم پلک بزنم بالاخره این جنس قابلیتهای خاصی داره فقط فرصت کردم تصمیم بگیرم همزمان که حرف می زنم بهونه بیارم یا همانطور که بهونه می یارم حرف بزنم یا چیزی مثل این آخه توی این موضوعها زیاد ماهر نیستم...

-        از حیاط صدا اومد اومدم ببینم چیه؟

-        چرا رو دیواری؟

-        قدم نمی رسید رفتم بالا بهتر ببینم

-        با cm 180 قد از روی دیوار نیم متری نمی دیدی؟

-        نیم متر نیست cm80

-        حالا هرچی! چیچی بود؟

-        هیچی فکر کردم صدا شنیدم

-        خوب بیا بریم تو یخ می زنی

از فکر اینکه اینجوری راحت قانع شده بود و چه قیافه پریشونی داشت ، خندم گرفت

-        واسه چی می خندی؟

-         گفتم هیچی یهوئی اومدی ترسیدم

-        ترس که خنده نداره؟

با خودم فکر کردم : چرا !!! دقیقا بعد از این همه فکر ، فقط ترس از زندگی ،         خنده داره ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.