دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان هرج و مرج - داستان جدید " آدم برفی بهاری "

 

آدم برفی بهاری

 

آن سال بر خلاف گذشته های دور زمستون سختی نبود، برای همین آدمهایی که منتظررسیدن بهار بودن  با بارش برفی ناگهانی یکه خوردن . اون با آخرین برفی که از آسمون می بارید به دنیا اومد و با آخرین تکه هویجی که از ته مونده های یخچال بود و بجای دماغ براش استفاده شد ، تکمیل شد.

تقریبا با هر چیزی که اضافه بود ساخته شده بود .دندونهایی از جنس سنگ ریزه های داخل باغچه،چشمهایی از باقیمانده ذغالهای نیم سوخته داخل منقل،دگمه های که از پالتوهای مندرس جا مونده بودن و کلاه پشمی دوران مدرسه که در اثر همنشینی با بیدهای کمد لباس ،هر طرفش سوراخ بود. دستکش و شالگردنی که حال و روز بهتری از کلاه نداشتن و چنگی به دل نمی زدن هم جزیی از تزئیناتش بودن.وعصای خانم جون که بعد فوتش به درد خاصی غیر از آویزون کردن به دست یه آدم برفی نچندان زیبا نمیخورد.

 تعجبی نداشت اگه هیچ  شباهتی بین آدم برفی بی ریخت ولی بانمک  و مرد جوان چشم و ابرو مشکی خوشتیپی که خالقش بود پیدا نمیکردی.

اما ادم برفی انقدر از تولدش هیجان زده و سرمست زندگی کردن بود که نه تنها سپاسگذار به وجود آمدنش نبود؛ بلکه متوجه حضور خالقش هم  نبود.

از همون لحظه تولد که چشمش به گل رنگارنگ و تازه کاشته شده باغچه روبرو افتاد دیگه نمیتونست از اون دل بکنه و یا حتی جای دیگه ای رو نگاه بکنه .

قلب پارچه ایش که ازجنس پلیور پشمی زنانه خانمی که حالا از پنجره بالکن طبقه 4 ساختمان به حیاط و اثر باشکوه همسرش با لبخند نگاه میکرد ،تهیه شده بود، چنان میتپید، که میخواست از جاش در بیاد . حتی چند بار بر اثر ضربان قلب بالا ، روی زمین افتاد و مرد جوان مجبور شد تا اونو دوباره سر جاش محکم کنه.  

اما گل توی باغچه چندان حال و روزی خوبی نداشت.سرمای وجود آدم برفی داشت اونو میکشت و گل رنگارنگ هیچ احساسی نسبت به گرمای عشق آدم برفی تازه به دنیا آمده نداشت و فقط دلش میخواست تا آخر تابستون سال آینده زنده بمونه .

اونشب گل تنهای باغچه با چنگ و دندان تلاش کرد تا زنده بمونه .تمام شب آدم برفی به گل زیبا و لرزان باغچه که بازیچه دست نا ملایم باد شده بود ، نگاه میکرد . تشنگی و سرما داشت گل رو از پا در می آورد. آدم برفی با خودش فکر میکرد که ای کاش پا داشت و دلش میخواست تا خودش رو هر جور شده به آن طرف حیاط میرساند و گل رو از نزدیک در آغوش میکشید تا دیگه سردش نباشه. پس تا خود صبح به این فکر میکرد تا چطور میتونه خودش رو به گل توی باغچه برسونه

صبح شده بود و آفتاب بهاری داشت از پشت کوهها بیرون میامد .هوای مطبوع بهاری باعث شده بود تا گنجشکها هم از لونه هاشون بیرون بیان و مشغول عشق بازی بشن.

نزدیک ظهر که مرد جوان به خانه برگشت ، روی سنگهای تزیینی حیاط ، چند سنگ ریزه و یک هویج پلاسیده پیدا کرد که در کنار آنها رگه هایی از آب سیاه رنگی به چشم میخورد  که از امتداد ذغال های جامانده در روی زمین جاری بود واز کنار کلاه و شال گردن و عصای افتاده روی سکو و قلب پشمی قرمز رنگی که هنوز خیس آب بود ، می گذشت و تا خود باغچه روبرو ادامه داشت.

مرد جوان بی اهمیت به باقی چیزها خم شد و عصای قدیمی را برداشت و با دست پاکش کرد و موقع رفتن با بغل پا کلاه و شالگردن خیس را به سمت سکو هل داد و از روی قلب قرمز پشمی عبور کرد و به داخل ساختمان وارد شد.

اما هیچ کس ندانست که  آدم برفی یک روز زنده ماند تا گل زیبای باغچه آخر تابستان آینده را ببیند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.