دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

یک کیف پر از دلار : #قسمت سوم-دستبند فولادی#

یک کیف پر از دلار 

 #قسمت سوم-دستبند فولادی#



یه جایی خونده بودم که انسانهای تیزهوش تقریبا 10%از ظرفیت مغزشون استفاده میکنن،فکر کنم الان بهترین فرصت بود که مغزم و از حالت آکبندی در می آوردم.

زود باش همه چیزو زود تحلیل کن لامذهب،راه های فرار ،جوابهای لازم به سوالهای غیر منتظره، از همه مهمتر یاد آوری واقعه ای که اتفاق افتاده بود.

عجله کن اول فرار :

همه چیز اسلوموشن شد و سعی میکردم تا دیدم رو صد در صد زوم کنم ،

دستشو که دراز کرده بود ،کافی بود با دست چپم دستشو از بالای مچش  دست راستش میگرفتم  تا نذارم کار خاصی انجام بده ؛ اخه برق دستبند فولادی استیلش روی فانوسقه سمت راست کمرش چشمام  رو میزد .میتونست با همون دستبند خوشگل که از بچگی عاشق این بودم که یه روزی بتونم تو دستام بگیرمش کارمو یه سره بکنه.

 جلد چرمی کاور هفت تیرش بسته بود  و ضامن هفتش تیر قفل بود .گاز فلفلش هم بعد از اینکه ازش دور بشم به دردش نمیخورد.

کافی بود از دستش کمک بگیرم و روی زانو هام بشینم ،درست قبل از بلند شدن با سرم به پایین تنش ضربه میزدم و بادست راستم کل بدنش رو از مرکز سقل بدنش به طرف دیوار هل بدم

سمت چپ خیابون و نگاه کردم  به 3 تا کوچه راه داشت که 2 تاش بن بست بود.سمت راست به دو تا خیابون دیگه راه داشت که سر راهش یه پارک با چند تا مرکز خرید و ایستگاه تاکسی هم داشت.

اگه با تمام سرعت به سمت میدانگاهی که از همه جا شلوغتر بود میدویدم ،میتونستم دوچرخه سواری رو که با هد فون های سفیدش در حال عبور از عرض میدان بود رد کنم و باعث بشم تا زمین بخوره و حواس همه به اون پرت بشه اونوقت میتونستم از روی کاپوت ماشین نسبتا گرون قیمت بژی که همون لحظه ترمز میکرد تا دوچرخه سوار رو زیر نکنه بپرم و دور از دید همه به پارک محله پایین برسم و پشت شمشاد های تازه هرس شده خودمو گم کنم...

اما حساب اینو نکرده بودم که فریاد پلیس اول باعث میشه که همکارش که دست بر قضا هفت تیرش هم دستش بود، دست از دویدن بداره و با خیال راحت به سمت من که در حال فرارم تیر اندازی کنه و منو میان زمین و هوا روی کاپوت ماشین هدف قرار بده.

یه تیر وسط نخاعم ،مرگ درناکی خواهد بود.

 

پس بهتر بود راههای دیگه ای رو امتحان میکردم

خوب دستش که توی دستم بود .باید جلوی داد زدنش رو بگیرم.بهتر ه با مشت ضربه محکمی به سیبک گلوش بزنم تا راه تنفسش موقتا قطع بشه و از کار بیفته .باید هفت تیرشم بر میداشتم تا نتونه منو از پشت بزنه. هفت تیرش از همونایی بود که تو سربازی باهاش کار کرده بودم...

صدای خرخر عجیب و بلندی از خودش در میاورد.که باعث شده بود همکارش متوجه موضوع بشه،

اولین تیکه سیمان کنده شده از تیر به خطا رفته همکارش باعث شد ناخوداگاه هفت تیر رو از ضامن خارج کنم و در حالی که روی زمین شیرجه میرفتم بی هدف شلیک کنم بین زمین و هوا دیدم که چطور سرنوشت یه آدم میتونه همینجور الکی الکی تغییر کنه و پلیس بداقبال و به همین راحتی کشتم.

اره فکر خوبی بود یه پلیسو  نقص عضو کرده بودم یکی دیگه رو هم کشته بودم  حالا هم مضنون بودم به خاطر کیفی که نمیدونستم توش چیه و هم قاتل پلیس شده بودم  و چند خانواده رو بدبخت کرده بودم واقعا فکر محشری بود.

بهتر بود مثل ادم به سرنوشت مسخره ام قانع میشدم و توضیح های قابل قبولی برای پلیس عصبانی روبروم حاضر میکردم و امیدوار بودم  لاقل به خاطر اینکه میتونستم بکشمش و نکشته بودمش بذاره برم اخه یه جورایی مدیونم بود.....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.