دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

یک کیف پر از دلار : #قسمت چهارم-کیف سامسونت قهوه ای#

یک کیف پر از دلار  

 #قسمت چهارم-کیف  سامسونت قهوه ای#


بعضی وقتها همونطور که همه چیز یهویی به هم میریزه همونطور هم همه چیز یهویی جفت وجور میشه.یعنی حتی فکرشم نمیتونی بکنی که چه معجزه هایی میتونه برات اتفاق بیفته: صدای ضربان قلبم که توی شقیقه هام طبل میکوبید باعث میشد که صدای پلیس و از اعماق چاه  گنگ و مبهم بشنوم

-حالت خوبه؟ پاشو ببینم

-هان؟خوبم !!! یعنی فکر کنم خوبم

-چه شکلی بود؟

-چی؟

-همون پسره ! دیدیش؟چی تو دستش بود؟

-دستش؟

چند لحظه پیش که با این 5-6 درصد ظرفیتت گند زدی رفت بالا غیرتا" اینبار بگرد یه جواب درست حسابی به این بابا بده منو بیخیال بشه بره پی کارش ؛داشتم با مغزم هماهنگ میکردم که اینبار بدون اینکه ازم اجازه بگیره گفت :نه

-پرسید: کیف ماله توه؟

پس کیف و دست من دیده بوداگه میدونست مال پسره است خودش ورش میداشت.

با سکوت به چشماش خیره شدم

-پرسید: دانشجویی؟

-بله

-مواظب خودت باش برو خونه خطرناکه

و به سمت همکاراش دوید. به همین  راحتی

اروم ولی با قدمهای سریع سعی داشتم که پیچ کوچه رو رد کنم که صدای پلیس میخکوبم کرد

-کیفتو ور نمیداری؟

خدایا این کیف کذایی از جونم چی میخواست؟

-اره یادم رفت نه که سرم خورد بغل جوب حواسم پرت شده

در حالی که سرعت دویدنش و کم تر کرده بود پرسید

-مخوای بیام برسونمت درمانگاهی چیزی یا اصلا بریم خونتون ؟کسی رو داری ؟

- اره اره  . نه نه میتو نم برم.

کیف گلی رو با اکره دستم گرفتم و به سمت خونه راه افتادم در حالیکه با تکون دادن مچ دست راستم تو هوا از پلیسی که میتونستم بکشمش ولی نکشتمش؛به خاطر اینکه بیخیالم شده بود قدردانی میکردم ؛تنها ارزو م این بود که اونم دستشو به نشانه خداحافظی تکون بده.

هنوز زیاد وارد کوچه نشده بودم که تصمیم گرفتم به سمت پارک تو میدون برم و لابه لای شمشاد ها از شر این کیف لعنتی خلاص بشم

روی اولین نیمکت مابین شمشاد رو به زمین بازی بچه ها و پشت به شمشاد ها نشسته بودم و منتظر لحظه مناسب برای خلاص شدن از شر این کیف بودم

همه تقریبا سرشون به کار خودشون بود و بهترین وقت برای رفتن و خلاص شدن

کیف و کنار نیمکت زمین گذاشتم  و با پشت پام به داخل شمشاد ها هلش دادم . همه جا ساکت بود و موقع رفتن

سریع بلند شدم و با تمام قدرت شروع به راه رفتن کردم که صدای پیرزنی روزنامه به دست از پشت شمشاد ها مجبورم کرد بگردم

-مادر کیفتو جا گذاشتی .پات خورد افتاد گلی شد

عجب دردسر بزرگی

-نه گلی بود  .الان ورش میدارم

باز هم این کیف سمج بهم وصل شده بود

تصمیم گرفتم یه گوشه بشینم و اگه بشه کیف و باز کنم اگه چیز بدردبخوری توش باشهبتونم اون یارو رو پیداش کنم اگه که نه ، دم صبحی بذارمش توی سطل اشغال و خلاص

یه نیمکت خالی دیگه پیدا کردم همونطور که حدس میزدم قفل بود چند بار شانسی رمزو عوض کردم اما باز نشد

یهو دیدم یه بچه که توی دستش یه پشمک صورتی نگه داشته و هر چند وقت یه بار یکم از اونو میکنه و تو دهنش میذاره داره بر وبر نگام میکنه

بدون هیچ مقدمه ای با دهن پر از پشمک بهم گفت:

-رمزتو گم کردی؟

با بی حوصلگی سرمو به علامت مثبت تکون دادم.

یه تیکه از پشمکشو کند و به طرف من دراز کرد

-میخوری ؟بابام هم رمزشو هی یادش میره واسه همین  شماره شناسنامه مامانم  و کرده رمز گوشیش

-نه نمیخورم

-میخوردی هم بهت نمی دادم .ماله خودمه ،تازه مامانم بهم گفته با غریبه ها حرف نزنم

کاش این کیف دستم نبود .تا میخورد میزدمش بچه پررو

در همین حال مادرش سر رسید وبا قیافه 6*4 ش چپ چپ  بهم نگاه ی کرد و گفت

- پسرم چیکار میکنی مگه نگفتم با غریبه ها حرف نزن بیا بریم اینجا خطرناکه.

لعنت بر دل سیاه شیطون . این بچه تخم  جنت اومده اینجا رو اعصاب من راه میره ، اونوقت من خطر ناک شدم؟راستی چرا امروز همه همش همین جمله رو تکرار میکنن؟.

خواستم بهش بگم لاقل به اون شوهر خنگت بگو رمزشو عوض کنه  یا به بچه این جور چیزا رو یاد ندین که یهو یه فکری به ذهنم رسید.

شماره شناسنامه پدر خودم هم 3 رقمی بو د 905 .

بی اختیار قلطک های نقره ای که اعداد رو با رنگ سیاه روشون نشون میدادن رو به 905 تغییر دادم و هر دو قفل رو با دو انگشت شصتم به اطراف کشیدم

صدای کلیک باز شدن کیف تنها اتفاق خوشحال کننده اون روز بود.

کیف و روی زانو هام خوابوندم و درش رو به بالا هل دادم

از دیدن چیزی که داخل کیف بود خشکم زده بود.....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.