دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

نقد و بررسی فیلم " سکوت " 2016 ( silence)




سکوت

(silence)




سکوت اخرین ساخته "مارتین اسکورسیزی" ، فیلم ساز بنام سینمای جهان است که نیاز به معرفی زیادی ندارد و دوست داران سینما با آثار فاخر او از دور و نزدیک اشنا هستند. این فیلم بعد از تلاش 23 ساله اسکورسیزی که به دلایل مختلفی قادر به ساخت آن نشده بود، نهایتا در سال 2015 و طی 5 ماه با بودجه 50 میلیون دلاری فیلم برداری شد. هرچند که با شکست گیشه (فروش 23 میلیون دلار) و عدم جذب منتقدان و مخاطبین روبرو شد، اما به گفته " لیام نیسون" بازیگر نقش اول فیلم : "این فیلم میراث واقعی مارتین است".

این فیلم داستان مبلغان مذهبی مسیحی را روایت میکند که در سال 1963 به سختی میکوشند تا دین مسیحیت را در کشور ژاپن رواج دهند اما دچار چالشهای مهمی شده اند ، زیرا مسیحیان ژاپنی به دستور حکام ژاپنی باید از مسیحیت خروج نموده و به آیین پدرانشان باز گردند. درنتیجه کشیشان و مسیحیان ژاپنی بر اثر شکنجه و بازداشت و اعدام در حال کم شدن و یا از بین رفتن هستند.

"پدر فررا" به عنوان یکی از پیشگامان این تبلیغ است اما وقتی شایعه مرتد شدن او با نامه ای به کلیسای مرکزی میرسد، دو کشیش از شاگردان او تصمیم میگیرند تا او را بیابند و به گفته کشیش اعظم یک لشگر دونفره به سمت ژاپن اعزام میگردد. آخرین کشیشانی که به انجا اعزام خواهند شد تا حقیقت را بفهمند... .


فیلم به خاطر روایت داستان گونه و روانش، چشم نواز است و تنها نباید به خاطر نام پر آوازه سازنده اش این فیلم را دید. البته شاید اگر شخص دیگری این فیلم را میساخت، روایت و برداشت فیلم دستخوش تغییراتی اساسی  می شد.


دیالوگهای بومی ها و کشیشیان در این فیلم نامه اقتباسی واقعاتحسین برانگیز است و حتی بعضا "کاسه داغتر از آش" بودن ژاپنی ها در موضع دینداری، حرص بیننده را درمی آورد و قابل تامل است. تا جایی که خود این دو مبلغ دینی هم در این موارد واقعا کم می آورند.برخورد حکام ژاپنی با این مبلغین و روشهای انها برای شکستن غرور معنوی و عزت نفس انها و تشریح مسایل دینداری و تفاوت نحوه تفکر انها در قبال مسئله دینداری هم تعمل برانگیز است.


هر چند که تاریخ نشان میدهد که کار این مبلغین چندان موفق نبوده است (جمعیت مسیحیان حال حاضر ساکن در ژاپن کمتر از 1% جمعیت ژاپن را تشکیل میدهند) اما رویکرد تقابل دو دین در یک موقعیت جغرافیایی و مردمان آن منطقه و زاویه نگاه اسکورسیزی در این خصوص ،  واقعا جالب  و شگفت انگیز است.


مانند تمامی فیلمهای اسکورسیزی منتظر باشید که هر لحظه از فیلم با سوژه ای جدید شگفت زده شوید. فیلم به نوعی راوی دین مسیحیت و سختی و رنجهایی است که مسیح با نزدیکانش در زمان دعوت داشته است و البته هیچ گاه از آرمانش، پا پس نگذاشته است.


امیدوارم از دین این فیلم لذت ببرید.


لینک دانلود و تماشای فیلم :http://www.namasha.com/v/XjIZrBTY




نقد و بررسی فیلم " والس با بشیر " 2008 ( Waltz with Bashir )




 

Waltz with Bashir



"والس با بشیر"


 

*توجه* :خواندن این مطالب قبل از دیدن فیلم پیشنهاد نمیشود.


در ادامه مطلب قبلی ارائه شده در وبلاگ و نقد و بررسی فیلم "توهین" تماشای فیلم "والس با بشیر" نیز خالی از لطف نیست فیلمی که به وقایع ان روزها میپردازدو به نوعی مکمل فیلم توهین است.


فیلم والس با بشیر  دورنگاهی است به وقایع سپتامبر 1982 دقیقا زمانی که "بشیر الجمیل" از طرف حزب مسیحی لبنان به قدرت رسید و به عنوان رییس جمهور لبنان انتخاب شد ولی این شادکامی مردم لبنان تنها 21 روز به طول انجامید و بشیر جمیل به همراه تعدادی از اطرافیانش در 14 سپتامبر 1982 در عملیاتی تروریستی توسط انفجار بمب به دست "حبیب الشرتونی" به جرم خیانت به لبنان و همدستی با اسراییل ترور شد .

حزب فعال فالانژهای لبنان و مسیحی های مارونی که خود را "کتائب" مینامیدند، به نوعی همپیمان راهبردی اسراییل به شمار میرفتند و جبهه ازادی بخش فلسطین و حماس را مسبب این عملیات تروریستی میدانستند. بنابراین در اقدامی انتقام جویانه تنها دو روز بعد از ترور بشیر جمیل در(16-18) همان ماه به اردوگاه های فلسطینیهای مهاجر در صبرا و شتیلا هجوم برده و بیش از 700-3500 تن را کشته  مضروب قطع عضو و شکنجه کردند.

این ماجرا به رهبری "ایلی حبیقه" در حالی اتفاق افتاد که نیروهای اسراییلی که در منطقه به عنوان تامین کننده نظم و امنیت و حفاظت از جان نفرات ساکن در  این اردوگاهها مستقر بودند به دستور "اریل شارون" (وزیر جنگ وقت اسراییل) تنها نظاره گر ماجرا بودند و هیچ دخالتی در این موضوع نکردند تا فالانژهای مسیحی یک قتل عام تمام عیار را انجام دهند.



چراباید این فیلم را دید:


فیلم در حقیقت تطهیر گناهان برجای مانده  از این ماجراست که هنوز بردوش سربازان اسراییلی سنگینی میکند و به هیچ  عنوان چه در خواب و چه در بیداری آنها را رها نمیکند و گویی چنان وانمود میکند که هیچ کدام از انهایی که درآن روز و در آن محل بودند به هیچ وجه گناهی نداردند.

فیلم با روایت یک کابوس از یکی از این سربازان به دوستش شروع میشود. دوستی که نه تنها شنونده این داستان است بلکه در حقیقت نویسنده و کارگردان این فیلم نیز هست .

به او میگوید که چرا از این موضوع عذاب وجدان دارد و دوستش هم به او میگوید که دقیق 26 سگ وحشی در خواب میبیند که در حال تعقیب او هستند و او را رها نمیکنند  و دلیل ان اینست که در شبیخونهای شبانه ای که برای یافتن تروریستهای فلسطینی به روستاهای اطراف داشتند چون او نمیتوانسته ادم بکشد به او میگفتند تا سگها را بکشد تا مردم روستا باخبر نشده و تروریستها فرار نکنند و او کشتن همه ان سگها را تک به تک به یاد دارد و کابوسش او را رها نمیکند.

 بعد از شنیدن حرفهای این دوست توسط "اری فولمن" (کارگردان این فیلم) ناگهان وی در دغدغه  این موضوع گرفتار میشود که از وقایع ان سالها تقریبا هیچ چیزی به یاد نمیاورد. پس برای یافتن پاسخ سوالش و بدست اوردن حافظه تاریخی پاک شده اش به سفری روی میاورد که هم غرور ازدست رفته خودش را بازیابد و هم ابروی کشورش را احیا کند.

او هم اعتراف میکند که خوابی میبیند که درکنار بعضی همرزمانش در دریاست و بعد داغ دیدگان صبرا و شتلیا را میبیند به ناچار برای یافتن ان همرزمانی که در خواب میبیند میرود تا شاید دلیل ان خواب و اتفاقاتی که ان شب رخ داده برای او روشن گردد.

تمام این فیلم همین است انیمیشنی به اصطلاح مستند از روایات گزارش گونه هم رزمان "اری فولمن" که سعی دارد بیطرفی و بیگناهی خود را اثبات کند. وی در این فیلم جوری در تطهیر خود میکوشد که دوستان او، بعضا او را با حالتی تمسخرامیز  چنان نکوهش میکنند که انگار او انجا نبوده و هیچ کدام ازان جنایات را انجام نداده ولی او همچنان اصرار داردکه چیزی از ان وقایع را به یاد نمیاورد و در گوشه تاریک ذهن خود مانند جانی ای که مقتول خود را در یخچال خانه اش مخفی کرده و منکر جنایت خود میشود سعی دارد تمام انچه که انجام داده را انکار کند.

اوج روایت ناقص و ضد و نقیض این فیلم سکانس رقص والس تیربار چی با بنر های غول اسای بشیر جمیل است. رقصی که معلوم نیست عکس و یاد بشیر باعث بوجود امدنش است یا کشته شدن سمبلیک او با گلوله هایی که بی هدف از سوی این سرباز اسراییلی شلیک میشود؟؟؟

بالارفتن این بنر های غول اسا ثمره شلیک های این سرباز اسراییلی در لبنان است یا حضور این سرباز نوعی، برای شلیک به لبنان سوراخ سوراخ و دیوارهای خرابه ای که مردمش هاج و واج مشغول تماشای این بلبشو هستند؟؟؟

این مردم هستند که با تماشا و بیطرفی خود  باعث حضور این سربازان در کشورشان هستند و به نوعی مسئول خرابی و بی سروسامانی کشورشان یا سیاستمدارانی که با اگزجره کردن انها با بنرهای غول اسا این دستاورد مهیب را برای کشورشان به ارمغان اورده اند؟؟؟

تک تیراندازهای فلسطینی مهاجر باعث این مصیبتند یا سربازی که دارد با رقص والس به انها گلی از جنس گلوله تقدیم میکند؟؟؟

خبرنگار نترس که در مقابل باران گلوله ها رژه قدرت میرود و از خود چنان مطمئن است زیرا میداند که هر دو طرف برای دیده شدن خود به حضورش نیاز دارند و قطعا این همه توپ و تانک برای کشتن او نیست. هرچند که تنها معترض این داستان اوست اما مواد لازم برای تهیه این کیک خبری توسط او محیا میشود .

 فولمن با اینکه در انتهای فیلم به نوعی خود رامییابد و حقیقت تلخ ماجرا را به یاد میاورد ولی هیچ نشانی از پشیمانی یا ابراز ناراحتی به غیر از اسیب روانی ای که انگار خودش تحمل میکند را برای بیننده به ارمغان نمیاورد.

فیلم انیمیشنی با کیفیت پایین پر از سکانس های نامربوط با تدوینی سردرگرم که بدون داستان و حاکی روایتی است که سرو ته ندارد و بیشتر از روشن کردن بیننده او را گیج و منگ میکند،جوری که یا کلا بیخیال فیلم شود و یا پی اصل موضوع در کتاب و اینترنت برود تا بفهمد ماجرا از چه قرار است.

 و شاید تنها نقطه قوت فیلم همین است.بازکردن دفتر خاطراتی قدیمی که برای روشن کردن حقایق لاپوشانی شده در ان روزها کافی است.

اما وقتی بعد از اتفاقی تاریخی به یک موضوع دردناک و ضد بشری نگاه میکنی بیطرف ماندن کمی سخت است وتنها میتوان به عنوان پاورقی از یک روایت راوی ذینفع به ان نگاه کرد .روایتی که نه تنها بیگناهی راوی خود را اثبات نمیکند بلکه نقش پلاکارد عذر بدتر از گناهی را دارد که به اصرار، خواستار برگردن نهادن ان بر گردن خود هستند. هرچند که فولمن سعی می کند خود و همرزمانش  را به جای کشته شدگان صبرا و شتیلا ، قربانی این موضوع  بیان کند و در تلاشی بی فرجام کار را تاجایی پیش میبرد که اگر کمی هم فرصت داشت حتما در انتهای فیلم ادعای خسارت روحی و روانی از سازمانهای حقوق بشری هم می کرد.

این فیلم را باد دید نه از جنبه احساسی سیاسی و یا جلوه های بصری ،این فیلم مانند روزنامه ان روزهاست که می دانی حقیقتش باید چیز دیگری باشد و برای فهمیدن ان باید فنجان قهوه ات را روی میز بگذاری روزنامه را مچاله و در سطل اشغال بندازی و از پنجره به حقیقتی که واقعا اتفاق افتاده از دوردست ها بنگری...

امیدوارم از دیدن این فیلم لذت ببرید


 

 با تشکر از دوستان عزیز

                                                                                                             کیوان حق شناس



لینک دانلود فیلم:

 https://www.aparat.com/v/I9rml

 

نقد و بررسی فیلم " توهین " 2017 ( The Insult )







فیلم توهین

The Insult

 

*توجه* :خواندن این مطالب قبل از دیدن فیلم پیشنهاد نمیشود. 

 

توهین (فرانسویL'insulte ،(فیلمی است که در سال ۲۰۱۷ منتشر شد. این فیلم در نودمین دوره جوایز اسکار که از طرف لبنان برای آکادمی فرستاده شده بود، نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم خارجی‌زبان شد.

این فیلم توسط زیاد دوئیری (Ziad Doueiri) کارگردانی شده و بازیگر نقش مهندس فلسطینی "کامل ال باشا" (Kamel El Basha) برنده جایزه جام والپی از جشنواره ونیز برای بهترین بازیگرمرد شده است.

این فیلم در لبنان با نام پرونده شماره 23 (قضیة رقم ٢٣) به نمایش درامده است

 

چرا باید این فیلم را دید:

قبل از ادامه بحث در مورد فیلم ، اطلاعاتی در خصوص  داستان فیلم و حوادثی که قبل از ان اتفاق افتاده و منجر به بروز چنین رخدادی شده است رابه شما عزیزان ارائه میکنم.

- کشتار صبرا و شَتیلا به وقایعی اطلاق می‌شود که در ۱۶ سپتامبر تا ۱۸ سپتامبر ۱۹۸۲ و در طول جنگ داخلی لبنان در اردوگاه پناهندگان فلسطینی در لبنان به وقوع پیوست و در آن شبه‌نظامیان فالانژ لبنانی به انتقام ترور بشیر جمیل، رئیس جمهور لبنان و رهبر حزب فالانژ (معروف به کتائب) از فلسطینیان، به دو اردوگاه صبرا و شتیلا در بیروت غربی وارد شدند و بین ۷۰۰ تا ۳۵۰۰ نفر از فلسطینیان را به قتل رساندند.

عملیات نیروهای فالانژ لبنانی تحت رهبری ایلی حبیقه انجام گرفت که بعدها در دهه ۱۹۹۰ میلادی به عضویت مجلس لبنان درآمد و بعداً وزیر کابینه شد. تعداد کشته‌شدگان این کشتار از ۷۰۰ تا ۳۵۰۰ نفر برآورد شده‌است.

(این کشتار در محدوده تحت کنترل نیروهای دفاعی اسرائیل به وقوع پیوست).

دولت اسرائیل سعی کرد با محکوم کردن حادثه کشتار دستور تشکیل کمیته تحقیقاتی کاهان را در فوریهٔ ۱۹۸۲ میلادی صادر کند. این کمیته مستقل در نتایج تحقیقاتش آریل شارون را که فرمانده محلی نیروهای دفاعی اسرائیل در منطقه بود به دلیل سهل‌انگاری و دست کم گرفتن واکنش فالانژهای مارونی لبنان، مقصر اعلام کرد. کمیته کاهان به ریاست اسحاق کاهن رئیس وقت دادگاه عالی اسرائیل تشکیل شده بود. (منبع :ویکی پدیا)

 

*در سال ۲۰۰۸ میلادی، آری فولمن کارگردان اسرائیلی، فیلم انیمیشنی به نام والس با بشیر را در همین رابطه و بر اساس خاطراتش از وقایع کشتار صبرا و شتیلا را ساخت. فیلم والس با بشیر یکی از امیدهای اصلی برای تصاحب نخل طلای ۶۱مین جشنواره فیلم کن محسوب می‌شد.که در نقد و بررسی بعدی به ان خواهیم پرداخت. (آری فولمن در آن‌زمان یک سرباز وظیفه در ارتش اسرائیل بود که بر حسب اتفاق در بیرون از اردوگاه‌های پناهندگان صبرا و شتیلا مستقر شده بود.)

 این فیلم با سخرانی رهبر حزب مسیحی  که خود را دنباله روی احداف بشیر جمیل معرفی میکند شروع میشود .

بشیر جمیل همانطورکه در ادامه فیلم تکه ای از سخنرانیش را خواهیم دید از حضور  فلسطینی ها در لبنان شدیدا ناراحت است و حزب خود را به این موضوع تشویق و سوق میدهد که" فلسطینیها هر جا میخواهند بروند مهم اینکه اینجا نمانند."

موضوع داستان از یک درگیری ساده و احمقانه بین یک فالانژ مسیحی و یک فلسطینی شروع میشود . از یک توهین ساده که مهندس فلسطینی به این تعمیرکار مسیحی میکند.

و قضیه کش پیدا میکند ، با لجاجت مهندس فلسطینی"یاسر" برای عذرخواهی نکردن و اصرار "طونی" برای ابراز پشیمانی در مقابلش.

در سکانس درگیری طونی و یاسر میبینیم که یاسر به اجبار کارفرمایش برای عذر خواهی از طونی امده اما با شنیدن سخرانی راسیستی بشیر جمیل  که در حال پخش است و به نوعی طونی را مصموم کرده شبیه بمبی در استانه انفجار است.طونی با حرکتی نمادین سخرانی را قطع میکند  و برای شنیدن عذر خواهی یاسر (انگار از مواضع خود عقب نشینی کرده )پیش او میرود . اما برای یاسر هم عذر خواهی در مقابل چیزهایی که اتفاق افتاده چندان ساده نیست و مدام با خود کلنجار میرود.در نهایت این طونی است که فتیله این کینه چند ساله را روشن میکند و نفرتش را روی یاسر بالا میاورد و ضربه کاریش  را با جمله "ای کاش اریل شارون همه تان را از بین برده بود" (اشاره به کشتار صبرا وشتیلا) بر یاسر وارد میکند و یاسر که از خود بیخود شده به او حمله میکند و با یک مشت باعث شکسته شدن دو دنده طونی میشود.

این داستان دونفر نیست داستان دو قوم و فرهنگ و همسایگی است که در این قابل بیان شده است.

هنگام بازگشت از بیمارستان واکنش پدر طونی هم در نوع خود جالب است( به عنوان نسلی که بیشتر در کنار جریانات و تحولات لبنان بوده) او از پسرش که به خلقیات او واقف است دفاع نمیکند . اونمی گوید که حق با یاسر است ولی به طونی (به عنوان نسل جدید) می گوید که در اشتباه است و رفتار درستی ندارد  و همینطور مطرح کردن شکایت یک مسیحی از فلسطینی که هیچ وکیلی حاضر به قبول ان نیست. همسر طونی نیز با او  و رفتارش مخالف است.

اما "طونی" دست بردار نیست وپای پلیس و دادگاه را به ماجرا باز میکند واین یاسر است که قهرمانانه خود را تسلیم میکند و در دادگاه اول هم پیروز میشود.

سکانس دادگاه اول هم دیدنی است و بیننده را بر سر دو راهی قرار میدهد تا واقعا حق را به چه کسی بدهد.هر چند که کفه ترازو را عمدا به سوی یاسر خم میکند.و به گفته طونی انگار مطمعن بود که دادگاه به نفعش حکم میدهد . اما از سوی دیگر انگار فلسطینی با سکوت خود قصد دارد این جامعه را برهاند از یک درگیری بزرگتر جلوگیری کند و یا احترام از دست رفته اش را باز یابد .شبیه جمله زیبای همسر طونی"ادمهایی که تحقیر میشوند اخر سر از خود متنفر میشوند"کنیه از مسیحیانی که در کنار مسلمانان لبنان زندگی میکنند اما انگار غریبه اند.

طونی تحمل این شکست را ندارد و خود را ترد شده میداند و عمل بی فکر او با عث بدنیا اندن زودرس بچه اش میشود و راه را برای طرح دعوایی مجدد باز میکند.

فرزندی که به عنوان طفل نوپای لبنان است که زوردتر از موعد به دنیا آمده  خیلی زودتر از ارامش و صلح خیلی زودتر از اصلاح اوضاعی که توسط خود لبنانی ها و همسایگان طرافش برای او بوجود امده واینطور که بنظر می اید تا اینده نزدیک قابل اصلاح نیست .

سکانس مباحثه وکیل طونی با او خیلی چیزهای این موضوع را روشن میکند.و همینطور مباحثه وکیل یاسر با او و جمله زیبای او که میگوید به این دلیل وکالت را میپذیرم که "شما فلسطینی ها بیشتر وقتها از حق خود محروم شده اید" و بعدها معلوم میشود این دو وکیل پدر و دختر هستند. فلسطینیهایی که با لبنانی ها حتی مسیحی های لبنانی مخلوط شده اند،ازدواج کرده اند و زندگی میکنند.

جالب اینجاست  که هر دو طرف ماجرا شعار درستکاری و عدالت میدهند و در خلال محاکمه  خواستار خیر و صلاح برای همدیگر هستند در عین حال با هم سر جنگ و دعوا دارند.و از ضرباتی که وکلا برای برنده  شدن به طرفین میزنند ناراحت میشوند.

در خلال روند دادگاه دوم هم بسیاری از موضوعات مربوط به طرفین روشن میشود از نظام اداری بی سرو سامان ان دوره حتی کیفیت دادرسی که مسایل سیاسی و اجتماعی در ان بسیار دخیل است و امکان صحیح دادرسی به دلیل برخورد احساسی طرفین و حتی خود دادگاه امکان پذیر نیست .

 

نقاط قوت فیلم:


جلسات پایانی دادگاه کار از درگیری دو نفر به جنگ سیاسی و اجتماعی بین لبنان و فلسطینی های مهاجر کشیده میشود و حتی مقامهای رده بالای مملکتی نیز سعی در حل مشکل دارند که متاسفانه به بن بست میرسند

معاونی که یاسر را از کار بیکار کرده حالا خودش از همه میخواهد که در کنار یاسر باشند و همه برای پروپاگاندای خود در حال تلاشند.

دنیای ارمانی دوئیری در حال شکل گرفتن است دنیایی که در ان یک لبنانی مسیحی میتواند ازادانه با رییس جمهورش مباحثه کرده و او را به خاطر عملکرد دستگاه های ذیربطش بازخواست کندو باعث شود که لبنان مانند یه کشور جهان اولی رفتار کند و..

جلسات دادگاه که در اخرین انها قتل عام دامور مورد بررسی قرار میگیرد از صحنه های احساسای فیلم است و وکیل مدافع طونی میگوید انقدر که به فکر فلسطینی ها بودیم از مردم خود غافل شدیم و به انها اهمیت نداده ایم  و عاملان ان جنایات هنوز ازادانه جولان میدهند اما قربانی های انها در حال زجر کشیدنند.

کلوزاپ هایی که بعضا در فیلم هم میبینیم خوب هستند و احساسات بازیگرها را منتقل میکنند.

کنار امدن طونی با خود  و رفتن به زادگاهش و دراغوش کشیدن نوزادش که تمثیلی از لبنان نوپاست اورا به ارامش روحی میرساند

سکانس دادگاه اخر هم خیلی زیباست

رییس دادگاهی که قانع شده حق با طرفین است

یاسری که از نظر دادگاه شوکه و سردرگم است و طونی ای که از حکم برائت یاسر خوشحال میشود.

وکلای مدافعی که باهم رودر رو نیستند و باز پدر و دختر شده اند گرچه پدر از شکست خود غمگین است.

و طونی و همسرش که تحتالحفظ پلیس به ماشین برده میشوند و نمادی از مسیحیان لبنانی که انگار لبنان انها را دراغوش گرفته و محافظت میکنند راهی خانه شان میشوند.و در نهایت با نگاهی خرسندانه همدیگر را بدرقه میکنند.

 

نکاتی که باید بیشتر به آن توجه میشد:


درگیری طونی با یاسر و چرا یاسر انجا رفته بود کمی مجهول است اگر میخواست خود را تبرعه کند و یا از عذاب وجدان خود رها شود نیز روی هم رفته خوب جمع وجور نشد.

تصاویری با سرعت و نامفهوم که البته شاید برای لبنانی ها  مفهوم داشته باشند در سرتا سر فیلم میچرخند.

کلوزاپ ها بهضا از نقاط قوت به نقاط ضعف هم بدل میشوند .

دادگاهها با نقش روشنگری وارد میدان میشوند اما بعضا حوصله سربر میشوند.



کلام آخر:


لبنان، فلسطین، مسیحی، مسلمان، شیع و سنی در کنار هم در حال زندگی در خاورمیانه هستند اینکه تعادلی میان انها بوجود خواهد امد یا امده و نیاز به حفظ و نگهداری ان در منطقه است باید منتظر بود و به نتیجه ان نگریست. اما انچه قطعا مشخص است این است که سیاستمداران نیستند که این مشکلات را حل خواهند کرد بلکه در وحله اول این خود این قومیتها هستند که باید این موضوع را در درون خود حل کنند.


*امیدوارم از دیدن این فیلم زیبا لذت ببرید                                                                                                                                                                                                                   با تشکر

                                                                                                       کیوان حق شناس


لینک دانلود فیلم :

http://dl2.hexmovie.net/Film/2017/The.Insult.2017.720p.BRRip.x264.MkvCage.Hexmovie_Net.mkv

                                                                                         

 

 

 

 

نقد و بررسی فیلم " مردی به نام اووه " 2015 ( A man called Ove)




مردی به نام اوه

A Man called ove

 

 

*توجه* :خواندن این مطالب قبل از دیدن فیلم به هیچ عنوان پیشنهاد نمیشود .

 

(مردی به نام اوه (سوئدی En man som heter Ove  :فیلم درام سوئدی است که در تاریخ ۲۵ دسامبر ۲۰۱۵ بر روی پردهٔ نقره‌ای رفتاین فیلم به دست هانس هولم نوشته و کارگردانی شده است، و بر اساس کتابی به همین عنوان در سال ۲۰۱۲ و به تألیف فردریک بکمن می‌باشدرولف لاسگارد نقش اصلی و قهرمان داستان را که اووه نام دارد به عهده گرفته است. این فیلم نامزد شش جایزه در پنجاه و یکمین جوایز گلدبگ شده، ازجمله بهترین فیلم.

این فیلم سینمایی به عنوان فیلم منتخب سوئد برای جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی‌زبان در هشتاد و نهمین دوره جوایز اسکار بود(منبع: ویکی پدیا)

 

 

 

چرا باید این فیلم را دید:


فیلم با حرکتی آهسته شروع میشود ولی مانند ترن هوایی ناگهان چنان شتاب میگیرد که اگر حواستان جمع و جور نباشد قطعا از موضوع عقب خواهید ماند.

فیلم به معنی کامل راوی مردی به نام اووه است اما شاید این دیدی سطحی از موضوع باشد که در ادامه مطلب بیشتر به ان خواهیم پرداخت.

 مردی با وسواس فکری و کاری، خسیس یا بیش از حد اقتصادی است ،ملی گرا در حدی که حاضر است در قبال این موضوع حتی نزدیکترین دوستان خود را نیز از دست بدهد و دقیق و منظم که کارهایش روی اعصاب همه است. عصبانی است و غیر قابل تحمل برای همه، حتی برای خودش.کسی که سعی دارد به تنهایی همه کارهای دنیای کوچک اطراف خود را راست و ریس کند. چیزی که باب میل همسایگان همکاران فروشندگان و... نیست.اووه چیزی از همه خصوصیات انسانی است که بعضی از انها واقعا اگزجره شده اند.

تنها دلخوشی او ملاقات همه روزه مزار همسرش و هدیه کردن دسته گلی است که همیشه برایش میبرد و ارزو دارد تا هر چه زود تر به او بپیوندد.

به نظر "اووه" تنها راه برای رسیدن به همسرش "سونیا" فقط خودکشی است.اما با ورود یک خانواده ایرانی-سوئدی به همسایگی اووه ماجرا دستخوش تغیرات اساسی میشود و در نهایت تغییر نگرش اووه به مسائل را در بر دارد.



نقاط قوت فیلم:


فیلم پر از لحظات پر معنی دوست داشتنی و عمیق است .

اولین جمله تاثیر گذار فیلم " دوتا دسته گل خریدن عادت خوبی نیست" همراه تلاش اووه برای جاکردن این دو دسته گل در گلدان کوچک مزار "سونیا" کاملا نشان میدهد که شما باید برای دیدن ادامه فیلم حواستان جمع باشد.

کنترل همه روزه انجمن که برای اووه به یک شغل تبدیل شده است نیز  جالب است و پیاده روی او در مسیری بی انتها به سوی کوهستان مه آلود هم واقعا زیباست.

-         عدم تامل مناسب او با همسایگان و الزام انها به رعایت قوانین انجمن

-         حرکت با نظم ماشینها پشت سر اووه  با مارکsaab  (ملی گرایی او را نشان میدهد) که همه را منتظر نگه داشته ولی هیچ کسی اعتراضی در این خصوص ندارد.  

-         نحوه کنار امدن او با اخراجش از کارخانه و هدیه خداحافظیش که یک بیل باغچه است.

همه اینها مقدمه ای است برای رسیدن اووه به این تصمیم که راهی برای رسیدن به سونیا بغیر از خود کشی وجود ندارد.

گربه ای که دقیقا مثل خود اوست لجباز و گوشش به حرف کسی بدهکار نیست.

فلاش بک های  او بعد از خودکشی هم در نوع خود جالب است.

مرگ ناگهانی پدر اووه که سرخوش از موفقیت پسرش بود بیننده را میخکوب میکند و تلخی حقیقت های محتمل در زندگی را به سنگین ترین روش به بیننده تحمیل میکند.

طنز سیاه خودکشی ناکام اووه با طنابی با ساخت و استاندارد جهانی و عدم مسولیت پذیری فروشنده (جامعه ای) که مورد بازخواست قرار میگیرد و با ترفندی عامدانه از زیر مسولیت ان در میرود. و اووه ای که به کمال گرایی زمان خود  عادت دارد، این دست مسایل برایش احمقانه به نظر میاید تکیه کلامی که در کل فیلم با ان همراه خواهیم بود.

خوابیدن کنار قبر سونیا و عذر خواهی از او به خاطر دیرکردنش و درد دلها با کسی که در کنارش نیست ولی برای اووه اینطور نیست.

و اما جادو از تهچین مرغی شروع میشود که "پروانه" برای "اووه" اورده و به هر تقدیر قسمت گربه نشد.

در ادامه تغییر اووه و یا بروز خوش قلبی پنهان اووه  واقعا بچشم میاید.

خشونت پنهان پیراهن سفیدان که همیشه زندگی اووه را دستخوش تغییر قرار داده اند و در عین جامعه منظم یک بینظمی ایجاد کرده یا میکنند. و باعث میشوند تا اووه بیخانمان شود و سرنوشتش تغییر کند.

سکانس اولین دیدار و اولین قرار ملاقات  اول اووه و سونیا یک شاهکار است.که اگر تمام فیلم همین دقایق بود باز ارزش دیدن داشت.و اینکه چطور حضور سونیا در زندگیش باعث جهشی رو به جلو در زندگی او شد.

ورود بچه های پروانه به زندگی اووه هم باعث تغییر کلی او میشود.از نجات فردی که سرع داشت و روی ریل میافتد تا پناه دادن به ترنسی که در مغازه کباب فروشی کار میکند نگهداری از همان گربه ولگردی که همیشه با او سر جنگ دارد و یا تعمیر دوچرخه همسایه و... همه اینها نشان میدهد که اووه دارد به تدریج با همه حتی باخودش آشتی میکند.

پرخاش اووه برای رانندگی  پروانه و دیلوگ زیبای این سکانس قابل تامل است .

دیدار روزنامه نگار با  اووه و واکنش اووه و پروانه هم سکانس جالب و جذابی از کار درامده است.

ضربه زدن به تابلو های هشدار دهنده توسط اووه و تقلید نسل جوان که هر کدام عقاید منحصر به فرد خود را دارن شبیه انتقال تجربه ای تلخ به نسل بعدی است که این نسل جوان آنرا چه با اکراه و چه با پوزخند قبول میکند.

در بیمارستان وقتی انهمه خنده و عشق (سونیا ) گریه اش میگیرد به ناگاه شما هم با او همراه میشوید. و تازه خیلی بعد از ان میفهمید که عمق فاجعه بیش از ان است که تصور میکردید.

یا وقتی پروانه در سکانس بیمارستان خنده اش میگیرد شما هم نا خوداگاه از ته دل میخندید در حالیکه از گوشه چشمانتان اشک جاریست. اشکهایی که شاید تا پایان فیلم متوقف نخواهند شد .

و هنگامی که اووه تکمیل شده را میبینیم که خود را به مانند کودک پروانه در اغوش میگیرد و در ننو رها میسازد تا دوباره رشدکند و به او میگوید "خوشحالی ها... "  و نشانگر این موضوع است که هنگام رفتن است. و با ماشین جدیدش به همراه دختر پروانه که او را با غرور و تحسین نگاه میکند در جاده ای  پر پیچ و خم و بی انتها حرکت میکند و اخرین جمله اش را میگوید " زندگی همین است..."

اووه از بین همسایه ها میرود و نامه ای از خود به جا میگذارد و در این هنگام تنها گربه اش پیش او بوده .

او دیگر میترسد که بقیه فکر کنند که او خودکشی کرده  و دیگر میتواند اعتراف کند که تشخیص دکتر درست بوده و قلبش بزرگ شده ( استعاره از اینکه او مهربانتر شده) و میگوید که "شاید خوب بنظر برسه ولی این زیاد هم خوب نیست و دیر یا زود کسی باید تاوانش را بپردازد" (اشاره به کارماییسم) و تنها چیزی که میخواهد مراسمی درکلیساست و منتظر افرادی است که فکر میکند برای انها کاری انجام داده و به نظرش کسی نخواهد امد و جالب اینکه همه انجا هستند بیشتر ازحد انتظار.

بیدار شدن اووه در قطار و شروع دوباره او "تناسخ" را بیان میکند و چه زیباست دیدن دوباره سونیا و گرفتن دست او دردستش مانند همیشه...

بستن کامل در انجمن توسط دختر پروانه همانند اووه  و حرکت همه در همان مسیر همیشگی " اووه" نقطه عطف فیلم است.

این فیلم پر از غافل گیری است پر از همزادپنداری پر از سبک سنگین کردن خود بیننده با شخصیتهای فیلم و چه کمیک و چه درام و چه ناگهانی تمام میشود.



نکاتی که باید بیشتر به آن توجه میشد:


حتما دلیل خاصی برای یک نویسنده  وجود دارد که یک خانواده ایرانی را وارد این داستان میکند اما در هر حال تصویری که از یک خانواده ایرانی دراین فیلم مشاهده میشود متفاوت با سایر فیلمهای روز دنیاست.

دیدن اووه جوان خیلی بیشتر از اووه پیر جلب توجه میکند و به نوعی در ایفای نقش خود موفقتر است.

به چالش کشیدن دولت و یا بخش خصوصی در سوئد هم، انطور که باید جفت و جور نشده و با کنایه ادغام شده که شاید اگر صریح تر به این موضوع میپرداخت بهتر بود.

جلوه های ویژه سکانس تصادف هم خوب است اما زیاد قابل باورنیست .

فیلم خوش ساخت و چشم نواز است .ولی بعضی بازی ها انجور که باید و شاید خوب از کار درنیامده اند.


کلام آخر:


این فیلم ازهمان ابتدا یادآور فیلم کوتاه تخم مرغ"egg"به نویسندگی و کارگردانی : "jon jonson" است  و میتوان نتیجه گیری کرد که "مردی به نام اووه" ترجمه نسبتا اشتباهی برای این فیلم است و شاید "شخصی یا فردی به نام اووه" نام مناسبتری برای این فیلم باشد.زیرا اووه یک مرد نیست اووه یک رفتار است و همه ما به نوعی "اووه" خود را در درونمان داریم. اووه ما دوست داشتن را بلدنیست چون یادش نداده اند اما به یکباره عاشق میشود . اووه ما تمام نمیشود و از بین نمیرود. حال و هوایش عوض میشود و قابل کنترل است.همه ما "سونیای" درون هم داریم که بتوانیم خودمان را تراپی کنیم که بتوانیم از این همه حسرت و درد جدا بشویم و بتوانیم خودمان را اصلاح کنیم. سر شار از عشق و دوست داشتن باشیم، پر از لبخند و بتوانیم زود عاشق بشویم و زندگی کنیم و زندگی کردن را به دیگران اموزش بدهیم و چه ساده و بی الایش این نعمت را در اختیار دیگران قرار بدهیم  و مثل او به همه کمک کنیم و جالبتر از همه اینکه باید "پروانه" دورن هم داشته باشیم که بتوانیم جا خالی های خود را پر کنیم.به ما انگیزه بدهد و باعث تغییرمان بشود.

در اومانیستی بودن تفکر پشت ساخت این فیلم شکی نیست و دقیقا به همین دلایل است که اسم فیلم "مردی به نام اووه" است نه "مردی که نامش اووه بود".

با سپاس فراوان از مهندس محمود زیبنده برای معرفی این فیلم ، دیدن این فیلم با تاکید به همه دوستان و دوست داران فیلم سفارش میگردد و امیدوارم از دیدن این فیلم لذت ببرید.


لینک دانلود فیلم :


http://dl3.film2movie.us/film/A.Man.Called.Ove.2015.720p.BluRay.Film2Movie_BiZ.mkv                                                                    

         

                                                                                                                    با تشکر

کیوان حق شناس

(رنگین کمان شش رنگ) # قسمت آخر – بنفش ( من - روح ) #



 (رنگین کمان  شش رنگ)



# قسمت آخر – بنفش ( من - روح ) #



وقتی چشمام و باز کردم روی تخت سفید بیمارستان  با ملافه هایی که بوی ماده ضد عفونی کننده میدادن، پوشیده شده بودم . دکتر که با پرستار حرف میزد فهمیدم که اتفاق خاصی برام نیفتاده و تنها شاید باید یه یک هفته ای با صدای گرفته حرف بزنم.

کسی دور و برم نبود  دیگه همه ترکم کرده بودن. بجز دکتر روان شناسی که از اون روز بهم سر میزد . اولش فکر میکرد موضوع خودکشی یا دعوای خانوادگیه اما بعد ازکمی حرف زدن با من متوجه قضیه شد .

خیلی ساده بهم گفت که درگیر یه پروژه تحقیقاتی هستش که داره روش کار میکنه و چند نفر که شبیه من هستن هم تو این پروژه باهاش همکاری میکننو اینکه اگه هر وقت دلم بخواد و آمادگیش رو داشته باشم میتونم با اونها هم آشنا بشم و نهایتا کاملا آزادم که در این پروژه با  دکتر روانشناس همکاری کنم یا نه. اما از من قول گرفت که در هر صورت ، هر چند وقت یه بار به دیدنش برم.

تو چند جلسه اول صحبت هامون ،خیلی چیزها راجع به خودم و اون چیزی که بودم برام روشن شد . دکترم تلاش میکرد تا بهم بقبولونه که از خودم متنفر نباشم و اینکه من هم یه جور آدمم که حق زندگی داره. همینطور میخواست با خانواده ام هم حرف بزنه اما نه کسی حاضر شد بیاد و نه حرفی زده شد. همه بر خلاف حرفهای دکتر روانشناس ازم فرار میکردن و با نوعی دید منفی بهم نگاه میکردن.

من یه مترود بودم.

یکی از بهترین پیشنهادهایی که دکتر داشت این بود که به کسایی مثل خودم اعتماد کنم و با اونها رابطه نزدیکتری داشته باشم.به عنوان مثال یه طرح خوب هم پیشنهاد کرد که از میان این جمع اونها یی که احساس تفاهم بیشتری دارن ، یه خونه بگیرن و با هم زندگی کنن. و ادامه داد که : این میتونه یه بخش از تراپی روان درمانی براتون باشه چون میتونین با شناخت هم و مشکل هایی که در دوران گذشته و حال داشتین و دارین راه حلهای مناسب  در اختیارهم قرار بدین.

کم کم با کسایی که توی پروژه همکاری داشتن ،آشنا میشدم همشون شاد و خوشحال بودن میگفتن و میخندیدن و از هر فرصتی برا خنده و شوخی استقبال میکردن.خیلی راحت تر از من بودن و سعی میکردن هر جوری که شده منو از شوک اتفاقاتی که برام افتاده بیرون بیارن و به اصطلاح یخمو آب کنن.

تضادی که بین چهره ها و صداشون  و رفتارشون بود باعث تعجب بقیه میشد اما با ذات من بیگانه نبود و خیلی زود تونستم خودمو با همشون وفق بدم. وجالب بود که هر کدوم تقریبا دو تا اسم دارن که در مکانهای مختلف مجبور به استفاده از اون هستن .اما جالبتر از همه نوع پوشش و آرایشی بود که در هر مراجعه فرق میکرد.و باعث میشد که منو در هر نوبت تراپی به نوعی سر کار بذارن.چون واقعا نمیشد حدس زد که این همون آدمه .

جلسات خصوصی تراپی هم داشتم که حرفهایی که هنوز خجالت میکشیدم تو جمع بگم رو با دکترم مطرح کنم ،چرا های زیادی داشتم که جوابهای زیادی هم داشت .

هم اونجا فهمیدم که گرفتار یه جور ناهنجاری جنسی هستم و نیاز به درمان روانی و جسمی دارم.

مثلا دونستم که این نوع ناهنجاری از یه اختلال هورمونی در زمان جنینی  که مواد شیمیایی میتونن در بوجود اومدنش دخیل باشن بوجود میاد و نوع اکتسابی اون هم از رفتارهای نامناسب تربیتی شکل میگیره.

شاید شیمیایی شدن پدرم و تربیت مادرم در نبود پدرم و عدم ایجاد رابطه با هم سن های خودم و بزرگ شدنم در یه محیط ایزوله همه دست به دست هم داده بودن تا من اینجوری باشم.

یه روز قبل از اینکه جلسه تراپی شروع بشه داشتم به تلوزیون بیمارستان نگاه میکردم که دیدم صحنه اعدام صدام و نشون میداد ،هم زمان خیلی از نفراتی که دورو برم بودن هیجان زده شروع به خوشحالی کردن .

عامل زجرهای روزانه و کابوسهای شبانه مادرم رو، باعث دردهای مستمر و صداهای نشنیده توی سر آسد رفیع رو، قاتل تدریجی پدرم رو و بانی زندگی نامعلوم خودمو اعدام کردن ،اما من اصلا خوشحال نشدم .

چون یه اعدام راحت خیلی براش کم بود .باید میومد اینجا و پدرمو میدید ،مادرمو می دید،آسد رفیع و میدید و مهم تر از همه منو میدید.همه مارو از نزدیک احساس میکرد اونوقت اگه اونقدر بی غیرت بود که سکته نمیکرد باید ولش میکردن تا بره و به درد خودش و کارهایی که کرده بمیره.

روزها چه زود میگذرن و چه زود همه چیز از ذهن آدمها پاک میشن.انگار هیچ چیزی نبوده و نشده و نخواهد شد.

.

.

.

"من...

نمیتونم بگم کلمه "من"  واقعا چه بخشی از انسان بودن رو در بر میگیره اما شاید تعریف کاملی از بودن باشه

من 26 سالمه و یه همو سکشوال هستم

من اسم توی شناسنامه ام پیمانه ولی طرف های پارک دانشجو منو بنفشه(چش قشنگه) صدام میزنن.

من مثل خیلی از شما خیابون گرد هم بودم تو پارکها هم خوابیدم .فحش شنیدم و کتک خوردم.اما تسلیم نشدم.

من دوتا هستم اما یکیم.هم هستم و هم نیستم . اما مثل شما مثل بقیه زندگی رو دوست دارم .

من کسی هستم که از همه جا رانده شدم ولی افرادی مثل من ،خودم بودن رو بهم یاد دادن.

و دیگه کسی نیستم که از هر فردی یا هر چیزی فرار کنم.میخوام مثل خودم باشم

من حالا مقابل تمام کسایی که برای خودشون خط قرمز میکشیدن و منو قضاوت میکردن وا می ایستم

من آرزو دارم عاشق بشم و ازدواج کنم و زندگی خودمو بسازم

من دلم میخواد بچه داشته باشم و بهش یاد بدم که مثل پدربزرگش آزاد زندگی کنه و آزاد بمیره..."

.

.

.

این آخرین جمله من تو آخرین جلسه تراپی بود . پروژه دکتر روانشناس بالاخره تموم شده بود و تشویق و دست زدن همه دوستام باعث شد که اشکهای روی گونه ام رو پاک کنم و مثل اونها بخندم  

در هر صورت به توصیه دکتر عمل کردیم و الان با سه نفر همخونه ام که هر کدوم یه اتاق برای خودمون داریم و زندگی میکنم و بر خلاف تصور عمومی هیچ کدوم از ما از  راه های نا مشروع کسب درآمد نمی کنیم ،تو همون مرکز مشاوره به طور اتفاقی با یه نفر که برای مشاوره میومد و وضع مالی بدی هم نداشت آشنا شدیم که مدیر یه آژانس مسافرتی بود که همه ما رو برای کارهای آژانسش مسافرتیش استخدام کرد.

صبح ها با دوستام که بعضا مانتو روسری میپوشن  میریم سر کار و عصرها با لباس پسرونه میریم گردش و تفریح، زندگیم دیگه خاکستری نیست. رنگی شده ، نه هر رنگی بلکه "رنگین کمانی شش رنگ"  مثل اسم آژانس مسافرتی که توش کار و زندگی میکنیم.


حالا من خود خط قرمزم؛  تو کجا وایستادی؟؟؟

رنگین کمان شش رنگ : # قسمت پنجم – آبی ( پسر آسد رفی – عشق و هارمونی ) #

رنگین کمان شش رنگ


# قسمت پنجم – آبی ( پسر آسد رفی – عشق و هارمونی ) #


آسد رفیع وقتی که میومد،معمولا خودش توان اینکه بیاد و بره رو نداشت.برای همین صبح ها پسرش می آوردش و عصر ها هم میومد دنبالش تا برش گردونه.

پسری قد بلند و چهار شانه که میشد برجستگی عضلات شش تکه زیر شکمش رو حدس زد و وقتی کمک میکرد تا آسد رفیع کفشهاشو بپوشه ،حرکت ماهیچه های بازوش آدمو دیوونه میکرد.

تازه پشت لبش سبز شده بود و به نظرمی رسید که خجالت بلوغ زودتر از موعد سراغش اومده.

رقص موهای مشکیش توی تکون دادن سرش و عطر ارزون قیمتی که به خودش میزد منو مست میکرد.

راه رفتنش ،لباس پوشیدن ساده ش،باکفشهای کتانی و پیراهنی که مدام روی شلوار انداخته میشد همشون انقدر سکسی بود که بخوام دزدکی باهاش دست بدم تا گرمای بدنش رو احساس کنم .دستش چقدر زمخت بود ولی فرصت مناسبی بود تا از نزدیک و دزدکی  وراندازش کنم:وقتی آب دهنشو قورت میداد ؛ سیبک گلوش بالا و پایین میرفت.تابش آفتاب رد شوره های عرق کنار پیشونیشو نشون میداد...

حتما جایی کار میکرد ؛طبیعی بود ؛پدرش که نمیتونست کار بکنه،باید یکی خرج خونه رو میداد یا نه؟

منم دلم میخواست کار کنم اما پدرم که حرفی نمیزد ،مادرم هم مدام نفرینم میکرد.

مرد جوان بهترین کلمه ای بود که میشد در توصیفش گفت.

و همین جا بود که من بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم.

و

عاشقش شدم.

هر روز که میگذشت و بیشتر و بیشتر میدیدمش بیشتر بهش دلبسته میشدم اون هم با من صمیمی شده بود.

یه روز که اومده بود دم در یواشکی به من گفت:تو مسجد مسابقات نهج البلاغه هست اگه میخوای از مادرت اجازه بگیر و بیا با هم بریم.

حسابی سرخ شده بود و ادامه داد:منم شرکت میکنم

با عجله لباس پوشیدم.آرزوم بود که یه دقیقه باهاش تنها باشم .چه برسه به اینکه باهم بریم مسجد و مسابقه...

مادرم که اینو شنید علی رغم میل باطنیش اجازه داد تا منم برم

توراه همش سعی میکردم خودمو بهش بچسبونم ،حتی یه بار دستشو به بهانه اینکه یه موتوری پیچید جلومون گرفتم.

تا اینکه وسط کوچه وایستاد .مستقیم تو چشمام نگاه کرد که بند دلم پاره شد.

بعد از کمی سکوت بی مقدمه و بااینکه سعی میکرد احساس نگرانی که تو صداش بود رو یه جوری مخفی نگه داره  به من نزدیک شد و آهسته طوری که کسی نشنوه و شمرده شمرده گفت:چرا خودتو اینقدر به من میچسبونی؟

حالا نوبت من بود که سرخ و سفید بشم.جواب دادم:اخه من که زیاد از خونه بیرون نمیرم .راستشو بخوای میترسم

-می ترسی؟

و پوزخندی زشت زد که دلم و شکست.

و ادامه داد: دیگه دست منو نمیگیری به منم نمیچسبی.خوشم نمیاد. استغفرالله.مردم چی میگن؟

هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد  مثل یه پتک بود که تو ملاجم می کوبیدن و متوجه فاصله زیادم از اون میشدم.

محکم و صریح بود مثل پدرم اما سرد بود مثل مادرم و گنگ بود مثل پدرش و هر چی بود شبیه من نبود.

فردای اون روز همون روز کذایی بود

از دبیرستان برگشتم در که باز کردم طبق معمول آسد رفیع کنار تخت پدر م نشسته بود.زنش هم اومده بود .هر چند وقت یه بار میومد خونمون. جالب بود که پسر آسد هم اونجا  بود.

سلام کردم به سردی جواب سلامم رو پس گرفتم. وقتی میرفتم اطاقم تا لباس هامو عوض کنم ،شنیدم که زن سید داشت به مادرم میگفت اخه اینطوری که نمیشه باید یه کاری کرد...

شصتم با خبر شد که پسره همه چیو لو داده.بچه ننه دهن لق ...

داشتم برمیگشتم که از مهمونا پذیرایی کنم که وسط اطاق خشکم زد...

یهو آسد رفی با صدای خیلی بلند شروع کرد به اذان دادن. یه نگاه به بقیه انداختم دیدم اونا هم بدتر از من شوکه شده بودن. خواستم که به روی خودم نیارم وهمه چیز و عادی نشون بدم برای همین خم شدم تا ظرف میوه وسط اطاق و بردارم و تعارف کنم که سید رفیع رسید به اشهد ان لا اله الا الله و یک مرتبه از جا بلند شد و به طرف من هجوم آورد.  ظرف میوه رو ول کردم

سید بنده خدا با دو تا دستش گلومو فشار میداد وهمونجوری من رو کوبید زمین و مدام داد میزد: کافر شدی کافر شدی کافر شدی

پدرم از روی تخت نیم خیز شده بود تا کمکم کنه ولی سرفه امونش نمیداد، اما مادرم داشت گریه میکرد و بدون اینکه از جاش تکون بخوره به صورتش چنگ مینداخت؛ شاید دلش میخواست تا بمیرم و راحت بشه. پسر و زن سید رفیع هم تلاش میکردن که منو از دستش خلاص کنن. چشمهای سید مثل یه کاسه خون بود و جنون داخلش موج میزد و من هم دستامو به هر طرف پرت میکردم تا بتونم از دستش در برم.

اخرین چیزی که دیدم چرخیدن سیب سرخی بود که از ظرف میوه بیرون افتاده بود.

همه چی آروم شد و صداها محو شدن.

رنگین کمان شش رنگ : # قسمت چهارم – سبز ( آسد رفیع - طبیعت ) #

رنگین کمان شش رنگ


 # قسمت چهارم – سبز ( آسد رفیع - طبیعت ) #


سید تراب رفیع معروف به (آ سد رفی) یکی از هم رزم های پدرم بود. تنها کسی بود که تا به آخر پیش پدرم موند.

یه جورایی مرید پدرم بود.از اولین روزی که پدرم و دیده بود بهش ارادت پیدا کرده بودو بهش میگفت حاجی ...

انگار تو جبهه یه جور رسم بود که به مسئول و فرمانده میگفتن حاجی ،چون که پدرم مشهد هم دوسه بار رفته بود ، اونم به زور مادرم .وگرنه پدرمو که ول میکرد می دوید جبهه.

آسد رفی مثل پدرم مریض بود.دقیقا مثل پدرم که نه،مثل اینکه تو یه عملیات شناسایی به طور اتفاقی از دسته جدا میشه و گم میشه و متاسفانه وقتی که روز میشه میبینه که در محاصره دشمن گیر افتاده . برا همین سعی میکنه تو لوله آبی که همون اطراف پیدا میکنه مخفی بشه .دست بر قضا طرفهای غروب که داشته آماده میشده که برگرده عقب جبهه، توپخونه خودی طبق عملیات شناسایی دیشب وبه خیال انکه یا آسد اسیر شده یا شهید شده که دیگه برنگشته وبخاطر اینکه احتمال لو رفتن عملیات وجود داشته ،اون منطقه رو به توپ میبنده.

بنده خدا آسد رفی  از یه طرف توی یه لوله گیر کرده و نمیتونه بیاد بیرون از طرف دیگه  گلوله های توپخونه دورو برش منفجر میشن و اونم انگار توی یه طبل گیر کرده و دارن هی بهش می کوبن و ترس هم از طرف دیگه ،خلاصه موج انفجاری که سر لوله رو منفجر میکنه کار سید و هم یه سره میکنه...

فقط اینجا رو شانس میاره که دشمن اون منطقه رو تخلیه میکنه و پدرم به طور اتفاقی جسد نیمه جون سید رفیع رو که موجی شده بوده و از گوشاش خون فواره میکرده رو پیدا میکنه و به پشت خط منتقلش میکنن.

حال آسد رفیع خوب میشه . البته خوب خوب که نه ، تقریبا فکش داغون بود فقط چند تا دندون سالم تو دهنش بود،گوشهاش هم خیلی ضعیف میشنید و یکیش هم سمعک داشت هنوز هم بعضی وقتها اونقدر بد حال میشه که مجبور میشه یه مدتی طولانی تو آسایشگاه روانی بستری بشه.

وقتی میومد خونمون بغل تخت پدرم مینشست.ساعتها بدون اینکه حرفی بزنه با انگشت اشاره دست راستش گلهای فرش و لمس میکرد و با یه دست دیگه تسبیح میچرخوند و زیر لب چیزهایی میگفت و با یه ریتم خاصی، آروم بدنش رو به جلو و عقب تکون می داد .هیچی نمیخورد.اما مادرم هر چند یکبار چایی قند پهلویی که جلوش بود و یخ کرده بود رو عوض میکرد و اون هم بی صدا منتظر میموند تا چایی یخ کنه و بعد مادرم  اون رو هم عوض کنه و این مراسم هر نیم ساعت وهر روز8 ساعت ادامه داشت.

بعضی وقتها حرف هم میزد .حرفهاش ترسناک بود تا با مفهوم.

یه بار تند و تند با مشت در می زد ، خودمو با نگرانی دم در رسوندم . در رو که باز کردم یه نگاه به من انداخت و با دست منو کنار زد. بدو بدو خودشو رسوند کنار تخت پدر و با اینکه نفس نفس میزد شروع کرد به حرف زدن:

-حاجی حاجی حاجی دیروز از جهنم سه تا شمع آورده بودن یکی رو سوزوندن دوتا دیگه رو پس فرستادن.به منم گفتن بیا اما من که بی تو جایی نمیرم .گفتم حاجی سیب بخوره نصفش ماله منه مگه نه حاجی؟

حاجی حاجی پاشو یه دور با "قناصه" بزنیم برگردیم...

صدام بی شرف کمین میذاری؟

"صدام بیشرف"

 "صدام بیشرف"...

پدرم لبخند ملیحشو از زیر ماسک نشون آسد رفی داد تا خیال همه مون راحت بشه وبا دستش موهای سید رفیع رو نوازش کرد و مادرم زود یه لیوان اب داد دستش و گفت :وقته قرص سبزتونه آقا سید  . سید با دستها ی لرزونش قرص سبزشو درآورد و به مادرم نشون داد و بعد از اینکه تکون دادن سر مادرم رو به نشانه تائید دید ؛ قرص رو با احتیاط روی زبونش گذاشت و لیوان آب رو سر کشید .

در حالیکه رعشه دستی که تسبیح رو نگه داشته بود و با اون لیوان و برداشته بود باعث میشد آب از دو طرف دهنش بیرون بریزه، اما یک لحظه نگاهش رو از چشمهای مهربون پدرم برنمیداشت که سرفه امانشو بریده بود، و با دست دیگش سعی میکرد که پدرمو نوازش کنه(ادای پدرمو در می آورد) تا شاید به خیال خودش سرفه های پدرم بند بیاد.

برای کسی که جوونی های پدرم و آسد رفی و دیده بودن اون صحنه رقت انگیز ترین و زجر آورترین  چیزی بود که میتونست ببینه ،اینو از درخشش اشکهای مادرم روی گونه هاش میتونستم ببینم.

مادرم عین یه پرستار اورژانس همه داروها رو و ساعتاشونو حتی دوز مصرف دارو ها رو هم، از بر بود .یعنی نه تنها مال پدرم بلکه آسد رفی و منم که مریض میشدم به اونها اضافه میشدم

هر روز وقتی سید میخواست بره، دم در مادرم بهش میگفت: زحمت کشیدین آقا سید، انشالله روز محشر شفاعت ما رو به آقا سید الشهدا بکنین...

انگار دنیا رو بهش میدادن .سرشو بالا میگرفت و جوری که انگار تمام کارهای اون دنیا دستشه با غرور تموم سرشو به علامت مثبت بالا پایین میکرد .

این جریانات هر روز عین هم تکرار میشدن عین طبیعت سروقت عوض میشد و از نو شروع میشد

سبز - قرمز- زرد - سفید و دوباره.

اما یه روز خیلی فرق کرد ؛روزی که آسد رفی  تو خونه ما موجی شد و باعث شد همه چی عوض بشه ...

رنگین کمان شش رنگ : # قسمت سوم – زرد ( مادر- روشنایی ) #


رنگین کمان شش رنگ



# قسمت سوم – زرد ( مادر- روشنایی ) #



مادر ...

تنها روزی که مادرم میخندید ،حتما روزی بوده که من به دنیا اومده بودم . غیر اون  تا جایی که یادم میاد مادرم همیشه گریه میکرد.

یا سرش تو سجاده بود یا ختم قران یا انعام  و ...

مادرم زرد نبود، زرد شد . معنی کامل انتظار بود.هر خبر حمله ای که میشنید نذر یک ختم قران میکرد .چشمهای گریونش انقدر ضعیف و ضعیفتر شد تا ...


ترس با تمام تار و پود زندگیش عجین شده بود.ترس از نبود پدرم، ترس از برنگشتن و ترس از هر اتفاق غیر منتظره ای باعث میشد در تنهایی و شبها منو جوری بغل کنه که بعضی اوقات احساس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم و دنده هام دارن خورد میشن.


فکر کنم بوی پدرم و میدم که هر وقت از کنارش رد میشدم منو بو میکرد.

همین ترس دائمی باعث شده بود منو از پیش خودش دور نکنه یا شاید از آینده مبهم من هم ترس داشت.


اگه کسی به معنی کامل کلمه با کسی 180 درجه فرق داشته باشه اون مادرم و رابطه ش با پدرم بود.

من هنوز هم نمیتونم درک کنم که چطور یه نفر که این جور شجاع و نترس و آزاد و خود رای و دارای آرمان خاص خودشه(پدرم)؛میتونه عاشقه یک نفر وابسته، مملو از ترس وضعیف و بدون قدرت انتخاب،(مادرم) بشه ؟؟؟

در یک کلام مادرم با اینکه زن مهربانی بود اما خودش نبود ،اون سایه خفیف و کم رنگی از حضور پدرم بود که البته بعد ازرفتن پدرم اون سایه هم محو شد.


بعضی وقتها احتیاج داری که به چیزی یا کسی تکیه کنی .همیشه که آدم سرپا نیست ؛بعضی وقتها سکندری میخوری و باید به یه چیزی چنگ بندازی، از یه چیزی کمک بگیری تا بتونی سر پا وایستی.

مادرم مهربون بود به اندازه تمام مادرهای دنیا یا شاید بیشتر از اونها، اما کسی نبود که بتونم به اون تکیه کنم و سرپا وایستم.


"نبود این تکیه گاه ها در زندگی، مسیر زندگی رو تغییر میدن و باعث میشن فرد دنبال تکیه گاه های دیگری بگرده."اینو روانشناسم میگفت راستش منم حرفشو تا یه جاهایی قبول دارم .شاید این ذات من بوده که این طوری باشم  اما دلیل موجهی برای انتخاب نحوه زندگیم نیست.


مادرم همیشه منو دوست داشت شاید به خاطر اینکه تنها همدم تنهایی هاش بودم و کسی رو بجز من نداشت تا به اون عشق بورزه؛ پدرم اونقدر دور بود که بعضی وقتها قیافه پرغرورش هم از یاد میرفت.

و این جریان تا وقتی ادامه داشت که من علایم بلوغ و در خودم دیدم ؛اونوقت بود که همه چی بین ما تغییر کرد و فاصله ای که بین ما بوجود اومده بود هر روز بیشتر و بیشتر میشد.

مادرم برای من یه غریبه شده بود دعوا های الکی و گیر دادن های بیخود و بی جهت هر روز ادامه داشت و  تنها شاهد ماجرا جسم ناتوان پدرم بود که سعی میکرد بیطرف روی تخت خواب بی مهرش آروم بگیره.


ماجرا به همین هم ختم نشد و اوضاع اونقدر بد و بدتر شد که هر روز نفرینم میکرد،از روز تولدم تا به تک تک  لحظه های نفس کشیدنم نفرین شدم.

تحقیر شدم برای بودنم ،و برای آنچه بودم تحقیر شدم؛ نه برای آن چیزی که میتونستم بشم و نشدم.

و سرانجام این همه فشار، نگاه مظلومانه پدرم بود که منو به رفتن  وادار کرد . به خاطر این نرفتم که تحمل این همه فشار رو نداشتم، نه ، بلکه تحمل اینو نداشتم که پدرم و مادرم رو از بابت بودنم تحت فشار ببینم.

روزهای خوبی رو با مادرم داشتم .

روزهایی که خاکستری نبود؛ زرد بود.

روزهایی که توی اطاق کوچکمون دور مادرم که در حال خیاطی بود میدویدم و میخندیدم.و نورآفتاب از پشت شیشه های رنگی پنجره، درخشش دامن گل گلی مادرم رو روی فرش دستباف جهیزیه ش دو چندان میکرد و اون بی تفاوت ،انگار که این زیبایی بی نظیر رو نمیبینه ،مشغول دوختن لباسهایی بود که پولش رو نداشتیم تا آماده ش رو بخریم.

و گاهی که حوصله اش را سر میبردم موقع دویدن میگرفتم و حسابی می چلاندم،تا آرام بگیرم...


خیلی زجر کشید .از نبود پدرم گرفته تا بودنش که برای او بدتر ازنبودنش بود.

یکبار عاشق شده بود اما عاشقی را بلد نبود و عادت کردن را بیشتر بلد و می پسندید.و اطاعت کردن جزئی از کل زندگیش شده بود

دوستم داشت اما نمیخندید.خندیدن بلد نبود یا شاید یادش رفته بود.


اما من هنوز از عمق وجودم دوستش دارم ...


نمیدانم کجاست و چه میکند اما من هنوز دوستش دارم و گاهی در میان کابوسهایم میبینم که به سراغم می آید و مانند کودکی دستانم را میگیرد و من کوچک و کوچک تر میشوم عین بچگی هام و مرا فراری میدهد،از انچه مرا حتی در تنهایی هایم ،در خوابهایم رها نمیکند . درآغوش میگیرمش تا بوی مادرم را احساس کنم و دلم میخواهد که وقتی سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم به رویم بخندد .نگاهش میکنم؛ خیلی به خودش فشار میآورد که بخندد اما ناخوداگاه غیظ میکند و من را از خودش میراند و دستم را ول میکند و در سیاهی بیکرانی سقوط میکنم ،و ناگهان در میان عرق سردی که تمام وجودم را گرفته از خواب میپرم.

با اینکه میدانم پیشم نیست اما باز بی اختیار مادرم را صدا میکنم وجوابم، سکوتی سنگین و طولانی در نیمه های شب است که همراه آن چشمهای نگران و ومضطربم در کاوش عمق شب ،دیدن وجود لاغر و زجر کشیده اش  را آرزو میکند...


مادرم زرد نبود، زرد شد .

رنگین کمان شش رنگ:# قسمت دوم –-نارنجی ( پدر-سلامتی) #


رنگین کمان شش رنگ


# قسمت دوم –-نارنجی ( پدر-سلامتی) #


پدرم مرد خوبی بود .

وقتی بود ،همه چی نارنجی بود و همه چی سرجای خودش بود انگار سالمی  انگار کارها همش ردیفه.

اونوقتها رو که من یادم نمیاد .اما مادرم  وقتی هنوز بچه بودم میگفت : پدرت رفته با یه ادم بد بجنگه ،مثل قصه دیوو پریا ...

پدرم یه شاهزاده بود که رفته بود پری دلربا رو از دست دیو نجات بده .

این اتفاق خیلی قبل از به دنیا اومدن من بوده. حتی یه بارهم وقتی قبل اینکه من به دنیا بیام به اجبار از جنگ با دیوبرمیگرده اخه خیلی خسته شده بوده ،مادرم می گفت : چون دیو جرات نداشته که با پدرم رودر روبجنگه و از یه جور جادو استفاده میکرده  که باعث شده تمام بدن پدرم بسوزه.یه جایی توی حلبچه یا همچین اسمی.

بعدش که کمی بهتر میشه من به دنیا میام . اما چون جنگ با دیوسیاه تموم نشده بود ،بازم بر میگرده به جنگ با دیو .نه اینکه منو دوست نداشته باشه که تو یه سالگی ولم کنه بره جنگ ،نه،این یه جور وظیفه است یه جور ادای دین ،یا همچین چیزیه

رفتن و برگشتن های پدرم اونقدر زیاد بود که خیلی هاشون و یادم نمیاد .خیلی هاشون رو منو اجازه نمیدادن برم ببینمش چون تو بیمارستان بود و ...

اخرین تصویر کدری که از رفتن پدرم داشتم  هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه .از دم در برگشت منو بغل کرد و بوسید و بلندم کرد؛چقدر بلند قد بود  و من انگار توی اسمونها پرواز میکردم...

کاشکی میتونستم ازش بخوام که دیگه برای ادای دینش نره بس بود جای اون خیلی ها بودن که میتونستن برن و نمی رفتن.کاش میتونست نره یا بعدا بره .اما در هر حال اون مرد بزرگی بود و مردای بزرگ انتخابهای سختی میکنن.

پدرم رفت.وقتی میرفت با پای خودش رفت .کسی مجبورش نکرده بود

مدتی بعد گفتن که برگشته اما نمیومد خونه .تا اینکه یه روز اومد خونه .اما با آمبولانس اومد . و با تخت آوردنش .چون دیگه پا نداشت، دست نداشت ، ودیگه توان حرف زدن بیشتر از چند کلمه رو هم نداشت.

یکی بود یکی نبود . و اون پدرم من بودکه دیو سیاه نصف بدنشو ازش گرفته بود ونصف دیگش هم قطع نخاع شده بود.دیگه ریه ای هم براش باقی نمونده بود تا نفس بکشه  و همیشه یه کپسول اکسیژن بهش وصل بود تا بتونه حداقل دو کلمه حرف بزنه.

شاید خیلیا بودن که مثل پدر من مرد بودن و با دیو سیاه میجنگیدن . اما خیلی کمشون دیو سیاهو مثل پدرم ،مثل مادرم، و مثل من از نزدیک لمس کرده باشن.ما دیو سیاهو با گوشت و پوست و خونمون لمس کردیم . ولااقل من تا ابد ازش متنفرم

اونایی که پدرمو با خودشون آوردن ،خیلی بودن ،اونقدر که تو خونمون جا نمیشدن ،حتی تو محلمون هم جا نمیشدن.

اما یواش یواش کم شدن.

روزهای بعد توخونمون جاشدن .

روز به روز کم شدن تو اطاق پدرم جا شدن.

تااینکه کنار تخت پدرم جا شدن .

و یه روز، دیگه نیومدن جز یه نفر(آسد رفیع) که همیشه اومد وشاید اصلا نرفت تا وقتی که من رفتم وبعدش پدرم رفت...

بگذریم این موضوع با مال خیلی وقت پیشه

اینکه پدرم پیشمون بود خوب بود .شاید به دلیل اینکه داروهای عجیب و غریب و گرون قیمت بهش تزریق میشد ،اکثر اوقات تو حال عادی نبود ؛اما لاقل میدونستی که  توی این خونه یه مرد بزرگ هست. که برای آرمانش همه چیزش رو داده.که اگه الان خودش نمیدونه توچه وضعیتیه اما من که میدونم چه کارهای بزرگی کرده.

سرفه های مداومش برام مثل یه موسیقی دلنواز بود.سرفه هایی که خیلی از اون کسهایی که آوردنش و دیگه نیومدن تو پچ پچ هاشون از هم میپرسیدن نکنه مسری باشه.

و من بی اهمیت به حرفهای درگوشی که رد و بدل میشد پی اوردن حوله بودم چون دیگه گاز استریل کفاف قی کردن چرک وخون پدرم ونمی داد.

خیلی خوب بود که هر کسی آرمانی داشته باشه که حتی به خاطر اون حاضر باشه جونش و هم بده اما چند نفر واقعا میتونن به این درجه برسن که دیگه هیچ چیزی بغیراز اون آرمان ، براشون در مسیر زندگی مهمتر نباشه.

من همون لحظه تصمیم گرفتم مثل پدرم زندگی کنم.

پدرم همونجور بود که میخواست. شاید چیزی که الان بود رو نمیخواست ،ولی اونطور که میخواست زندگی کرده بود.هیچ کس نمی تونست سرزنشش کنه و من هم نمیذاشتم کسی  پردم و سرزنش و قضاوت کنه .

 پدر من یه قهرمان بود که حالا از اون زندگی خداحافظی کرده بود.کم نیاورده بود.فقط دیگه نارنجی نبود،مثل  رنگ زندگی ما...

آره پدرم مرد بزرگی بود.

چون منو همونطور که بودم قبول کرد و منو به خاطر بودنم بخشید.هیچ وقت برای بودنم سرزنشم نکرد .میتونست برای این زندگی مثل بقیه ازم دوری کنه اما نکرد، حتی وقتی خیلی مریض بود،با چشمهاش باهام حرف میزد وبهم فهموند که من هم حق زندگی دارم . یکبار حتی خودش بهم فهموند که دیگه وقت رفتنه وباید از اون خونه برم .

کسی بهم چیزی نگفت خودم فهمیدم که باید برم ...

یک بار هم وقتی به بلوغ رسیده بودم و از درد هایی که در ناحیه شکم و پشتم داشتم نمیخواستم که به مدرسه برم ؛ اما باز با چشماش بهم فهموند که دیگه به اندازه کافی رشد کردم و باید قوی باشم وزندگی کنم .و صورتش روبه سمت دیوار چرخوند در حالیکه اشک  گونه هاشو خیس کرده بود . پیشونی زمخت و پیرشو بوسیدم و گفتم چشم الان میرم.

و بالاخره یک شب بعد از اینکه من مجبور شدم برای همیشه برم ، دیگه هیچ وقت سرفه نمیکنه .چشمهاشو میبنده و همونطور بی صدا و بی ادعا  که به نبرد دیو میرفت ،همونطور رفت که رفت در نهایت سکوت و عمق شب

و من حتی فرصت اینو نداشتم که با تنها کسی که واقعا منو درک می کرد ولی نمیتونست بیان کنه خداحافظی کنم.

رنگین کمان شش رنگ : # قسمت اول –قرمز (کودکی و زندگی) #

هفتگانه هرج و مرج

 

رنگین کمان  شش رنگ

 

# قسمت اول –قرمز (کودکی و زندگی) #


شاید نوع زندگی کردن دست خود آدم باشه اما در هر صورت به دنیا اومدن دست خود آدم نیست.

نباید در مورد هر کسی مثل خودت قضاوت کنی همونطور که اگه اون جای تو بود شاید نو ع زندگیش فرق میکرد  زندگی هر کسی با تو متفاوته و باید اینو درک کرد . خوب یا بد نیست؛متفاوته

اول باید خط قرمز رو معین کنیم تا بعد بتونیم روی اون قضاوت کنیم .اما مگه نه اینکه یکی مثل انیشتین حدود 100 سال قبل  این همه زحمت کشیده تا به همه ثابت کنه که در دنیایی که ما زندگی میکنیم همه چیز نسبیه.نسبی بودن تنها باعث میشه اعتبار قضاوت های ما به زیر 50 درصد برسه .

چقدر غم انگیزه چیزی رو با خط قرمزی میسنجیم که خودمون رسم میکنیم و 50 در صد اشتباهه و بعد با نسبیتی قضاوت میکنیم که اونم در خوش بینانه ترین حالت50 در صد اشتباهه، و من در فکر اینم که با زندگی کردن در این دنیای نسبی تکلیفم چیه؟؟؟

صبح شده و باید برم زندگی کنم

آینه

آینه چیزه خوبیه ، راستش کاش اخلاق هم آینه داشت  که وقتی اخلاقت رو توش می دیدی ، رغبت میکردی که  یه دستی به سر و روی اخلاقت بکشی  و مرتبش کنی،لباسهای پلو خوری تنش کنی تا وقتی اخلاقت و کسی میبینه دیگه خجالت نکشی .

اونوقت شاید خودتو بیشتر از بقیه می دیدی و خجالت می کشیدی تا کسی رو مسخره کنی .چون اونوقت میفهمیدی که بیشترین ایراد و خودت داری و اون چیزی جز عقده ها و کمبود هات و ...  نیست.

پس اگه نمیخوای  کمبود هاتو بیان کنی نیازی به مسخره کردن دیگران هم نمی مونه.

زندگی برای بعضی ها مثل خوردن چلوکبابه : میری،کمی صبر میکنی ومیخوری،کیف میکنی ،میای بیرون

واسه بعضی هامثل کله پاچه خوردنه: میری،لازم  نیست صبر کنی چون کله صحر رفتی و کسی غیر از آدم هایی شبیه خودت اونجا نیست و برای اینکه بخوری دستات کثیف میشه،کیف هم می کنی ها، شاید هم زیاد، اما تاوان داره ،کلسترولت میره بالا دستات کثیف میشه والبته که درست کردنش سخته ، باید باهاش آبلیمو بخوری و بعدش خرما ،خلاصه تشریفات زیاد داره و آخرش میای بیرون.

واسه بعضیا مثل خوردن پیتزاست: میری، تو صف سفارشش وای میستی  واسه گرفتن سفارشت صبر میکنی ،با همه اینکه برای خوردنش دستات هم کثیف میشه و برخلاف وعده هایی هم که بهت میدن چیز درست و درمونی واسه خوردن بهت نمیدن،فکر میکنی کیف کردی اما واقعیت چیزه دیگه ای ه و میای بیرون و تازه بعد از بیرون اومدن هم شکمت درد میگیره ...

اما واسه بعضی ها قضیه از همه اینا بدتره که نه بری نه بخوری نه کیف بکنی اخرش هم دلت درد بگیره...

برای منم زندگی دقیقا همینطوره

فکر میکنم تنها وقتی که خوشحال بودم ؛لحظه تولدم بود که اونمم از ته دلم داشتم گریه میکردم.

بقیه زندگیم هم تا وقتی بزرگ شدم و به سن بلوغ برسم ، مثل یه برگa4  سفید بود که با قطرات اشکم خاکستری شده بود وهر لحظه امکان داشت  پاره پاره بشه .

همه باید زندگی منو بدونن.نمیخوام قضاوت بشم .نمیخوام اینور خط قرمز یا اونطرفش وایستم

من میخوام خود خط قرمز باشم و میخوام زندگی کنم

اما با این همه مشکل مگه میشه؟

من مشکلی با درس خوندن نداشتم چون دشمن من بزرگتر از این حرفها بود . دشمن من زندگی بود . من همیشه جنگیدم تا زندگی کنم . و بودن خودم رو اثبات کنم

با بی پولی هم مشکلی نداشتم ،چون به کمبود امکانات از همون اول تولدم عادت کرده بودم . اگه چیزی رو نداشته باشی و ندونی حتما اونو آرزو هم نمیکنی .

مشکل من خانواده هم نبودن.خانواده م شاید یکی از بهترین خانواده های که فکرشو میکنین بودن

مشکل من  اما ...

حالا که فکرشو میکنم به این نتیجه میرسم که مشکل من خود من بودم 

شروع نظر سنجی

با سلام خدمت دوستان و سروران عزیز

از دیروز سیستم نظر سنجی به وبلاگ اضافه شده و شما میتونین نظرات و پیشنهادهاتون رو در صورت علاقه به وبلاگ ارائه کنین.

اگر راجع به نحوه سوالات وبلاگ و یا گزینه های موجودهم نظر و پیشنهادی داشته باشین ممنون میشم که با ما در میان بگذارین.


با تشکر 

کیوان حق شناس

یک کیف پر از دلار : #قسمت آخر - کلت خوشدست#

یک کیف پر از دلار

 #قسمت آخر - کلت خوشدست#


مدتی بود که به انتظار نشسته بودم و صداهای مرموزی از انجام کارهایی که هیچ سر رشته ای از اونها نداشتم ارامشم رو بهم میزد

بعضی وقتها هم انگار داشت با کسی به عبری حرف میزد .چند باری هم گوشی زنگ خورد و با ز همون صحبتهای یواشکی  ادامه داشت.

حتما داشت اصلیت الماس رو پیگیری میکرد  . اما به هر حال موندن بیش از حد من اونجا عقلانی نبود.

تصمیم گرفته بودم که برم که پیرمرد با قیافه ای فکور و خسته بیرون اومد .الماس رو روی مخمل سیاه گذاشت و به چشمهای من زل زد

با ادای ادمی که  اعتماد به نفس کامل داشت گفتم : مشکلی هست؟

-مشکل نه الماس اصله من با دوستانم هم در انگلستان و روسیه تماس گرفتم همشون تایید کردن ؛فقط...

-فقط چی...؟؟؟

- من اینهمه پول نقد اونهم دلار همراهم ندارم و یه مسئله دیگه هم هست که .... اونم شناسنامه ست  اونم حتما باشه.

-خوب پس کار من اینجا تموم شده  از اشنایی تون خوشحال شدم

-نه نه خواهش میکنم .اینکارو نکنین . تازه حمل حداقل دو تا کیف پر از دلار برای شما خیلی خطرناکه. این روز ها به خاطر یه بسته پول ادم میکشن

چرا دروغ بگم وسوسه شده بودم دو تا کیف پر از دلار...

و ادامه داد: تنها کاری میتونیم انجام بدیم اینه که نصف پولا رو الان تقدیم کنم و نصف دیگه رو فردا ظهر تا ساعت یک حاضر کنم و تقدیم کنم

داشتیم مثل دو تا گرگ گرسنه همدیگرو نگاه میکردیم قشنگ معلوم بود چه نقشه ای تو سرشه هر دومون میدونستیم که من فردا دنبال باقی پولا نمیام  و اون داشت بز خری میکرد

-در ضمن اگه بشه شناسنامه رو هم با خودتون بیارین تا من بتونم برای فروشش اقدام کنم

واین ضربه اخر منو کلا از پا در اورد.

-باشه قرارمون برای فردا ساعت یک .اما گفته باشم حتی 5 دقیقه هم منتظر نمیمونم چون فردا پرواز دارم.

کیف پر از پول رو از دست پسرش گرفتم  و ادامه دادم:بهتون اعتماد دارم و نمیشمرم

در حالیکه دستهاش رو به هم میمالید و لبخند میزد با صدایی سرمست از خوشی جواب داد : حتما قربان ؛از معامله با شما خوشوقت شدم

و منو تا درب خروجی همراهی کرد.

بیرون در من یه جوون پول دار بودم .که هر کاری دلم میخواست میتونستم بکنم .

اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه کردم خرید گاو صندوق بود .یک چهارم  از پولها رو اونجا گذاشتم و مابقی رو  با کیفش پای درخت راش باغ پدری دفن کردم. دایم در حال سفر کردن بودم

مدتی بعد شروع به خرج کردن پولها کردم زندگی رنگ و بوی تازه ای داشت ،برای خودم ماشین شاسی بلند خریدم وبه سر و وضعم حسابی رسیدم  تا زمانی که پولها تمام شد و مجبور شدم تا  سر وقت یک چهارم بعدی برم.

دم غروب بود . وارد باغ شدم و سگ نگهبان و بستم ؛ بیل و کلنگ و برداشتم تا کیف و در بیارم  هر چی میکندم کیف و پیدا نمیکردم  سگ هم از اون طرف هی پارس میکرد که استرسمو بیشتر میکرد اعصابم حسابی داغون بود مثل معتادی که مواد بهش نرسیده مستاصل شده بودم .خسته و کوفته و عرق کرده بودم و  بی رمق روی خاک های کنده شده افتادم

احساس کردم کسی داره منو میپاد ؛سرمو که بالا اوردم دیدم همون مرد جوونی که کیف و بهم داده بود و فرار کرده بود روبروم نشسته .

نیش خند کثیفی روی لبهاش بود و کیف دلارها توی دستش بود و داشت خاکهای کیف و با دستکش چرمی گرون قیمتش میتکوند.

مثل گلادیاتورهای پیروز با صدایی که انگار از اعماق چاه بیرون میومد پرسید: دنبال این میگردی ؟ باز ادامه داد .امانتدار خوبی نبودی

ضربه شدیدی پشت سرم احساس کردم  و همه چی سیاه شد.بقیشو هم که همتون میدونین.الان منتظر شنیدن شلیک گلوله و اخرین صدای زندگیم هستم.

و اما اینکه چطور تونستن پیدام کنن:

اینو از توی حرف زدنهاشون اون مدتی که منو شکنجه میکردن تا بهشون بگم وسایلو کجا گذاشتم فهمیدم که چطور پیدام کردن. همه چیز از اشتباههای کوچیک تاثیر میگیره

اولین اشتباهم این بود که نمیدونستم هر الماسی یه شناسنامه داره که منحصر به فرد بودنش رو ثابت میکنه و توش مشخصات کامل  اعم از نوع تراش محل استخراج و ... نوشته میشه

پیرمرد یهودی هم از اونجایی که الماس برای سیبری بوده و چطور از مادر بزرگم به من ارث رسیده شک کرده بوده بعد با چند تا تماس معمولی  به صاحب اصلی الماس رسیده بود مثل اینکه بخوای توی قطب جنوب دنبال یه خرس قطبی ابی رنگ  بگردی.

خیلی اسون تر از اونی که فکرش و بکنی طرف همکار پیرمرد یهودی و دوستش از اب درمیاد و بهش میگه که نصف پول و به من بده به شرط اینکه شناسنامه رو براش ببرم چون فکر میکرده برای دریافت بقیه پول حتما سر وقت مخفیگاهم خواهم رفت تا دنبال شناسنامه بگردم.

اما پیرمرد زرنگی میکنه و یه ردیاب دیگه توی کیف جاسازی میکنه برای اینکه پولاشو پس بگیره.و درست از همون لحظه ای که از در جواهر فروشی  بیرون اومدم در حال تعقیب بودم .تنها شانسی که اورده بودم این بود که سراغ وسایل نمیرفتم وگرنه خیلی وقت پیش گیر افتاده بودم.

اما درست بود که بی دقت بودم اما خنگ نبودم که الماس دستشون بود سرنگم که خیلی وقت پیش پیدا کرده بودن هر کدومشون هم که یکی یه کلت داشتن  دلارا رو هم که ورداشته بودن ماشینم هم که دستشون بود.

پس کلیشه های دلار تقلبی و اون حلقه فیلم براشون مهم بود  و از اونجایی که اصلا از فیلم صحبتی نمیکردن فقط دنبال بدست اوردن فیلم بودن.

احساس سوزش بعد  از شنیدن صدای شلیک بهم فهموند که کار دیگه ای نمونده انجام بدم .قرار بود همین جا منو مثل سگ بکشن و شاید بعدش روم بنزین بریزن و اتیشم بزنم

 

یکیشون نزدیکتر شد و با پا لگدی به دنده هام زد و با صدای نکره ش گفت از همون اولم باید میکشتیش. یه فلزیاب میبریم همونجا توی باغ چالش کرده .پیداش میکنیم رییس.

وکلت خوشدست رمینگتون و کنارم پرت کرد رو زمین

ومن در حالیکه خارهای روی زمین اخرین چیزی بود که میدیدم و به این فکر میکردم که ادم های  فقیر و بیچاره هر چقدر هم خوش شانس باشن باز یه جای کارشون میلنگه و همیشه همینجور می مونن و همینجور می میرن ....

به سمت اسمون اوج گرفتم  و از اون بالا میدیدم که چطور روی ماشین خوشگلم بنزین ریختن و منو باهاش سوزوندن

                                                                                                                                                                                                                                                                                                 دی-94

K.H

یک کیف پر از دلار : #قسمت هفتم- جواهر فروش یهودی#

یک کیف پر از دلار

  #قسمت هفتم- جواهر فروش یهودی#



خیلی مهمه که اسلحه دست کی باشه

همیشه همینجور بوده و تا ابد هم خواهد بود. مثل حالا که سردی لوله کوتاهش رو روی پس گردنم احساس میکنم

خیلی اروم کلتی که از خودم گرفته بود رو مسلح کرد.

وقت چندانی نداشتم داشتم میمردم و همه اینا به خاطر این بود که شانس نداشتم

شانس یه احساس نیست نوعی وراثت هم نیست حالت یا حتی یه کلمه نیست.شانس یک تعریفه . شانس یعنی اینکه در زمان لازم و معین در مکان لازم و معینی باشی.

مثلا میخوای با تاکسی جایی بری ،اگه در زمانی که یه تاکسی از اونجا رد خواهد شد در مسیر عبور تاکسی باشی قطعا سوار اون خواهی شد.این یعنی شانس اوردی.

با صدای زمخت و بی احساسش سرم داد زد:برای اخرین بار ازت میپرسم وسایل منو کجا گ ذ ا ش ت ی؟؟؟؟؟

سعی کردم خودمو بی خیال نشون بدمو در جوابش گفتم : هر دومون چیزایی داریم که از دست بدیم . من زندگیمو تو پولاتو

-اگه بگی نمیکشمت

-هر دومون میدونیم که تو بالاخره منو میکشی . مسئله مهم اینه که منو با پولا میکشی یا بدون پولا

-پیشنهادت چیه؟

-دستامو وا کنی و بذاری برم به حد کافی شکنجه م دادین

-عالیه درخواست دیگهای ندارین عالی جناب

-چرا ! کلت خوشدستمم میخوام

و در حالیکه خنده های هیستریک میکرد خطاب به رفیقاش گفت :من اینو همین الان اینجا میکشم

از ترسم با صدای بلند داد زدم: شما چهار نفرین .دستامو باز کن . کلت و با 3 تا گلوله بدش به من تا مطمئن بشی نمیتونم هر 4 تا تون رو بکشم . دیگه دنبالم نمیکنین به اولین تلفن عمومی که رسیدم جای یه کدومشون و میگم اگه مطمئن بشم که دیگه دنبالم نمیکنین جای دومی رو هم میگم  و اگه قرار باشه هیچوقت همدیگه رو نبینیم کلیشه ها رو هم برات پست میکنم

یا قبول کن یا همین الان منو با تیر بزن چون دیگه حرفی نمیزنم.

طولانی ترین سکوتی که در طول عمرم تجربه کرده بودم منو به خاطرات گذشته برد.

بعد از اینکه وسایل توی کیف رو به سلامت خارج کردم ،مستقیما به سمت  ترمینال  رفتم و با اولین اتوبوس به شهر خودم برگشتم

هفته های اول تو فکر این بودم که بهتره از دست این وسایل خلاص بشم

هفته های بعدش فکرم این بود ،حالا که منو پیدا نکردن چه فرصتی از این مناسب تر که بتونم این وسایل رو به پول تبدیل کنم

 و هنوز 2ماه نشده بود که تصمیم گرفتم این فکرو عملی کنم

آسون ترینشون فروختن الماس بود .پس بقیه وسایلو  تو باغ پدریم دفن کردم و به بزرگترین شهری که میشناختم رفتم

بعد از مدتی پرس و جوی مخفیانه به این نتیجه رسیدم که تنها جواهر فروش ها الماس خرید و فروش  میکنن البته  هر جواهر فرشی هم قادر به خرید همچین الماسی نبود غیر از یکی دوتا شون

تصمیم  گرفتم به جواهر فروش یهودی که تقریبا قویترین و پرسابقه ترین جواهر فروش شهر بود مراجعه کنم و خودمو جای یه تاجر الماس جا بزنم

کلی به سرو وضعم رسیدم و با عینک افتابی و ریش پرفسوری خودم و گریم کردم  تا مثلا شناخته نشم . ردست بود که تو اون شهر غریب بودم اما به قول معروف کار از محکم کاری عیب نمیکرد

خودمو توی انعکاس در شیشه ای با حفظ های اهنی مخصوص و 100% ضد سرقت  میدیدم که حتی به سختی  خودمو شناختم. دستمو بردم تا عینک افتابی رو کنار بزنم و خودمو ورانداز کنم که در با صدای کلیک خاصی کمی از هم جدا شد.

وارد شدم . و اول وانمود کردم که خریدارم . فکر کنم همه به صورت فامیلی کار میکردن چون خیلی شبیه هم بودن .مثل عکسهایی که در زمانهای مختلف از سن یک نفر گرفته شده باشه و کلون شده باشن داشتن توی هم وول میخوردن.تا اینکه یکیشون جسارت به خرج داد و جلوتر اومد با صدای ملیحی که از یک مرد بعید بو بهم گفت : چطور میتونم کمکتون کنم

من که از لطافت صدا جا خورده بودم با کمی تامل  گفتم : اگه بشه میخوام با صاحب مغازه صحبت کنم

باز همون لحن ملایم ولی با کمی تکبر و تحقیر - مطمئن هستید که کاری از دست من براتون بر نمیاد؟پدر معمولا به کارهای فروش رسیدگی نمیکنن

-اگه پدرتون تشریف بیارن  شاید من پیشنهاد خوبی براشون داشته باشم

پشت پیشخوان برگشت و در حالیکه زیر چشمی منو میپایید گوشی تلفن و برداشت  و باکسی پشت خط به زبانی که من ازش هیچی نمیفهمیدم و شاید عبری بود چند جمله کوتاه گفت و بعد قطع کرد

تا چند لحظه دیگه میان.جواب کوتاهی بود که دیگه اثری از لطافت توش پیدا نبود.شاید سرخورده از کار ی بود که باید بدون پدر میتونست انجامش بده و موقعیتش از دست رفته بود و حالا  باید نسبت به بی کفایتی ش به پدرش  جواب پس میداد.

بعد از چند دقیقه پر استرس پیرمدی از در پشتی وارد شد . باور کنید اگر میدونستم اینقدر پیر و از کار افتاده بود هیچ وقت زیر بار این عذاب وجدان نمیرفتم .چون هر لحظه امکان داشت تا به پیش خوان برسه در اغوش  خدای خودش (یهوه) ارام بگیره

چه خدمتی ازم بر میاد مرد جوان؟ و من کاملا فهمیدم که ملاحت صدا از چه کسی به فروشنده جوان ارث رسیده ،که صد البته تکنیکی برای قانع کردن مشتری بود.

بدون حتی یک کلمه الماس توی جیبم  رو که توی یه پارچه مشکی مخملی پیچیده بودم روی میز شیشه ای پیش خوان گذاشتم و با احتیاط روش رو کنار زدم تا الماس خوش تراش که درخشش حالا در اثر نورپردازی بی نظیر جواهر فروشی چند برابر شده بود خودی نشان بده.

همه افرادی که توی جواهر فروشی بودن انگار براده های اهنی بودن که جذب اهن ربا شده بودن و از هر سمتی که میتونستن سعی میکردن تا به الماس نزدیکتر بشن

در این بین تغییر وضعیت فیزیکی جواهر فروش یهودی پیر از همه چشمگیر تر بود و واقعا احساس میکردم که با دیدن الماس حداقل 10-15 سالی جوون تر شده بود.حتی دیگه خمیده نبود و برای اینکه بتونه بهتر الماس و ببینه قدش رو صاف کرده بود و داشت به لامپهای هالوژن  جواهر فروشی از توی الماس نگاه میکرد و بقیه هم سعی میکردن حرکتهای اونو تقلید کنن.

در حین اینکه سعی میکرد اطرافیانش رو از اینکه دارن تمرکزش روی کارش رو ازش میگیرن مطلع کنه با ارنج به بغل دستیش ضربه خفیفی زد و گفت :شمعون از مرد جوان پذیرایی کنین،یونا تابلو تعطیل است رو اویزون کن امروز دیگه کار نمیکنیم نمیخوام کسی مزاحم بشه

همه افراد به صورت درهم و برهم شروع به رفت و امد کردن که هرجند نظم خاصی نداشت اما نتیجه خوبی داشت  و من در حالیکه پذیرایی میشدم  به یهودی پیر که انگار پس از 100 سال معشوقه شو پیدا کرده بود نگاه میکردم

یه بشکن زد و یه کیف کوچولو مثل کیف ارایش خانمها براش اوردن که توش پر  از وسایل خورده ریز جواهر شناسی انتیک بود.

گشت و از توشون یه ذره بین کوچیک قد حدقه چشم  سوا کرد و بعد از کمی بررسی رو به من کرد و گفت حداقل 30 قیراتی باید باشه؟

سوال زیرکانه ای پرسیده بود که من جوابشو نمیدونستم برای همین سرمو به بغل تکون دادم که هم نه گفته باشم و هم اره و منم  توپو بندازم تو زمین اون

نگاه عمیقی به من انداخت و معلوم بود میخواد ضربه دیگه ای بزنه:از کجا گیرش اوردی؟حمله خوبی بود اما من تمرین داشتم چون ساعتها با خودم جلو اینه تمرین کرده بودم

-بهم ارث رسیده از مادر بزرگم و با خنده ادامه دادم من تاجرم  و حالا فروشندم . اگه خریدار نیستی میرم پیش یکی دیگه .پیش خودم فکر کردم که ضربه کاری بهش زدم

دستپاچه گفت نه نه میخرم قیمت پیشنهادیتون چنده؟

باز یه ضربه دیگه زد.-این جور  موردها قیمتشون مشخصه اما اگه شما اطلاعی ندارین پس باید برم پیش جواهر فروش روبرو

حرفم و قطع کرد و با ادب و ملایمت گفت :بهتون عرض کردم که من خریدارم ولی باید سود کنم نمیتونم با قیمت بالایی بخرم

خوب راه اومده بود باید بهش یه فرصت میدادم:خوب باید باهاتون رو راست باشم شما هم شانس اوردین که من هم کمی پول لازم دارم و  هم عجله دارم برای همین زیر قیمت میفروشم

-خیلی منو خوشحال کردین .میدونین هر روز چنین سعادتی پیش نمیاد که یه همچین الماسی معامله کنه . برای تعیین کیفیت و پول باید یه سری ازمایش کوچک روش انجام بشه واردین که؟

منو مثل عنکبوت توی تور انداخته بود .چه ازمایشی؟ اما دیگه مجبور بودم تا انتها ادامه بدم.

-بله حتما...

-شناسنامه دارین که؟

اینو دیگه واسه چی میخواست ؟

-بله ولی همراهم نیست توی خونست اگه لازم باشه میارم.

نگاه عجیبی بهم کرد و به زبان عبری چیزی به پسر بزرگش گفت و  به سمت در ی که از اونجا اومده بود حرکت کرد.و بدون اینکه چشم از الماس برداره ادامه داد: پسرام تا وقتی ازمایشهام تموم بشه از شما پذیرایی میکنن .ممکنه کمی طول بکشه امیدوارم زیاد عجله نداشته باشین.و نکته اخر شماره حسابتون رو به پسرم لطف کنین.

انگار که تعصبات دینی م زیر سوال رفته باشه با لجاجت تمام گفتم : نقد فقط نقد...

گفت : باشه باشه...  نقد فقط نقد

یک کیف پر از دلار : #قسمت ششم- تاکسی زرد رنگ #

یک کیف پر از دلار  

 #قسمت ششم- تاکسی زرد رنگ #



خیلی  سریع از در ورودی فرعی پارک بیرون اومدم.

زمان مسئله خیلی مهمی بود.اگه الان تو راه پارک بود چی ؟حتما یه اسلحه دیگه هم داشت خیلی راحت میتونست کارمو تموم کنه.

اولین تاکسی زردی که دیدم با اشاره دست مجبور به توقفش کردم.روی صندلی عقب نشستم و گفتم: سریع منو برسون به فرودگاه.

جاهای شلوغ از همه جا مناسبتر بودن حداقلش این بود که نمیتونست اسیب جدی بهم بزنه .

باید از شر ردیاب خلاص میشدم اما مطمئن نبودم اگه سیمهاشو قطع کنم چه اتفاق دیگه ای میتونه پیش بیاد

از هولم  به راننده گفتم عجله دارم سریعتر  لطفا.

نگاه معنی داری تو اینه به من انداخت وسرعتش رو جوری که زیاد به زحمت نیفته کمی زیاد کرد.

اگه نمی تونستم از شر ردیاب خلاص شم حتما میتونستم کیفو عوض کنم.دستپاچه گفتم :تو مسیر جلوی یه فروشگاه لوازم ورزشی نگه دار.

با علامت سرش بهم فهموند که متوجه منظورم شده .

کمی بعد سرعتش رو کم کرد و با دستش به اون سمت خیابون اشاره کرد.

ایده خیلی خوبی بهم داده بود اگه اون پسره در حال تعقیبم بود باید در جهات مختلفی حرکت میکردم تا نتونه ردمو بزنه.

کرایشو حساب کردم و در حالیکه به سمت دیگه خیابون میرفتم  داد زدم :شما برین کار من ممکنه زیاد طول بکشه

داخل فروشگاه لوازم ورزشی شدم و معمولی ترین ساک ورزشی رو انتخاب کردم و بیرون اومدم یه تاکسی دیگه گرفتم  و گفتم برو به سمت تاتر شهر که توی مرکز شهر بود.

زیپ ساک ورزشی رو باز کردم و روی صندلی عقب کنار خودم گذاشتمش. کیف رو به ارومی باز کردم  و چرم رویی رو کنار زدم

فیلم  و با الماس ور داشتم سرنگ جاش توی کیف بهتر بود. تو همین لحظه یه فکر دیگه به ذهنم رسید اگه اینور کیف جاساز داره اونورش چطور ؟

چرمش خیلی محکمتر از اون بود که با دست باز بشه

میخواستم از راننده موکت بری چاقویی چیزی بخوام که متوجه شدم اینه جلو رو قشنگ تنظیم کرده و داره منو دید میزنه. خودم زدن به اون راه که متوجه نشدم .

از جیبم دسته کلیدمو  دراوردم و با گوشه تیز کلید مشغول پاره کردن چرم شدم

قشنگ از حرکات راننده و کم شدن سرعت ماشین معلوم بود که داره منو دید میزنه

با لحنی امرانه گفتم سریعتر ،عجله دارم.خودشو جمع و جور کرد و با اینکه یه چشمش به من بود وانمود کرد که همه دقتشو به رانندگیش داده

اونقدر چرمو پاره کرده بودم  که بتونم دستمو ببرم داخلش فویل المینیومی پشت چرم  که دیدم خودمو برای یه سورپرایزه دیگه اماده کردم.

با تموم قدرتم چرمو به طرف پایین کشیدم . با صدای بلندی پاره شد که با عث شد راننده دیگه طاقت نیاره و بگه اقا چیکار میکنی؟

دیدن نگاه خشمگین من توی اینه باعث شد تا از ادامه دادن بحث منصرف بشه.

فویلو که کنار زدم باورم نمی شد رو ی دو تا تیکه فلز کنار هم یه طرح خاصی حکاکی شده بود.برای بهتر دیدن مجبور شدم  بیارمشون بیرون

دو تا کلیشه پشت و رو برای اسکناس 100 $ بودن که مثل اثار هنری چشم و نوازش میدادن

سرک کشیدن راننده باعث شد به خودم بیام

کلیشه ها رو توی ساک ورزشی انداختم جامو روی صندلی راحت کردم و کیف رو روی زانو هام گذاشتم

راننده خیلی چیزهایی که نباید می دید دیده بود و هنوز هم داشت دزدکی منو نگاه میکرد

کلت  رو  از جاش در اوردم و بعد از اینکه در کیفو با احتیاط بستم  رو ی کیف  گذاشتم جوری که راننده هم متوجهش بشه

چشماش از ترس و تعجب انقدر بزگ شده بود که میترسیدم  از ترس قالب تهی کنه.

خیلی اروم  و ریلکس گفتم دستمال داری؟

در حالیکه زبونش بند اومده بود و تته پته میکرد و رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود  ،گفت بله و دستمال و به طرف عقب دراز کرد.

جلوتر یه سطل اشغال بزرگ کنار خیابون بود. گفتم: کنار اون سطل اشغال نگه دار

با ترس و لرز گفت : مگه تاتر تشریف نمی بردین؟

مشغول تمیز کردن اثر انگشتهام روی سطح  کیف بودم و با خونسردی جواب دادم:میخواستم برم اما نمیذارن،بعضی کارا پیش میاد که باید تمومش کنم

جوری اب دهنش رو قورت داد که حتی منم صداشو از صندلی پشتی شنیدم. و اون موقع متوجه شدم که یه اسلحه حتی خالی چقدر میتونه به یه نفر اعتماد به نفس کاذب بده و ادامه دادم :خوب من کارم تقریبا تمومه اما از شما یه سوال دارم .اگه کسی از شما پرسید که یه نفر با مشخصات من و یه کیف سامسونت قهوه ای  امروز مسافرتون بوده یا نه چی جواب میدین؟ و مشغول باز ی با کلت  خوشدستم شدم

راننده با هوشی بود،چند بار بدون اینکه جوابی بده مچ دستش رد روی غربیلک فرمون جابجا کرد و در حالیکه اصلا عقب و نگاه نمیکرد جواب داد:من از اینجا میرم پیش رفیق دکترم و برای چند روز استراحت پزشکی میگیرم اصلا امروز  رو کار نکردم و دیشب هم همینجا چون حالم بد شده بود و انفلوانزا گرفته بودم  ماشین و پارک  کرده بودم و توی خونه مشغول استراحت بودم

با لحنی که رضایت از سر تا پاش میریخت گفتم :خوبه فقط داروهات رو سر موقع بخور انفلوانزا شوخی بردار نیست

 

درو باز کرد تا پیاده بشه که گفتم :یه زحمت دیگه هم دارم سر راهت این کیفو بنداز توی سطل آشغال منم همینجا نشستم و نگاهت میکنم.

باورم  نمیشد اینقدر پست فطرت شده باشم .هم از دست کیف خلاص شده بودم هم اثر انگشت راننده تاکسی روی دستگیره کیف باقی مونده بود.

با دقت رفتارش رو زیر نظر گرفته بودم .بدون اینکه به عقب نگاه کنه کیف رو داخل سطل اشغال انداخت و توی شلوغی جمعیت گم شد

من هم با خیالی اسوده اسلحه رو داخل ساک گذاشتم با دستمال دستگیره درو پاک کردم به خودم افرین گفتم و از تاکسی پیاده شدم و به سمت مخالف خیابون رفتم و مثل بقیه مسافرها خیلی عادی منتظر اتوبوس موندم و همینطورچشمم به تاکسی بود تا ببینم رانندش برمیگرده یا نه؟ البته تا وقتی که سوار اتوبوس شدم  خبری ازش نشد.

یک کیف پر از دلار : #قسمت پنجم- ردیاب ماهواره ای#

یک کیف پر از دلار 

#قسمت پنجم- ردیاب ماهواره ای#



در طول زندگی صحنه های زیبا کم دیده میشن برای همین باید در عرض زندگی کرد

شاید ندونین که یه 100 دلاری اندازش تقریبا 156*66*0.11 میلی متره یعنی هر بسته 100 دلاری به ارزش 000 10 دلار ابعادی به اندازه113.25 سانتی متر مکعب حجم اشغال میکنه یا میشه به مقیاس های قابل فهم یا غیر قابل فهم دیگه ای هم تبدیلش کرد اما برا ی قابل درک بودن بهتره بگم که اگه یه کیف سامسونت به اندازه های تقریبی و استاندارد ( 43*32*13 ) سانتی متر در اختیار داشته باشین و مقیاسهای حجمی رو وارد قضیه نکنین میتونین مطمئن باشین که حداقل  144 بسته 100$ در اختیار دارین

یعنی  دقیقا 000 440 1 $

یعنی دو تا فراری انزو یا یه دونه بوگاتی ویرون

یا یه ویلای  نقلی رو به ساحل تو  سواحل نیس فرانسه

یا یه نوت‌بوک‌ Luvaglio با ارزش 000 000 1$ بخری و باهاش به دوستات ایمیل بزنی

یا یه ساعت جیبی جهانی مارک پاتک فیلیپ (Patek Philippe’s Platinum World Time) تقریبا به همین قیمت بخری که بتونی بفهمی چه ساعتی باید به دوستات ایمیل بزنی

یا بدتر از اون میشه باهاش یه جارو برقی ازشرکت تولید کننده لوازم‌ خانگی    GoVacuum با طلای 24 عیار بخری به ارزش  000 000 1 $ و مطمئن باشی که با گارانتی مادام العمرش میتونی تا اخرین ثانیه های عمرت ازش استفاده کنی وبعد از جارو کردن خونه مهمون دعوت کنی

یا...

دقیقا با این همه پول باید چکار کرد؟چند تا خونه و ماشین یا قایق تفریحی میتونه آدمو سیر کنه...

 

اما حتما در طول زندگی موقعیتهای زیادی پیش میاد که صحنه های غیر قابل تحمل رو تجربه کنی

اما فکر نمی کنم هیچ کدوم به اندازه یه کیف خالی ضد حال باشن .

یه کیف خالی که به خاطرش اونقدر استرس هم کشیده باشی

چرم جیر کف کیف چشم رو نوازش میداد اما اون احساس پوچی ولم نمی کرد.قبل از اینه در کیف و ببندم دلم خواست تا خز کفش و لمس کنم

 برجستگی کف کیف به نظرم غیر طبیعی اومد

یه زائده قد نخود نزدیک محل قفلش  زیر چرمش قایم شده بود.

شکم بیشتر شد وزن کیف به نظر غیر طبیعی نمی اومد اما  اون پسره چرا باید برای یه کیف خالی از دست پلیس فرار کنه و حتی بدتر از اون برای پس گرفتنش برگرده  . راستی اصلا چطوری برگرده ؟منو چطوری پبدا میکرد  کیفشو چطور پیدا میکرد؟

فکر کنم جواب سوال زیر چرم قایم شده بود.

چراغ قرمز کوچیک چشمک زن علامت خوبی نمیتونست باشه ، همه چیزای چشمک زن خطرناکن چون ثبات ندارن هر کی هم اونارو درست کرده ثبات نداره پس قابل اطمینان نیست مخصوصا اگه تهش یه سیم و باطری وصل باشه و یه مشت فیوز و ای سی و بقیه چیزا پشتبندش ولو باشن.حتما یه بمب ساعتی توشه که با باز شدن در کیف فعال شده

یعنی قرار بود همین جا به خاطر یه کیف خالی بمیرم برم پی کارم.

بعضی وقتها باید برای ادامه زندگی به هر قیمتی شده ادامه بدی.چرم ته کیف و با تمام قدرت به سمت بالا کشیدم و سعی داشتم تا حقیقت پنهان پشت چرم رو ظاهر کنم .حالا که قرار بود بمیرم باید همه چیزو میفهمیدم این حداقل حق من بود

جاساز قشنگی بود تر و تمیز و  داخل یه ورق با ضخامت 5 سانت یونولیت و زیر یه فویل الومینیومی که می شد یه کلت کمری Remington R51 با کالیبر  9 میلی متری  و یه حلقه فیلم 8میلی متری و یه سرنگ با مایع سبز رنگ فسفری  داخلش  و یه الماس تقریبا 50 قیراطی  که درست در مرکز قرار داشت و به وضوح به چشم میخورد.

در کیف رو بستم ضربان قلبم بالای 100 تا میزد و حسابی عرق کرده بودم

بمبی در کار نبود اما تو دردسر بزرگتری افتاده بودم. چراغ چشمک زن حتما یه نوع ردیاب ماهواره ای بود که اون پسره با اطمینان بهم گفت میام و میگیرمش و بدتر از اون هیچ کدوم  از وسایل داخل کیف با هم سنخیت نداشتن و نمیتونست وسایل تفریحی یه ادم نرمال باشه ومن  فقط با دیدن اونها حکم مرگ خودمو امضاء کرده بودم

یک کیف پر از دلار : #قسمت چهارم-کیف سامسونت قهوه ای#

یک کیف پر از دلار  

 #قسمت چهارم-کیف  سامسونت قهوه ای#


بعضی وقتها همونطور که همه چیز یهویی به هم میریزه همونطور هم همه چیز یهویی جفت وجور میشه.یعنی حتی فکرشم نمیتونی بکنی که چه معجزه هایی میتونه برات اتفاق بیفته: صدای ضربان قلبم که توی شقیقه هام طبل میکوبید باعث میشد که صدای پلیس و از اعماق چاه  گنگ و مبهم بشنوم

-حالت خوبه؟ پاشو ببینم

-هان؟خوبم !!! یعنی فکر کنم خوبم

-چه شکلی بود؟

-چی؟

-همون پسره ! دیدیش؟چی تو دستش بود؟

-دستش؟

چند لحظه پیش که با این 5-6 درصد ظرفیتت گند زدی رفت بالا غیرتا" اینبار بگرد یه جواب درست حسابی به این بابا بده منو بیخیال بشه بره پی کارش ؛داشتم با مغزم هماهنگ میکردم که اینبار بدون اینکه ازم اجازه بگیره گفت :نه

-پرسید: کیف ماله توه؟

پس کیف و دست من دیده بوداگه میدونست مال پسره است خودش ورش میداشت.

با سکوت به چشماش خیره شدم

-پرسید: دانشجویی؟

-بله

-مواظب خودت باش برو خونه خطرناکه

و به سمت همکاراش دوید. به همین  راحتی

اروم ولی با قدمهای سریع سعی داشتم که پیچ کوچه رو رد کنم که صدای پلیس میخکوبم کرد

-کیفتو ور نمیداری؟

خدایا این کیف کذایی از جونم چی میخواست؟

-اره یادم رفت نه که سرم خورد بغل جوب حواسم پرت شده

در حالی که سرعت دویدنش و کم تر کرده بود پرسید

-مخوای بیام برسونمت درمانگاهی چیزی یا اصلا بریم خونتون ؟کسی رو داری ؟

- اره اره  . نه نه میتو نم برم.

کیف گلی رو با اکره دستم گرفتم و به سمت خونه راه افتادم در حالیکه با تکون دادن مچ دست راستم تو هوا از پلیسی که میتونستم بکشمش ولی نکشتمش؛به خاطر اینکه بیخیالم شده بود قدردانی میکردم ؛تنها ارزو م این بود که اونم دستشو به نشانه خداحافظی تکون بده.

هنوز زیاد وارد کوچه نشده بودم که تصمیم گرفتم به سمت پارک تو میدون برم و لابه لای شمشاد ها از شر این کیف لعنتی خلاص بشم

روی اولین نیمکت مابین شمشاد رو به زمین بازی بچه ها و پشت به شمشاد ها نشسته بودم و منتظر لحظه مناسب برای خلاص شدن از شر این کیف بودم

همه تقریبا سرشون به کار خودشون بود و بهترین وقت برای رفتن و خلاص شدن

کیف و کنار نیمکت زمین گذاشتم  و با پشت پام به داخل شمشاد ها هلش دادم . همه جا ساکت بود و موقع رفتن

سریع بلند شدم و با تمام قدرت شروع به راه رفتن کردم که صدای پیرزنی روزنامه به دست از پشت شمشاد ها مجبورم کرد بگردم

-مادر کیفتو جا گذاشتی .پات خورد افتاد گلی شد

عجب دردسر بزرگی

-نه گلی بود  .الان ورش میدارم

باز هم این کیف سمج بهم وصل شده بود

تصمیم گرفتم یه گوشه بشینم و اگه بشه کیف و باز کنم اگه چیز بدردبخوری توش باشهبتونم اون یارو رو پیداش کنم اگه که نه ، دم صبحی بذارمش توی سطل اشغال و خلاص

یه نیمکت خالی دیگه پیدا کردم همونطور که حدس میزدم قفل بود چند بار شانسی رمزو عوض کردم اما باز نشد

یهو دیدم یه بچه که توی دستش یه پشمک صورتی نگه داشته و هر چند وقت یه بار یکم از اونو میکنه و تو دهنش میذاره داره بر وبر نگام میکنه

بدون هیچ مقدمه ای با دهن پر از پشمک بهم گفت:

-رمزتو گم کردی؟

با بی حوصلگی سرمو به علامت مثبت تکون دادم.

یه تیکه از پشمکشو کند و به طرف من دراز کرد

-میخوری ؟بابام هم رمزشو هی یادش میره واسه همین  شماره شناسنامه مامانم  و کرده رمز گوشیش

-نه نمیخورم

-میخوردی هم بهت نمی دادم .ماله خودمه ،تازه مامانم بهم گفته با غریبه ها حرف نزنم

کاش این کیف دستم نبود .تا میخورد میزدمش بچه پررو

در همین حال مادرش سر رسید وبا قیافه 6*4 ش چپ چپ  بهم نگاه ی کرد و گفت

- پسرم چیکار میکنی مگه نگفتم با غریبه ها حرف نزن بیا بریم اینجا خطرناکه.

لعنت بر دل سیاه شیطون . این بچه تخم  جنت اومده اینجا رو اعصاب من راه میره ، اونوقت من خطر ناک شدم؟راستی چرا امروز همه همش همین جمله رو تکرار میکنن؟.

خواستم بهش بگم لاقل به اون شوهر خنگت بگو رمزشو عوض کنه  یا به بچه این جور چیزا رو یاد ندین که یهو یه فکری به ذهنم رسید.

شماره شناسنامه پدر خودم هم 3 رقمی بو د 905 .

بی اختیار قلطک های نقره ای که اعداد رو با رنگ سیاه روشون نشون میدادن رو به 905 تغییر دادم و هر دو قفل رو با دو انگشت شصتم به اطراف کشیدم

صدای کلیک باز شدن کیف تنها اتفاق خوشحال کننده اون روز بود.

کیف و روی زانو هام خوابوندم و درش رو به بالا هل دادم

از دیدن چیزی که داخل کیف بود خشکم زده بود.....

یک کیف پر از دلار : #قسمت سوم-دستبند فولادی#

یک کیف پر از دلار 

 #قسمت سوم-دستبند فولادی#



یه جایی خونده بودم که انسانهای تیزهوش تقریبا 10%از ظرفیت مغزشون استفاده میکنن،فکر کنم الان بهترین فرصت بود که مغزم و از حالت آکبندی در می آوردم.

زود باش همه چیزو زود تحلیل کن لامذهب،راه های فرار ،جوابهای لازم به سوالهای غیر منتظره، از همه مهمتر یاد آوری واقعه ای که اتفاق افتاده بود.

عجله کن اول فرار :

همه چیز اسلوموشن شد و سعی میکردم تا دیدم رو صد در صد زوم کنم ،

دستشو که دراز کرده بود ،کافی بود با دست چپم دستشو از بالای مچش  دست راستش میگرفتم  تا نذارم کار خاصی انجام بده ؛ اخه برق دستبند فولادی استیلش روی فانوسقه سمت راست کمرش چشمام  رو میزد .میتونست با همون دستبند خوشگل که از بچگی عاشق این بودم که یه روزی بتونم تو دستام بگیرمش کارمو یه سره بکنه.

 جلد چرمی کاور هفت تیرش بسته بود  و ضامن هفتش تیر قفل بود .گاز فلفلش هم بعد از اینکه ازش دور بشم به دردش نمیخورد.

کافی بود از دستش کمک بگیرم و روی زانو هام بشینم ،درست قبل از بلند شدن با سرم به پایین تنش ضربه میزدم و بادست راستم کل بدنش رو از مرکز سقل بدنش به طرف دیوار هل بدم

سمت چپ خیابون و نگاه کردم  به 3 تا کوچه راه داشت که 2 تاش بن بست بود.سمت راست به دو تا خیابون دیگه راه داشت که سر راهش یه پارک با چند تا مرکز خرید و ایستگاه تاکسی هم داشت.

اگه با تمام سرعت به سمت میدانگاهی که از همه جا شلوغتر بود میدویدم ،میتونستم دوچرخه سواری رو که با هد فون های سفیدش در حال عبور از عرض میدان بود رد کنم و باعث بشم تا زمین بخوره و حواس همه به اون پرت بشه اونوقت میتونستم از روی کاپوت ماشین نسبتا گرون قیمت بژی که همون لحظه ترمز میکرد تا دوچرخه سوار رو زیر نکنه بپرم و دور از دید همه به پارک محله پایین برسم و پشت شمشاد های تازه هرس شده خودمو گم کنم...

اما حساب اینو نکرده بودم که فریاد پلیس اول باعث میشه که همکارش که دست بر قضا هفت تیرش هم دستش بود، دست از دویدن بداره و با خیال راحت به سمت من که در حال فرارم تیر اندازی کنه و منو میان زمین و هوا روی کاپوت ماشین هدف قرار بده.

یه تیر وسط نخاعم ،مرگ درناکی خواهد بود.

 

پس بهتر بود راههای دیگه ای رو امتحان میکردم

خوب دستش که توی دستم بود .باید جلوی داد زدنش رو بگیرم.بهتر ه با مشت ضربه محکمی به سیبک گلوش بزنم تا راه تنفسش موقتا قطع بشه و از کار بیفته .باید هفت تیرشم بر میداشتم تا نتونه منو از پشت بزنه. هفت تیرش از همونایی بود که تو سربازی باهاش کار کرده بودم...

صدای خرخر عجیب و بلندی از خودش در میاورد.که باعث شده بود همکارش متوجه موضوع بشه،

اولین تیکه سیمان کنده شده از تیر به خطا رفته همکارش باعث شد ناخوداگاه هفت تیر رو از ضامن خارج کنم و در حالی که روی زمین شیرجه میرفتم بی هدف شلیک کنم بین زمین و هوا دیدم که چطور سرنوشت یه آدم میتونه همینجور الکی الکی تغییر کنه و پلیس بداقبال و به همین راحتی کشتم.

اره فکر خوبی بود یه پلیسو  نقص عضو کرده بودم یکی دیگه رو هم کشته بودم  حالا هم مضنون بودم به خاطر کیفی که نمیدونستم توش چیه و هم قاتل پلیس شده بودم  و چند خانواده رو بدبخت کرده بودم واقعا فکر محشری بود.

بهتر بود مثل ادم به سرنوشت مسخره ام قانع میشدم و توضیح های قابل قبولی برای پلیس عصبانی روبروم حاضر میکردم و امیدوار بودم  لاقل به خاطر اینکه میتونستم بکشمش و نکشته بودمش بذاره برم اخه یه جورایی مدیونم بود.....

یک کیف پر از دلار: #قسمت دوم-شش ماه قبل#

یک کیف پر از دلار:

 #قسمت دوم-شش ماه قبل#


بوی مرگ که میاد همه خاطرات شفاف میشه ، یاد اشتباهاتی که کردی ،یاد روزهای خوبی که داشتی  و حتی روهای سختی رو که با تحمل گذروندی هم برات شیرین و دلچسب میشن ؛

تقریبا شش ماه قبل بود و من اس و پاس  رو تازه از محل کار پاره وقتی که به هزار زحمت و ذلت پیدا کرده بودم بیرون کرده بودن،عصر چهار شنبه بود  و من  با یه پالتوی کهنه تو خیابونای شهر مثل پیرمرد تو شعر "کوچه ملی -یغما گلرویی " با یه میلیون فکر و خیال وپی یه لقمه نون پرسه میزدم و تو فکر این بودم که چطور دانگ اجاره خونه دانشجوییم رو جور کنم تازه دو سه ماهی هم  به هم خونه م بدهکار بودم .شهریه دانشگاه هم که  قوز بالا قوز بود.

همه ادمایی که دور و برم در حال رفت و امد بودن غریبه تر از همیشه به نظر میومدن و من به چشم اونا یه جذامیی بیشتر نبودم.درست مثل وقتی که ادم سربازه؛

وقتی سربازی و با لباس سربازی از پادگان میای بیرون انگار اصلا وجود خارجی نداری ،مردم نمیبیننت ،از کنارت رد نمیشن ،باهات حرف نمیزنن و ازت آدرس نمیپرسن،کنارت نمیشینن و باهات دمخور نمیشن...

تو هم یواش یواش به نبودن خودت عادت میکنی با خودت حرف نمیزنی و از خودت چیزی نمپرسی و بالطبع چیزی هم نمیخوای یعنی گرسنگی تشنگی و سرما و گرما هم مفهوم اصلی شون رو از دست میدن.

بگذریم تو حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم اطراف خونه مون رسیدم  و داشتم از خیابون میپیچیدم تو کوچه که سر پیچ کوچه،  خوردم  تو سینه یه جوون چهار شونه که داشت با سرعت تمام میدوید و کوبیده شدم تو دیوار بغلی ،رشته افکارم پاره شده بود و حسابی شاکی بودم و هنوز از شوک جریانی که اتفاق افتاده بود بیرون نیومده بودم تا بتونم بهش چیزی بگم. چه فرصتی مناسبتر از این که یکی رو پیدا کرده بودم تا دق دلیم و رو سرش خالی کنم

تا به خودم بیام یه نگاه تو عمق چشمام کرد و کیف سامسونت با چرم قهوه ای و گرون قیمتش رو به زور توی بغلم جا داد و در حالیکه  نفس نفس میزد گفت میام میگیرمش و بدون هیچ حرف دیگه ای به دویدن ادامه داد

به طرف سمتی که میدوید برگشتم و دا زدم       هوی عمو...

میخواستم بهش بگم که من که تورو نمیشناسم، اصلا چرا این کیفو به من دادی یا چطوری میای پسش میگیری ، تو که منو نمیشناسی؟

هنوز کیف تو بغلم بود برگشتم برم خونه که باز یه نفر دیگه محکم زد توی سینم و پرت شدم روی زمین کیفم پرت شد کنار درختای نزدیک جوی اب

دیگه اعصابم حسابی به هم ریخته بود و دهنم و پرکردم تا یه فحش پدر مادر دار حوالش کنم که دیدم طرف یه پلیسه در حقیقت چند تا پلیسن .یکیشو ن اصلا توقف نکرد و همینطور به دویدن ادامه داد فکر کنم همونی بود که به من خورده بود

اون یکی در حالیکه نمیتونست درست حرف بزنه بریده بریده پرسید :از ........کدوم ..........طرف........رفت؟

من به طرفی که اون جوون دویده بود نگاه کردم و اون بدون اینکه منتظر جوابم بشه به سمت نگاه من شروع به دویدن کرد  در حالیکه میدوید داد زد : از ......این .......ور.....

و اون جلوییه هم مسیرش رو به همون سمت تغییر داد

اخریه اما به طرز مشکوکی بهم نگاه میکرد و یه نگاه هم به کیف انداخت که الان حسابی گلی شده بود و در حالیکه دستش رو به طرف من دراز کرده بود با لحنی امرانه گفت پاشو ببینم...

یه نگاه به کیف کردم یه نگاه به پلیسه

بله گاومون زائیده بود ،اونم دوقلوکه چه عرض کنم چند قلو......

یک کیف پر از دلار : قسمت اول-ماشین شاسی بلند

هفتگانه هرج و مرج

یک کیف پر از دلار

#قسمت اول-ماشین شاسی بلند#


 

همیشه وقتی نفست میگیره دلیلش این نیست که آسم داری یا دلت برای کسی تنگ شده یا الودگی هوا 100 برابر حد مجازه ،

یه دلیلش هم مثل الان میتونه این باشه که یه کیسه کتانی خیس و سیاه رو کشیده باشن روی سرت .

همینطور وقتی دستها و بازوهات درد میکنه  و کوفته شده  دلیلش این نیست که تو باشگاه بدنسازی هالتر زده باشی و بعدش نرفته باشی سونا و جکوزی تا دم بدنت بخوابه یا شاید والیبال هم بازی نکرده باشی تا کوفته بشی،

یه دلیلش میتونه مثل الان این باشه که حسابی کتک خورده باشی و دستات رو هم از پشت غپانی بسته باشن.

اگه  تنت داره مثل بید مجنون می لرزه حتما دلیلش این نیست که الان تو سیبری داری به معدن ذغال سنگت رسیدگی میکنیی یا تو سن پترزبورگ زیر برف اولین شب ژانویه داری ماتروشکا میخری،

 یه دلیلش هم میتونه این باشه که خیس و بدون لباس (لخت مادر زاد ) جلوی کولر ماشین رو صندلی عقب بشوننت.

اگه اونقدر تحت فشاری که نمیتونی جم بخوری و قدتو صاف کنی ،دلیلش این نیست که داری تو کشتی المپیک واسه کشورت مدال میاری یا وقتی اداره ها تعطیل میشن سوار مترو شدی،

یه دلیلش هم میتونه این باشه که دو تا نره خر تو صندلی عقب ماشین شاسی بلندی که 3-4 ماه پیش خریدی کنارت نشستن و یکیشون داره گردنتو به پایین کنار زانوهات فشار میده.

اگه بوی کباب به مشامت میرسه  و دلت از گشنگی ضعف میره  دلیلش این نیست که تو سواحل مدیترانه مشغول کباب خوردنی یا تو بازارهای ایران  پرسه میزنی،

یه دلیلش هم میتونه این باشه که اونی که صندلی جلو  کنار راننده نشسته هر وقت و بی وقتی که دلش خواست سیگارشو  روی رون  پات خاموش می کنه و تو 24 ساعت اخیر هم چیزی برای خوردن بهت نداده باشن.

اگه گوشت چیزی رو نمیشنوه و صدا ها رو بم و ناجور و در هم و برهم میشنوی ،دلیلش این نیست که تو ورزشگاه سانتیاگو برنابئو نشستی و داری الکلاسیکو  تماشا میکنی و تماشاگرا دارن تیم محبوبشونو تشویق میکنن،

یه دلیش هم میتونه این باشه که این مرتیکه سگ سبیل با اون دستای 2 تنیش قایم زده باشه بیخه گوشت.

اگه زبونتو تو دهنت میچرخونی و جای چند تا  دندون خالیه و مزه  گس خون تو دهنت میپیچه ،

این دیگه به کمبود ویتامین و کلسیم ربطی نداره همون ادم عوضی بعد اینکه گوشمو ناکار کرد با پنجه بوکس افتاد به جونم .

الانم دارن میبرنم یه جایی دور از شهر ، اینو از صدای ماشینایی که هر لحظه کمتر و کمتر میشن میفهمم از بوی سبزه ها و دختهایی که تو شهر دیگه رشد نمیکنن و  از نفسهای عمیقی که  راننده مدام  سرشو از پنجره میبره بیرون میکشه  و میگه عجب ماشینی.

فکر کنم کارم تمومه.

راه فرار دیگه ای به ذهنم نمیرسه .چند بار خواستمم از دستشون فرار کنم اما هر دفعه گیر افتادم و بدتر کتک خوردم.

اصلا چطور شد که اینطوری شد؟؟؟

وقتی خاطراتم رو مرور میکنم  ،فکر کنم  شش ماه قبل بود یا کمتر...

 

تب بالای دلار

با سلام خدمت دوستان عزیز

به مناسبت تب و تاب بالای این روزهای بازار ارز خالی از لطف نیست که یه فلاش بک بزنیم به داستان قدیمی مون به اسم "یک کیف پراز دلار" و دوباره یه باز خوانی ازش داشته باشیم.

با تشکر از همه دوستانی که وبلاگ را پیگیری میکنن