دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

شروع داستان جدید

از اواسط هفته داستان جدیدی به نا م "نرجس" خدمت شما عزیزان ارسال میگردد.

امیدوارم تاخیر در ارسال مطالب جدید رو با شکیبایی و صبر خودتون  ببخشین.

به علت مشغله زیاد هر روز فرصت نمیکنم که مطالب جدیدی رو ارسال کنم .در ضمن هر داستان به ادیت و بازنویسی نیاز داره که عمدتا زمانبر و خسته کننده هستش.


ارادتمند شما عزیزان

    حق شناس

(رنگین کمان شش رنگ) # قسمت آخر – بنفش ( من - روح ) #



 (رنگین کمان  شش رنگ)



# قسمت آخر – بنفش ( من - روح ) #



وقتی چشمام و باز کردم روی تخت سفید بیمارستان  با ملافه هایی که بوی ماده ضد عفونی کننده میدادن، پوشیده شده بودم . دکتر که با پرستار حرف میزد فهمیدم که اتفاق خاصی برام نیفتاده و تنها شاید باید یه یک هفته ای با صدای گرفته حرف بزنم.

کسی دور و برم نبود  دیگه همه ترکم کرده بودن. بجز دکتر روان شناسی که از اون روز بهم سر میزد . اولش فکر میکرد موضوع خودکشی یا دعوای خانوادگیه اما بعد ازکمی حرف زدن با من متوجه قضیه شد .

خیلی ساده بهم گفت که درگیر یه پروژه تحقیقاتی هستش که داره روش کار میکنه و چند نفر که شبیه من هستن هم تو این پروژه باهاش همکاری میکننو اینکه اگه هر وقت دلم بخواد و آمادگیش رو داشته باشم میتونم با اونها هم آشنا بشم و نهایتا کاملا آزادم که در این پروژه با  دکتر روانشناس همکاری کنم یا نه. اما از من قول گرفت که در هر صورت ، هر چند وقت یه بار به دیدنش برم.

تو چند جلسه اول صحبت هامون ،خیلی چیزها راجع به خودم و اون چیزی که بودم برام روشن شد . دکترم تلاش میکرد تا بهم بقبولونه که از خودم متنفر نباشم و اینکه من هم یه جور آدمم که حق زندگی داره. همینطور میخواست با خانواده ام هم حرف بزنه اما نه کسی حاضر شد بیاد و نه حرفی زده شد. همه بر خلاف حرفهای دکتر روانشناس ازم فرار میکردن و با نوعی دید منفی بهم نگاه میکردن.

من یه مترود بودم.

یکی از بهترین پیشنهادهایی که دکتر داشت این بود که به کسایی مثل خودم اعتماد کنم و با اونها رابطه نزدیکتری داشته باشم.به عنوان مثال یه طرح خوب هم پیشنهاد کرد که از میان این جمع اونها یی که احساس تفاهم بیشتری دارن ، یه خونه بگیرن و با هم زندگی کنن. و ادامه داد که : این میتونه یه بخش از تراپی روان درمانی براتون باشه چون میتونین با شناخت هم و مشکل هایی که در دوران گذشته و حال داشتین و دارین راه حلهای مناسب  در اختیارهم قرار بدین.

کم کم با کسایی که توی پروژه همکاری داشتن ،آشنا میشدم همشون شاد و خوشحال بودن میگفتن و میخندیدن و از هر فرصتی برا خنده و شوخی استقبال میکردن.خیلی راحت تر از من بودن و سعی میکردن هر جوری که شده منو از شوک اتفاقاتی که برام افتاده بیرون بیارن و به اصطلاح یخمو آب کنن.

تضادی که بین چهره ها و صداشون  و رفتارشون بود باعث تعجب بقیه میشد اما با ذات من بیگانه نبود و خیلی زود تونستم خودمو با همشون وفق بدم. وجالب بود که هر کدوم تقریبا دو تا اسم دارن که در مکانهای مختلف مجبور به استفاده از اون هستن .اما جالبتر از همه نوع پوشش و آرایشی بود که در هر مراجعه فرق میکرد.و باعث میشد که منو در هر نوبت تراپی به نوعی سر کار بذارن.چون واقعا نمیشد حدس زد که این همون آدمه .

جلسات خصوصی تراپی هم داشتم که حرفهایی که هنوز خجالت میکشیدم تو جمع بگم رو با دکترم مطرح کنم ،چرا های زیادی داشتم که جوابهای زیادی هم داشت .

هم اونجا فهمیدم که گرفتار یه جور ناهنجاری جنسی هستم و نیاز به درمان روانی و جسمی دارم.

مثلا دونستم که این نوع ناهنجاری از یه اختلال هورمونی در زمان جنینی  که مواد شیمیایی میتونن در بوجود اومدنش دخیل باشن بوجود میاد و نوع اکتسابی اون هم از رفتارهای نامناسب تربیتی شکل میگیره.

شاید شیمیایی شدن پدرم و تربیت مادرم در نبود پدرم و عدم ایجاد رابطه با هم سن های خودم و بزرگ شدنم در یه محیط ایزوله همه دست به دست هم داده بودن تا من اینجوری باشم.

یه روز قبل از اینکه جلسه تراپی شروع بشه داشتم به تلوزیون بیمارستان نگاه میکردم که دیدم صحنه اعدام صدام و نشون میداد ،هم زمان خیلی از نفراتی که دورو برم بودن هیجان زده شروع به خوشحالی کردن .

عامل زجرهای روزانه و کابوسهای شبانه مادرم رو، باعث دردهای مستمر و صداهای نشنیده توی سر آسد رفیع رو، قاتل تدریجی پدرم رو و بانی زندگی نامعلوم خودمو اعدام کردن ،اما من اصلا خوشحال نشدم .

چون یه اعدام راحت خیلی براش کم بود .باید میومد اینجا و پدرمو میدید ،مادرمو می دید،آسد رفیع و میدید و مهم تر از همه منو میدید.همه مارو از نزدیک احساس میکرد اونوقت اگه اونقدر بی غیرت بود که سکته نمیکرد باید ولش میکردن تا بره و به درد خودش و کارهایی که کرده بمیره.

روزها چه زود میگذرن و چه زود همه چیز از ذهن آدمها پاک میشن.انگار هیچ چیزی نبوده و نشده و نخواهد شد.

.

.

.

"من...

نمیتونم بگم کلمه "من"  واقعا چه بخشی از انسان بودن رو در بر میگیره اما شاید تعریف کاملی از بودن باشه

من 26 سالمه و یه همو سکشوال هستم

من اسم توی شناسنامه ام پیمانه ولی طرف های پارک دانشجو منو بنفشه(چش قشنگه) صدام میزنن.

من مثل خیلی از شما خیابون گرد هم بودم تو پارکها هم خوابیدم .فحش شنیدم و کتک خوردم.اما تسلیم نشدم.

من دوتا هستم اما یکیم.هم هستم و هم نیستم . اما مثل شما مثل بقیه زندگی رو دوست دارم .

من کسی هستم که از همه جا رانده شدم ولی افرادی مثل من ،خودم بودن رو بهم یاد دادن.

و دیگه کسی نیستم که از هر فردی یا هر چیزی فرار کنم.میخوام مثل خودم باشم

من حالا مقابل تمام کسایی که برای خودشون خط قرمز میکشیدن و منو قضاوت میکردن وا می ایستم

من آرزو دارم عاشق بشم و ازدواج کنم و زندگی خودمو بسازم

من دلم میخواد بچه داشته باشم و بهش یاد بدم که مثل پدربزرگش آزاد زندگی کنه و آزاد بمیره..."

.

.

.

این آخرین جمله من تو آخرین جلسه تراپی بود . پروژه دکتر روانشناس بالاخره تموم شده بود و تشویق و دست زدن همه دوستام باعث شد که اشکهای روی گونه ام رو پاک کنم و مثل اونها بخندم  

در هر صورت به توصیه دکتر عمل کردیم و الان با سه نفر همخونه ام که هر کدوم یه اتاق برای خودمون داریم و زندگی میکنم و بر خلاف تصور عمومی هیچ کدوم از ما از  راه های نا مشروع کسب درآمد نمی کنیم ،تو همون مرکز مشاوره به طور اتفاقی با یه نفر که برای مشاوره میومد و وضع مالی بدی هم نداشت آشنا شدیم که مدیر یه آژانس مسافرتی بود که همه ما رو برای کارهای آژانسش مسافرتیش استخدام کرد.

صبح ها با دوستام که بعضا مانتو روسری میپوشن  میریم سر کار و عصرها با لباس پسرونه میریم گردش و تفریح، زندگیم دیگه خاکستری نیست. رنگی شده ، نه هر رنگی بلکه "رنگین کمانی شش رنگ"  مثل اسم آژانس مسافرتی که توش کار و زندگی میکنیم.


حالا من خود خط قرمزم؛  تو کجا وایستادی؟؟؟

رنگین کمان شش رنگ : # قسمت پنجم – آبی ( پسر آسد رفی – عشق و هارمونی ) #

رنگین کمان شش رنگ


# قسمت پنجم – آبی ( پسر آسد رفی – عشق و هارمونی ) #


آسد رفیع وقتی که میومد،معمولا خودش توان اینکه بیاد و بره رو نداشت.برای همین صبح ها پسرش می آوردش و عصر ها هم میومد دنبالش تا برش گردونه.

پسری قد بلند و چهار شانه که میشد برجستگی عضلات شش تکه زیر شکمش رو حدس زد و وقتی کمک میکرد تا آسد رفیع کفشهاشو بپوشه ،حرکت ماهیچه های بازوش آدمو دیوونه میکرد.

تازه پشت لبش سبز شده بود و به نظرمی رسید که خجالت بلوغ زودتر از موعد سراغش اومده.

رقص موهای مشکیش توی تکون دادن سرش و عطر ارزون قیمتی که به خودش میزد منو مست میکرد.

راه رفتنش ،لباس پوشیدن ساده ش،باکفشهای کتانی و پیراهنی که مدام روی شلوار انداخته میشد همشون انقدر سکسی بود که بخوام دزدکی باهاش دست بدم تا گرمای بدنش رو احساس کنم .دستش چقدر زمخت بود ولی فرصت مناسبی بود تا از نزدیک و دزدکی  وراندازش کنم:وقتی آب دهنشو قورت میداد ؛ سیبک گلوش بالا و پایین میرفت.تابش آفتاب رد شوره های عرق کنار پیشونیشو نشون میداد...

حتما جایی کار میکرد ؛طبیعی بود ؛پدرش که نمیتونست کار بکنه،باید یکی خرج خونه رو میداد یا نه؟

منم دلم میخواست کار کنم اما پدرم که حرفی نمیزد ،مادرم هم مدام نفرینم میکرد.

مرد جوان بهترین کلمه ای بود که میشد در توصیفش گفت.

و همین جا بود که من بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم.

و

عاشقش شدم.

هر روز که میگذشت و بیشتر و بیشتر میدیدمش بیشتر بهش دلبسته میشدم اون هم با من صمیمی شده بود.

یه روز که اومده بود دم در یواشکی به من گفت:تو مسجد مسابقات نهج البلاغه هست اگه میخوای از مادرت اجازه بگیر و بیا با هم بریم.

حسابی سرخ شده بود و ادامه داد:منم شرکت میکنم

با عجله لباس پوشیدم.آرزوم بود که یه دقیقه باهاش تنها باشم .چه برسه به اینکه باهم بریم مسجد و مسابقه...

مادرم که اینو شنید علی رغم میل باطنیش اجازه داد تا منم برم

توراه همش سعی میکردم خودمو بهش بچسبونم ،حتی یه بار دستشو به بهانه اینکه یه موتوری پیچید جلومون گرفتم.

تا اینکه وسط کوچه وایستاد .مستقیم تو چشمام نگاه کرد که بند دلم پاره شد.

بعد از کمی سکوت بی مقدمه و بااینکه سعی میکرد احساس نگرانی که تو صداش بود رو یه جوری مخفی نگه داره  به من نزدیک شد و آهسته طوری که کسی نشنوه و شمرده شمرده گفت:چرا خودتو اینقدر به من میچسبونی؟

حالا نوبت من بود که سرخ و سفید بشم.جواب دادم:اخه من که زیاد از خونه بیرون نمیرم .راستشو بخوای میترسم

-می ترسی؟

و پوزخندی زشت زد که دلم و شکست.

و ادامه داد: دیگه دست منو نمیگیری به منم نمیچسبی.خوشم نمیاد. استغفرالله.مردم چی میگن؟

هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد  مثل یه پتک بود که تو ملاجم می کوبیدن و متوجه فاصله زیادم از اون میشدم.

محکم و صریح بود مثل پدرم اما سرد بود مثل مادرم و گنگ بود مثل پدرش و هر چی بود شبیه من نبود.

فردای اون روز همون روز کذایی بود

از دبیرستان برگشتم در که باز کردم طبق معمول آسد رفیع کنار تخت پدر م نشسته بود.زنش هم اومده بود .هر چند وقت یه بار میومد خونمون. جالب بود که پسر آسد هم اونجا  بود.

سلام کردم به سردی جواب سلامم رو پس گرفتم. وقتی میرفتم اطاقم تا لباس هامو عوض کنم ،شنیدم که زن سید داشت به مادرم میگفت اخه اینطوری که نمیشه باید یه کاری کرد...

شصتم با خبر شد که پسره همه چیو لو داده.بچه ننه دهن لق ...

داشتم برمیگشتم که از مهمونا پذیرایی کنم که وسط اطاق خشکم زد...

یهو آسد رفی با صدای خیلی بلند شروع کرد به اذان دادن. یه نگاه به بقیه انداختم دیدم اونا هم بدتر از من شوکه شده بودن. خواستم که به روی خودم نیارم وهمه چیز و عادی نشون بدم برای همین خم شدم تا ظرف میوه وسط اطاق و بردارم و تعارف کنم که سید رفیع رسید به اشهد ان لا اله الا الله و یک مرتبه از جا بلند شد و به طرف من هجوم آورد.  ظرف میوه رو ول کردم

سید بنده خدا با دو تا دستش گلومو فشار میداد وهمونجوری من رو کوبید زمین و مدام داد میزد: کافر شدی کافر شدی کافر شدی

پدرم از روی تخت نیم خیز شده بود تا کمکم کنه ولی سرفه امونش نمیداد، اما مادرم داشت گریه میکرد و بدون اینکه از جاش تکون بخوره به صورتش چنگ مینداخت؛ شاید دلش میخواست تا بمیرم و راحت بشه. پسر و زن سید رفیع هم تلاش میکردن که منو از دستش خلاص کنن. چشمهای سید مثل یه کاسه خون بود و جنون داخلش موج میزد و من هم دستامو به هر طرف پرت میکردم تا بتونم از دستش در برم.

اخرین چیزی که دیدم چرخیدن سیب سرخی بود که از ظرف میوه بیرون افتاده بود.

همه چی آروم شد و صداها محو شدن.

رنگین کمان شش رنگ : # قسمت چهارم – سبز ( آسد رفیع - طبیعت ) #

رنگین کمان شش رنگ


 # قسمت چهارم – سبز ( آسد رفیع - طبیعت ) #


سید تراب رفیع معروف به (آ سد رفی) یکی از هم رزم های پدرم بود. تنها کسی بود که تا به آخر پیش پدرم موند.

یه جورایی مرید پدرم بود.از اولین روزی که پدرم و دیده بود بهش ارادت پیدا کرده بودو بهش میگفت حاجی ...

انگار تو جبهه یه جور رسم بود که به مسئول و فرمانده میگفتن حاجی ،چون که پدرم مشهد هم دوسه بار رفته بود  اونم به زور مادرم ،وگرنه پدرمو که ول میکرد می دوید جبهه.

آسد رفی مثل پدرم مریض بود.دقیقا مثل پدرم که نه،مثل اینکه تو یه عملیات شناسایی به طور اتفاقی از دسته جدا میشه و گم میشه و متاسفانه وقتی که روز میشه میبینه که در محاصره دشمن گیر افتاده . برا همین سعی میکنه تو لوله آبی که همون اطراف پیدا میکنه مخفی بشه .دست بر قضا طرفهای غروب که داشته آماده میشده که برگرده عقب جبهه ،توپخونه خودی طبق عملیات شناسایی دیشب وبه خیال انکه یا آسد اسیر شده یا شهید شده که دیگه برنگشته وبخاطر اینکه احتمال لو رفتن عملیات وجود داشته ،اون منطقه رو به توپ میبنده.

بنده خدا آسد رفی  از یه طرف توی یه لوله گیر کرده و نمیتونه بیاد بیرون از طرف دیگه  گلوله های توپخونه دورو برش منفجر میشن و اونم انگار توی یه طبل گیر کرده و دارن هی بهش می کوبن و ترس هم از طرف دیگه ،خلاصه موج انفجاری که سر لوله رو منفجر میکنه کار سید و هم یه سره میکنه...

فقط اینجا رو شانس میاره که دشمن اون منطقه رو تخلیه میکنه و پدرم به طور اتفاقی جسد نیمه جون سید رفیع رو که موجی شده بوده و از گوشاش خون فواره میکرده رو پیدا میکنه و یه پشت خط منتقلش میکنن.

حال آسد رفیع خوب میشه . البته خوب خوب که نه ، تقریبا فکش داغون بود فقط چند تا دندون سالم تو دهنش بود،گوشهاش هم خیلی ضعیف میشنید و یکیش هم سمعک داشت هنوز هم بعضی وقتها اونقدر بد حال میشه که مجبور میشه یه مدتی طولانی تو آسایشگاه روانی بستری بشه.

وقتی میومد خونمون بغل تخت پدرم مینشست.ساعتها بدون اینکه حرفی بزنه با انگشت اشاره دست راستش گلهای فرش و لمس میکرد و با یه دست دیگه تسبیح میچرخوند و زیر لب چیزهایی میگفت و با یه ریتم خاصی، آروم بدنش رو به جلو و عقب تکون می داد .هیچی نمیخورد.اما مادرم هر چند یکبار چایی قند پهلویی که جلوش بود و یخ کرده بود رو عوض میکرد و اون هم بی صدا منتظر میموند تا چایی یخ کنه و بعد اون رو هم عوض کنه و این مراسم هر روز،8 ساعت و هر نیم ساعت ادامه داشت.

بعضی وقتها حرف هم میزد .حرفهاش ترسناک بود تا با مفهوم.

یه بار تند و تند با مشت در می زد ، خودمو با نگرانی دم در رسوندم . در رو که باز کردم یه نگاه به من انداخت و با دست منو کنار زد بدو بدو خودشو رسوند کنار تخت پدر و با اینکه نفس نفس میزد شروع کرد به حرف زدن:

حاجی حاجی حاجی دیروز از جهنم سه تا شمع آورده بودن یکی رو سوزوندن دوتا دیگه رو پس فرستادن.به منم گفتن بیا اما من که بی تو جایی نمیرم .گفتم حاجی سیب بخوره نصفش ماله منه مگه نه حاجی؟

حاجی حاجی پاشو یه دور با "قناصه" بزنیم برگردیم،صدام بی شرف کمین میذاری؟صدام بیشرف صدام بیشرف

پدرم لبخند ملیحشو از زیر ماسک نشون آسد رفی داد تا خیال همه مون راحت بشه وبا دستش موهای سید رفیع رو نوازش کرد و مادرم زود یه لیوان اب داد دستش و گفت :وقته قرص سبزتونه آقا سید  . سید با دستها ی لرزونش قرص سبزشو درآورد و به مادرم نشون داد و بعد از اینکه تکون دادن سر مادرم رو به نشانه تائید دید ؛ قرص رو با احتیاط روی زبونش گذاشت و لیوان آبو سر کشید .

در حالیکه رعشه دستی که تسبیح رو نگه داشته بود و با اون لیوان و برداشته بود باعث میشد آب از دو طرف دهنش بیرون بریزه، اما یک لحظه نگاهش رو از چشمهای مهربون پدرم برنمیداشت که سرفه امانشو بریده بود، و با دست دیگش سعی میکرد که پدرمو نوازش کنه(ادای پدرمو در می آورد) تا شاید به خیال خودش سرفه های پدرم بند بیاد.

برای کسی که جوونی های پدرم و آسد رفی و دیده بودن اون صحنه رقت انگیز ترین و زجر آورترین  چیزی بود که میتونست ببینه ،اینو از درخشش اشکهای مادرم روی گونه هاش میتونستم ببینم.

مادرم عین یه پرستار اورژانس داروهای همه رو و  ساعتاشونو حتی دوز مصرف دارو ها رو هم، از بر بود .یعنی نه تنها مال پدرم بلکه آسد رفی و منم که مریض میشدم به اونها اضافه میشدم

هر روز وقتی سید میخواست بره ؛دم در مادرم بهش میگفت: زحمت کشیدین آقا سید ،انشالله روز محشر شفاعت ما رو به آقا سید الشهدا بکنین...

انگار دنیا رو بهش میدادن .سرشو بالا میگرفت و جوری که انگار تمام کارهای اون دنیا دستشه با غرور تموم سرشو به علامت مثبت بالا پایین میکرد .

این جریانات هر روز عین هم تکرار میشدن عین طبیعت سروقت عوض میشد و از نو شروع میشد

سبز - قرمز- زرد - سفید و دوباره.

اما یه روز خیلی فرق کرد ؛روزی که آسد رفی  تو خونه ما موجی شد و باعث شد همه چی عوض بشه ...

رنگین کمان شش رنگ : # قسمت سوم – زرد ( مادر- روشنایی ) #


رنگین کمان شش رنگ



# قسمت سوم – زرد ( مادر- روشنایی ) #



مادر ...

تنها روزی که مادرم میخندید ،حتما روزی بوده که من به دنیا اومده بودم . غیر اون  تا جایی که یادم میاد مادرم همیشه گریه میکرد.

یا سرش تو سجاده بود یا ختم قران یا انعام  و ...

مادرم زرد نبود زرد شد . معنی کامل انتظار بود.هر خبر حمله ای که میشنید نذر یک ختم قران میکرد .چشمهای گریونش انقدر ضعیف و ضعیفتر شد تا ...

ترس با تمام تار و پود زندگیش عجین شده بود.ترس از نبود پدرم ترس از برنگشتن و ترس از هر اتفاق غیر منتظره باعث میشد در تنهایی و شبها منو جوری بغل کنه که بعضی اوقات احساس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم و دنده هام دارن خورد میشن.

فکر کنم بوی پدرم و میدم که هر وقت از کنارش رد میشدم منو بو میکرد.

همین ترس دائمی باعث شده بود منو از پیش خودش دور نکنه یا شاید از آینده مبهم من هم ترس داشت.

اگه کسی به معنی کامل کلمه با کسی 180 درجه فرق داشته باشه اون مادرم و رابطه ش با پدرم بود.

من هنوز هم نمیتونم درک کنم که چطور یه نفر که این جور شجاع و نترس و آزاد و خود رای و دارای آرمان خاص خودشه(پدرم)؛میتونه عاشقه یک نفر وابسته، مملو از ترس وضعیف و بدون قدرت انتخاب،(مادرم) بشه ؟؟؟

در یک کلام مادرم با اینکه زن مهربانی بود اما خودش نبود ،اون سایه خفیف و کم رنگی از حضور پدرم بود،که البته بعد ازرفتن پدرم اون سایه هم محو شد.

بعضی وقتها احتیاج داری که به چیزی یا کسی تکیه کنی .همیشه که آدم سرپا نیست ؛بعضی وقتها سکندری میخوری و باید به یه چیزی چنگ بندازی ،از یه چیزی کمک بگیری تا بتونی سر پا وایستی.

مادرم مهربون بود به اندازه تمام مادرهای دنیا یا شاید بیشتر از اونها، اما کسی نبود که بتونم به اون تکیه کنم و سرپا وایستم

"نبود این تکیه گاه ها در زندگی، مسیر زندگی رو تغییر میدن و باعث میشن فرد دنبال تکیه گاه های دیگری بگرده."اینو روانشناسم میگفت راستش منم حرفشو تا یه جاهایی قبول دارم .شاید این ذات من بوده که این طوری باشم  اما دلیل موجهی برای انتخاب نحوه زندگیم نیست.

مادرم همیشه منو دوست داشت شاید به خاطر اینکه تنها همدم تنهایی هاش بودم و کسی رو بجز من نداشت تا به اون عشق بورزه؛ پدرم اونقدر دور بود که بعضی وقتها قیافه پرغرورش هم از یاد میرفت.

و این جریان تا وقتی ادامه داشت که من علایم بلوغ و در خودم دیدم ؛اونوقت بود که همه چی بین ما تغییر کرد  و فاصله ای که بین ما بوجود اومده بود هر روز بیشتر و بیشتر میشد.

مادرم برای من یه غریبه شده بود دعوا های الکی و گیر دادن های بیخود و بی جهت هر روز ادامه داشت و  تنها شاهد ماجرا جسم ناتوان پدرم بود که سعی میکرد بیطرف روی تخت خواب بی مهرش آروم بگیره.

ماجرا به همین هم ختم نشد و اوضاع اونقدر بد و بدتر شد که هر روز نفرینم میکرد،از روز تولدم تا به تک تک  لحظه های نفس کشیدنم نفرین شدم.

تحقیر شدم برای بودنم ،و برای آنچه بودم تحقیر شدم ؛نه برای آن چیزی که میتونستم بشم و نشدم.

و سرانجام این همه فشار، نگاه مظلومانه پدرم بود که منو به رفتن  وادار کرد . به خاطر این نرفتم که تحمل این همه فشار رو نداشتم، نه ، بلکه تحمل اینو نداشتم که پدرم و مادرم رو از بابت بودنم تحت فشار ببینم.

روزهای خوبی رو با مادرم داشتم .

روزهایی که خاکستری نبود؛ زرد بود.

روزهایی که توی اطاق کوچکمون دور مادرم که در حال خیاطی بود میدویدم و میخندیدم.و نورآفتاب از پشت شیشه های رنگی پنجره، درخشش دامن گل گلی مادرم رو روی فرش دستباف جهیزیه ش دو چندان میکرد و اون بی تفاوت ،انگار که این زیبایی بی نظیر رو نمیبینه ،مشغول دوختن لباسهایی بود که پولش رو نداشتیم آماده بخریم.

و گاهی که حوصله اش را سر میبردم موقع دویدن میگرفتم و حسابی می چلاندم،تا آرام بگیرم.

خیلی زجر کشید .از نبود پدرم گرفته تا بودنش که برای او بدتر ازنبودنش بود.

یکبار عاشق شده بود اما عاشقی را بلد نبود و عادت کردن را بیشتر می پسندید.و اطاعت کردن جزئی از کل زندگیش شده بود

دوستم داشت اما نمیخندید.خندیدن بلد نبود یا شاید یادش رفته بود.

اما من هنوز از عمق وجودم دوستش دارم .

نمیدانم کجاست و چه میکند اما من هنوز دوستش دارم و گاهی در میان کابوسهایم میبینم که به سراغم می آید و مانند کودکی دستانم را میگیرد و من کوچک و کوچک تر میشوم عین بچگی هام و مرا فراری میدهد،از انچه مرا حتی در تنهایی هایم ،در خوابهایم رها نمیکند . درآغوش میگیرمش تا بوی مادرم را احساس کنم و دلم میخواهد که وقتی سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم به رویم بخندد .نگاهش میکنم؛ خیلی به خودش فشار میآورد که بخندد اما ناخوداگاه غیظ میکند و من را از خودش میراند و دستم را ول میکند و در سیاهی بیکرانی سقوط میکنم ،و ناگهان در میان عرق سردی که تمام وجودم را گرفته از خواب میپرم.با اینکه میدانم پیشم نیست اما باز بی اختیار مادرم را صدا میکنم وجوابم سکوتی سنگین و طولانی در نیمه های شب است که همراه آن چشمهای نگران و ومضطربم در کاوش عمق شب دیدن وجود لاغر و زجر کشیده اش  را آرزو میکند.

رنگین کمان شش رنگ:# قسمت دوم –-نارنجی ( پدر-سلامتی) #


رنگین کمان شش رنگ


# قسمت دوم –-نارنجی ( پدر-سلامتی) #


پدرم مرد خوبی بود .

وقتی بود ،همه چی نارنجی بود و همه چی سرجای خودش بود انگار سالمی  انگار کارها همش ردیفه.

اونوقتها رو که من یادم نمیاد .اما مادرم  وقتی هنوز بچه بودم میگفت : پدرت رفته با یه ادم بد بجنگه ،مثل قصه دیوو پریا ...

پدرم یه شاهزاده بود که رفته بود پری دلربا رو از دست دیو نجات بده .

این اتفاق خیلی قبل از به دنیا اومدن من بوده. حتی یه بارهم وقتی قبل اینکه من به دنیا بیام به اجبار از جنگ با دیوبرمیگرده اخه خیلی خسته شده بوده ،مادرم می گفت : چون دیو جرات نداشته که با پدرم رودر روبجنگه و از یه جور جادو استفاده میکرده  که باعث شده تمام بدن پدرم بسوزه.یه جایی توی حلبچه یا همچین اسمی.

بعدش که کمی بهتر میشه من به دنیا میام . اما چون جنگ با دیوسیاه تموم نشده بود ،بازم بر میگرده به جنگ با دیو .نه اینکه منو دوست نداشته باشه که تو یه سالگی ولم کنه بره جنگ ،نه،این یه جور وظیفه است یه جور ادای دین ،یا همچین چیزیه

رفتن و برگشتن های پدرم اونقدر زیاد بود که خیلی هاشون و یادم نمیاد .خیلی هاشون رو منو اجازه نمیدادن برم ببینمش چون تو بیمارستان بود و ...

اخرین تصویر کدری که از رفتن پدرم داشتم  هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه .از دم در برگشت منو بغل کرد و بوسید و بلندم کرد؛چقدر بلند قد بود  و من انگار توی اسمونها پرواز میکردم...

کاشکی میتونستم ازش بخوام که دیگه برای ادای دینش نره بس بود جای اون خیلی ها بودن که میتونستن برن و نمی رفتن.کاش میتونست نره یا بعدا بره .اما در هر حال اون مرد بزرگی بود و مردای بزرگ انتخابهای سختی میکنن.

پدرم رفت.وقتی میرفت با پای خودش رفت .کسی مجبورش نکرده بود

مدتی بعد گفتن که برگشته اما نمیومد خونه .تا اینکه یه روز اومد خونه .اما با آمبولانس اومد . و با تخت آوردنش .چون دیگه پا نداشت، دست نداشت ، ودیگه توان حرف زدن بیشتر از چند کلمه رو هم نداشت.

یکی بود یکی نبود . و اون پدرم من بودکه دیو سیاه نصف بدنشو ازش گرفته بود ونصف دیگش هم قطع نخاع شده بود.دیگه ریه ای هم براش باقی نمونده بود تا نفس بکشه  و همیشه یه کپسول اکسیژن بهش وصل بود تا بتونه حداقل دو کلمه حرف بزنه.

شاید خیلیا بودن که مثل پدر من مرد بودن و با دیو سیاه میجنگیدن . اما خیلی کمشون دیو سیاهو مثل پدرم ،مثل مادرم، و مثل من از نزدیک لمس کرده باشن.ما دیو سیاهو با گوشت و پوست و خونمون لمس کردیم . ولااقل من تا ابد ازش متنفرم

اونایی که پدرمو با خودشون آوردن ،خیلی بودن ،اونقدر که تو خونمون جا نمیشدن ،حتی تو محلمون هم جا نمیشدن.

اما یواش یواش کم شدن.

روزهای بعد توخونمون جاشدن .

روز به روز کم شدن تو اطاق پدرم جا شدن.

تااینکه کنار تخت پدرم جا شدن .

و یه روز ،دیگه نیومدن جز یه نفر(آسد رفیع) که همیشه اومد وشاید اصلا نرفت تا وقتی که من رفتم وبعدش پدرم رفت...

بگذریم این موضوع با خیلی وقت پیشه

اینکه پدرم پیشمون بود خوب بود .شاید به دلیل اینکه داروهای عجیب و غریب و گرون قیمت بهش تزریق میشد ،اکثر اوقات تو حال عادی نبود ؛اما لاقل میدونستی که  توی این خونه یه مرد بزرگ هست. که برای آرمانش همه چیزش رو داده.که اگه الان خودش نمیدونه توچه وضعیتیه اما من که میدونم چه کارهای بزرگی کرده.

سرفه های مداومش برام مثل یه موسیقی دلنواز بود.سرفه هایی که خیلی از اون کسهایی که آوردنش و دیگه نیومدن تو پچ پچ هاشون از هم میپرسیدن نکنه مسری باشه.

و من بی اهمیت به حرفهای درگوشی که رد و بدل میشد پی اوردن حوله بودم چون دیگه گاز استریل کفاف قی کردن چرک وخون پدرم ونمی داد.

خیلی خوب بود که هر کسی آرمانی داشته باشه که حتی به خاطر اون حاضر باشه جونش و هم بده اما چند نفر واقعا میتونن به این درجه برسن که دیگه هیچ چیزی بغیراز اون آرمان ، براشون در مسیر زندگی مهمتر نباشه.

من همون لحظه تصمیم گرفتم مثل پدرم زندگی کنم.

پدرم همونجور بود که میخواست. شاید چیزی که الان بود رو نمیخواست ،ولی اونطور که میخواست زندگی کرده بود.هیچ کس نمی تونست سرزنشش کنه و من هم نمیذاشتم کسی  پردم و سرزنش کنه .

 پدر من یه قهرمان بود که حالا از اون زندگی خداحافظی کرده بود.کم نیاورده بود.فقط دیگه نارنجی نبود،مثل زندگی ما

آره پدرم مرد بزرگی بود.

چون منو همونطور که بودم قبول کرد و منو به خاطر بودنم بخشید.هیچ وقت برای بودنم سرزنشم نکرد .میتونست برای این زندگی مثل بقیه ازم دوری کنه اما نکرد، حتی وقتی خیلی مریض بود،با چشمهاش باهام حرف میزد وبهم فهموند که من هم حق زندگی دارم . یکبار حتی خودش بهم فهموند که دیگه وقت رفتنه وباید از اون خونه برم .

کسی بهم چیزی نگفت خودم فهمیدم که باید برم .

یک بار هم وقتی به بلوغ رسیده بودم و از درد هایی که در ناحیه شکم و پشتم داشتم نمیخواستم که به مدرسه برم ؛ اما باز با چشماش بهم فهموند که دیگه به اندازه کافی رشد کردم و باید قوی باشم وزندگی کنم .و صورتش روبه سمت دیوار چرخوند در حالیکه اشک  گونه هاشو خیس کرده بود . پیشونی زمخت و پیرشو بوسیدم و گفتم چشم الان میرم.

یک شب بعد از اینکه من مجبور شدم برم دیگه سرفه نمیکنه .چشمهاشو میبنده و همونطور بی صدا و بی ادعا  که به نبرد دیو میرفت ،همونطور رفت که رفت در نهایت سکوت و عمق شب

و من حتی فرصت اینو نداشتم که با تنها کسی که واقعا منو درک می کرد ولی نمیتونست بیان کنه خداحافظی کنم.

مقدمه ای کوتاه باکمی تاخیر

با عرض ادب و احترام خدمت دوستان و بازدید کنندگان محترم

البته به علت شور و شوق ناشی از راه اندازی این  وبلاگ توسط دوست عزیزم آقای  علی ناد علی زاده  که بدینوسیله از زحمات این دوست گرامی هم کمال تشکر و امتنان رو دارم فرصت مناسبی برای توضیح مطالب درج شده قبلی پیش نیامده بود؛شاید زمان مناسبی بعد از اتمام دو داستان قبلی هم  نباشه اما لازم دونستم تا توضیحی برای نوشتن این مطالب خدمت دوستان و خوانندگان عزیز ارائه بدم.

هفتگانه هرج و مرج نام یک مجموعه داستان کوتاه  هست که در عنوان هفت داستان کوتاه خدمت شما عزیزان ارائه خواهد شد.

از این سری داستانهای کوتاه دو داستان  هرج و مرج  و  یک کیف پر از دلار  در روزهای گذشته برای شما ارسال گردیده که امیدوارم مورد قبول شما عزیزان باشد.

طی هفته اینده سومین داستان از سری هرج و مرج با نام  رنگین کمان شش رنگ به حضور شما ارائه خواهد شد.

نظرها و پیشنهاد های شما مرا در پیشرفت و طی این مسیر دشوار امیدوار خواهد کرد و رهنمون خواهد بود.

یک کیف پر از دلار : #قسمت آخر - کلت خوشدست#


مدتی بود که به انتظار نشسته بودم و صداهای مرموزی از انجام کارهایی که هیچ سر رشته ای از اونها نداشتم ارامشم رو بهم میزد

بعضی وقتها هم انگار داشت با کسی به عبری حرف میزد .چند باری هم گوشی زنگ خورد و با ز همون صحبتهای یواشکی  ادامه داشت.

حتما داشت اصلیت الماس رو پیگیری میکرد  . اما به هر حال موندن بیش از حد من اونجا عقلانی نبود.

تصمیم گرفته بودم که برم که پیرمرد با قیافه ای فکور و خسته بیرون اومد .الماس رو روی مخمل سیاه گذاشت و به چشمهای من زل زد

با ادای ادمی که  اعتماد به نفس کامل داشت گفتم : مشکلی هست؟

-مشکل نه الماس اصله من با دوستانم هم در انگلستان و روسیه تماس گرفتم همشون تایید کردن ؛فقط...

-فقط چی...؟؟؟

- من اینهمه پول نقد اونهم دلار همراهم ندارم و یه مسئله دیگه هم هست که .... اونم شناسنامه ست  اونم حتما باشه.

-خوب پس کار من اینجا تموم شده  از اشنایی تون خوشحال شدم

-نه نه خواهش میکنم .اینکارو نکنین . تازه حمل حداقل دو تا کیف پر از دلار برای شما خیلی خطرناکه. این روز ها به خاطر یه بسته پول ادم میکشن

چرا دروغ بگم وسوسه شده بودم دو تا کیف پر از دلار...

و ادامه داد: تنها کاری میتونیم انجام بدیم اینه که نصف پولا رو الان تقدیم کنم و نصف دیگه رو فردا ظهر تا ساعت یک حاضر کنم و تقدیم کنم

داشتیم مثل دو تا گرگ گرسنه همدیگرو نگاه میکردیم قشنگ معلوم بود چه نقشه ای تو سرشه هر دومون میدونستیم که من فردا دنبال باقی پولا نمیام  و اون داشت بز خری میکرد

-در ضمن اگه بشه شناسنامه رو هم با خودتون بیارین تا من بتونم برای فروشش اقدام کنم

واین ضربه اخر منو کلا از پا در اورد.

-باشه قرارمون برای فردا ساعت یک .اما گفته باشم حتی 5 دقیقه هم منتظر نمیمونم چون فردا پرواز دارم.

کیف پر از پول رو از دست پسرش گرفتم  و ادامه دادم:بهتون اعتماد دارم و نمیشمرم

در حالیکه دستهاش رو به هم میمالید و لبخند میزد با صدایی سرمست از خوشی جواب داد : حتما قربان ؛از معامله با شما خوشوقت شدم

و منو تا درب خروجی همراهی کرد.

بیرون در من یه جوون پول دار بودم .که هر کاری دلم میخواست میتونستم بکنم .

اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه کردم خرید گاو صندوق بود .یک چهارم  از پولها رو اونجا گذاشتم و مابقی رو  با کیفش پای درخت راش باغ پدری دفن کردم. دایم در حال سفر کردن بودم

مدتی بعد شروع به خرج کردن پولها کردم زندگی رنگ و بوی تازه ای داشت ،برای خودم ماشین شاسی بلند خریدم وبه سر و وضعم حسابی رسیدم  تا زمانی که پولها تمام شد و مجبور شدم تا  سر وقت یک چهارم بعدی برم.

دم غروب بود . وارد باغ شدم و سگ نگهبان و بستم ؛ بیل و کلنگ و برداشتم تا کیف و در بیارم  هر چی میکندم کیف و پیدا نمیکردم  سگ هم از اون طرف هی پارس میکرد که استرسمو بیشتر میکرد اعصابم حسابی داغون بود مثل معتادی که مواد بهش نرسیده مستاصل شده بودم .خسته و کوفته و عرق کرده بودم و  بی رمق روی خاک های کنده شده افتادم

احساس کردم کسی داره منو میپاد ؛سرمو که بالا اوردم دیدم همون مرد جوونی که کیف و بهم داده بود و فرار کرده بود روبروم نشسته .

نیش خند کثیفی روی لبهاش بود و کیف دلارها توی دستش بود و داشت خاکهای کیف و با دستکش چرمی گرون قیمتش میتکوند.

مثل گلادیاتورهای پیروز با صدایی که انگار از اعماق چاه بیرون میومد پرسید: دنبال این میگردی ؟ باز ادامه داد .امانتدار خوبی نبودی

ضربه شدیدی پشت سرم احساس کردم  و همه چی سیاه شد.بقیشو هم که همتون میدونین.الان منتظر شنیدن شلیک گلوله و اخرین صدای زندگیم هستم.

و اما اینکه چطور تونستن پیدام کنن:

اینو از توی حرف زدنهاشون اون مدتی که منو شکنجه میکردن تا بهشون بگم وسایلو کجا گذاشتم فهمیدم که چطور پیدام کردن. همه چیز از اشتباههای کوچیک تاثیر میگیره

اولین اشتباهم این بود که نمیدونستم هر الماسی یه شناسنامه داره که منحصر به فرد بودنش رو ثابت میکنه و توش مشخصات کامل  اعم از نوع تراش محل استخراج و ... نوشته میشه

پیرمرد یهودی هم از اونجایی که الماس برای سیبری بوده و چطور از مادر بزرگم به من ارث رسیده شک کرده بوده بعد با چند تا تماس معمولی  به صاحب اصلی الماس رسیده بود مثل اینکه بخوای توی قطب جنوب دنبال یه خرس قطبی ابی رنگ  بگردی.

خیلی اسون تر از اونی که فکرش و بکنی طرف همکار پیرمرد یهودی و دوستش از اب درمیاد و بهش میگه که نصف پول و به من بده به شرط اینکه شناسنامه رو براش ببرم چون فکر میکرده برای دریافت بقیه پول حتما سر وقت مخفیگاهم خواهم رفت تا دنبال شناسنامه بگردم.

اما پیرمرد زرنگی میکنه و یه ردیاب دیگه توی کیف جاسازی میکنه برای اینکه پولاشو پس بگیره.و درست از همون لحظه ای که از در جواهر فروشی  بیرون اومدم در حال تعقیب بودم .تنها شانسی که اورده بودم این بود که سراغ وسایل نمیرفتم وگرنه خیلی وقت پیش گیر افتاده بودم.

اما درست بود که بی دقت بودم اما خنگ نبودم که الماس دستشون بود سرنگم که خیلی وقت پیش پیدا کرده بودن هر کدومشون هم که یکی یه کلت داشتن  دلارا رو هم که ورداشته بودن ماشینم هم که دستشون بود.

پس کلیشه های دلار تقلبی و اون حلقه فیلم براشون مهم بود  و از اونجایی که اصلا از فیلم صحبتی نمیکردن فقط دنبال بدست اوردن فیلم بودن.

احساس سوزش بعد  از شنیدن صدای شلیک بهم فهموند که کار دیگه ای نمونده انجام بدم .قرار بود همین جا منو مثل سگ بکشن و شاید بعدش روم بنزین بریزن و اتیشم بزنم

 

یکیشون نزدیکتر شد و با پا لگدی به دنده هام زد و با صدای نکره ش گفت از همون اولم باید میکشتیش. یه فلزیاب میبریم همونجا توی باغ چالش کرده .پیداش میکنیم رییس.

وکلت خوشدست رمینگتون و کنارم پرت کرد رو زمین

ومن در حالیکه خارهای روی زمین اخرین چیزی بود که میدیدم و به این فکر میکردم که ادم های  فقیر و بیچاره  هر چقدر هم خوش شانس باشن باز یه جای کارشون میلنگه و همیشه همینجور می مونن و همینجور می میرن ....

به سمت اسمون اوج گرفتم  و از اون بالا میدیدم که چطور روی ماشین خوشگلم بنزین ریختن و منو باهاش سوزوندن

                                                                                                                                                                                                                                                                                                 دی-94

K.H

یک کیف پر از دلار : #قسمت هفتم- جواهر فروش یهودی#



خیلی مهمه که اسلحه دست کی باشه

همیشه همینجور بوده و تا ابد هم خواهد بود. مثل حالا که سردی لوله کوتاهش رو روی پس گردنم احساس میکنم

خیلی اروم کلتی که از خودم گرفته بود رو مسلح کرد.

وقت چندانی نداشتم داشتم میمردم و همه اینا به خاطر این بود که شانس نداشتم

شانس یه احساس نیست نوعی وراثت هم نیست حالت یا حتی یه کلمه نیست.شانس یک تعریفه . شانس یعنی اینکه در زمان لازم و معین در مکان لازم و معینی باشی.

مثلا میخوای با تاکسی جایی بری ،اگه در زمانی که یه تاکسی از اونجا رد خواهد شد در مسیر عبور تاکسی باشی قطعا سوار اون خواهی شد.این یعنی شانس اوردی.

با صدای زمخت و بی احساسش سرم داد زد:برای اخرین بار ازت میپرسم وسایل منو کجا گ ذ ا ش ت ی؟؟؟؟؟

سعی کردم خودمو بی خیال نشون بدمو در جوابش گفتم : هر دومون چیزایی داریم که از دست بدیم . من زندگیمو تو پولاتو

-اگه بگی نمیکشمت

-هر دومون میدونیم که تو بالاخره منو میکشی . مسئله مهم اینه که منو با پولا میکشی یا بدون پولا

-پیشنهادت چیه؟

-دستامو وا کنی و بذاری برم به حد کافی شکنجه م دادین

-عالیه درخواست دیگهای ندارین عالی جناب

-چرا ! کلت خوشدستمم میخوام

و در حالیکه خنده های هیستریک میکرد خطاب به رفیقاش گفت :من اینو همین الان اینجا میکشم

از ترسم با صدای بلند داد زدم: شما چهار نفرین .دستامو باز کن . کلت و با 3 تا گلوله بدش به من تا مطمئن بشی نمیتونم هر 4 تا تون رو بکشم . دیگه دنبالم نمیکنین به اولین تلفن عمومی که رسیدم جای یه کدومشون و میگم اگه مطمئن بشم که دیگه دنبالم نمیکنین جای دومی رو هم میگم  و اگه قرار باشه هیچوقت همدیگه رو نبینیم کلیشه ها رو هم برات پست میکنم

یا قبول کن یا همین الان منو با تیر بزن چون دیگه حرفی نمیزنم.

طولانی ترین سکوتی که در طول عمرم تجربه کرده بودم منو به خاطرات گذشته برد.

بعد از اینکه وسایل توی کیف رو به سلامت خارج کردم ،مستقیما به سمت  ترمینال  رفتم و با اولین اتوبوس به شهر خودم برگشتم

هفته های اول تو فکر این بودم که بهتره از دست این وسایل خلاص بشم

هفته های بعدش فکرم این بود ،حالا که منو پیدا نکردن چه فرصتی از این مناسب تر که بتونم این وسایل رو به پول تبدیل کنم

 و هنوز 2ماه نشده بود که تصمیم گرفتم این فکرو عملی کنم

آسون ترینشون فروختن الماس بود .پس بقیه وسایلو  تو باغ پدریم دفن کردم و به بزرگترین شهری که میشناختم رفتم

بعد از مدتی پرس و جوی مخفیانه به این نتیجه رسیدم که تنها جواهر فروش ها الماس خرید و فروش  میکنن البته  هر جواهر فرشی هم قادر به خرید همچین الماسی نبود غیر از یکی دوتا شون

تصمیم  گرفتم به جواهر فروش یهودی که تقریبا قویترین و پرسابقه ترین جواهر فروش شهر بود مراجعه کنم و خودمو جای یه تاجر الماس جا بزنم

کلی به سرو وضعم رسیدم و با عینک افتابی و ریش پرفسوری خودم و گریم کردم  تا مثلا شناخته نشم . ردست بود که تو اون شهر غریب بودم اما به قول معروف کار از محکم کاری عیب نمیکرد

خودمو توی انعکاس در شیشه ای با حفظ های اهنی مخصوص و 100% ضد سرقت  میدیدم که حتی به سختی  خودمو شناختم. دستمو بردم تا عینک افتابی رو کنار بزنم و خودمو ورانداز کنم که در با صدای کلیک خاصی کمی از هم جدا شد.

وارد شدم . و اول وانمود کردم که خریدارم . فکر کنم همه به صورت فامیلی کار میکردن چون خیلی شبیه هم بودن .مثل عکسهایی که در زمانهای مختلف از سن یک نفر گرفته شده باشه و کلون شده باشن داشتن توی هم وول میخوردن.تا اینکه یکیشون جسارت به خرج داد و جلوتر اومد با صدای ملیحی که از یک مرد بعید بو بهم گفت : چطور میتونم کمکتون کنم

من که از لطافت صدا جا خورده بودم با کمی تامل  گفتم : اگه بشه میخوام با صاحب مغازه صحبت کنم

باز همون لحن ملایم ولی با کمی تکبر و تحقیر - مطمئن هستید که کاری از دست من براتون بر نمیاد؟پدر معمولا به کارهای فروش رسیدگی نمیکنن

-اگه پدرتون تشریف بیارن  شاید من پیشنهاد خوبی براشون داشته باشم

پشت پیشخوان برگشت و در حالیکه زیر چشمی منو میپایید گوشی تلفن و برداشت  و باکسی پشت خط به زبانی که من ازش هیچی نمیفهمیدم و شاید عبری بود چند جمله کوتاه گفت و بعد قطع کرد

تا چند لحظه دیگه میان.جواب کوتاهی بود که دیگه اثری از لطافت توش پیدا نبود.شاید سرخورده از کار ی بود که باید بدون پدر میتونست انجامش بده و موقعیتش از دست رفته بود و حالا  باید نسبت به بی کفایتی ش به پدرش  جواب پس میداد.

بعد از چند دقیقه پر استرس پیرمدی از در پشتی وارد شد . باور کنید اگر میدونستم اینقدر پیر و از کار افتاده بود هیچ وقت زیر بار این عذاب وجدان نمیرفتم .چون هر لحظه امکان داشت تا به پیش خوان برسه در اغوش  خدای خودش (یهوه) ارام بگیره

چه خدمتی ازم بر میاد مرد جوان؟ و من کاملا فهمیدم که ملاحت صدا از چه کسی به فروشنده جوان ارث رسیده ،که صد البته تکنیکی برای قانع کردن مشتری بود.

بدون حتی یک کلمه الماس توی جیبم  رو که توی یه پارچه مشکی مخملی پیچیده بودم روی میز شیشه ای پیش خوان گذاشتم و با احتیاط روش رو کنار زدم تا الماس خوش تراش که درخشش حالا در اثر نورپردازی بی نظیر جواهر فروشی چند برابر شده بود خودی نشان بده.

همه افرادی که توی جواهر فروشی بودن انگار براده های اهنی بودن که جذب اهن ربا شده بودن و از هر سمتی که میتونستن سعی میکردن تا به الماس نزدیکتر بشن

در این بین تغییر وضعیت فیزیکی جواهر فروش یهودی پیر از همه چشمگیر تر بود و واقعا احساس میکردم که با دیدن الماس حداقل 10-15 سالی جوون تر شده بود.حتی دیگه خمیده نبود و برای اینکه بتونه بهتر الماس و ببینه قدش رو صاف کرده بود و داشت به لامپهای هالوژن  جواهر فروشی از توی الماس نگاه میکرد و بقیه هم سعی میکردن حرکتهای اونو تقلید کنن.

در حین اینکه سعی میکرد اطرافیانش رو از اینکه دارن تمرکزش روی کارش رو ازش میگیرن مطلع کنه با ارنج به بغل دستیش ضربه خفیفی زد و گفت :شمعون از مرد جوان پذیرایی کنین،یونا تابلو تعطیل است رو اویزون کن امروز دیگه کار نمیکنیم نمیخوام کسی مزاحم بشه

همه افراد به صورت درهم و برهم شروع به رفت و امد کردن که هرجند نظم خاصی نداشت اما نتیجه خوبی داشت  و من در حالیکه پذیرایی میشدم  به یهودی پیر که انگار پس از 100 سال معشوقه شو پیدا کرده بود نگاه میکردم

یه بشکن زد و یه کیف کوچولو مثل کیف ارایش خانمها براش اوردن که توش پر  از وسایل خورده ریز جواهر شناسی انتیک بود.

گشت و از توشون یه ذره بین کوچیک قد حدقه چشم  سوا کرد و بعد از کمی بررسی رو به من کرد و گفت حداقل 30 قیراتی باید باشه؟

سوال زیرکانه ای پرسیده بود که من جوابشو نمیدونستم برای همین سرمو به بغل تکون دادم که هم نه گفته باشم و هم اره و منم  توپو بندازم تو زمین اون

نگاه عمیقی به من انداخت و معلوم بود میخواد ضربه دیگه ای بزنه:از کجا گیرش اوردی؟حمله خوبی بود اما من تمرین داشتم چون ساعتها با خودم جلو اینه تمرین کرده بودم

-بهم ارث رسیده از مادر بزرگم و با خنده ادامه دادم من تاجرم  و حالا فروشندم . اگه خریدار نیستی میرم پیش یکی دیگه .پیش خودم فکر کردم که ضربه کاری بهش زدم

دستپاچه گفت نه نه میخرم قیمت پیشنهادیتون چنده؟

باز یه ضربه دیگه زد.-این جور  موردها قیمتشون مشخصه اما اگه شما اطلاعی ندارین پس باید برم پیش جواهر فروش روبرو

حرفم و قطع کرد و با ادب و ملایمت گفت :بهتون عرض کردم که من خریدارم ولی باید سود کنم نمیتونم با قیمت بالایی بخرم

خوب راه اومده بود باید بهش یه فرصت میدادم:خوب باید باهاتون رو راست باشم شما هم شانس اوردین که من هم کمی پول لازم دارم و  هم عجله دارم برای همین زیر قیمت میفروشم

-خیلی منو خوشحال کردین .میدونین هر روز چنین سعادتی پیش نمیاد که یه همچین الماسی معامله کنه . برای تعیین کیفیت و پول باید یه سری ازمایش کوچک روش انجام بشه واردین که؟

منو مثل عنکبوت توی تور انداخته بود .چه ازمایشی؟ اما دیگه مجبور بودم تا انتها ادامه بدم.

-بله حتما...

-شناسنامه دارین که؟

اینو دیگه واسه چی میخواست ؟

-بله ولی همراهم نیست توی خونست اگه لازم باشه میارم.

نگاه عجیبی بهم کرد و به زبان عبری چیزی به پسر بزرگش گفت و  به سمت در ی که از اونجا اومده بود حرکت کرد.و بدون اینکه چشم از الماس برداره ادامه داد: پسرام تا وقتی ازمایشهام تموم بشه از شما پذیرایی میکنن .ممکنه کمی طول بکشه امیدوارم زیاد عجله نداشته باشین.و نکته اخر شماره حسابتون رو به پسرم لطف کنین.

انگار که تعصبات دینی م زیر سوال رفته باشه با لجاجت تمام گفتم : نقد فقط نقد...

گفت : باشه باشه...  نقد فقط نقد

یک کیف پر از دلار : #قسمت ششم- تاکسی زرد رنگ #



خیلی  سریع از در ورودی فرعی پارک بیرون اومدم.

زمان مسئله خیلی مهمی بود.اگه الان تو راه پارک بود چی ؟حتما یه اسلحه دیگه هم داشت خیلی راحت میتونست کارمو تموم کنه.

اولین تاکسی زردی که دیدم با اشاره دست مجبور به توقفش کردم.روی صندلی عقب نشستم و گفتم: سریع منو برسون به فرودگاه.

جاهای شلوغ از همه جا مناسبتر بودن حداقلش این بود که نمیتونست اسیب جدی بهم بزنه .

باید از شر ردیاب خلاص میشدم اما مطمئن نبودم اگه سیمهاشو قطع کنم چه اتفاق دیگه ای میتونه پیش بیاد

از هولم  به راننده گفتم عجله دارم سریعتر  لطفا.

نگاه معنی داری تو اینه به من انداخت وسرعتش رو جوری که زیاد به زحمت نیفته کمی زیاد کرد.

اگه نمی تونستم از شر ردیاب خلاص شم حتما میتونستم کیفو عوض کنم.دستپاچه گفتم :تو مسیر جلوی یه فروشگاه لوازم ورزشی نگه دار.

با علامت سرش بهم فهموند که متوجه منظورم شده .

کمی بعد سرعتش رو کم کرد و با دستش به اون سمت خیابون اشاره کرد.

ایده خیلی خوبی بهم داده بود اگه اون پسره در حال تعقیبم بود باید در جهات مختلفی حرکت میکردم تا نتونه ردمو بزنه.

کرایشو حساب کردم و در حالیکه به سمت دیگه خیابون میرفتم  داد زدم :شما برین کار من ممکنه زیاد طول بکشه

داخل فروشگاه لوازم ورزشی شدم و معمولی ترین ساک ورزشی رو انتخاب کردم و بیرون اومدم یه تاکسی دیگه گرفتم  و گفتم برو به سمت تاتر شهر که توی مرکز شهر بود.

زیپ ساک ورزشی رو باز کردم و روی صندلی عقب کنار خودم گذاشتمش. کیف رو به ارومی باز کردم  و چرم رویی رو کنار زدم

فیلم  و با الماس ور داشتم سرنگ جاش توی کیف بهتر بود. تو همین لحظه یه فکر دیگه به ذهنم رسید اگه اینور کیف جاساز داره اونورش چطور ؟

چرمش خیلی محکمتر از اون بود که با دست باز بشه

میخواستم از راننده موکت بری چاقویی چیزی بخوام که متوجه شدم اینه جلو رو قشنگ تنظیم کرده و داره منو دید میزنه. خودم زدن به اون راه که متوجه نشدم .

از جیبم دسته کلیدمو  دراوردم و با گوشه تیز کلید مشغول پاره کردن چرم شدم

قشنگ از حرکات راننده و کم شدن سرعت ماشین معلوم بود که داره منو دید میزنه

با لحنی امرانه گفتم سریعتر ،عجله دارم.خودشو جمع و جور کرد و با اینکه یه چشمش به من بود وانمود کرد که همه دقتشو به رانندگیش داده

اونقدر چرمو پاره کرده بودم  که بتونم دستمو ببرم داخلش فویل المینیومی پشت چرم  که دیدم خودمو برای یه سورپرایزه دیگه اماده کردم.

با تموم قدرتم چرمو به طرف پایین کشیدم . با صدای بلندی پاره شد که با عث شد راننده دیگه طاقت نیاره و بگه اقا چیکار میکنی؟

دیدن نگاه خشمگین من توی اینه باعث شد تا از ادامه دادن بحث منصرف بشه.

فویلو که کنار زدم باورم نمی شد رو ی دو تا تیکه فلز کنار هم یه طرح خاصی حکاکی شده بود.برای بهتر دیدن مجبور شدم  بیارمشون بیرون

دو تا کلیشه پشت و رو برای اسکناس 100 $ بودن که مثل اثار هنری چشم و نوازش میدادن

سرک کشیدن راننده باعث شد به خودم بیام

کلیشه ها رو توی ساک ورزشی انداختم جامو روی صندلی راحت کردم و کیف رو روی زانو هام گذاشتم

راننده خیلی چیزهایی که نباید می دید دیده بود و هنوز هم داشت دزدکی منو نگاه میکرد

کلت  رو  از جاش در اوردم و بعد از اینکه در کیفو با احتیاط بستم  رو ی کیف  گذاشتم جوری که راننده هم متوجهش بشه

چشماش از ترس و تعجب انقدر بزگ شده بود که میترسیدم  از ترس قالب تهی کنه.

خیلی اروم  و ریلکس گفتم دستمال داری؟

در حالیکه زبونش بند اومده بود و تته پته میکرد و رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود  ،گفت بله و دستمال و به طرف عقب دراز کرد.

جلوتر یه سطل اشغال بزرگ کنار خیابون بود. گفتم: کنار اون سطل اشغال نگه دار

با ترس و لرز گفت : مگه تاتر تشریف نمی بردین؟

مشغول تمیز کردن اثر انگشتهام روی سطح  کیف بودم و با خونسردی جواب دادم:میخواستم برم اما نمیذارن،بعضی کارا پیش میاد که باید تمومش کنم

جوری اب دهنش رو قورت داد که حتی منم صداشو از صندلی پشتی شنیدم. و اون موقع متوجه شدم که یه اسلحه حتی خالی چقدر میتونه به یه نفر اعتماد به نفس کاذب بده و ادامه دادم :خوب من کارم تقریبا تمومه اما از شما یه سوال دارم .اگه کسی از شما پرسید که یه نفر با مشخصات من و یه کیف سامسونت قهوه ای  امروز مسافرتون بوده یا نه چی جواب میدین؟ و مشغول باز ی با کلت  خوشدستم شدم

راننده با هوشی بود،چند بار بدون اینکه جوابی بده مچ دستش رد روی غربیلک فرمون جابجا کرد و در حالیکه اصلا عقب و نگاه نمیکرد جواب داد:من از اینجا میرم پیش رفیق دکترم و برای چند روز استراحت پزشکی میگیرم اصلا امروز  رو کار نکردم و دیشب هم همینجا چون حالم بد شده بود و انفلوانزا گرفته بودم  ماشین و پارک  کرده بودم و توی خونه مشغول استراحت بودم

با لحنی که رضایت از سر تا پاش میریخت گفتم :خوبه فقط داروهات رو سر موقع بخور انفلوانزا شوخی بردار نیست

 

درو باز کرد تا پیاده بشه که گفتم :یه زحمت دیگه هم دارم سر راهت این کیفو بنداز توی سطل آشغال منم همینجا نشستم و نگاهت میکنم.

باورم  نمیشد اینقدر پست فطرت شده باشم .هم از دست کیف خلاص شده بودم هم اثر انگشت راننده تاکسی روی دستگیره کیف باقی مونده بود.

با دقت رفتارش رو زیر نظر گرفته بودم .بدون اینکه به عقب نگاه کنه کیف رو داخل سطل اشغال انداخت و توی شلوغی جمعیت گم شد

من هم با خیالی اسوده اسلحه رو داخل ساک گذاشتم با دستمال دستگیره درو پاک کردم به خودم افرین گفتم و از تاکسی پیاده شدم و به سمت مخالف خیابون رفتم و مثل بقیه مسافرها خیلی عادی منتظر اتوبوس موندم و همینطورچشمم به تاکسی بود تا ببینم رانندش برمیگرده یا نه؟ البته تا وقتی که سوار اتوبوس شدم  خبری ازش نشد.

یک کیف پر از دلار : #قسمت پنجم- ردیاب ماهواره ای#



در طول زندگی صحنه های زیبا کم دیده میشن برای همین باید در عرض زندگی کرد

شاید ندونین که یه 100 دلاری اندازش تقریبا 156*66*0.11 میلی متره یعنی هر بسته 100 دلاری به ارزش 000 10 دلار ابعادی به اندازه113.25 سانتی متر مکعب حجم اشغال میکنه یا میشه به مقیاس های قابل فهم یا غیر قابل فهم دیگه ای هم تبدیلش کرد اما برا ی قابل درک بودن بهتره بگم که اگه یه کیف سامسونت به اندازه های تقریبی و استاندارد ( 43*32*13 ) سانتی متر در اختیار داشته باشین و مقیاسهای حجمی رو وارد قضیه نکنین میتونین مطمئن باشین که حداقل  144 بسته 100$ در اختیار دارین

یعنی  دقیقا 000 440 1 $

یعنی دو تا فراری انزو یا یه دونه بوگاتی ویرون

یا یه ویلای  نقلی رو به ساحل تو  سواحل نیس فرانسه

یا یه نوت‌بوک‌ Luvaglio با ارزش 000 000 1$ بخری و باهاش به دوستات ایمیل بزنی

یا یه ساعت جیبی جهانی مارک پاتک فیلیپ (Patek Philippe’s Platinum World Time) تقریبا به همین قیمت بخری که بتونی بفهمی چه ساعتی باید به دوستات ایمیل بزنی

یا بدتر از اون میشه باهاش یه جارو برقی ازشرکت تولید کننده لوازم‌ خانگی    GoVacuum با طلای 24 عیار بخری به ارزش  000 000 1 $ و مطمئن باشی که با گارانتی مادام العمرش میتونی تا اخرین ثانیه های عمرت ازش استفاده کنی وبعد از جارو کردن خونه مهمون دعوت کنی

یا...

دقیقا با این همه پول باید چکار کرد؟چند تا خونه و ماشین یا قایق تفریحی میتونه آدمو سیر کنه...

 

اما حتما در طول زندگی موقعیتهای زیادی پیش میاد که صحنه های غیر قابل تحمل رو تجربه کنی

اما فکر نمی کنم هیچ کدوم به اندازه یه کیف خالی ضد حال باشن .

یه کیف خالی که به خاطرش اونقدر استرس هم کشیده باشی

چرم جیر کف کیف چشم رو نوازش میداد اما اون احساس پوچی ولم نمی کرد.قبل از اینه در کیف و ببندم دلم خواست تا خز کفش و لمس کنم

 برجستگی کف کیف به نظرم غیر طبیعی اومد

یه زائده قد نخود نزدیک محل قفلش  زیر چرمش قایم شده بود.

شکم بیشتر شد وزن کیف به نظر غیر طبیعی نمی اومد اما  اون پسره چرا باید برای یه کیف خالی از دست پلیس فرار کنه و حتی بدتر از اون برای پس گرفتنش برگرده  . راستی اصلا چطوری برگرده ؟منو چطوری پبدا میکرد  کیفشو چطور پیدا میکرد؟

فکر کنم جواب سوال زیر چرم قایم شده بود.

چراغ قرمز کوچیک چشمک زن علامت خوبی نمیتونست باشه ، همه چیزای چشمک زن خطرناکن چون ثبات ندارن هر کی هم اونارو درست کرده ثبات نداره پس قابل اطمینان نیست مخصوصا اگه تهش یه سیم و باطری وصل باشه و یه مشت فیوز و ای سی و بقیه چیزا پشتبندش ولو باشن.حتما یه بمب ساعتی توشه که با باز شدن در کیف فعال شده

یعنی قرار بود همین جا به خاطر یه کیف خالی بمیرم برم پی کارم.

بعضی وقتها باید برای ادامه زندگی به هر قیمتی شده ادامه بدی.چرم ته کیف و با تمام قدرت به سمت بالا کشیدم و سعی داشتم تا حقیقت پنهان پشت چرم رو ظاهر کنم .حالا که قرار بود بمیرم باید همه چیزو میفهمیدم این حداقل حق من بود

جاساز قشنگی بود تر و تمیز و  داخل یه ورق با ضخامت 5 سانت یونولیت و زیر یه فویل الومینیومی که می شد یه کلت کمری Remington R51 با کالیبر  9 میلی متری  و یه حلقه فیلم 8میلی متری و یه سرنگ با مایع سبز رنگ فسفری  داخلش  و یه الماس تقریبا 50 قیراطی  که درست در مرکز قرار داشت و به وضوح به چشم میخورد.

در کیف رو بستم ضربان قلبم بالای 100 تا میزد و حسابی عرق کرده بودم

بمبی در کار نبود اما تو دردسر بزرگتری افتاده بودم. چراغ چشمک زن حتما یه نوع ردیاب ماهواره ای بود که اون پسره با اطمینان بهم گفت میام و میگیرمش و بدتر از اون هیچ کدوم  از وسایل داخل کیف با هم سنخیت نداشتن و نمیتونست وسایل تفریحی یه ادم نرمال باشه ومن  فقط با دیدن اونها حکم مرگ خودمو امضاء کرده بودم

یک کیف پر از دلار : #قسمت چهارم-کیف سامسونت قهوه ای#



بعضی وقتها همونطور که همه چیز یهویی به هم میریزه همونطور هم همه چیز یهویی جفت وجور میشه.یعنی حتی فکرشم نمیتونی بکنی که چه معجزه هایی میتونه برات اتفاق بیفته: صدای ضربان قلبم که توی شقیقه هام طبل میکوبید باعث میشد که صدای پلیس و از اعماق چاه  گنگ و مبهم بشنوم

-حالت خوبه؟ پاشو ببینم

-هان؟خوبم !!! یعنی فکر کنم خوبم

-چه شکلی بود؟

-چی؟

-همون پسره ! دیدیش؟چی تو دستش بود؟

-دستش؟

چند لحظه پیش که با این 5-6 درصد ظرفیتت گند زدی رفت بالا غیرتا" اینبار بگرد یه جواب درست حسابی به این بابا بده منو بیخیال بشه بره پی کارش ؛داشتم با مغزم هماهنگ میکردم که اینبار بدون اینکه ازم اجازه بگیره گفت :نه

-پرسید: کیف ماله توه؟

پس کیف و دست من دیده بوداگه میدونست مال پسره است خودش ورش میداشت.

با سکوت به چشماش خیره شدم

-پرسید: دانشجویی؟

-بله

-مواظب خودت باش برو خونه خطرناکه

و به سمت همکاراش دوید. به همین  راحتی

اروم ولی با قدمهای سریع سعی داشتم که پیچ کوچه رو رد کنم که صدای پلیس میخکوبم کرد

-کیفتو ور نمیداری؟

خدایا این کیف کذایی از جونم چی میخواست؟

-اره یادم رفت نه که سرم خورد بغل جوب حواسم پرت شده

در حالی که سرعت دویدنش و کم تر کرده بود پرسید

-مخوای بیام برسونمت درمانگاهی چیزی یا اصلا بریم خونتون ؟کسی رو داری ؟

- اره اره  . نه نه میتو نم برم.

کیف گلی رو با اکره دستم گرفتم و به سمت خونه راه افتادم در حالیکه با تکون دادن مچ دست راستم تو هوا از پلیسی که میتونستم بکشمش ولی نکشتمش؛به خاطر اینکه بیخیالم شده بود قدردانی میکردم ؛تنها ارزو م این بود که اونم دستشو به نشانه خداحافظی تکون بده.

هنوز زیاد وارد کوچه نشده بودم که تصمیم گرفتم به سمت پارک تو میدون برم و لابه لای شمشاد ها از شر این کیف لعنتی خلاص بشم

روی اولین نیمکت مابین شمشاد رو به زمین بازی بچه ها و پشت به شمشاد ها نشسته بودم و منتظر لحظه مناسب برای خلاص شدن از شر این کیف بودم

همه تقریبا سرشون به کار خودشون بود و بهترین وقت برای رفتن و خلاص شدن

کیف و کنار نیمکت زمین گذاشتم  و با پشت پام به داخل شمشاد ها هلش دادم . همه جا ساکت بود و موقع رفتن

سریع بلند شدم و با تمام قدرت شروع به راه رفتن کردم که صدای پیرزنی روزنامه به دست از پشت شمشاد ها مجبورم کرد بگردم

-مادر کیفتو جا گذاشتی .پات خورد افتاد گلی شد

عجب دردسر بزرگی

-نه گلی بود  .الان ورش میدارم

باز هم این کیف سمج بهم وصل شده بود

تصمیم گرفتم یه گوشه بشینم و اگه بشه کیف و باز کنم اگه چیز بدردبخوری توش باشهبتونم اون یارو رو پیداش کنم اگه که نه ، دم صبحی بذارمش توی سطل اشغال و خلاص

یه نیمکت خالی دیگه پیدا کردم همونطور که حدس میزدم قفل بود چند بار شانسی رمزو عوض کردم اما باز نشد

یهو دیدم یه بچه که توی دستش یه پشمک صورتی نگه داشته و هر چند وقت یه بار یکم از اونو میکنه و تو دهنش میذاره داره بر وبر نگام میکنه

بدون هیچ مقدمه ای با دهن پر از پشمک بهم گفت:

-رمزتو گم کردی؟

با بی حوصلگی سرمو به علامت مثبت تکون دادم.

یه تیکه از پشمکشو کند و به طرف من دراز کرد

-میخوری ؟بابام هم رمزشو هی یادش میره واسه همین  شماره شناسنامه مامانم  و کرده رمز گوشیش

-نه نمیخورم

-میخوردی هم بهت نمی دادم .ماله خودمه ،تازه مامانم بهم گفته با غریبه ها حرف نزنم

کاش این کیف دستم نبود .تا میخورد میزدمش بچه پررو

در همین حال مادرش سر رسید وبا قیافه 6*4 ش چپ چپ  بهم نگاه ی کرد و گفت

- پسرم چیکار میکنی مگه نگفتم با غریبه ها حرف نزن بیا بریم اینجا خطرناکه.

لعنت بر دل سیاه شیطون . این بچه تخم  جنت اومده اینجا رو اعصاب من راه میره ، اونوقت من خطر ناک شدم؟راستی چرا امروز همه همش همین جمله رو تکرار میکنن؟.

خواستم بهش بگم لاقل به اون شوهر خنگت بگو رمزشو عوض کنه  یا به بچه این جور چیزا رو یاد ندین که یهو یه فکری به ذهنم رسید.

شماره شناسنامه پدر خودم هم 3 رقمی بو د 905 .

بی اختیار قلطک های نقره ای که اعداد رو با رنگ سیاه روشون نشون میدادن رو به 905 تغییر دادم و هر دو قفل رو با دو انگشت شصتم به اطراف کشیدم

صدای کلیک باز شدن کیف تنها اتفاق خوشحال کننده اون روز بود.

کیف و روی زانو هام خوابوندم و درش رو به بالا هل دادم

از دیدن چیزی که داخل کیف بود خشکم زده بود.....

یک کیف پر از دلار : #قسمت سوم-دستبند فولادی#



یه جایی خونده بودم که انسانهای تیزهوش تقریبا 10%از ظرفیت مغزشون استفاده میکنن،فکر کنم الان بهترین فرصت بود که مغزم و از حالت آکبندی در می آوردم.

زود باش همه چیزو زود تحلیل کن لامذهب،راه های فرار ،جوابهای لازم به سوالهای غیر منتظره، از همه مهمتر یاد آوری واقعه ای که اتفاق افتاده بود.

عجله کن اول فرار :

همه چیز اسلوموشن شد و سعی میکردم تا دیدم رو صد در صد زوم کنم ،

دستشو که دراز کرده بود ،کافی بود با دست چپم دستشو از بالای مچش  دست راستش میگرفتم  تا نذارم کار خاصی انجام بده ؛ اخه برق دستبند فولادی استیلش روی فانوسقه سمت راست کمرش چشمام  رو میزد .میتونست با همون دستبند خوشگل که از بچگی عاشق این بودم که یه روزی بتونم تو دستام بگیرمش کارمو یه سره بکنه.

 جلد چرمی کاور هفت تیرش بسته بود  و ضامن هفتش تیر قفل بود .گاز فلفلش هم بعد از اینکه ازش دور بشم به دردش نمیخورد.

کافی بود از دستش کمک بگیرم و روی زانو هام بشینم ،درست قبل از بلند شدن با سرم به پایین تنش ضربه میزدم و بادست راستم کل بدنش رو از مرکز سقل بدنش به طرف دیوار هل بدم

سمت چپ خیابون و نگاه کردم  به 3 تا کوچه راه داشت که 2 تاش بن بست بود.سمت راست به دو تا خیابون دیگه راه داشت که سر راهش یه پارک با چند تا مرکز خرید و ایستگاه تاکسی هم داشت.

اگه با تمام سرعت به سمت میدانگاهی که از همه جا شلوغتر بود میدویدم ،میتونستم دوچرخه سواری رو که با هد فون های سفیدش در حال عبور از عرض میدان بود رد کنم و باعث بشم تا زمین بخوره و حواس همه به اون پرت بشه اونوقت میتونستم از روی کاپوت ماشین نسبتا گرون قیمت بژی که همون لحظه ترمز میکرد تا دوچرخه سوار رو زیر نکنه بپرم و دور از دید همه به پارک محله پایین برسم و پشت شمشاد های تازه هرس شده خودمو گم کنم...

اما حساب اینو نکرده بودم که فریاد پلیس اول باعث میشه که همکارش که دست بر قضا هفت تیرش هم دستش بود، دست از دویدن بداره و با خیال راحت به سمت من که در حال فرارم تیر اندازی کنه و منو میان زمین و هوا روی کاپوت ماشین هدف قرار بده.

یه تیر وسط نخاعم ،مرگ درناکی خواهد بود.

 

پس بهتر بود راههای دیگه ای رو امتحان میکردم

خوب دستش که توی دستم بود .باید جلوی داد زدنش رو بگیرم.بهتر ه با مشت ضربه محکمی به سیبک گلوش بزنم تا راه تنفسش موقتا قطع بشه و از کار بیفته .باید هفت تیرشم بر میداشتم تا نتونه منو از پشت بزنه. هفت تیرش از همونایی بود که تو سربازی باهاش کار کرده بودم...

صدای خرخر عجیب و بلندی از خودش در میاورد.که باعث شده بود همکارش متوجه موضوع بشه،

اولین تیکه سیمان کنده شده از تیر به خطا رفته همکارش باعث شد ناخوداگاه هفت تیر رو از ضامن خارج کنم و در حالی که روی زمین شیرجه میرفتم بی هدف شلیک کنم بین زمین و هوا دیدم که چطور سرنوشت یه آدم میتونه همینجور الکی الکی تغییر کنه و پلیس بداقبال و به همین راحتی کشتم.

اره فکر خوبی بود یه پلیسو  نقص عضو کرده بودم یکی دیگه رو هم کشته بودم  حالا هم مضنون بودم به خاطر کیفی که نمیدونستم توش چیه و هم قاتل پلیس شده بودم  و چند خانواده رو بدبخت کرده بودم واقعا فکر محشری بود.

بهتر بود مثل ادم به سرنوشت مسخره ام قانع میشدم و توضیح های قابل قبولی برای پلیس عصبانی روبروم حاضر میکردم و امیدوار بودم  لاقل به خاطر اینکه میتونستم بکشمش و نکشته بودمش بذاره برم اخه یه جورایی مدیونم بود.....

یک کیف پر از دلار: #قسمت دوم-شش ماه قبل#

بوی مرگ که میاد همه خاطرات شفاف میشه ، یاد اشتباهاتی که کردی ،یاد روزهای خوبی که داشتی  و حتی روهای سختی رو که با تحمل گذروندی هم برات شیرین و دلچسب میشن ؛

تقریبا شش ماه قبل بود و من اس و پاس  رو تازه از محل کار پاره وقتی که به هزار زحمت و ذلت پیدا کرده بودم بیرون کرده بودن،عصر چهار شنبه بود  و من  با یه پالتوی کهنه تو خیابونای شهر مثل پیرمرد تو شعر "کوچه ملی -یغما گلرویی " با یه میلیون فکر و خیال وپی یه لقمه نون پرسه میزدم و تو فکر این بودم که چطور دانگ اجاره خونه دانشجوییم رو جور کنم تازه دو سه ماهی هم  به هم خونه م بدهکار بودم .شهریه دانشگاه هم که  قوز بالا قوز بود.

همه ادمایی که دور و برم در حال رفت و امد بودن غریبه تر از همیشه به نظر میومدن و من به چشم اونا یه جذامیی بیشتر نبودم.درست مثل وقتی که ادم سربازه؛

وقتی سربازی و با لباس سربازی از پادگان میای بیرون انگار اصلا وجود خارجی نداری ،مردم نمیبیننت ،از کنارت رد نمیشن ،باهات حرف نمیزنن و ازت آدرس نمیپرسن،کنارت نمیشینن و باهات دمخور نمیشن...

تو هم یواش یواش به نبودن خودت عادت میکنی با خودت حرف نمیزنی و از خودت چیزی نمپرسی و بالطبع چیزی هم نمیخوای یعنی گرسنگی تشنگی و سرما و گرما هم مفهوم اصلی شون رو از دست میدن.

بگذریم تو حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم اطراف خونه مون رسیدم  و داشتم از خیابون میپیچیدم تو کوچه که سر پیچ کوچه،  خوردم  تو سینه یه جوون چهار شونه که داشت با سرعت تمام میدوید و کوبیده شدم تو دیوار بغلی ،رشته افکارم پاره شده بود و حسابی شاکی بودم و هنوز از شوک جریانی که اتفاق افتاده بود بیرون نیومده بودم تا بتونم بهش چیزی بگم. چه فرصتی مناسبتر از این که یکی رو پیدا کرده بودم تا دق دلیم و رو سرش خالی کنم

تا به خودم بیام یه نگاه تو عمق چشمام کرد و کیف سامسونت با چرم قهوه ای و گرون قیمتش رو به زور توی بغلم جا داد و در حالیکه  نفس نفس میزد گفت میام میگیرمش و بدون هیچ حرف دیگه ای به دویدن ادامه داد

به طرف سمتی که میدوید برگشتم و دا زدم       هوی عمو...

میخواستم بهش بگم که من که تورو نمیشناسم، اصلا چرا این کیفو به من دادی یا چطوری میای پسش میگیری ، تو که منو نمیشناسی؟

هنوز کیف تو بغلم بود برگشتم برم خونه که باز یه نفر دیگه محکم زد توی سینم و پرت شدم روی زمین کیفم پرت شد کنار درختای نزدیک جوی اب

دیگه اعصابم حسابی به هم ریخته بود و دهنم و پرکردم تا یه فحش پدر مادر دار حوالش کنم که دیدم طرف یه پلیسه در حقیقت چند تا پلیسن .یکیشو ن اصلا توقف نکرد و همینطور به دویدن ادامه داد فکر کنم همونی بود که به من خورده بود

اون یکی در حالیکه نمیتونست درست حرف بزنه بریده بریده پرسید :از ........کدوم ..........طرف........رفت؟

من به طرفی که اون جوون دویده بود نگاه کردم و اون بدون اینکه منتظر جوابم بشه به سمت نگاه من شروع به دویدن کرد  در حالیکه میدوید داد زد : از ......این .......ور.....

و اون جلوییه هم مسیرش رو به همون سمت تغییر داد

اخریه اما به طرز مشکوکی بهم نگاه میکرد و یه نگاه هم به کیف انداخت که الان حسابی گلی شده بود و در حالیکه دستش رو به طرف من دراز کرده بود با لحنی امرانه گفت پاشو ببینم...

یه نگاه به کیف کردم یه نگاه به پلیسه

بله گاومون زائیده بود ،اونم دوقلوکه چه عرض کنم چند قلو......

هرج و مرج - قسمت اخر

هرج و مرج 
#قسمت اخر # 
_ کیوان حق شناس _

در دستشویی باز بود 
اگه میخواستم میتونستم برم بیرون؛ همین...
وقتی زانو های بی رمقم  روی زمین  اتاق نشیمن کشیده میشد فهمیدم بچه ها چه موجودات جون سختی هستند .
چقدر چهار دست و پا راه رفتن سخته.
به اندازه کافی از قتلگاهم دور شده بودم که بتونم برگردم و به گذشتم نگاهی بندازم.
کلمات در ذهنم شکل میگرفتن و بزرگ میشدن و بدون اینکه شنونده ای داشته باشن میمردن.
من در مرثیه از دست دادن داشته هام اشک میریختم.چیزهایی که نه میدونستم چی هستن و نه اونهای که میدونستم رو نمیتونستم بگم چی هستند.
با پشت دستم اشکهای روی گونه هام رو پاک کردم.
احساس میکردم بزرگ شدم و نباید گریه کنم حتی اگه دلیلی خوب واسه گریه کردن داشته باشم.
همه میگن که بغض گلوی آدمو فشار میده اما بغض من داشت به چشمام سیلی میزد  جوری که همه چیز رو در هاله ای از قطرات اشک میدیدم و نمیدیدم.
چی شده بود که ؟؟؟
فقط زمین خورده بودم تنها همین،تقصیر خودم نبود که صابون زیر پام رفته بود 
دیر یا زود پا میشدم استخونهام اگه درد میکنه، خیالی نیست ستون فقراتم اگه ضرب دیده ،فدای سرم کتفم اگه در رفته ،سرم سلامت، پا میشم ،
اگه لازم باشه مثل بجه ها چهار دست و پا راه میرم تا بتونم سر پا شم
از هر چی کنارم باشه میز صندلی عصا کمک میگیرم و...
دیر یا زود پا میشم
اما همیشه یادم میمونه
یادم میمونه که دیگه صابون و تا تهش استفده نکنم
یادم میمونه با دستمال کاغذی از گوشش بگیرم و بندازمش تو سطل آشغال
یادم میمونه اصلا صابون نخرم ،مایع دستشویی میخرم مثل همه ،
از اونایی که خودش کفم میکنه دیگه لازم نیست اونقدر دستاتو به هم بمالی که کف کنه
تازه میدونی که ظرفشم نمیشه تو چاهک توالت انداخت پس کلا بی خیال قضیه ش میشی
یادم میمونه  دستگیره های میز توالتمو با پیچ گوشتی سفت کنم که وقتی دارم بهش چنگ میندازم که نیفتم مطمئن باشم که دیگه تو دستم جا نمی مونه
یادم می مونه   که باید کف همه خونه رو سرامیک اسپانیایی کنم ،پارکت و این چیزا مسخره بازیه
آدم باید بدونه پاشو کجا میذاره...
یادم میمونه  
یه روزی خوب میشم و سرپا وا میستم
اما
یادم میمونه  ...

آذر -94
K.H

هرج و مرج - قسمت 6 - سرامیک کرم اسپانیایی

هرج و مرج 
#قسمت 6#
سرامیک کرم اسپانیایی
_ کیوان حق شناس _
بعضی فاصله ها به متر نیستند.
مثل فاصله بچه توی شکم مادرش ؛ هر جور حساب کنی فاصله ای ندارند اما نمیتونه نوازشش کنه  میدونه دارتش  اما نیتونه بهش دست بزنه یا مثل فاصله مازاراتی کنار خیابون  پارکه و پیشش وایستادی اما توش نیستی یا برعکس شبیه مایه داری که چون خودش مرض قند داره نمیتونه از خربزه خوردن ،مثل یه پسر گل فروش تو اتوبان لذت ببره مثل من که دارم عین یه منگول به این دستگیره در که 40 سانت ازم فاصله داره نگاه میکنم و نمیتونم یا بهتره بگم میترسم که وازش کنم؛
 فکر کنم اگه بتونم از این توالت کذایی بیرون برم دیگه هیچ وقت نمی میرم.
دستمو با احتیاط به طرف در دراز کردم گرفتمش اما فشار ندادم(ادم که دهنش بسوزه اب خوردنم باید فوت کنه بعد بخوره)
پای راستمو بلند کردم و قبل پادری روی سرامیک کرم اسپانیایی گذاشتم تا اون لحظه اونقدر بهش دقیق نشده بودم
در عین بیخودی خیلی شیک بود شاید برجستگی های روی سطحش اینقدر جذابش کرده یا اعتمادی که برای عدم لیز خوردن در حس ناخودآگاه ادم ایجاد میکنه.
راستشو بخواین رفیق ادم باید مثل سرامیک اسپانیایی باشه نخندین ، اینو که میگم دلیل دارم براش:
اولش اینکه باید  مثل سرامیک محکم باشه اما خودتم باید بدونی که تا یه حدی محکمه ،نباید بهش زیاد فشار وارد کنی  بیشتر از اون بهش فشار بیاری میشکنه اگرم بشکنه دیگه شکسته...  
اونوقت نه میجسبه نه شیک و جذابه و نه مثل قبلش میشه...
دوم اینکه باید خارجی باشه باکلاس باشه ترجیحا اسپانیایی باشه شاید یه گیتاری بلد باشه بزنه یا فلامنکو برقصه و از این جینگولک بازی ها...
سوم اینکه روش لعابی باشه : چرک روش نشینه کثیف نشه یعنی حرفی زدی بهش برنخوره از روش لیز بخوره رد شه بره
ولی تو هم روش چیزی نریزی که کثیف دیده بشه.
چهارم اینکه ابعاد و اندازه هاش مشخص باشه ، اونوقت میدونی کجا رو پر میکنه کجا خالی میمونه تو چه حالتی میتونه ازش استفاده کنی و بهترین قسمتش اینه که انتظار نابجا ازش نخواهی داشت چون قبلا مشخصاتشو میدونی

پنجم اینکه باید پستی و بلندی ها ی ظریف داشته باشه که بتونی تو همه حال پیشت باشه و پیشش باشی و بتونی بهش اعتماد کنی ،یعنی با اینکه میدونی سطحش لیز و لعابیه اما لیز نمی خوره ، اما باید حواست ششدانگ جمع باشه چون درسته که خودش لیز نمیخوره اما شاید روش ابی ریخته یا صابونی چیزی روش مالیده شده.
ای صابون بی پدر که هر چی میکشم از دست تو میکشم در خالیکه این جمله رو فریاد میزدم  دستگیره در رو به سمت پایین فشار دادم در باصدای شاکی که برای روغن کاری لولاهاش التماس میکرد باز شد.
خدای بزرگ یعنی میشد.اشک توی چشمام جمع شده بود.
داشتم بیرونو میدیدم بیرون توالتو....

هرج و مرج - قسمت5 - کمد روشویی

هرج و مرج
 #قسمت5#
کمد روشویی
_ کیوان حق شناس _

به زحمت تونستم سرمو به چپ وراست تکون بدم تا بتونم تکیه گاهی پیدا کنم تا شاید سر پا وایستم.
تنها جای دسترس ،دستگیره کمد روشویی چینی  بود که سالها قبل خریده بودمش ،سفید بود و ضد اب با دستگیره های نازک از جنس کرم به سختی خودمو به سمت راست چرخوندم  تا بتونم ازیکی از این دستگیره ها کمک بگیرم و  سر پا وایستم
سرم هنوز گیج میرفت و اطراف مخچه ام داشتن طبل دسته های عزاداری محرم میزنن گردنم  و که انگار گچ گرفتن روی ستون فقراتم انگار چند تا کارآموز ناشی دارن طب سوزنی تمرین میکنن ماتحتم هم که شرمنده دیگه گفتنی نیست .هی این صدای تو سرم میگه بگو بگو ،منم که این کاره نیستم  ،خواستین از خودش بپرسین.

دستمو با هزار فلاکت به یکی از این دسته های پر زرق و برق گیر داده بودم  و نیم خیز شده بودم که یهو دسته از جاش در رفت  و با آرنج خوردم زمین .چشمتون روز بد نبینه ؛
مثل اینکه برق ولتاژبالا به ادم وصل کرده باشن میلرزیدم ،یعنی دردشم تموم نمیشه فلجت میکنه لامذهب...
انگار بهت شوکر بزنن یا رو سیستم عصبیت شلاق بزنن یا ...
وقتی به خودم اومدم ، دستگیره کمد روشویی رو پرت کردم اونطرفتر و از خودم پرسیدم؟
داداش جریان چیه بالاخره میخوای از این دستشویی بیای بیرون یا نه میخوای همینجا ریق رحمتو سر بکشی؟؟؟
در حالیکه با درد خورد و خمیر شدن چهار ستون بدنم کلنجار میرفتم  سعی کردم که رو ی شکمم بخوابم و بعد زانو هام رو به شکمم نزدیک کنم .
هدف کلیم هم این بود که بتونم روی زانوهام پاشم تا شاید بتونم دستگیره در رو بگیرم و از این توالت جهنمی بیرون برم.
تو اون لحظات اونقدر این کار برام مهم بود که انگار میخواستم مدال طلای المپیک رو بگیرم البته پارالمپیک برای توصیف اون شرایط شاید لغت بهتری باشه همه شرایط تقریبا فراهم بود  تا دستگیره رو بگیرم، کافی بود مثل زبل خان دستمو دراز کنم....

هرج و مرج - قسمت ٤ - پادری دستشویی

هرج و مرج
#قسمت ٤#
پادری دستشویی
_ کیوان حق شناس _

خیلی بده که ادم توی دستشویی بمیره ؛ حتی بدت ازاونه که اتیش بگیری یا خفه بشی حتی شرم اور تر از اونه که با مریضی های جنسی بمیری یا توی مهمونی اونقدر مست کنی که روی قالی ابریشمی و ایرانی صاحب خونه بالا بیاری میدونی دوستات تو مراسم ختمت به جای گریه کردن اونقدر میخندن که از چشاشون اشک میاد .
حتما رایج ترین سوال مراسم ختم هم اینه که " سر و روی خدا بیامرز گوهی هم شده بود؟؟" و بدون اینکه منتظر جواب از ظرف مقابل باشن ، بزنن زیر خنده و حالت تهوع رو تقلید کنن بدون اینکه به گذشته پر افتخارت فکر کنن یا روزهای خوب با تو بودن رو یباد بیارن یا کارهای خوبی که براشون انجام دادی یا فداکاری هایی که برای کشورت شهرت خانوادت انجام دادی...
همه و همه رو پشت سر میذارن بدون لحظه ای تردید مثل اینکه کل زندگی رقت انگیزت توی دسشویی گذشته 
توی همین ١٠ دقیقه متولد شدی توی چاه فاضلاب دست وپا زدی و مردی از این به بعد هر وقت اسمت بیاد همه یاد توالت میفتن ولی خداییش خنده داره مگه نه...
یه صدایی از توی سرم بهم گفت پاشو خودتو جمع وجور کن برو سر کارت به اندازه کافی دیر کردی من بهش بی پرده گفتم گوه نخور من مردم کنار رودخونه بغل بهشتم منتظرم بیان ببرنم داخل ببین چه بوی گلی میاد اونم بی پرده تر بهم گفت بسه هر چی  چرت و پرت گفتی ؛کدوم رودخونه، شیر اب و باز کردی داره میپاشه روت؛ اون بوی گلهم از خوشبو کننده اتوماتیک دستشویی و  نرم کننده پادری ه که تازه شستیش؛ پاشو زر مفت هم نزن.
 احساس میکنم این صدای تو سرم خیلی رک شده  تازه بد هم صحبت میکنه باید یه تجدید نظری راجع بهش بکنم از اونور داره داد میزنه که : هوووووی دارم میشنوم هااااا
پاشو گمشو اون حوله رو از رو صورتت وردار مثل ادم برو سر کارت به هر زحمتی بود حوله رو از روی صورتم پایین کشیدم نفسم تازه شد و همه جا رو میدیدم  اما میتونستم بلند شم؟؟؟؟؟؟

هرج و مرج- قسمت ٣ - حوله صورتی

هرج و مرج
#قسمت ٣#
حوله صورتی
_ کیوان حق شناس _

همه جا تاریک بود  مثل شب قبلش  که توی رخت خواب راحت خوابیده بودم یعنی کاش که اینطور بود اما نبود کمردرد شدیدم سوزش گردنم و بی حسی پاهام اینو تصدیق میکرد سرم به اندازه وزنه ١٠٠ کیلویی سنگین شده بود صدای وز وز کر کننده ای تو گوشام میچرخید خوب دیگه اخرش بود دیگه شکست خورده بودم.
از یه صابون تموم شده شکست خورده بودم  خیلی راحت منو برد حتی نبرد بلکه کشت.
بدون اینکه از جاش تکون بخوره منو کشت.
 خیلی مسخره است؛ فردا پس فردا که جسدمو تو دستشویی پیدا میکنن روزنامه ها چی مینویسن؟
حتما مینویسن مرد جوان به علت بی احتیاطی...
یا خواب الودگی جان مرد...
یا ...  یا هرچی!!!!
 چرا اینا همش منو مقصر مینویسن ؟؟؟؟
چرا حرفی ازصابون نیست؟؟؟
بابا این نکبت منو کشته
اون قاتل منه چرا کسی حالیش نیست???
 ولی دیگه دیر شده کسی نمی تونه صدامو بشنوه اخه اصلا صدام در نمیاد که صدای وز وز داره کمتر میشه  و بجاش دارم صدای اب و میشنوم  خیلی نزدیک دیدی چی شد؟ الکی الکی مردیم تموم شد رفت.
حالا دلخوشیش به اینه که دارن میبرنم بهشت چون منطقی که فکر کنی جهنم که رودخونه نداره!!!
صدا واضح تر ونزدیکتر میشه  فکر کنم  رسیدم کسی هست کمکم کنه؟؟؟ میخوام چشمامو باز کنم نمیشه.
چند قطره از اب رودخونه رو گونه هام پاشیده میشه اما احمیتی نمیدم خجالت میکشم ،حتما ازم میپرسن چطوری مردی؟
بگم چی صابون کشتتم؟
-مسخره مشنگ صابون مگه میتونه ادم بکشه؟فوق فوقش بتونه چشم ادمو بسوزونه قطرهای ابی که به صورتم میپاشیدن بیشتر میشد حتما یه سنگی چیزی جلوی رودخونه رو گرفته که اینجوری اب و می پاشونه؟؟
یه چیزی روی سینه ام سنگینی میکنه نمی ذاره درست و حسابی نفس بکشم کلا یه چیزایی ایراد داره....
اره فکر کنم یه چیزایی ایراد داره
باید تمرکز کنم ، خودتو جمع و جور کن پسر
خوب تواین وضعیت چی میتونه کمکت کنه ؟زود باش فکرتو به کار بنداز!!
اهان یادم افتاد
"اقا   خانم   کسی صدامو میشنوه؟؟"
اصلا ولش کن من تقاضای ویدیو چک دارم  این حق منه که بدونم چه بلایی سرم اومده اخه من ازبچگی حافظه تصویری خوبی داشتم خوب برگردون ٣ دقیقه قبل اه همه چی سیاهه که!!!
خوب برو ٥ دقیقه قبل بازم که سیاهه!!
فیلمه سوخته رفته پی کارش اما یه شانس دیگه باید داشته باشم تا سه نشه...
 جهنم ضرر برو ٧ دقیقه قبل اهان اقا همینه نگه دار دارم صابون لگدمیکنم اقا به خدا همین فسقلی منو کشت ها شمام نگاه کنین
اقابخش کن اسلو موشن هااا
خوب اینجا چاه توالت و نگاه میکنم اینجا پامو ...
اینجا...
....
...
اره  اره خودشه ازاینجا به بعد و فریم به فریم بریم جلو...
خوب دقیقا همون جاییه که شوت کردم و پای چپم سر خورد ببین ببین ... 
خیلی جالبه به طورغریضی  دست راستمو میذارم لبه سنگ روشویی تا از افتادنم جلوگیری کنم 
پای راستم هم به جای اون سفید کج و معوج ، حوله صورتی روی دیوار کنار روشویی رو به هوا شوت میکنه !!!
اما پس چطوری افتادم؟؟؟
اقا یه دو تا فریم برو جلو بی زحمت؛ دستت درست همینه وقتی دارم میفتم ، نور چراغا  تو چشم میفته ، میخوام  کور نشم "خیر سرم " که دستمو ولمیکنم جولو چشمام و بگیرم و ... 
اقا یه دو تا دیگه بیا عقب اینجارو .... دستم که از لبه دستشویی ول میشه، تو مسیرش که بیاد جولو چشمام  ، میخوره به شیر اهرمی دستشویی تا ته اب و باز میکنه خوب پخشش کن بقیشو نور چراغا دستم و میبرم طرف صورتم و نور داره کمترمیشه یه چیزی هم داره میاد رو صورتم ، سیاهه ، فکر کنم حوله باشه خوب بعدش بعدش دیگه همش سیاهه  تموم شد همه فیلم همین بود  خوب زود باش منطقی نتیجه بگیر سریع
١- اولا نمردم  چون با حساب ویدیو چک تقریبا ٧ دقیقه قبل و دارم؛ ادم میخواد بره استانبول کم کمش  یه سه ساعتی پرواز داره چه برسه به بهشت
٢- اون چیز سیاهی که به طرفم میومد قطعا دمپایی ه که از پام در رفته خورده به پنکه هواکش اونو یه وری کرده که صدای وز وزش داره کرم میکنه بعد هم افتاده رو سینم
٣-؟
 چرا نمیتونم نفس بکشم؟
حوله حوله رو صورتمه؛ هم نمیذاره درست و حسابی نفس بکشم هم باعث شده همه جا تاریک باشه کافیه حوله رو از رو صورتم بردارم خیلی خوشحالم یا اگه واقعا مرده باشم چی؟؟؟؟؟

هرج ومرج - قسمت٢ - دمپایی پلاستیکی

هرج ومرج
# قسمت٢ #
دمپایی پلاستیکی
_ کیوان حق شناس _

دستمو روی پیشونیم فشار دادم؛
کاش جاش کبود نمی شد، همکارام چی فکر میکردن!!!
با عصبانیت تمام نگاش میکردم فقط ٢٠ سانت باهام فاصله داشت
هر بلایی میخواستم میتونستم سرش بیارم ؛ سفید وصورتی احمق بیضی راه راه...
پامو بالا اوردم و چند بار محکم با دمپایی پلاستیکی روش کوبیدم خنده دار بود اما فقط دو تیکه شده بود حرسم می داد اگه میشد دلم میخواست گازش بگیرم.
چشمم به چاهک توالت که افتاد فکر پلیدی از ذهنم گذشت ، باید میفرستادمش پیش همونایی که یه عمر تمیزشون کرده بود.
 بیشتر ازاین نمیتونستم عذابش بدم اگه تو اینه خودمو میدیم حتما چشام برق میزد، اره خودش بود، شوتش میکردم توی فاضلاب که گهی بشه!!!
پامو به ارومی بردم عقب و با دقت نشانه گیری کردم این بار دیگه نمیتونست از دستم فرار کنه و با قدرت تمام شلیک کردم
همه چیز توی کسری از ثانیه اتفاق افتاد دقیقا بعد از پرتاب لگد یادم افتاد که چیزی رو توی محاسباتم از قلم انداخته بودم
خوب اره حتما وقتی با پای چپم روی صابون لعنتی میکوبیدم کف دمپایی لیز شده بود، وطبیعیه که من وقتی دارم با پای راستم صابون و شوت میکنم به طور غریزی از پای چپم به عنوان ستون استفاده کنم؛
چه اشتباه وحشتناکی دشمنم رو خیلی دست کم گرفته بودم؛
البته وقتی دقیقا به این نتیجه گیری رسیده بودم که تقریبا توی هوا معلق بودم و سعی میکردم چشم هامو با دستم از زیبایی نورهای زیر سقف کاذب دستشویی که مثل فلاش دوربین تلاش میکردن قرنیه مو سوراخ کنن دور نگه دارم که...