دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند # قسمت آخر#

قسمت آخر


کمی بعد هر دو بالای سر آرامیس بودند گلوله جای بدی خورده بود . پسر پرسید : " اگه بمیره چیکار کنیم ؟" پیرمرد جواب داد : " یه کاری می کنیم من از جنگ چند تا پلاک پیدا کردم میندازیم به گردنش می گیم از جنگ مرده بود"

آرامیس به آسمان نگاه می کرد و دید که دو تا از دوستان فرشته اش می آیند که او را ببرند خیلی دلش برای دوستانش و بچه ها تنگ شده بود. دلش می خواست هر چه زودتر به آنجا برود دستش را دراز کرد تا ( پلانوس فرشته ) هر چه زودتر دستش را بگیرد و برای دومین بار گریه کرد.

جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: "داره کجا رو نشون میده ؟ چرا گریه میکنه!؟ "

 و پیرمرد که نگاهش را از آرامیس نمی گرفت گفت : " آسمون ، نمی دونم !"

نغمه زیبایی در فضا می رقصید هر دو به آسمان نگاه کردند خورشید در حال غروب بود و درآسمان صاف حتی لکه ابری پیدا  نبود و نه ستاره ای و نه ماهی ...

 پیرمرد در حالیکه اسمان بی ستاره را نگاه میکرد گفت :" اون بالا که چیزی نیست مگه نه ؟ راستی این صدای چیه ؟ مگه نگفتم صدای رادیو رو ... اما وقتی به پسر نگاه کرد حرفهایش نیمه کاره ماند، رنگ پسر مثل گچ سفید شده بود انگار از دیدن منظره ای خشکش زده باشد به طرف آرامیس چرخید اما اثری از جنازه نبود صدا هم کمی پیش از این قطع شده بود.

ناگهان همه جا تاریک شد و بعد کم کم آن مه سبز و خاکستری رنگ اطراف از بین رفت آرامیس هنوز خود را  روی ساختمان بزرگ بوسنی دید صدای قدرتمندی که از بالا می آمد دوباره جان گرفت :" آرامیس دیدی اگر دخالت می کردی چه چیزهائی در انتظارت بود؟"

آرامیس نگاهش به ساعت روی برج افتاد هنوز 45 ثانیه به ساعت 9:35 دقیقه باقی مانده بود صدا تکرار شد " آرامیس لزومی به دخالت تو نیست بچه های زیادی منتظر تو هستند "

آرامیس برای آخرین بار تصمیم گرفت بالهایش را باز کرد و پائین پرید کسی طولانی و کش دار فریاد زد " آرامیس "

و بعد صدای ترمز شدیدی به گوش رسید و پچ پچ مردم ...

***

در همین حین صدای زنگ ساعت بزرگ شهر 12 بار به گوش رسید و صدای قطرات باران هم کم کم داشت روی پنجره قوت می گرفت من بلند شدم رو به آیسان گفتم : دیگه وقت خوابه ، اینم از قصه امشب ؛ تموم شد"

-        آیسان پرسید " چرا فرشته گریه کرد ؟"

-        خوب راستش میدونی؟ فرشته ها خیلی شبیه بارونند.

نگاه معصوم زیبا ولی کنجکاوش به من فهموند که باید توضیح بیشتری بدم پس فرصت سئوال کردن رو ازش قاپیدم

البته شاید برای تو کمی زود باشه اما وقتی... ، خوب ببین وقتی بارون میاد، تو شاد می شی مگه نه؟ البته ، چون بارون تنها برای شادی آدها می باره و سعی می کنه که بدی هارو با خودش بشوره و ببره، گرچه می دونه که بعد از باریدنش دیگه بارون نیست دیگه چیزی نیست ! اما باز هم می باره!

خوب فرشته ها هم فقط می خوان که آدما شاد باشن ، همین، گرچه خودشون غمگینند اما سعی می کنن که آدما رو شاد بکنن پس فرشته ها خیلی شبیه بارونند مگه نه؟!

( در حالیکه فکر می کردم گفتگو تموم شده آیسان سئوال عجیب و غیره منتظره ای ازم پرسید)

– تو هم گریه می کنی ؟

( اولش خواستم کمی طفره برم اما زود منصرف شدم )

-        خوب راستش ... فرشته بودن سخته اما بارون بودن سخت تر چون برای بارون فرقی نمی کنه که بباره یا تو دست ابر و باد اسیر باشه فرقی براش نداره که آدما از بارشش خوشحال می شن یا نه اون می باره چون فکر می کنه بهش محتاجند و از اینکه می باره هیچ احساس تاسف نمی کنه اما اینو دیر فهمیدم برای همین فرشته بودن رو برای زندگیم انتخاب کردم ، همین.

-        رفتار غافلگیر کننده آیسان که اون رو خیلی بیشتر از سنش نشون می داد سخت متعجبم کرد اون با قاطعیت تمام ازم پرسید)

-پرسیدم تو هم گریه می کنی ؟

(کف دستام رو به حالت تسلیم  بالا بردم و در حالیکه سرم رو پائین انداخته بودم و شاید کمی از خجالت سرخ شده بودم ادامه دادم)

گاهی وقتها که توی اطاقم تنها می شینم تا چیزی بنویسم یا فکر کنم یا یه قطعه ای بسازم ، از خودم می پرسم که آیا من یک شاعرم ؟ یه نویسنده ؟ یه کسی هستم که پیانو می زنه و گیتار رو بیشتر از هر چیز دوست داره؟یا کسی که آرزوش رو به باد داده؟من کدومشونم ؟ یا اصلا هیچ کدومشون نیستم ؟ یا اصلا چیزی نیستم؟

چرا من باید به جای خیلی از اطرافیانم زجر بکشم؟ چرا باید اونها رو شاد بکنم ؟ چرا باید دلم بخواد و عاشق اینکار باشم ؟چرا؟ وقتی به این چراها فکر می کنم دلم میگیره دلم می خواد چنان گریه کنم کنم که پنجره های اطاقم منفجر بشن ، اما نمی تونم و این بیشتر زجرم میده ، اما حتی فرشته های بی بال هم گریه می کنند پس من هم گریه می کنم ، آره وقتی که بارون می آد من هم گریه میکنم.

( احساس کردم که چشمهام سرخ شده یک لحظه خجالت کشیدم و خواستم برم تا آیسان منو نبینه آخه بیرون حسابی داشت بارون می بارید اما باز صدای دلنشینش قدرت رفتن رو ازم گرفت )

- آخه چرا زیر بارون ؟!!

( بدون اینکه روم رو برگردونم ، دستگیره در رو فشار دادم و قبل از اینکه بیرون برم ، سعی کردم بدون اینکه متوجه بغض توی گلوم بشه جوابش رو بدم اما انگار موفق نشدم)

- شاید ، شاید می خوام کسی اشکام رو

آه دختر چقد سوال می کنی؟

( و برای اینکه موضوع رو عوض کنم گفتم)

شاید یه روزی بخوای این داستان رو برای بچه هات یا نوه هات تعریف کنی اونوقت اسمش رو بذار، "آرزوی من بارون" ، یا "اسم من هیچ کس" ... شب بخیر عزیزم.

( در رو بستم صدای هق هقی می اومد نمی دونم از پشت در بود یا بیرون . بارون می اومد، به دو به طرف حیاط رفتم ، خیس خیس زیر بارون. دیگه حتی چشمام هم نمی تونستند فرق بین قطرات بارون و اشکام رو بفهمند.)


کیوان حق شناس 

79/6/2


مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند # قسمت پنجم #

قسمت پنجم

 

روز بعد عمل 12 ساعت طول کشید و تمام این 12 ساعت یاسمین پشت در منتظر بود.

فردا صبح وقتی دکتر برای ملاقات با آرامیس آمده بود به او گفت : " آقای اشتنهاورز ، چیزی ذهن مرا به خود مشغول کرده است و آن اینکه تعدادی استخوان غیرعادی در پشت شما پیدا کردم این نوع استخوانها فقط در آناتومی پرندگان یافت می شود. شما از این مورد اطلاع داشتید؟! در اون لحظه منو یاد یکی از اون  خدایان بالدار آتنی در فیلمهای سینمایی انداختین، البته امیدوارم این را یک شوخی تلقی کنیم".

آرامیس نگاهی به یاسمین کرد چشمانش پر از اشک شد او گذشته اش را به خاطر آورده بود خیلی سخت بود که واقعیت را به یاسمین بگوید اما اینکار را کرد. مدتی بعد وقتی حالش کاملا خوب شده بود ، راهی بوسنی شد. قبل از رفتن با یاسمین خداحافظی کرد و گفت شاید روزی باز هم بازگردد.

دیگر جنگ تمام شده بود .

وقتی به بوسنی رسید خانه اش را پیدا نکرد همه چیز تغییر کرده بود بعد از چند روز محل زندگی آنجلیکا را پیدا کرد اما از این کارش پشیمان شد چون فهمید که آنجلیکا ازدواج کرده است و تنها توجیهش این بود که : " به من گفتند تو مردی ! اما ؟چطور ؟"

آرامیس دیگر نمی خواست چیزی بشنود. توی شهر سرگردان می چرخید . آخر چرا باید اینطور می شد و برای اولین بار در زندگی گریه کرد. اما هنوز توی این خرابه ها یه جائی توی این دنیا یه نفر منتظرش بود . تصمیمش رو گرفت باید می رفت پیش یاسمین.

با یه ماشین باری تا لب مرز رفت و وقتی راننده پیادش می کرد به شوخی گفت : " اکه بخوای از این بیشتر بری باید پرواز کنی "

 آرامیس هم به سیم های خاردار بلند لب مرز نگاهی کرد وقتی برگشت کامیون رفته بود. به طرف مرز دورخیز کرد و از جا پرید اما زود به زمین افتاد بلند شد و دوباره سعی کرد اما نمی توانست پرواز کند. دو ساعت تمام دویدتا به پشت مرزبانی رسید دیگر نفسی برای برداشتن حتی یک قدم هم نداشت.چند دقیقه ایستاد خورشید در حال غروب کردن بود به طرف مرز به راه افتاد. نگهبان پیری با دست جلوی آرامیس را گرفت

آقا پاسپورت ؟! و آرامیس جواب داد: چی؟

-پاسپورت ، ویزا از این جور چیزا.

- من از اینا ندارم!

نگهبان پیر خیلی خونسرد جواب داد " پس نمی تونین برین اونطرف"

نگهبان جوان اسلحه به دست از اطاقت بیرون آمد و رو به نگهبان پیر گفت: مشکلی پیش آمده؟ و پیرمرد ابروهایش را بالا انداخت.

آرامیس عقب تر رفت و در فرصتی مناسب که هیچ کدام از نگهبان ها حواسشان نبود به طرف مرز دوید و از آن گذشت نگهبان پیر فریاد زد " ایست! ایست ! وگرنه شلیک می کنم " اما نگهبان جوان بدون تفکر شلیک کرد آرامیس ایستاد و به زمین افتاد پیرمرد در حالیکه به طرف آرامیس می دوید گفت" ای احمق چرا زدی ؟! و جوان زیر لب گفت :" خدا کنه نمیره " و به دنبال پیرمرد دوید.

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند # قسمت چهارم #

قسمت چهارم



یکسال بعد اطریش

وین بیمارستان سازمان ملل ( un) – اطاق 77

( برگ شرح حال بیمار )

وضعیت : غیرعادی

بیماری : اصابت ترکش به نزدیکی نخاع و کشاله ران و ساعد- فراموشی بر اثر موج انفجار

نوع مراقبت : دائمی

نام پرستار کشیک : یاسمین فروتن

پرستار یاسمین یک ایرانی الاصل بود که به علت شغل پدر متولد و ماندگار در اطریش بود او از همان اول کشش خاصی نسبت به این بیمار پیدا کرده بود هرچند که صورت او بر اثر انفجار به گفته دکتر، تقریبا داغون شده بود و از وقتی که او آرامیس را دیده بود صورتش باندپیچی بود.در حقیقت هیچ دلیلی منطقی برای این حس عجیب پیدا نمی شد و یا شاید می ترسید که اگر به بقیه می گفت این جنازه نیمه جان وقتی که او اولین بار دیده بودش نورانی بود و آواز می خوانده همه مسخره اش بکنند اما پرستار یاسمین اشتباه نمی کرد.

روزها می گذشت حال آرامیس بعد از عمل کشاله ران و ساعد روز به روز بهتر می شد حتی باندهای صورت آرامیس را هم برداشتند و متاسفانه "جراح پلاستیک بیمارستان" از هوش رفت چون معتقد بود دست کم باید 5 عمل روی صورت آرامیس انجام شود آن هم طی سه سال ، ولی حتی یک خراش کوچک هم روی صورت آرامیس نبود.

آرامیس دیگر به بودن یاسمین عادت کرده بود زمستان بود . آن روز یاسمین نیامد روز بعد و بعد و بعد هم نیامد.

 عصرها وقتی خورشید در حال غروب بود پرستارهای طبقه سوم برای گوش دادن به بهترین نغمه دنیا پشت اطاق آرامیس جمع می شدند تا اینکه یاسمین برگشت مثل پرنده هائی که با بهار آمدند.

عصر بود یاسمین وارد ساختمان شد همان موسیقی بود که قبلا شنیده بود به گوش میرسید.ناگهان خود را در طبقه سوم یافت. صدا قویتر شده بود. ته راهرو را که می پیچید اطاق 77 بود. صف آدمها را شکافت در را باز کرد موسیقی قطع شد ( گیتاری در کار نبود ) خیلی مصمم و جدی پیش رفت فشار خون فشار خون و نبض آرامیس را کنترل کرد و آرامیس تنها جمله ای که در این ماهها فرا گرفته را به زبان آورد: " یاسمین دلم برات خیلی تنگ شده بود "

یاسمین از شدت تعجب چشمهای سیاهش گرد شده بود ؛ چون او این جمله را به فارسی گفته بود . یاسمین گاهی با خود فارسی حرف می زد و شبها هم برای خودش قصه های فارسی مادربزرگش را تعریف می کرد تا خوابش نبرد اما محال بود که آرامیس بتواند یک جمله کامل از گفته های او تقلید کند مگر اینکه او هم ایرانی باشد. ولی اگر ایرانی بود او را بر می گرداندند و یاسمین این را نمی خواست.

در واقع چون بیشتر از آرامیس به او دل بسته بود و نمیخواست از او جدا شود . ناگهان فکری به ذهنش رسید و در حالیکه چشمانش از شادی برق میزد  به او گفت: که نامش ( آندریاس اشتنهاوزر) و اهل بوهم آلمان است ، و یک خبرنگار بوده که به علت موج انفجار حافظه اش را از دست داده و فقط کافی است که اینها را به زبان آلمانی به دکتر بگوید همین... و از آرامیس پرسید که آیا آلمانی بلد هست یا نه ولی آرامیس ابروهایش را بالا انداخت. یاسمین سوال خود را به آلمانی تکرار کرد و در نهایت تعجب دید آرامیس هر چه را که او به آرامیس یاد داده بود مثل یک نوار کاست به آلمانی تکرار کرد .

یک ماه گذشت فردا روز مهمی بود چون قرار بود ترکش نزدیک نخاع آرامیس را در بیاورند ولی آرامیس و یاسمین قرار مهمی با هم گذاشتند و آن این بود که بعد از عمل با هم ازدواج کنند.

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند # قسمت سوم #

قسمت سوم


چند روز بعد آرامیس تنها اما شاد توی خیابانهای بوسنی می گشت وقایع شب قبل را که به یاد می آورد، توی پوست خود نمی گنجید. دیشب آرامیس به یک "بار" رفته بود عین بقیه آدمها و مانند آنها سفارش نوشیدنی داده بود و تازه درخواست کرده بود که نوشیدنیش دوبل باشد؛ مثل بغل دستیش. و البته چون پول نداشت مجبور شده بود با لذت و سرمستی تمام تا خود صبح ،ظرفهای کثیف "بار" را بشوید و صبح که شده بود صاحب بار حتی به او یک قهوه گرم و صحبانه مفصلی نیز داده بود. اما او غافل از این بود که هیچ کدام از کارکنان بار آنشب به منزل نرفته بودند و از پشت در به آواز آرامیس گوش می دادند . در ضمن وقتی که آرامیس داشت بار را ترک می کرد صاحب بار از او پرسید که آیا امشب هم برای نوشیدن یک نوشیدنی خنک و دوبل و صرف شام به آنجا می آید؟ و آرامیس با لبخند جواب داد: " برای شستن ظرفها حتما!!!"

آرامیس با خودش فکر می کرد که شاید قبل از خوردن شام در آن کازینوی کوچک سری هم به آنجی بزند که یک شی محکم با او برخورد کرد مرد جوانی را مقابل خود دید که به شدت با او برخورد کرده بود مرد جوان با عصبانیت فریاد زد : : حواست کجاست مرد، مستی ؟؟؟دیوانه!!!، یا شاید هم بهتره عینک بزنی"

آرامیس خندان و متعجب پرسید : خوب این چی هست؟

مرد در حالی که دهنش را کج می کرد پرسید : چی ،چی هست؟!

-همین عینک

-از همونائی که می زنن به چشمای درشت عین چشم اسب تو که شاید جلوتو بهتر ببینی

-خوب از کجا می شه تهیش کرد؟

-چی منظورت همون یه جو عقله که تو نداری؟!

- نه منظورم همون عینکه

مرد با مشت به سینه آرامیس زد و او را به کنار هل داد و درحالیکه دور می شد گفت: " از قبرستون احمق، گیر چه دیوانه ای افتادیم!"

و آرامیس پرسید دیوانه چیه؟ که مرد فریاد زنان فرار کرد.

آرامیس تا خود عصر همونجا وایستاد ولی از هر کس پرسید که چطور می تونه به قبرستون بره تا بتونه برای خودش یه عینک پیدا کنه؟ همه بهش خندیدند اما در عوض یه پیرزن بهش یه کلوچه خرس زنجبیلی داد و یه پسر چیپسش با اون شریک شد با یه دختر کوچولو فرفره بازی کرد و یه چیز دیگه هم فهمید و اون این بود که هر وقت می نشست تا خستگیش رو در کنه آدمائی که رد می شدن چیزهای آهنی خوشرنگی جلوش پرت می کردن که روشون نقشهای قشنگی حک شده بود.

شب شده بود آرامیس خودش رو به کازینو رساند داخل شد و پیش صاحب بار رفت آن چیزها را به او نشان داد و گفت: " اینا چین ؟!" مرد خندید و گفت :" اگه از اینا داشته باشی لازم نیست ظرفهارو بشوری. بهشون میگن پول" آرامیس فورا پولها را قاپ زد و گفت : نمی خوام . من می خوام ظرفهارو بشورم آخه وقتی اونا رو می شورم عین بچه ها برق می زدن و می درخشیدن" مرد با تعجب به دورو بریهاش نگاه کرد و ابروهاش رو بالا انداخت و ادامه داد: " هر طور میلته !"

فردای اون شب آرامیس به دیدن آنجلیکا رفت. روزها پشت سر هم سپری می شدند و رابطه آرامیس و انجی بسیار قوی تر می شد آنجی تقریبا باور کرده بود که اون یک فرشته است یا حداقل اینطور وانمود می کرد اما بالاخره فرشته های بی بال هم یک شناسنامه احتیاج دارند.اما داشتن یک شناسنامه و یا پاسپورت جعلی در بوسنی اون هم توی اون وضعیت که جنگ نژادی هر لحظه داشت شدیدتر می شد کار زیاد سختی نبود پس اسم آرامیس تغییر کرد به( آلفونسو جیووانی، تبعه ایتالیا ) و نهایتا در اولین روز بهار آرامیس و آنجی ازدواج کردند...

یک سال بعد جنگ نژادی به اوج خودش رسیده بود. یک شب هنگامی که آرامیس و آنجی از پیاده روی بر می گشتند در حمله صربها به شهر گیر افتادند و آنجی به دست صربها اسیر شد. آرامیس مدتی از او خبری نداشت تا اینکه بوسیله خبرچینهائی از جای او مطلع شد و به تنهائی برای یافتن آنجی راهی شد. راه زیادی برای پیدا کردن آنجی باقی نمانده بود که ناگهان صدای زوزه گلوله توپی به گوش و همه جا تاریک شد و ...

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند # قسمت دوم #

قسمت دوم



همه جا همچنان تاریک بود آرامیس صدای اطراف را می شنید ولی چیزی نمی دید اما حس عجیبی داشت « حس درد » که آرامیس تا کنون اون رو تجربه نکرده بود.

عابران پیاده با هم پچ پچ می کردند.

-        از کجا اومد؟!

-        نمیدونم یهوئی ظاهر شد مثل اینکه از آسمون افتاده باشه.

-        خواست خدا بود وگرنه الان دختره مرده بود!

-        دختره! کدوم دختره؟

-        همون دختره که اونجا وایستاده اگه این پسره هلش نمی داد حتما حالا مرده بود اونو هلش داد خودش موند زیر ماشین.

صدائی از آنطرف رسید" برین کنار ، برین کنار ، آمبولانس رسید" و آرامیس احساس کرد که اون رو از زمین بلند کردند و دیگر هیچ چیز نفهمید.

( یک روز بعد بیمارستان دولتی بوسنی ) :

وقتی آرامیس چشمهاش رو باز کرد ناگهان دختری که روپوش سفید و کلاه بانمکی به سر داشت با عجله به بیرون از اطاق دوید کمی بعد وقتی که آرامیس نگاهش مشغول وارسی اطاق بود مردی با یکی از همون روپوش های سفید اومد داخل اطاق ، لبخندی به لب داشت ، آرامیس فورا اونو شناخت اصلا عوض نشده بود اسمش سینیشا بود و 15 سال قبل از آنجلینا بدنیا آمده بود.

سینیشا مچ آرامیس رو گرفت و بعد لوله پلاستیکی رو که به دست آرامیس وصل بود دست کاری کرد بعد رو به آرامیس گفت " هنوزم درد داری: آرامیس منظور سینشیا را درک می کرد اما نمی تونست به اون زبان بهش پاسخ بده. سینیشا که دید آرامیس به خودش فشار می آره گفت: " خوب لازم نیست چیزی بگی  استراحت کن" و بعد رویش را برگرداند که برود اما ناگهان انگار چیزی یادش رفته باشد برگشت و ادامه داد: " راستی وقتی عملت می کردم متوجه چیزی شدم ،  پشتت یعنی درست روی کتفت، استخوانهای عجیبی پیدا کردم نکنه قبلا  بال داشتی سوپرمن؟!!!"و خندید و رفت. آرامیس صبر کرد تا پرستار هم برود بعد سعی کرد تا بالهایش را لمس کند اما بالی در کار نبود او یک انسان معمولی شده بود همین!.

یک هفته گذشت اما از آنجلیکا خبری نشد و آرامیس همچنان ناراحت به درخت کاج حیاط بیمارستان نگاه می کرد. در همین حین آنجلیکا در خانه برای خودش قهوه درست می کرد که ناگهان آن صدا به گوش رسید. آنقدر محو صدا شد که فنجان قهوه از دستش افتاد و شکست اما او بی توجه به دنبال صدا گشت انگار قبلا این موسیقی را جائی شنیده است کسی داشت گیتار می زد یا چیزی مثل آن و آنجی مثل اینکه چیزی را گم کرده است بی هدف راه می رفت که ناگهان صدا قطع شد.( سینیشا وارد اطاق شد) و گفت: هی سوپرمن فردا مرخصی باز می تونی بری و مردم رو نجات بدی، اما واقعا متعجبم که چطور به این زودی خوب شدی . حتما از روی فروتنی حرف هم نمی زنی ها! یه خبر دیگه، اونی که نجاتش داده بودی زنگ زده بود وقت گرفته که بیاد از ناجیش قدردانی کنه می فهمی که ؟! و چشمک معنی داری به آرامیس زد و رفت.

عصر شده بود آنجلیکا از پله های بیمارستان بالا می آمد و آرامیس منتظر به کاج خیره شده بود و فکر می کرد بقیه عمرش را چگونه سپری کند که ناگهان پرنده کوچک و زیبائی روی لبه پنجره نشست پرنده می گفت که جوجه اش را که تازه پرواز یاد گرفته گم کرده است و می ترسد که نکند گربه ای بخوردش و از آرامیس پرسید که آیا جوجه اش را دیده یا نه و آرامیس پاسخ منفی داد اما وقتی که دید پرنده چه آزادانه پرواز کرد و رفت دلش عجیب گرفت آنجلیکا روی آخرین پله باز همان آواز به گوشش رسید اما این آهنگ نبود برتر از یک موسیقی بود.

آنجلیکا به دنبال صدا دوید از این راهرو به آن راهرو طبقه به طبقه و اطاق به اطاق تا اینکه پشت در اطاق آرامیس رسید بی درنگ در را باز کرد کسی جز آرامیس داخل اطاق نبود بلافاصله پرسید شما گیتار می زدید؟! اما آهنگ قطع شده بود آرامیس با نگاهش فهماند که چیزی از این حرفها نمی فهمد آنجلیکا که تازه آرامیس را شناخته بود جلو آمد. دسته گل را توی گلدان گذاشت و آرام ادامه داد " از بابت ورودم به اون شکل معذرت می خوام ... یه جور...توهم خاص بود. منو ببخشین خوب امیدوارم که حالتون خوب باشه. راستش من زندگیم رو مدیون شما هستم اما متوجه شد که آرامیس هیچ جوابی نمی دهد پس ادامه داد خوب اسم من آنجلیکا پترولوئیه. دوستای صمیمی بهم می گن ( اآنجی) شما هم می تونین منو آنجی صدا بزنین راستی اسم شما چیه ؟

آرامیس بی اختیارگفت : " آرامیس" از تعجب خشکش زده بود اون حرف زده بود و از شدت هیجان هیچ کدوم از حرفهای آنجلینا رو نمی شنید وقتی به خودش اومد متوجه شد آنجی با حالتی که انگار منتظر جوابی باشد به او نگاه می کند.برای همین و برای اینکه مطمئن شود که می تواند حرف بزند گفت : " ب... بخ ... شید؟!"

و آنجلیکا پرسید : گفتم این اسم مال کجاست فرانسه آلمان یا شاید هم ایرانیه؟ اصلا شما از کجا اومدین؟"

و آرامیس باز شکسته بسته پاسخ داد" آسمون  از آسمونا " خنده آنجلینا مثل توپ منفجر شد و تمام فضای اطاق رو در بر گرفت و آرامیس خیلی خوشحال بود از اینکه آنجلیکا این طوری می خندد همینطور آرامیس به او گفت که یک فرشته بوده است که او را غسل تعمید داده است و فقط برای نجات او به زمین آمده بوده اما آنجی در عوض به او گفت که " شما مرد مهربان و شوخی هستید قطعا نباید یک (کروات) باشید چون روح بزله گوئی کرواتها در جنگ جهانی دوم مرده است این شماره تلفن و آدرس جائی است که می توانید مرا پیدا کنید.امیدوارم هرچه زودتر خوب شوید و موفق به دیدارتان در بیرون از اینجا بشوم ".

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند # قسمت اول #

 

فرشته های بی بال در آرزوی پرواز می میرند

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.

مکان : آسمان هفتم- زمان : سال ( م. 1977 )

صدای پائی به گوش می رسد « آرامیس » فرشته مهربان باز هم مانند همیشه بچه ای ا با خود می آورد تا غسل تعمید دهد .نام او «آنجلیکا » خواهد بود و امشب راس ساعت 9:35 دقیقه شب دنیا خواهد آمد.

آرامیس فرشته نگهبان بچه هائی است که قرار است به دنیا بیایند و طی این سالها آنجلیکا دوست داشتنی ترین و زیباترین بچه ای است که او تا به حال دیده و آرامیس احساس کاملا متفاوت و خاصی نسبت به او دارد.آنجلیکا قرار است امشب برود و آرامیس تمام مدت غسل دادنش به این فکر می کند که آیا باز هم آنجلیکا را خواهد دید یا نه؟

غسل دادن که تمام شد آنجلیکا احساس سرما کرد برای همین آرامیس پرهایش را روی آنجلیکا گذاشت و او را در آغوش کشید. صدائی در تالار پیچید . این صدای موسیقی یا آواز نبود این صدا مخصوص آرامیس بود. وقتی که او ناراحت می شد این صدا به گوش می رسید . با این صدا همه آرامش می گرفتند و این بهترین آوائی بود که هر کس می توانست بشنود و شبیه صدای کسی بود که در دوردست آرام آرام گیتار می زد و قصه ای را با آواز می خواند.

آرامیس چشمانش را باز کرد آنجلیکا معصوم و راحت در آغوشش خوابیده بود وقت آن بود که آرامیس ، آنجلیکا را برای بوسه زدن به پیش خداوند ببرد. 

در راه آرامیس به این موضوع فکر می کرد که چرا همه بچه ها هنگام نوازش و بوسه خداوند در خوابند و آیا شاید تقصیر اوست که هیچ کدام از بچه ها چیزی از خداوند خود و یا نوازش پروردگارشان به خاطر نمی آورند. این فکر عذابش داد و خواست تا حداقل آنجلیکا با بقیه فرق داشته باشد. اما چهره خندان راحت و در خواب آنجلیکا مانع این کار شد . و آنجلیکا پاک و معصوم مانند بقیه بچه ها ساعت 9:35 بدنیا آمد.

مدتی بعد ( خیلی کوتاه برای آرامش ، شاید یک روز یا یک هفته اما دراز خیلی دراز برای اونهائی که روی زمین زندگی می کردند)

وقتی که بیست سال از تولد آنجلیکا می گذشت ، آرامیس به یاد همون بچه دوست داشتنی افتاد و از اون بالا پائین اومد تا ببینه که آنجلیکا چه کار می کنه.

روی بلندترین آسمون خراش شهر نشست و به جستجوی آنجلیکا مشغول شد و چشمش به ساعت روی برج افتاد ناگهان تصویری به ذهنش حمله کرد درست راس ساعت 9:35 صبح یعنی 5 دقیقه دیگر آنجلیکا بر اثر تصادف با یک کامیون حمل شیر خواهد مرد. آرامیس سراسیمه بلند شد به طرف لبه آسمان خراش به راه افتاد نباید می گذاشت این اتفاق رخ دهد . در همین حین صدائی قدرتمند و پر طنین از بالا به گوش رسید « آرامیس! اینجا محدوده تو نیست . دخالت نکن » آرامیس که نور شدیدی که از بالا می آمد آزارش می داد با هراس و تردید به ساعت روی برج نگاه کرد ( فقط دو دقیقه دیگر باقی مانده بود و ثانیه شمار بدون توقف حرکت می کرد).

آرامیس تصمیمش را گرفت و بالهایش را باز کرد . بار دیگر آن صدا ، اما اینبار قدرتمندتر به گوش رسید « آرامیس! اینجا محدوده تو نیست. تو حق نداری دخالت کنی فورا برگرد ... » .

آرامیس بالهای بازش رو برای لحظه ای جمع کرد ولی ناگهان بالها را باز کرد و شتاب زده پائین پرید.( همه جا تاریک شد تعادل آرامیس چون از محدوده اش خارج شده بود بهم خورد و بعد صدای ترمز شدیدی به گوش رسید... ).

مجموعه داستان نوستالژیکا

شروع یک داستان جدید از مجموعه نوستالژیکا  به نام " فرشته های بی بال در انتظار پرواز می میرند " داستانی سورئال است که اتفاقاتی غیره منتظره را برای شما به ارمغان خواهد اورد.این داستان در شش  قسمت و یا کمتر خدمت شما سروران گرامی ارائه خواهد شد. امیدوارم با نظرات مثبت خود مرا در پیشرفت این کار راهنمایی فرمایید.

نردبان - # قسمت اول(ساعت 8:00- 9:00 قبل از ظهر) #

نردبان


توضیح مهم: قبل از مطالعه این قسمت خواهشمندم مقدمه را مطالعه نمایید. خاطرنشان میسازد تمام مکانها و شخصیتهای این داستان خیالی است و تمامی تشابهات اسامی جهت درک بهتر متن میباشد.

 

ساعت 8:00 قبل از ظهر


لیموزین سیاه رنگ و شیک بنتلی ،جولوی معروفترین پارک شهر توقف کرد و شخصیت معروف و طراح مد دنیا (جورجو آرمانی) طبق معمول این چند روزه از دری که راننده براش باز کرده بود  پایین اومد .

عینک آفتابی بزرگی که به چشم زده بود مانع از این میشد که افرادیکه دوروبرش در حال گردش و تفریح یا ورزش کردن بودن ،به راحتی بتونن بشناسنش و براش درد سر درست کنن .البته اون هم میخواست مدت کمی ،طبق روال هر روز ،هوا خوری کنه و بعد به دفتر شیک و مجللش برگرده و به کار های روزمره اش برسه.

روی نیمکتی چوبی صورتی خوش رنگی که همین اواخر فقط روی اون مینشست لم داد و دستهاش رو به طرفین باز کردو روی پشتی نیمکت گذاشت و گردنش رو به طرف عقب هل داد.

چشمهاش و بست تا نور آفتابی که از پشت شیشه دودی عینک گرون قیمتش به سختی عبور میکرد هم، اذیتش نکنه. نفس عمیقی کشید و ریه هاش رو با ولع تا حد انفجار از هوای مطبوع صبح گاهی پارک پر کرد و عضلات پشت کمرش رو تا ساق پاش که آنها رو تا ارتفاع پایه نیمکت بالا آورده بود کش داد و منقبض کرد وبعد به صورت هماهنگ با رها کردن عضلاتش ،هوای داخل ریه ها رو هم بیرون داد.

کارهایی که میکرد سنخیتی با سنش نداشت اما مرور خاطرات و کارهای بچگی یکی از دل مشغولی های اون بود .

چند دقیقه بعداحساس کرد که پارک داره شلوغ میشه  و به همین خاطر  خواست تا اونجا رو ترک کنه . اما متوجه شد که چیزی مانع رفتن اون میشه و در واقع کلا به نیمکت چسبیده .

وقتی تونست به زحمت خودش رو از  نیمکت جدا کنه فهمید که نیمکت تازه رنگ شده بوده  و متاسفانه همه جاش (پشت کت و شلوارش) رنگی شده .برای همین تصمیم گرفت تا به سرعت محل رو ترک کنه  تا کسی اونو با این سر و وضع نبینه ؛ غافل از اینکه  چند تا از عکاسهای پاپاراتزی که تازه به همون اطراف رسیدن منتظر شکار صحنه ای از طراح مد معروف برای روی جلد مجله هفتگی شون هستند.


ساعت 9:00 قبل از ظهر


با سرو وضعی که هیچ کس تا اون موقع اونو به اون پریشانی و نامرتبی ندیده بود وارد دفتر کارش شد.

دستیارش که کمی از لحاظ جنسی با همنوعان خودش متفاوت بود ،با دیدن آرمانی ،دست راستش رو به حالتی صاف و مستقیم  به دهنش نزدیک کرد و انگشت اشاره دستش رو با دندانها و گوشه لب راستش گاز گرفت و با کف دست چپش ضربه آرامی به نشانه تعجب روی گونه و چانه سمت چپ صورتش زد .

همین طور که سعی میکرد کت رنگی رییس رو از تنش در بیاره ، آرمانی با عصبانیت و بدون اینکه سرعتش رو کم کنه به سمت دفترش حرکت میکرد که این کار ،عملیات حساس درآوردن کت رییس توسط دستیارش رو در حد کمال سخت تر میکرد .

آرمانی با وجود اینکه میدونست که دستیار ش تلاش میکنه که کت رنگیش رو ازتنش دربیاره ،اما هیچ انعطافی از خودش نشون نمیداد و با لحنی آمرانه به دستیارش "فرناندو" دستور داد : یه دست لباس تمیز برام بیار  و به فرانچسکا(مدیر برنامه هاش) هم بگو بیاد کارش دارم.

دستیار "همو سکشوالش" هم به علامت تائید سری تکون داد و در حالی که با دستش یواشکی جلو خنده اش  رو میگرفت به سمت اطاق بغلی دوید.

آرمانی درحال پوشیدن کت جدید به کمک فرناندو رو به منظره چشم نواز شهر که از پشت دیوار شیشه ای پنت هاوسش ،زیبایی دو چندانی داشت؛ خطاب به فرانچسکا گفت: میخوام یه نامه به این مضمون برای شهردار منطقه بنویسی که:در تمام دنیا تابلو های زرد رنگی وجود داره که روش نوشته: رنگ خیسه یا تازه رنگ شده  یا مزخرفاتی شبیه این،که اشتباهی روی صندلی تازه رنگ شده نشینی و رنگی نشی. واز اینکه کت و شلوار 1000 رو که تازه برام دوخته بودن  رو خراب کرده ازش کمال  تشکر و قدر دانی رو به عمل بیاری .قرارهای امروزم رو کنسل کن ،حوصله ندارم کسی رو ببینم. روزنامه هارو بیار بخونم. میتونین برین...

 

" عکاسها،سردبیرها،نویسنده ها و طراحان مد در روزنامه ها همه در حال تکاپو بودن تا خبر مهمی رو برای روزنامه های ظهر و عصر با سر تیتر های مناسب برسونن."

آقای X طراح نچندان معروف و صاحب برند فشن با فروش متوسط رو به پایین، داشت قراردادهای کلان با کشورهای خاورمیانه و اروپای شرقی و... امضاء میکرد و برای قانع کردن آنها از سود و منفعتی که در انتظارشون بود، عکسهایی از پوشش جدید طراح مطرح مد دنیا "آرمانی" که در آستانه ورود به دنیای فشن بود رو به اونها نشان میداد:

-این اخرین مد امساله ،قراره تو آخرین هفته مد پاریس روی صحنه بره و من مطمئنم که فروش میلیاردی این مد در ماه اول تضمین شده است.ببینید راه های صورتی کم رنگ که از سر آستینها شروع شده و در امتداد دستها پایین میاد چه کنتراستی ایجاد میکنه !!! آیا منظورش اسارت انسان امروزی نیست؟واقعا که دیوانه کننده است...

یا این چهار نواری که درست از پشت گردن شروع شده و به موازات هم پایین میان و در افق ناپدید میشن چطور؟ بینهایت بودن احساس رو که از درون انسان سرچشمه میگیره رو بهت تلقین نمیکنه؟؟؟؟ و جالب اینه که همه اونها پشت کت و شلوارن و این معنی دوگانگی انسان امروزی رو دقیقا القا میکنه

یا اون سه نواری که  روی شلوار از پشت ران تا زانو ادامه داره و آدم رو یاد تثلیث میندازه .یا عیسی مسیح این یه شاهکار فشنه .اینطور نیست؟

و در جواب خودش اینطور ادامه داد:البته میتونی این آخری رو فراموش کنی چون یادم رفته بود که تو یه یهودی هستی . ولی میتونی اینو به مشتری های مسیحیت بگی یا اصلا نگی ویا هر کاری که خواستی بکنی و البته اینم میدونم که زیاد هم معتقد نیستی و مثل من به معامله شیرین بیشتر از مذهبت اهمیت میدی.

-تاجر یهودی در سکوت و فکورانه انگار که هیچ کدوم از حرفهای اونو نشنیده باشه، نگاهی به عکس انداخت و گفت: مطمئنی خودشه؟یعنی خود آرمانیه؟

-X گفت: صد البته .میتونی خودت تحقیق کنی .و با لبخندی موذیانه ادامه داد: البته اگه فرصتش و داری و دلت میخواد ریسک نفر دوم بودن رو قبول کنی؟

تاجر گفت : کی میتونی  پارت اول رو برای بردن آماده تحویل بکنی؟

 Xگفت : یک ساعت بعد پای پرواز چطوره؟

تاجر گفت : میبینم که روابط خوبی برای خودت دست و پا کردی!!! باشه میخرم.

و با وجود اینکه چشم از چشمهای X برنمیداشت ،خطاب به پادوی بغل دستش ادامه داد:کیف منو بیار.

Xگفت :ضرر نمیکنی مطمئن باش...

" X تاجر یهودی رو تا دم دربدرقه کرد. و بعد از بستن در اطاق با چشمانی غرق در شادی به چک 1میلیونی که در دستش بود نگاهی انداخت و با انگشت اشاره اش تلنگری به گوشه کاغذ چک زد و به سمت تلفن رفت.

گوشی رو برداشت و به منشی گفت بعد از اینکه آخرین مشتری بیرون رفت به آقای "سانتینی" بگین بیاد به دفتر خصوصی من  و مطمئن بشین که از در پشتی بیاد و کسی اونو نبینه.گوشی تلفن رو گذاشت . رو به آینه تمام قد اطاق نچندان مجللش ایستاد و با صدای بلند به خودش گفت : امروز روز حساس و پر کاری داریم  و پک عمیقی به سیگار برگش زد و با هیجان تمام دود سیگار کوباییش رو جوری بیرون داد که انعکاس تصویر صورتش درآینه ،در میان دود سیگار گم شد"

رستوران آخر خیابان 13 #قسمت اول#

رستوران  آخر خیابان 13

 

مرد میانسالی با قیافه فکور ،کت و شلوار رنگ روشن و روزنامه ای در دست و عصای دسته نقره ای که نظر هر ره گذری  روبه خودش  جلب میکرد وارد  رستوران نقلی خیابان 13 شهر شد و کلاهش رو به نشانه احترام از سر بلند کرد و منتظر شد.  

پیش خدمت جوانی که به تازگی در اون رستوران برای تامین مخارج تحصیلش به صورت پاره وقت مشغول کار شده بود ،برای اینکه به صاحب کار جدیدش ثابت کنه که چقدر باهوش و کاریه به پیشواز مرد میانسال رفت و سعی کرد اون رو به طرف میزی خالی راهنمایی کنه و گفت :بفرمایین قربان ،چطور میتونم کمکتون کنم ؟

مرد با صدایی خسته و عمیق که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت: میخوام روی میز خودم بنشینم

پیشخدمت گفت: شرمنده که متوجه نشدم،حتما جا رزرو کرده بودین . الان بررسی میکنم

در همین حال صاحب رستوران که اوضاع رو با دقت بررسی میکرد، به پیش خدمت گفت:میز آقا آخرین میز کنار پنجره است. همونجایی که مهموناش تشریف میبرن . بگو زود میز و برای آقا تمیز کنن...

مرد میانسال حتی زحمت تشکر از پیشخدمت یا صاحب رستوران را به خودش نداد. فقط به معنی تایید کمی سرش را به جلو خم کرد .

زیاد طول نکشید تا همه چیز به حالت عادی خودش برگرده . تا مرد میانسال در میز خودش مستقر بشه میزش هم تمیز شده بود .

بعد ازمدتی که پیشخدمت برای گرفتن سفارش به طرف میز برگشت متوجه شد که مرد میانسال به منو میز دست نزده و فقط مشغول خواندن روزنامه است.

خیلی مودبانه پرسید :ببخشید قربان مزاحم میشم .ایا منتظر کسی هستید؟

مرد آرام از بالای روزنامه نگاه عجیبی به صندلی خالی روبرو و بشقاب و لیوان روی میز انداخت و چند لحظه بعد  بدون اینکه جوابی بده دوباره مشغول خواندن روزنامه شد.

قطره اشکی خسته که توان پایین اومدن از گوشه چشم مرد رو نداشت ،کنار مژه های سفیدش می درخشید .

پیشخدمت که از رفتار مرد شوکه شده بود منتظر جواب شد و از طرف دیگه نمیخواست در اولین روزهای کاریش باعث دلخوری و رنجش صاحب رستوران بشه.

بعد از کمی مکث به خودش جرعت داد و در نهایت به آررامی تکرارکرد :چیزی میل دارین براتون بیارم ؟

مرد باز بدون اینکه از نوشته های سیاه و درهم و برهم روزنامه دل بکنه با همون صدای خفه که قدیمی تر از مومیایی ها مصری بود و انگار که  100 سال با کسی حرف نزده بود،گفت:همون همیشگی

پیشخدمت که حسابی کلافه شده بود پشت به مرد وایستاد و دستهاش رو به حالتی که انگار میخواست موهای سرش رو از عصبانیت بکنه بالا برد و داخل موهاش جا داد و تکون داد.

باز هم صدای صاحب رستوران به دادش رسید : شماره 13 منو با نوشیدنی لیمویی

پیشخدمت عصبانی ولی متحیر از رابطه عجیب بین اون مرد و صاحب رستوران راهی آشپزخونه شد و همش فکر میکرد  که چرا صاحب کارش اونقدر از اون مرد و خواسته هاش اطلاع داره؟

در راه یه منو از روی یه میز خالی ورداشت و در حالی که زیر لب غرغر میکرد به منو نگاهی انداخت ولی شماره 13 ای وجود نداشت .کم نیاورد  اما با شک و تعجب در حالیکه سرش رو می خاروند به سر آشپز گفت: شماره 13 یه پرس،لطفا...

آشپز نگاهی به ساعت دیواری انداخت  و ادامه داد:مگه امروز یه شنبست؟ یالا پسرا امروز کار داریم – و داد زد : منوی 13...

مرد دهنش رو  با دستمال پاک کرد. روزنامه روی میز رو تا کرد و با یک دست عصای دسته نقره ایش رو برداشت و با دست دیگه روزنامه تا شده رو زیر بغل خودش جا کرد و دست در جیبش کرد و مقداری پول روی میز کنار بشقاب غذا گذاشت و بعد از اینکه کلاهش رو خوب روی سرش جا کرد خیلی ساکت و نرم از میان میزها سر خورد و از  در ورودی خارج شد

پیشخدمت بعد از اینکه مرد رفت به سراغ میزش رفت تا میزو جمع کنه که ناگهان متوجه شد مقدار پولی که مرد برای غذا روی میز گذاشته  خیلی کمه و حتی نصف قیمت یک پرس غذا هم نیست.

با عجله به سمت در دوید تا مرد رو از اشتباهش  با خبر کنه .

که باز صاحب رستوران صداش زد :کجا؟ باز پول کم داده؟

پیشخدمت جوان که دهنش از تعجب باز مونده بود و نفس نفس میزد گفت:آره ،شما از کجا میدونین؟ چرا؟

دیگه داشت مثل فیلم ترسناکهای هیچکاک میشد

صاحب رستوران جواب داد: بعد از تموم شدن کارت با هم حرف میزنیم.

پیشخدمت جوان به بقیه همکاراش که به خاطر سرو صدا  بیرون اومده بودن نگاهی کرد و دید که همه دارن به نوعی با تمسخر به اون میخندن ولی تا متوجه نگاه کردن اون و صاحب رستوران شدن همگی به سرعت سر کارشون برگشتن.

آخر شب وقتی پیشخدمت جوان داشت میزها رو برای فردا تمیز و مرتب میکرد،همه کارکنان تک تک با نگاهی معنی داری با اون خداحافظی کردند و توی هوای مه آلود خیابان گم شدند.

پیشخدمت جوان کاملا از انچه که انتظارش رو میکشید بی اطلاع بود.

نرجس #قسمت اول#


نرجس

 

وقتی از کنار آدمهایی با هزار جور فکر و خیال  و نذر و نیاز  که حواسشون به چیزی جز زودتر رسیدن به حرم و شروع زیارت نیست ، رد میشی ،اگه کمی دقت کنی اونجا وسط شلوغی بین الحرمین میتونی  جوانی به اسم زائر محمود رو ببینی که همیشه اون اطراف پلاسه.

اونایی که تازه زائر محمود و میبینن فکر میکنن زائر اهل کربلاست و اونچه که از سر و وضعش پیداست  نشون میده که زائر نابیناست و عقل درست درمونی نداره.

اما پیرمرد رطب فروشی که اون طرفتر بساط کرده راجع به زائر خیلی بیشتر از بقیه میدونه.

بهتر از بقیه یادشه که اولین روزی که زائر به کربلا اومد تنها نبود . با مادرش اومده بود و جوانتر بود و اصلا اسمش زائر نیست،بلکه زائر لقبی بود که مردم کربلا بهش داده بودن.

مادرش 5 سال قبل با محمود اومده بود تا شفای پسرش رو از آقا بگیره .اما روزها گذشت هفته ها  و سالها تا اینکه مادر پیرش هم همونجا مرد و زائر تنهای تنها شد.

پیرمرد چند بار مهمان سفره درد دل مادر پیر زائر شده بود و از اونجا میدونست که زائر چند سال پیش سالم و سلامت بوده و از قضا روزی عاشق نرجس دختر عموی پدرش میشه .

همه کارها بر وفق مراد بوده و حتی مراسم عروسی هم قرار بوده که برپا بشه ،اما روز قبل عروسی  که نرجس و محمود برای خرید لوازم عروسی بیرون رفته بودن بعد از انجام کارهاشون نرجس میخواد که تا محمود به حساب و کتاب وسایل میرسه مقداری از وسایل رو توی ماشین بگذاره و برگرده.موقع برگشتن متوجه اشاره های محمود میشه که به اون میگه نیاد چون اون هم داره برمیگرده .همون لحظه  یه بمب گذار انتحاری ماشین خودش رو نزدیک  اونها منفجر میکنه.

نرجس جابجا میمیره اما محمود با زخمهایی که برمیداره کور میشه وقدرت تکلمش از بین میره و بر اثر موج انفجار و شوک حاصل از مرگ نرجس عقلش رو از دست میده  چون هیچوقت نخواسته که باور کنه عروسش مرده و دیگه نرجسی نیست و همیشه در حسرت اینه که ای کاش زودتر برمیگشت پیش نرجس ؛ ولی دیگه خیلی دیر شده بود.

بعدش رو هم تقریبا همه میدونن که به همراه مادرش از فلوجه میان کربلا واسه دخیل بستن به ضریح و ...

اما از وقتی که مادر زائر میمیره کربلائی جاسم رطب فروش ،احساس مسئولیتی عجیب نسبت به  زائر داشت و سعی میکرد از اون نگهداری کنه .اما انگار بعد از اون حادثه اسب وحشی درون  زائر هیچ وقت رام شدنی نبود .

زائر حتی حرف هم نمیزد با کوچکترین تغییری در روند روحیاتش کلا بهم میریخت و شروع میکرد به دادو فریاد و خود زنی میکرد تا از هوش بره کسی هم نمیتونست جلوش رو بگیره  یا کاری براش بکنه.

دیگه از اون صورت زیبا و استخوانی که هر کسی دوست داشت ،زائر دامادش باشه خبری نبود و به جاش یک پارچه  گوشت پر از جاهای زخم های جوش خورده یا تازه و چرک کرده که دائما دوروبرش مگس جمع میشد  براش باقی مونده بود.

یاد و خاطره  نرجس و مادرش هیچ وقت از یادش نمیرفت و اونو راحت نمیذاشت .

میتونست خوشبخت باشه الان 2-3 تا بچه هم داشت و کارش و توسعه داده بود. با آمریکایی ها یی که اومده بودن تا بمونن معامله میکرد و کار و بارش سکه بود.

این افکار ولش نمیکرد و مثل بمب ساعتی منتظر جرقه میموند تا باعث بشه یکی از اون حمله های عصبی شروع بشه .

چند روزی بود که کربلایی جاسم شخصی رو میدید که مرتبا به دیدن زائر می اومد از دور  برای اون آب و خوراکی می اورد و بدون اینکه باهاش حرفی بزنه میرفت  ولی صورتش چیزی داشت که جاسم و نگران میکرد همیشه یه جورایی مشکوک بود و نمیخواست کسی متوجه رفتار اون با زائر بشه و همیشه دزدکی کارهاش و انجام میداد.

کربلایی جاسم بین شلوغی بازار اون مرد  رو دید که یه ساک دستش بود و به زائر نزدیک شد .خم شد و در گوش زائر چیزهایی گفت. زائر بلند شد و با مرد به راه افتاد و توی شلوغی جمعیت گم شدن.

جاسم خواست بره و ببینه که جریان از چه قراره در همین حین یک ماشین با سرعت از اونجا گذشت که  گرد و خاک زیادی به هوا بلند کرد و جاسم  مجبور شد  به جای تعقیب زائر روی بساط خرما فروشیش یه پارچه بکشه .سرشو که بلند کرد ،مشتری تازه ای از راه رسیده .وباعث شد که جاسم فراموش کنه  دنبال اون مرد و زائر بره .

اما چند دقیقه بعد ، جاسم  از بین گرد و غبار و جمعیت در حال رفت و آمد ، همون مرد رو که ریش سیاه و درازی داشت و با چفیه سیاه وسفید و عینک آفتابی بزرگ تقریبا غیر قابل شناسایی بود رو دید که سراسیمه در حال دویدن برمیگشت.

مرد دستش رو تو جیب کاپشن سربازیش برد و گوشی تلفن  و درآورد و برگشت به عقب و دورترها رو نگاه کرد .

بعد از چند لحظه جاسم که مشتری رو راه انداخته بود و میخواست سراغ زائر رو از اون مرد بگیره به طرفش راه افتاد.

 اما اون مرد توی اولین کوچه پیچید و پشت به دیوار ایستاد و گوشهاشو با دستش فشار داد.صدای انفجار مهیبی فضای اطراف رو پر کرد و موج انفجار جاسم و از وسط خیابان به دیوار مغازه روبروش کوبید.

در عرض چند ثانیه سیل خون ازکنار اعضای پاره پاره و تکه های گوشت وپوست که به هر طرف پخش شده و به دیوارها چسبیده بودن جاری شده بود. بوی گوشت سوخته و طعم تلخ خون در هوا پراکنده شده بود. و صدای  زجه  و ناله زوار در گرمای سوزان  کربلا از هر طرف به گوش میرسید.

جاسم به زحمت سعی کرد تا چشماشو باز کنه.مرد رو دید که بی تفاوت به موضوع خم شد و یه مقدار خاک از روی زمین برداشت و روی سر و لباسش ریخت و بعد روی زمین دراز کشید و خودشو سینه خیز به طرف اولین جنازه کشید . ودر حالیکه کاملا مصنوعی گریه میکرد و داد میزد. جنازه خون آلود و در آغوش کشید تا حسابی خونی و زخمی به نظر برسه.

جاسم انگشت اشارشو به سمت اون گرفت و میخواست همه رو از واقعیت آگاه کنه اما ریه سوراخش که پر از خون بود بهش اجازه نمیداد که صدایی از حنجره اش بیرون بیاد.مرد که رفت و آمد های دورو برش و به دقت زیر نظر داشت ،متوجه جاسم شد که اونو نشون میده.وحشت و خباثت در عمق چشماش دیده میشد .به حالتی که وانمود میکرد زخمی شده خودش رو بالا سر جاسم رسوند و اطراف و نگاه کرد و اونقدر گلوی جاسم رو فشار داد تا کار تموم شد

کسی زائر رو بعد از اون ماجرا ندید.

رنگین کمان شش رنگ : # قسمت اول –قرمز (کودکی و زندگی) #

هفتگانه هرج و مرج

 

رنگین کمان  شش رنگ

 

# قسمت اول –قرمز (کودکی و زندگی) #


شاید نوع زندگی کردن دست خود آدم باشه اما در هر صورت به دنیا اومدن دست خود آدم نیست.

نباید در مورد هر کسی مثل خودت قضاوت کنی همونطور که اگه اون جای تو بود شاید نو ع زندگیش فرق میکرد  زندگی هر کسی با تو متفاوته و باید اینو درک کرد . خوب یا بد نیست؛متفاوته

اول باید خط قرمز رو معین کنیم تا بعد بتونیم روی اون قضاوت کنیم .اما مگه نه اینکه یکی مثل انیشتین حدود 100 سال قبل  این همه زحمت کشیده تا به همه ثابت کنه که در دنیایی که ما زندگی میکنیم همه چیز نسبیه.نسبی بودن تنها باعث میشه اعتبار قضاوت های ما به زیر 50 درصد برسه .

چقدر غم انگیزه چیزی رو با خط قرمزی میسنجیم که خودمون رسم میکنیم و 50 در صد اشتباهه و بعد با نسبیتی قضاوت میکنیم که اونم در خوش بینانه ترین حالت50 در صد اشتباهه، و من در فکر اینم که با زندگی کردن در این دنیای نسبی تکلیفم چیه؟؟؟

صبح شده و باید برم زندگی کنم

آینه

آینه چیزه خوبیه ، راستش کاش اخلاق هم آینه داشت  که وقتی اخلاقت رو توش می دیدی ، رغبت میکردی که  یه دستی به سر و روی اخلاقت بکشی  و مرتبش کنی،لباسهای پلو خوری تنش کنی تا وقتی اخلاقت و کسی میبینه دیگه خجالت نکشی .

اونوقت شاید خودتو بیشتر از بقیه می دیدی و خجالت می کشیدی تا کسی رو مسخره کنی .چون اونوقت میفهمیدی که بیشترین ایراد و خودت داری و اون چیزی جز عقده ها و کمبود هات و ...  نیست.

پس اگه نمیخوای  کمبود هاتو بیان کنی نیازی به مسخره کردن دیگران هم نمی مونه.

زندگی برای بعضی ها مثل خوردن چلوکبابه : میری،کمی صبر میکنی ومیخوری،کیف میکنی ،میای بیرون

واسه بعضی هامثل کله پاچه خوردنه: میری،لازم  نیست صبر کنی چون کله صحر رفتی و کسی غیر از آدم هایی شبیه خودت اونجا نیست و برای اینکه بخوری دستات کثیف میشه،کیف هم می کنی ها، شاید هم زیاد، اما تاوان داره ،کلسترولت میره بالا دستات کثیف میشه والبته که درست کردنش سخته ، باید باهاش آبلیمو بخوری و بعدش خرما ،خلاصه تشریفات زیاد داره و آخرش میای بیرون.

واسه بعضیا مثل خوردن پیتزاست: میری، تو صف سفارشش وای میستی  واسه گرفتن سفارشت صبر میکنی ،با همه اینکه برای خوردنش دستات هم کثیف میشه و برخلاف وعده هایی هم که بهت میدن چیز درست و درمونی واسه خوردن بهت نمیدن،فکر میکنی کیف کردی اما واقعیت چیزه دیگه ای ه و میای بیرون و تازه بعد از بیرون اومدن هم شکمت درد میگیره ...

اما واسه بعضی ها قضیه از همه اینا بدتره که نه بری نه بخوری نه کیف بکنی اخرش هم دلت درد بگیره...

برای منم زندگی دقیقا همینطوره

فکر میکنم تنها وقتی که خوشحال بودم ؛لحظه تولدم بود که اونمم از ته دلم داشتم گریه میکردم.

بقیه زندگیم هم تا وقتی بزرگ شدم و به سن بلوغ برسم ، مثل یه برگa4  سفید بود که با قطرات اشکم خاکستری شده بود وهر لحظه امکان داشت  پاره پاره بشه .

همه باید زندگی منو بدونن.نمیخوام قضاوت بشم .نمیخوام اینور خط قرمز یا اونطرفش وایستم

من میخوام خود خط قرمز باشم و میخوام زندگی کنم

اما با این همه مشکل مگه میشه؟

من مشکلی با درس خوندن نداشتم چون دشمن من بزرگتر از این حرفها بود . دشمن من زندگی بود . من همیشه جنگیدم تا زندگی کنم . و بودن خودم رو اثبات کنم

با بی پولی هم مشکلی نداشتم ،چون به کمبود امکانات از همون اول تولدم عادت کرده بودم . اگه چیزی رو نداشته باشی و ندونی حتما اونو آرزو هم نمیکنی .

مشکل من خانواده هم نبودن.خانواده م شاید یکی از بهترین خانواده های که فکرشو میکنین بودن

مشکل من  اما ...

حالا که فکرشو میکنم به این نتیجه میرسم که مشکل من خود من بودم 

تقدیر و تشکر

ممنون و متشکرم از تمامی بزرگواران و عزیزانی که از وبلاگ بازدید دارند .مخصوصا دوستی که هر روز حداقل یکبار به وبلاگ سر میزنه و از مطالب بازدید داره.

بسیار خرسند خواهم شد که ایشون رو بشناسم و نظرشون رو راجع به مطالب بدونم.پس اگر زحمتی نیست حتما در بخش نظرات پیام بگذارین.

یک کیف پر از دلار : قسمت اول-ماشین شاسی بلند

هفتگانه هرج و مرج

یک کیف پر از دلار

#قسمت اول-ماشین شاسی بلند#

کیوان حق شناس

 

همیشه وقتی نفست میگیره دلیلش این نیست که آسم داری یا دلت برای کسی تنگ شده یا الودگی هوا 100 برابر حد مجازه ،

یه دلیلش هم مثل الان میتونه این باشه که یه کیسه کتانی خیس و سیاه رو کشیده باشن روی سرت .

همینطور وقتی دستها و بازوهات درد میکنه  و کوفته شده  دلیلش این نیست که تو باشگاه بدنسازی هالتر زده باشی و بعدش نرفته باشی سونا و جکوزی تا دم بدنت بخوابه یا شاید والیبال هم بازی نکرده باشی تا کوفته بشی،

یه دلیلش میتونه مثل الان این باشه که حسابی کتک خورده باشی و دستات رو هم از پشت غپانی بسته باشن.

اگه  تنت داره مثل بید مجنون می لرزه حتما دلیلش این نیست که الان تو سیبری داری به معدن ذغال سنگت رسیدگی میکنیی یا تو سن پترزبورگ زیر برف اولین شب ژانویه داری ماتروشکا میخری،

 یه دلیلش هم میتونه این باشه که خیس و بدون لباس (لخت مادر زاد ) جلوی کولر ماشین رو صندلی عقب بشوننت.

اگه اونقدر تحت فشاری که نمیتونی جم بخوری و قدتو صاف کنی ،دلیلش این نیست که داری تو کشتی المپیک واسه کشورت مدال میاری یا وقتی اداره ها تعطیل میشن سوار مترو شدی،

یه دلیلش هم میتونه این باشه که دو تا نره خر تو صندلی عقب ماشین شاسی بلندی که 3-4 ماه پیش خریدی کنارت نشستن و یکیشون داره گردنتو به پایین کنار زانوهات فشار میده.

اگه بوی کباب به مشامت میرسه  و دلت از گشنگی ضعف میره  دلیلش این نیست که تو سواحل مدیترانه مشغول کباب خوردنی یا تو بازارهای ایران  پرسه میزنی،

یه دلیلش هم میتونه این باشه که اونی که صندلی جلو  کنار راننده نشسته هر وقت و بی وقتی که دلش خواست سیگارشو  روی رون  پات خاموش می کنه و تو 24 ساعت اخیر هم چیزی برای خوردن بهت نداده باشن.

اگه گوشت چیزی رو نمیشنوه و صدا ها رو بم و ناجور و در هم و برهم میشنوی ،دلیلش این نیست که تو ورزشگاه سانتیاگو برنابئو نشستی و داری الکلاسیکو  تماشا میکنی و تماشاگرا دارن تیم محبوبشونو تشویق میکنن،

یه دلیش هم میتونه این باشه که این مرتیکه سگ سبیل با اون دستای 2 تنیش قایم زده باشه بیخه گوشت.

اگه زبونتو تو دهنت میچرخونی و جای چند تا  دندون خالیه و مزه  گس خون تو دهنت میپیچه ،

این دیگه به کمبود ویتامین و کلسیم ربطی نداره همون ادم عوضی بعد اینکه گوشمو ناکار کرد با پنجه بوکس افتاد به جونم .

الانم دارن میبرنم یه جایی دور از شهر ، اینو از صدای ماشینایی که هر لحظه کمتر و کمتر میشن میفهمم از بوی سبزه ها و دختهایی که تو شهر دیگه رشد نمیکنن و  از نفسهای عمیقی که  راننده مدام  سرشو از پنجره میبره بیرون میکشه  و میگه عجب ماشینی.

فکر کنم کارم تمومه.

راه فرار دیگه ای به ذهنم نمیرسه .چند بار خواستمم از دستشون فرار کنم اما هر دفعه گیر افتادم و بدتر کتک خوردم.

اصلا چطور شد که اینطوری شد؟؟؟

وقتی خاطراتم رو مرور میکنم  ،فکر کنم  شش ماه قبل بود یا کمتر...

 

هرج و مرج - قسمت اول - صابون

هرج و مرج
#قسمت اول#
صابون
_ کیوان حق شناس _

زنگ تلفن مثل اغلب روزها یادم انداخت که باید از خواب بیدار بشم.
به دستشویی رفتم تا دست و صورتم و بشورم صابون و برداشتم زیادی کوچیک شده بود نازک و لاغر، به هم مالیدن دستامو در حالی که صابون وسطشون بود شروع کردم هر کاری میکردم کف نمیکرد.
انگارخاصیت صابونیش از بین رفته بود خواستم توی دستم بچرخونمش که لبه تیز کناریش تقریبا انگشت اشارمو برید.
احساس درد باعث شد ناخود اگاه صابون رو رهاکنم؛ خوابم پریده بود اما چشمام نظرشون با من فرق میکرد به زحمت و تلاش مجبورشون کردم دنبال جای زخم روی انگشتم بگردن البته بعد از اینکه متقاعد شدن که زخم  کاملا سطحی و جزئیه دوباره به حالت اولشون برگشتن و باعث شدن اولین کلمه صبحگاهی که از دهنم بیرون بیاد فحش رکیکی باشه، خواستم طبق عادت، دستم و تکون بدم تا درد انگشتم کمتر بشه که با چشمای بسته پشت دستمو کوبیدمش به شیر آب.
دیگه داشتم به زمین و زمان لعن نفرین حواله میکردم.
یواش یواش داشت دیرم می شد. 
تو همون وضعیت با چشمهای نیم باز و نیم بسته خواستم فوری صابون و از زمین بر دارم که سرم و با تموم قدرت به لبه سنگ دستشویی کوبیدم چشام سیاهی رفت و سرم به شدت درد میکرد و همش تقصیر این صابون لعنتی بود.
از دستش خسته شده بودم و باید انتقام سختی ازش میگرفتم.

نقد و بررسی فیلم دیوار (the wall)

دیوار

(the wall)

 

فیلم دیوار محصول سال 2017 از کمپانی های Tseries  , amazon studios  ,  big lndiepictures  ,picrow با بودجه 3 میلیون $ به مدت 81 دقیقه و به کارگردانی داگ لیمن( Doug Liman ) کارگردان موفقی که فیلمهایی مانند :

Swingers (1996)

 Go (1999)

 The Bourne Identity (2002)

 Mr. & Mrs. Smith (2005)

  Jumper (2008)

  FairGame (2010)

  and Edge of Tomorrow (2014)

را در کارنامه خود دارد.

چرا باید فیلم را ببینیم؟

فیلم با معرفی دو اسنایپر(تک تیر انداز) کار خود را اغاز میکند.و جالب اینجاست که فقط همین دو هنرپیشه را هم دارد.        بله درست حدس زدید همین دو هنرپیشه  و یک صدا پیشه هستند که  80 دقیقه شما را پای این فیلم مینشانند و جالبتر اینکه در اوایل فیلم یکی از این دو هنرپیشه هم کشته میشود و البته همانطور که میدانید هیچ وقت صدا پیشه را نخواهید دید.

نقطه قوت فیلم دقیقا همین است . شما نمیدانید چرا ولی تا انتهای فیلم منتظر پایان فیلم مینشینید. فیلمی که برخلاف بسیار از فیلمهای روز دنیا داستانی ندارد و شاید بتوان کل داستان را در یک جمله  " شکار دو اسنایپر امریکایی توسط یک اسنایپر عراقی " خلاصه کرد. در هنگام دیدن فیلم انگار بیننده یک تاتر پر زرق برق هستیم تا یک فیلم با استانداردهای امروزی اما تاتری که تا اخرین ثانیه فیلم شما را با خود همراه خواهد کرد. و فیلم به نوعی  یاداور فیلم "هفت نفرت انگیز"  کوینتین تارانتینو است .

قطعا این بهترین فیلم لیمن نیست و نخواهد بود و شاید بعد از دیدن فیلم های قبلی او انتظارمیرفت شاهد فیلم بهتری از او باشیم اما نقاط قوت فیلم  در خصوص کارگردانی و تصویر برداری هم کم نیست.

فیلم روایت دو تک تیرانداز امریکایی است که بعد از اتمام جنگ عراق و در پی درخواست کمک از طرف محافظان یک اکیپ پیمانکاری که کار لوله کشی و انتقال نفت را بر عهده دارند ، به محل اعزام میشوند . ولی متوجه میشوند که کارگران خط لوله همگی با شلیک سر وفقط  یک نفر بدون شلیک به سر با مهارت یک تک تیرانداز حرفه ای کشته شده اند. روبروی انها دیواری است که پشت ان دیده نمیشود و این دیدبان کمکی را به وحشت انداخته است.اسنایپر از او میپرسد که ایا از دیوار میترسد و او پاسخ میدهد نه از چیزی که پشت دیوار است هراس دارد.

فیلم با بازی موش و گربه تک تیرانداز عراقی با امریکایی ها شروع میشود و بعد از کشته شدن گروهبان شین متیو توسط  تک تیرانداز عراقی (جوبا)  این ایزاک است که با درخواست کمک از نیروهای پشتیبانی سعی در رهایی از مخمصه ای که در ان گیر کرده است را دارد. اما با یک اشتبا ه از طرف جوبا (خطاب کردن ایزاک به گروهبان و داشتن لحجه) ، سرباز امریکایی متوجه میشود که در چه دامی افتاده است واین که بیسیمش فقط در شبکه داخلی کار میکند و برقراری هیچ ارتباط  دوربردی امکان پذیر نیست. از طرفی تلاش او برای یافتن بیسیم جدید و یا به کار انداختن بیسیم های قدیمی نیز بی فایده است. زیرا سرباز عراقی فکر همه چیز را کرده و با تخلیه اطلاعاتی ایزاک وفهمیدن نام و درجه سربازیش ، از خود او به عنوان طعمه برای کشاندن سایر سربازان به منطقه استفاده میکند و ایزاک تازه میفهمد که در چه دامی گیر افتاده است.

ایزاک بعد از بررسی محیط میفهمد که تک تیرانداز عراقی همان جوبا معروف به شبح است.جوبا میگوید که صدها نفر هستند که خود را"جوبا" مینامند.35 کشته امریکایی و کسی او را پیدا نکرده.

فیلم در ابتدا با شرایطی که به ببینده القا میکند میبایستی فیلمی انتی میلیتاریستی باشد  اما در ادامه شاهد این خواهیم بود که داستان فیلم و ضرب اهنگ خاص ان ، نه تنها در تقبیح جنگ ، بلکه شاید در ارج نهادن و لزوم موردی جنگ ، شدیدا اسرار دارد.و به نوعی از سربازان اعزامی به عراق حمایت میکند . با وجود اینکه میداند دارای قصور فراوانی هستند و در ادامه انها را بیان میکند. جنگی که شاید با جهان اسلام است و نه عراق بر سر پول نفت است نه ازادی عراق .حتی دیالوگی دارد که هنرپیشه  فیلم به تک تیر انداز عراقی میگوید این کارگران برای کشیدن خط لوله امده بودند  تا از قبال ان برای شما زیرساخت و بهداشت و تحصیل فراهم شود و تو همه انها را از بین بردی وحق توهمین است(به بیان دیگرماندن در شرایط موجود).

در جای دیگری ایزاک میگوید که تو میخواهی دیوار مرا دور بزنی و جوبا میگوید حرفت خنده دار است ارتش تو خیلی از دیوار ها را ویران کرده ولی تو سعی دار ی از ریختن این دیوار جلوگیری کنی این دیوار در واقع بخشی از مدرسه بوده و حالا تو در سایه اسلام پنهان شدی.ایزاک پاسخ میدهد نه من در سایه مرگ پنهان شده ام.

فیلم استعاره های خوبی دارد که در دیالوگهای دو شخصیت شکل میگیرد و می توان به بعضی از انها اشاره داشت.

ایزاک با توجه به حرفهای جوبا میفهمد که جوبا توسط نیروهای امریکایی اموزش دیده و به تمامی پروتوکلها و روند کارهای نظامی سیستم امریکا اشناست و از ان بر ضد خود انها استفاده میکند.

اسنایپر عراقی (جوبا) که در تلی از اشغال قایم شده و قربانی های خود را شکار میکند ولی در ارزوی اباد کردن کشور خودش است.به گفته او قبل از جنگ معلم بوده است و مدرسه اش در جنگ ویران شده است . و انتقام گیری برای شاگردانش او را به اینجا کشانده وبه نظر او به نقل از کتاب مقدس (قران) باید چشم در برابر چشم باشد.

عقیده ایزاک اما متفاوت است و به نظر او جوبا همانقدر مذهبی است که او ست ولی از ان به عنوان بهانه ای برای کشتن استفاده میکند.

و اما سوالی اساسیکه در فیلم طرح میشود و البته بی جواب می مانند : چطور یک فرد تحصیل کرده میتواند تروریست شود؟؟؟

شاید جواب این سوال در دیالوگ قبلی داده شده اما حقیقت این است ایدئولوژی ربطی به میزان تحصیلات ندارد. وبه نظر من یه بنیادگرای بیسواد به مراتب بهتر از یک بنیاد گرای تحصیل کرده است . برای اولی هنوز امیدی هست ولی برای دومی هیچ راه برگشتی نیست.

و سوال مهمی که اینبار جوبا میپرسد: جنگ تمام شده و تو هنوز اینجایی چرا؟

فیلم نه تنها در لفافه به مشکلات روانی سربازان امریکایی میپردازد ، بلکه تک تیرانداز باهوش عراقی این بار نقش تراپیست ایزاک را بازی میکند و به عنوان شخصی سخن میگوید که انگار تمام هویت این جنگ برای او اشکار است و تنها اوست که میتواند این شرایط را بهبود بخشد و خاتمه دهد .و راه حل رادیکالی او کشتن همه این اشغالگران است.

اندیشه های رادیکالی تیرانداز عراقی برای رسیدن به هدفش که شکست روحی و روانی سرباز امریکاییست موثر واقع میشود و نهایتا سرباز امریکایی راز کشته شدن همکار قبلی خود ( دین ) را بازگو میکند.

در انتهای فیلم مشخص میشود که تمام نقشه این بوده که از خود سربازان امریکایی طعمه هایی برای کشاندن سربازان دیگر به تله استفاده میشده است.

یکی از نقاط قوت فیلم در سکانس پایانی است لحظه ای که ایزاک دیگر از مرگ نمیترسد و به نوعی خود را لایق ان میداند اما دست از تلاش برنمیدارد . دیوار را فرو میریزد و به تیرانداز عراقی شلیک میکند و می پندارد که او را از پای دراورده است. وبرای ازمایش مردن جوبا و نشان دادن محل اختفای او به هلیکوپتر های امداد ، شجاعانه برمیخیزد و مانند مسیح بر صلیب ، به روی مرگ اغوش می گشاید.

اما باز هم به اصرار به کسانی که برای نجاتش امده اند میگوید که او میان اشغالهاست. اما کسی به حرف او توجه نمیکند حتی هنگام پرواز با هلیکوپتر هم تا زمانم سقوط این جمله را تکرار میکند.

و در پایان.قتی مرکز کنترل ، وضعیت هلیکوپترها را پیگیری میکند ، باز صدایی از طرف جوبا به گوش میرسد که در انتظار طعمه دیگریست.

 

نقد و بررسی فیلم برف شکن ( Snowpiercer)


برف شکن

( Snowpiercer)

 

فیلم با شنیدن یک گزارش خبری شروع میشود.اخبار حاکی از آن است که دانشمندان با کشف ماده ای به نامcw-7  راهی برای پایان دادن به گرمایش کره زمین یافته اند .اما با ازمایش نادرست یا استفاده بیش از حد ان متاسفانه باعث ایجاد عصر یخبندان شده اند به نحوی که نسل تمامی موجودات منقرض شده است.

تنها تعداد اندکی از انسانها یی که توانسته اند به قطاری که در حال حرکت دایمی است و متوقف نمیشود،سوار شوند؛ شانس این را داشته اند تا زنده بمانند.

داستان با این مضمون علمی تخیلی محسوب میشود، اما بغیر از اینکه در سال 2014 و بیست سی سال بعد از ان این اتفاقات رخ میدهد و تعدادی انسان درون یک قطار ابدی زندگی میکنند، پسوند تخیلی کمی با ذات اصلی فیلم بیگانه است.

افراد مطابق با نماد وسیستم کاپیتالیستی و بر طبق دارایی و بلیطی که هنگام سوار شدن خریداری کرده اند به طبقات کارگر و اشرافی تقسیم شده اند که در انتها و ابتدای قطار جای دارند.

طبقه کارگر که مطابق معمول از وضعیت خود ناراضی است ،به رهبری دونفر برگزیده نقشه شورشی در سر دارد و با ریزبینی تمام ، در انتظار لحظه ای مناسب برای قیام خود لحظه شماری میکند.

برنامه ریز جوان  این موضوع (کورتیس) در فکر این است که تمام افراد قسمت جلو قطار به جرم اشرافی گری که طی این سالها داشتند باید کشته شوند و حتما قسمت جلوی قطاراین بار باید به دست انها تسخیر شده و منبعد باید توسط خود انها اداره گردد.اما لیدرکهنه کار(گیلیام) با تردید به دیدگاه او نزدیک میشود حال انکه آنرا نیز نفی نمیکند ولی ترسی که در این سالها با او اجین شده است حرکات و گفتار های او را رها نمیکند ؛ همانطور که شجاعت مرد جوان انگار نیرویی تازه درون او دمیده است.در انتهای دیالوگ به او میگوید "اگر به اطاق ویلفورد رسیدی او رابکش .زبانش را ببر و اورا بکش تا نتواند چیزی بگوید".

این حرفهای چیست که گیلیام از مطرح شدن ان میترسد؟

ایا ویلفورد قدرت قانع کردن کورتیس را دارد؟

اما همه این سکانس نشانگر نحوه تقسیم قدرت میان آنهاییست که قبل از قیام نقشه انرا در سر دارند و اینکه وقتی همه مردم عادی در خوابند چه کشمکش ها و چانه زنی هایی بر سر قدرت در حال اتفاق است.

حتی ادگار دست راست کورتیس هم به نوعی سهم خود را از قدرت میخواهد و کورتیس را به عنوان کسی که باید جای گیلیام را بگیرد، به خود کورتیس پیشنهاد میکند و دایما مشغول شستشوی مغزی کورتیس برای قبول رهبری قطار است.چون منفعتی که در پس پرده است را احساس میکند.(در حقیقت جلو یا پشت قطار تفاوتی ندارد و این حس دیکتاتوری از ابتدا در وجود انسان نهادینه است. همه انهایی که قدرت در دستشان است خواستار حفظ ان هستند و انهایی که از ان دورند میخواهند به هر نحوی به ان برسند.)

سوالی که کورتیس نهایتا از ادگار میپرسد در انتهای فیلم نقشی کلیدی دارد."چقدر قبل از این قضایا را به خاطر داری؟مادرت را به خاطر داری؟

انگار کورتیس هم از رهبری خود نگران است ولی به ان بی میل هم نیست. و یا شاید در گذشته اتفاقی رخ داده که از چند و چون ان مانند ادگار بیخبریم.

هر از گاهی نفراتی از جلوی قطار برای بردن پسر بچه هایی با ابعاد مشخص می ایند که اینده انها در هاله ای از ابهام است.

این بار بر سر بردن دو پسر بچه در انتهای قطار درگیری نسبتا شدیدی رخ میدهد که باعث میشود بیننده بفهمد ، قطار دارای نظم خاصی است قوانین خاص خود را دارد و مجازاتهای سنگین  که در صورت بی احترامی به افراد جلو نشین قطاراعمال خواهد شد.

جلادان شیک پوش که با نوعی خونسردی سادیستی خود را به عنوان دادستان طبقه اشراف به شما معرفی میکنند و نوعی اختلال شخصیتی در رفتار انها وجود دارد به خصوص که حرف هم نمیزنند. نوعی رفتار میکنند که انگار نسبت به هم دارای میل جنسی هستند.

در ادامه با طنز سیاهی متوجه میشویم که قطار حتی وزیر خانمی هم دارد که بلد نیست درست حرف بزند یا دستور بدهد و دچار ضعف شخصیتی است و اینکه یک جورهایی کلا نرمال نیست. موتور قطار را مقدس خطاب میکند و به طبقه کارگر با سخنرانی نصفه و نیمه اش میفهماند که جای انها انجاست و جای اشراف جلوی قطار .حتی قطار رییسی هم دارد که به خود انقدرتنزل نمیدهد که حتی با  کارگرانش حرف بزند.و وزیر با بیان اینکه او سرش بسیار شلوغ است اوضاع را ماسمالی میکند.

ظاحر شدن افرادی بدون دست و پا در صحنه سخنرانی وزیر هم جای سوالی در ذهن بیننده برای خود باز میکند.

نامه های اسرار امیزی به دست اهالی  انتهای قطار میرسد که از طرف جاسوسی در جلوی قطار برای زمان مناسب حمله دستوراتی میفرستد.کورتیس معتقد است که اسلحه های نگهبانان خالیست (استعاره از قدرت تو خالی دیکتاتوری که خود را از درون میخورد) اما گیلیام هنوز میترسد که اگر اسلحه ها پر باشند چه بر سرشان خواهد امد  و کورتیس براین باور است که تمامی گلوله ها در شورش قبلی استفاده شده اند.پس مقدمات حمله اغاز میشود و شورش شکل میگیرد.

قسمت خنده دار و بسیار جالب فیلم انجا است که راهگشای این شورش مردی معتاد و دخترش است که زبان انها را نمیفهمد و قرار است به ازای دریافت ماده مخدر کرونل به شورشیان کمک کند.

اما دخترش استعداد عجیبی دارد و تقریبا وجود انسانها را در پشت درهای بسته احساس میکند

شورشیان با پیشرفت به حقایقی مشمئز کننده از زندگی رقت بارشان در انتهای قطار با خبر میشوند و باز توسط جاسوس خبر می رسد که باید مخزن آب را در اختیار بگیرند.

تلاقی دو گروه شورشی و نگهبانان جلوی قطار با هم درست بر سر پلی که قطار همه ساله یکبار از روی ان رد میشود و به معنی تحویل سال نو است بسیار جالب و شوکه کننده است.و درگیری که به خاطر تحویل سال خاتمه پیدا میکند از ان جالبتر .بعد برخورد قطار با صخره های یخی که نشان میدهد هنگام بروز خطر جانی برای فرد چقدر آرمانها کم رنگ میشوند.

منبع اب قطار با تلفاتی بالا به دست شورشیان میافتد حتی ادگار هم در این میانه میمیرد و کورتیس که انگار شخصیت رهبریتش شکل گرفته بدون توجه به اطراف و برای پیروزی شورشیان برای گروگان گیری وزیر، حمله می برد و به نوعی چشم بر مرگ دوست و حامی خودش میبندد.

پیروزیی که تنها پاداشش به گفته گیلیام شستشوی خونی است که بر روی بازمانده ها باقی است.

و تنها استفاده از ان برای فهمیدن میزان خسارت است.

در پیشروی به سمت جلو در حالیکه وزیر اسیرشان است.مقداری از شورشیان درانتهای قطار باقی میمانند و اندکی از انها  با کورتیس پیشروی میکنند. تا به واگن اموزش و پرورش میرسند. واگن پروپاگاندا اسم  بهتری برای ان است . جایی که معلمی با چهره فرشته اما باطنی شیطانی مشغول تزریق افکار پلیدی به ذهن بچه هاست و حتی یک واقعه تاریخی "اون 7 نفر، وقتی خواستند فرار کنند و چه اتفاقی برایشان افتاده " را برایشان تدریس میکند و میترساندشان. بچه ها هم مانند عروسک کوکی فقط شعار میدهند و در تقدیس ویلفورد مهربان شعر می خوانند.

طنز جالب دیگری که در این سانکس بود توضیحات معلم در مورد چگونگی پخت تخم مرغ عید با اب مقدسی که توسط موتور مقدس گرم شده است .

کمی بعد در اثر پاتک افراد جلوی قطار گیلیام و گری و چند نفر دیگرو حتی زنی که شورش برای یافتن پسر او شکل گرفته بود، میمیرند.اما کورتیس به سمت هدفش پیشروی میکند.

از میان ادمهای جلوی قطار که فقط در فکر خوش گذرانی هستند عبور میکند و نهایتا درب اطاق ویلفورد را پیدا میکند ولی با نم درگیر میشود و گفتگوی شگرفی شکل میگیرد.

او از ابتدای ورود به قطار میگوید و از اینکه چطور به زور گرسنگی ضعیفتر ها را خورده اند.از خودش متفر است چون میداند مزه گوشت انسان چه طعمی میدهد و حتی میداند که نوزادان خوشمزه ترینند.

و در حالیکه اخرین سیگار تاریخ بشر را در دست نگه داشته و نمیکشد ،داستان پیرمردی را تعریف میکند که به خاطر نجات جان بچه ای بازوی خود را بریده و به گرسنه ها میبخشد.

در ادامه مشخص میشود که او میخواسته ادگار را بخورد و حتی مادرادگار را کورتیس کشته و ان پیرمرد گیلیام بوده و راز ان پاها و دستهای بریده و حتی ترس و خجالت کورتیس از ادگار معلوم میشود.

نم اما فکر دیگری در سر دارد و میخواهد راه فراری باز کند و از قطار بیرون بپرد چون به گفته او نشانه هایی از گرم شدن هوا دیده است.(جالب است که بعد از اسارت 18 ساله در قطار و با اینکه   می داند اگر فرار کند خواهد مرد باز هم در فکر فرار از قطار است.)

و نهایتا کورتیس موفق به دیدار ویلفورد میشود.

مکالمه های بعد از این نقطه عطف فیلم هستند.

اشاره جالب ویلفورد به اینکه همگی درون یک سیستم بسته هستند. ولی هیچ کس از جای خود راضی نیست. و هر کسی موقعیت خاص خودش را دارد البته بجز کورتیس . و اینکه باید برای حفظ تعادل این چرخه بسته که زندان فلزی بزرگی است تلاش کنیم . و بعضا مجبور خواهیم شد که به روش های افراطی دست به کاهش جمعیت بزنیم تا تعادل را برقرار کنیم. همگی نشانه هایی از یک رهبر دیکتاتور است که صرفه و صلاح قطار را تنها خود او می داند.

در ادامه کورتیس میفهمد که نقشه شورش خود از طرف گیلیام و ویلفورد طرح شده و جاسوسی در کار نبوده است و نامه ها را ویلفورد میفرستاده .و این شورش با هماهنگی گیلیام و ویلفورد ، صرفا برای ایجاد تعادل در سیستم و رفاه و غذای بیشتر در انتهای قطار شکل گرفته بوده است.

ویلفورد از کورتیس میخواهد که جایش را بگیرد همانطور که همیشه میخواسته.

ویلفورد قطار را مانند یک دنیا میداند و ادمها را که اگر در جای خودشان باشند سیستم حفظ خواهد شد به کورتیس میشناساند. وبه کورتیس می قبولاند که حالا مسئولیت رهبری بشریت را عهده دار است. او ادامه میدهد که انسانها بدون رهبریت یکدیگر را میخورند.همانطور که کورتیس قبلا دیده است

و کورتیس که مسخ شده است وانگار دیگر گفته های او را قبول دارد.

دخترک پسر بچه رابا حسش پیدا میکند اما ویلفورد میگوید که قطار ابدی که ساخته تنها با این پسر بچه ها تا ابد کار میکند.(طبقه کارگر جوانی که امکان و توانایی مطالبه حقوق اولیه خود را ندارد . وبا گذشت زمان که فرسوده و از کار افتاده شد می تواند مانند قطعه یدکی بی مصرف از چرخه حذف گردد.)

کورتیس برای ازادی پسر بچه دست خود را از دست میدهد.و حالا انقدر شجاعت دارد که مانند گیلیام برای حفظ نژاد بشر و آزادیش حتی جان خود را فدا کند

صحنه پا گذاشتن دختر روی برفها  بیننده را یاد فضا نورد معروف نیل آرمسترانگ پس از گام نهادن در ماه می اندازد که جمله‌ای بسیار معروف به زبان می‌آورد:" این گامی کوچک برای یک مرد و جهشی بزرگ برای بشریت است. "

در پایان فیلم دختر و پسر تنها بازماندگان نسل بشر، با دیدن یک خرس قطبی به زندگی امیدوار شده واین اغاز یک شروع دوباره است.

قطار ابدی برف شکن فیلمی است که انسانیت را در شرایط بحرانی بحث میکند.گرچه بیننده با دیدن فیلم و پسوند علمی تخیلی که با خود یدک میکشد این احساس را دارد که اتفاقاتی که در قطار شکل میگیرد غیر واقعی است و در حقیقت اتفاق نمی افتد اما واقعیت چیز دیگری است. و شاید همین است که در فیلم دیده میشود.

دیدگاه های شرقی کارگردان کره ای فیلم هر چند کم رنگ کاملا به چشم می اید.نوع نگرش تمسخرآمیز او به سیستم سرمایه داری غربی و نکوهش ضمنی او بعضا تلنگر عمیقی به بیننده میزند . زبان شیوا و رسای او در پایان فیلم باعث میشود که همه چیز را اشکارا بیان کند وبیننده را در فهمیدن استعاره ها و یا با دو پهلو بیان کردن موضوع  کلافه نمیکند .کلیت داستان وفیلمنامه همانطور که بعضا قوی و کوبنده است گاهی هم ضعیف و مستاصل میشود و دلش میخواهد که بیننده انرا به نوعی برای پیشبرد فیلم یاری کند.

در هر صورت میتوان  نقاط قوت فیلم را به مراتب بیشتر دانست و از دیدن فیلم و دیالوگهای پایانی  لذت برد. برف شکن فیلمی است که به سادگی میتوان انرا به همه توصیه کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

نقد و بررسی فیلم کوتاه اطاق هشت (ROOM8)

# نقد و بررسی فیلم کوتاه

اطاق هشت

(ROOM8)

کدام یک بیشتر آزاردهنده است؟

بودن در سلول

 یا

بودن در زندان با سیم خاردار و اطاقهایی که با میله های قطور، فرار را غیر ممکن میکند و نگهبان و سگهای ردیابی  که صدایشان ازارتان میدهد؟؟؟

بیرون بودن چراغ و روشنایی های خارج از دسترس که در پس دیوارهای سنگی بلند خود نمایی میکنند و آرزو وتمنای آزادی که در چشمان زندانی موج میزند و چهره فکورش که انگار در حال کشیدن نقشه فراری اسرارانگیز است.

قوطی کبریت بی ارزشی که در حال جنب و جوش است . کبریت چیست؟؟؟ به خودی خود چیز بی ارزشی است بهایی ندارد و در همه جا هست که برای روشن کردن اتش به کار میرود. اتشی که میتواند خانمان سوز باشد.

نگهبانی که با زبانی بغیر از زبان زندانی سخن میگوید و زندانی در خواستن چیزی از نگهبان عاجزاست ونگهبانی که اصلا زندانی برایش مهم نیست.

فردی که روی صندلی نشسته و به وجود زندانی تازه وارد اهمیت نمیدهد.اما انگار ناگهان تغییر عقیده میدهد و میخواهد با او رابطه برقرار کند.

زندانی سعی دارد اطراف خود را کند و کاو کند و میخواهد با زندانی قبلی  ارتباط برقرار کند اما او از این کار طفره میرود.

به سمت کتابش میرود(کتاب مرگ بر روی رودخانه نیل-اثر اگاتا کریستی) از او میپرسد که چند وقت است که اینجاست ؟

 او با خشونت به تازه وارد میگوید که چه کار میکنی؟( او را از دست زدن به کتاب منع میکند)

 تازه وارد با طعنه به او نگاه میکند انگار میگوید  ایا این کتاب را میخوانی؟؟؟و پاسخ میدهد هیچ و کتاب را مانند کاغذ پاره ای بی ارزش به سمت تخت خواب پرت میکند انگار که جایش انجاست ( کتابی چیپ برای مطالعه قبل از خواب وخواباندن انسان)

تازه وارد کنار جعبه قرمز رنگ مینشیند و از مرد میپرسد که این چیست؟

مرد کتابی راز الود را میخواند که تازه وارد از چیستی ان بی خبر است اما با پیشفرضی که از کتاب روی تخت برایش باقی مانده به ماهیت ان علاقه ای نشان نمیدهد. مرد سعی دارد او را از باز کردن جعبه منصرف کند اما جوابهای تعمدی او و رفتارش  جوری عمل میکند که تازه وارد را بیشتر به بازکردن جعبه تشویق میکند.تازه وارد اما دوست دارد تا شا نسش را امتحان کند.

 تازه وارد از مرد میپرسد که ایا تو این را ساختی و مرد پاسخی نمیگوید یا جوابی ندارد چون هیچ کسی نمیتواند چیزی را که از ابتدا وجود داشته به نام خود تصاحب نماید  پس بعد از کشف راز جعبه از تازه وارد که در شوک عظیمی قرار دارد میپرسد :حالا راضی شدی ؟؟؟

تازه وارد ازو میپرسد چرا (دراین مورد) چیزی به من نمیگی(نگفتی)؟ و مرد پاسخ میدهد ایا باور میکردی؟

 

پس از باز شدن جعبه ، تازه وارد که به قدرت جادویی جعبه پی برده سعی دارد از این قدرت جادویی برای رهایی خود استفاده کند ولی در اصل اتفاق دیگری در انتظار اوست.

فیلم راوی ایدئولوژی است.

ایدئولوژیی که در اصل به زور در ان وارد میشوی و بعضا بدون مطالعه یا خواست قبلی و به نوعی درون ان متولد میشوی. مانند زندانی تازه وارد این فیلم ، که به صورت ناگهانی در تصویر ظاحر میگردد.و صورت زخمی او نمادی از ازار و اذیتهایی است که در این راه بر او تحمیل شده است

ایدئولوژی ها معمولا زبان مشترکی با تو ندارند و باید زمان و هزینه بسیار زیادی  صرف کنی تا بتوانی خواسته های خود به انها بفهمانی و دران زمان نیز خواسته ای نخواهی داشت (انها را فراموش خواهی کرد) چون به طور کامل در دام ان ایدئولوژی  گرفتارشده ای

ایدئولوژی ها و حماقت انسانهایی که در دام ان گرفتار میشوند تمامی نخواهد داشت اطاق 8 یا همان (∞)  علامت بی نهایت نشانگر ناتمامی این دو از ازل تا ابد است.

ایدئولوژی ها چنان باب بهشت را به روی قربانی های خود باز میکنند که انگار فرد مدینه فاضله خود را درون ان یافته است. وترکیب استعاری که بازسازی تابلو افرینش میکلانژ در هنگام باز کردن در جعبه درفیلم می بینیم  یکی از این موارد است. گویی که فرد با ورود به ان ایدئولوژی به نوعی با خدای خود ارتباط برقرار میکند و به اوج امال و ارزوهای خود میرسد. حال انکه فیلم پا را فراتر از این گذاشته و با تحمیل برق اسای اندیشه اومانیستی خود به بیننده اینچنین القا میکند که کسی جز خود ان فرد برای خودش ارمان، آرزو، هدف، پیشوا وخدایی ... نیست. در حقیقت این او نیست که محتاج ازادی و یافتن اندیشه ای نو در مکاتب متعدد است بلکه در حقیقت خود او مکتب اصلی است که در هر لحظه و هر ایدئولوژی به دنبال خود ، سرگردان و پریشان است.و تنها کافی است تا انگشت خود را لمس کند و مانند ققنوس دوباره از خاکستر خود افریده شود. اما متاسفانه تنها دید ظاهری تازه وارد از ان باعث میشود تا به فکر فرار از ان ایدئولوژی باشد.

مرد تمام راه را نمیداند اما میتواند جعبه جادویی را در اختیار تازه وارد قرار دهد.این اختیار و عدم شناخت و آگاهی تازه وارد است که او را از دامی به سیاهچاله پرتاب میکند. د رصورتی که می توانست او را به اوج برساند.

تازه واردی که میخواست از زندان این ایدئولوژی رها شده و فرار کند به نوعی در ایدئولوژی دیگری گرفتار میگردد که نه تنها بهتر از قبلی نیست بلکه او را خوارتر و خفیفتر میکند . نهایتا زندانی های ان منفعل گردیده و به چیز بی ارزشی تبدیل میگردند که تنها به خواست صاحبان آن ایدئولوژیها  قابل استفاده برای اتش افروزی  و یا قابل استفاده ابزاری هستند.

قوطی کبریتها از مارک ها و نمادهای مختلف و بعضا شبیه به هم هستند که خود نشانگر این است که ایدئولوژی ها  بعضا رنگ و لعابهای خاصی بر چهره خود دارند و در حقیقت زندانهای مجللی هستند که تنها تعداد معدودی از ساکنان  ان، از بلایی که در ان گرفتار هستند مطلعند.

فیلم با بیان جمله کلیدی "زندانی بعدی را بفرست داخل" به پایان میرسد.جمله ای که مشخص میکند مرد رییس انجاست و مسبب اصلی این مسایل اوست. او دنبال زندانی دیگری است وزندانی که تمامی ندارد.و او همان نگهبان، لیدر وپیشوای ان  ایدئولوژی است.

تحلیلی از شخص دیگری در این مورد خواندم و دلچسب ترین جمله ان این بود که اطاق 8 فیلم کوتاهی است که صحبت راجع به ان اصلا کوتاه نیست.

 

 

نقد و بررسی فیلم مرد تنها (issiz adam)

مرد تنها

(issiz adam)

 

بعضی چیزها زمان دارند مثل میوه هایی که باید برسند و این فیلم با اینکه در دسترسم بود اما یک نیروی عجیب خاص و جادویی مانع از ان میشد که ببینمش.

فیلم با معرفی ژیگولویی که دچار بیماری جنسی است شروع میشود.البته در عین حاال سرآشپزیست بلند پرواز و در ارزوی پیشرفت با روحی حساس و وسواسی شدید که از بیماری چند شخصیتی رنج میبرد.در آستانه چهل سالگیست و دیگر در دل دختران همسال خود جایی ندارد پس چه جای آرامتر از آغوش فاحشه ای شبیه خودش که شاید اورا بیشتر ازخودش میشناسد و به او طرز برخورد با خانها را اموزش میدهد.

اولین تضاد بارز فیلم روح آشفته پنهان در پس چهره همیشه خندان مرد است. کسی که تمایلی برای داشتن ارتباط با دنیایی خارج از خط قرمزهایی که خودش تعریف کرده را ندارد.در کل فیلم تمامی آدمهایی که در کنار او راه میروند دیده نمیشوند و مات هستند. به نوعی محوریت داستان را حول او میچرخانند.

در سکانس کتابفروشی طعمه دندانگیری نسیبش میشود حال انکه نمیداند زندگیش در حال تغییر است.

یکی از زیباترین دیالوگهای  فیلم توسط دختر :" در میان جمله ها نقطه به کار ببر.با این روش جمله تاثیر گذاری نخواهید داشت و بالطبع جمله بندی بی ارزشی دارین که مخاطب را جلب نمیکند".(کنایه از اموزش راه ورسم زندگی)و سپس کتاب روشهای گول زدن دختران را به سمت او هل میدهد.

پسر برای جلب توجه دختر کتاب مورد علاقه اورا پیدا میکند.ولی دختر تاکید میکند که تعمدا کتاب دست دوم را میخواهد .(کنایه از دوست یا عشقی قدیمی که جایگزینی ندارد و تازه ان به درد نمی خورد)

دختر: موهای خود را مدام با دست به پشت سرش هدایت میکند( میخواهد با چشمانی باز به اینده بنگرد).شغلش دوختن وکرایه لباسهای بالماسکه است و در مقابل پول ، برای چند ساعت ادمها را به چیزی که ارزو دارند تبدیل میکند.

در ظاهر معرفی شخصیتها تا دقیقه 15 فیلم طول میکشد و با اشنایی و خداحافظی نمادین آدا و آلپر به اتمام میرسد.

اما سوپرایز پسرکه بیننده احتمال میدهد پس از عاشق شدن سربه راه شود تمامی ندارد از خوابیدن با فاحشه های دیگر و مواد مخدرو....

جمله بندی های طولانی و بی سرو ته  تکان های هیستریک سر و دست و شک و ترسی که از برملا شدن رازی که دارد و در هر لحظه همراه اوست .... از جمله برجستگی های نقش آلپر است که در ایفای ان زحمت بزرگی به خرج داده شده است.

دعوای آدا و آلپر دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز در حال روبه راه شدن است.نشانگر این است که چرا دختر به دنبال همان کتاب دست دوم بود و حتی با وجود تجربه ای که قبلا داشته بدش نمیامد باز هم در همان موقعیت قرار بگیرد اما به بیان این موضوع از طرف آلپر شدیدا سرخورده شد و دعوا شکل گرفت.

موفقیت کاری آلپر باعث شد تا کمی از ان جو بیرون بیاید.و با عذر خواهی سعی کند روابط را باز سازی کند.

دیالوگهای زیبای سکانس اشپزی که برای دستور پخت کیک هویج و دارچین شکل میگیرد ( در واقع تنها چیزو نقطه مثبتی است که نظر ادا را به الپر جلب میکند ) اما حتی تا اخرین سکانس فیلم نیز این دستور پخت مانند رازی سر به مهر از طرف آلپر به گور میرود و ادا  از ان محروم میماند . دستور پختی که هر وقت آدا از الپر میخواهد الپر بهانه ای برای ندادن  ان دارد .گرچه در اخر فیلم آدا میگوید که روش پختن ان کیک (یافتن عشق و تشکیل خانواده) را از دستور پخت دیگری یافته و هرچند که مانند دستور پخت الپر خوشمزه و خوب نمیشود ولی شاید با چند بار تلاش چیز خوبی از آب در اید...

و اما دیالوگهای جالب این سکانس آلپر میگوید "از هر چیزی باید به میزان مشخصی در غذا ریخت، این بی تربیتی است که همه چیز در غذا ریخت(اما خودش برعکس این کار را انجام نمیدهد)"

دختر غذا را میچشد و ادامه میدهد "انگار تک تک فرق دارند اما همه شان در اصل همان هستند" (اشاره به تنوع طلبی مرد) آلپر جواب میدهد : در اصل قسمت باحال قضیه همین جاست.

آلپر ادامه میدهد که از نوع غذا خوردن انسانها را میشناسد وبه ادا میگوید که او دوست دارد زندگی رایواش و ساکن و بدون عجله تجربه کند وزیادی ها و گزینه های بیشتر برای تو ترسناکند.

دختر منظورش را میفهمد و پسر سعی در کتمان قضیه دارد

سکانس عشق بازی سخیفی که با رضالت آلپر به پایان میرسد

با این وجود الپر که از همه میخواست زود منزلش را ترک کنند از ماندن آدا ناراحت نمیشود و حتی پیش او میخوابد

خوردن قهوه اشتراکی که به نظر آدا برای زودتر تمام شدن قهوه و رفتن او بود نه برای تقسیم و به اشتراک گذاری ان و نشان دادن صمیمت.

پیدا کردن گل سر به معنی ماندن اثری از آدا در ان خانه و یا قلب  آلپر است ( که حتی نظافت چی هم که کارش این است)  از دلش نمیاید انرا بیرون بیندازد .

ظاهر شدن الپر در پشت پنجره مخشوش و درهم و برهم ذهن آدا بعد از پاک کردن ان یکی دیگر از استعاره های جالب فیلم بود.

بعد از دقیقه 50 و در حقیقت شروع عشق ، ادمهای اطراف بیشتر واضح میشوند.پررنگ میشوند.غذا میدهند ،موسیقی میخوانند و...

الپر تمام خط قرمزهای خود را به خاطر آدا زیر پا میگذارد اما باز هم درون خود را بروز میدهد.

این بار این آدا هست که با نوعی تراپی به نوعی آلپر را درمان میکند و او را از جانوری وحشی با بیماری جنسی به حیوان خانگی و دست اموزی تبدیل میکند که کلیت ارزوهایش را در ان لحظه به دست میاورد.

روایت روزنامه وار عشق بر روی بک گراندهای چشم نواز فیلم از جلوه های بصری فیلم به حساب میاید .چیزی که در واقع هم هست و هم نیست.و در پلک برهم زدنی ناپدید میشود

در این بین آدا به علاقه خود برای خواندن کتابهای دست دوم و دلیلش اشاره میکند اما به شخصه با نظر خودم در این مورد موافقترم.

الپر از بودن چیزی که واقعا هست رنج میبرد و از ان به نوعی فرار میکند هر چند این تلاش به نوعی بیهوده  است و بعضا ذات اصلی او بروز میکند. ترسی که به هیچ وجه اورا رها نمیکند و او سعی دارد ان را در ورای پروپاگاندای عشق که فیلمنامه سعی در پررنگ کردن ان دارد، پنهان کند.

بسیار جالب است که او فانتزیهای مالیخولیایی خود را وارد روابط کاریش نکرده است و برعکس کارکنانش بسیار از او راضی هستند. حتی به نوعی او را تقدیس میکنند. و حتی روزی که آدا را وارد آشپزخانه میکند. همه سعی دارند تا آدا را تحلیل کنند و بدانند که آیا لایق آلپر هست یا نه؟؟؟ حتی سرگارسون با کنایه به یکی از دختران میگوید نگاه کردی تمام شد و انگار قصد دارد تا به او تفهیم کند که اگر حتی لایق رییس نباشد هم نباید چیزی گفت چون او دوستش دارد.

در کل بعضی از بازی های فیلم بسیار قوی و بعضی هم بسیار ضعیف دیده میشوند جوری که انگار کارگردان اصلی ان روز مرخصی رفته باشد و یا تعمدی در پشت ان است که به طور کامل خود را بروز نمیدهد.

به شخصه در طول تمام فیلم منتظر بودم تا ببینم این نفرت تزریق شده از ابتدای فیلم که آلپر را از لحاظ شخصیتی به قعر منجلاب کشانیده است کی تمام خواهد شد اما انگار تمامی نخواهد داشت.

شخصیتهای فیلم همانطور که قبلها قید شده بود کاملا بی ثباتند. فروپاشی آدا بعد از با خبری از خواسته الپر برای جدایی با او ، یکی از این موارد است.دیگر هیچ اثری از دختری که سکاندار این رابطه بود و سعی داشت جانور وحشی درون الپر را رام کند نمیتوان دید.سقوط آنی شخصیتی آدا بیننده را در شوکی عمیق فرو میبرد و این سوال را پیش میاورد که ایا این عشق است که آدا را تا این حد تخریب و ضعیف کرده است؟؟؟

در حقیقت در پانزده دقیقه پایانی فیلم میتوان یک فیلم واقعی دید .دیگر از صحنه های سکس جلف و سخیف یا عشق بازی های دوران دبیرستان که روی دو ادم بالغ مونتاژشده و به نوعی مصنوعی به نظر میرسد،خبری نیست .

در تمام این مدت چیزی نیست که نتوان از ان چشم و گوش گرفت. برای این 15 دقیقه توضیحی نخواهم نوشت . چیزی نیست که نوشته شود و همانطور که قبلا گفتم فیلمی است که باید دیده شود. شاید شما هم بااشکهای جاری سکانس اخر فیلم اوج گرفته وهمراه شوید.اما در شگفتم ایا برای دیدن این 15دقیقه فیلم واقعی 90 دقیقه مقدمه لازم بود؟؟؟

در اغوش کشیدن اخر فیلم و سرگردانی  آلپر بعد از خداحافظی که نمادی از روح پریشان او بود ؛ شاید بهترین قسمت فیلم بود

ودر پایان باز هم ادمهای بک گراند تیره و تارند.

 فیلم داستان یک دورغ است دروغی که از ابتدای فیلم شروع میشود و تا انتها راوی آن است. دروغی که همه ادمها برای رفع نیازهای اصلیشان بارها به هم گفته اند . برای ماندن در شرایطی که فکر میکنند درآن آرامش دارند ویا انرا دوست دارند. دروغی که الپر به خودش میگوید تا از خود اصلیش دور بماند ؛ دورغی که آدا میگوید که دوباره عاشق نشود؛ دروغی که مادر الپر میگوید تا آدا از پیشش نرود و الپر تنها نماند . دروغهایی که آدا  با رفتن به خانه دوران نوجوانی آلپر انها را میفهمد و درک میکند . دورغهایی که در انتهای فیلم هر دو به هم میگویند و با وجود اینکه میدانند هم دروغ میگویند باز وانمود میکنند که آنرا باور میکنند. و حتی شاید دروغ هایی که همه ما بارها به خود گفته ایم

وشاید فیلم به جای مرد تنها باید دروغهای روزمره  نام میگرفت...

#کیوان  حق شناس

 

نقد و بررسی فیلم نوشابه افطاری (iftarlik gazoz)

 

تنها فیلمی بود که در دهه اخیر از سینمای ترکیه بعد از اثاری همچون تخم مرغ ((yumurta و پدرم و پسرمbabam ve oglum) )  نظرم رو به خودش جلب کرد.

فیلم روایت اعتصاب غذای یک زندانی سیاسی جوان است که در حالت بیهوشی ناشی از ضعف مفرط ، خاطرات بچگی خود را به یاد می آورد و البته ماجرا در سال 1970 اتفاق می افتد.

فیلم به روایت زندگی و فرهنگ منطقه "اک دنیز" می پردازد اما در اصل همه این موارد نشانگر این است که پسرک و خاطرات او نمادی از جامعه نوپا و در حال تحول ترکیه آن سالها است.

جدا شدن از معلمی که بچه های مدرسه را مانند بچه های خود دوست دارد ودرغم از دست دادن بچه هایی که تازه آنها را تربیت کرده ولی نمیتواند آنچنان که باید وشاید به تکمیل تربیت انها برسد ؛ اشک میریزد. پس روی تخته سیاه خطرات ممکن برای یک ملت را با خط بزرگ نوشته است برای کسانی که به آن اهمیت بدهند اما بچه ها با دربهای فلزی نوشابه که نمادی از ورود جامعه مصرف گرا و غربی به سیستم است به کار خود مشغولند و تنها هنگام پایان کلاس به صورتی نمادین به سمت معلم مهربان خود میروند و اورا درآغوش کشیده و گریه میکنند. گویی انها هم از وداع زود هنگام با معلم خود غمگینند. مراسم فارغ التحصیلی از مقطع دبستان با اموزه های اتا ترک همراه است و به گفته مدیر مدرسه باید اویزه گوش دانش اموزان باشد و همچنین طبق دستور مدیر ، در تعطیلات تابستان خوردن و خوابیدن ممنوع است و باید به والدین کمک شود و ...

پسرک (آدم) وضعیت مالی مناسب ندارد و به اصرار نوشابه فروش در حالیکه نوشیدن نوشابه همکلاسیهایش را تماشا میکند و گرمای هوا کلافه اش کرده مجبور به نوشیدن نوشابه قرضی میشود.قرضی که به گفته فروشنده از پدر او مطالبه خواهد شد. اما در سکانسهای بعدی آدم با پولی که به عنوان جایزه شاگرد ممتاز شدنش از خان دهکده میگیرد  نه تنها همکلاسیهای تنبل کلاس را مهمان میکند(استعاره از همسایگان ترکیه که فقط هنگام خوشی در کنارش هستند) بلکه قرض خودش را هم پرداخت میکند  و به این ترتیب در چشم فروشنده به فردی امین تبدیل میگردد

مرد جوانی به نام  حسن  که با او رابطه خوبی دارد به عنوان فردی تحصیل کرده در دهکده زندگی میکند که از طرف جامعه کشاورزدهکده مخصوصا پدر خودش که ملاک ان دهکده است با الغابی مانند کومونیست و انارشیست خطاب میشود.وی با این حال سعی در روشنگری پسرک را دارد و تلاش میکند با هدیه دادن کتاب به عنوان جایزه شاگرد اول شدن پسرک ، اورا در مسیر مشخصی هدایت کند.حسن سعی دارد با اندیشه های نوپا و ارمان گرایانه ی خود  اختلاف طبقاتی که مابین پدر بورژوای خود و طبقه کارگرش به وجود امده  را به انواع ممکن از بین ببرد و خود نیز تقریبا هم دم این طبقه کارگر است.

با اصرار فروشنده نوشابه که در حال ساخت و رقابت با نوشابه های وارداتی است و به هر زحمتی است سعی میکند سر پا بیاستد ؛ پسرک به عنوان شاگرد مغازه فروشنده نوشابه در تابستان مشغول به کار میگردد. و فروشنده به عنوان بخش اقتصادی و و فرصت طلب جامعه برای دریافت سود بیشتر ترفندهای خاص خود را به پسر اموزش میدهد.

فیلم پر از طنزهای سیاهی است که در عین خنداندن ، انسان را به تفکری عمیق فرو میبرد.نگاه کردن امام جماعت مسجد به صورت دزدکی از روی مناره مسجد به سینمای تابستانی و فرصت طلبی او برای پخش اذان هنگام قطع شدن فیلم به دلیل گرم شدن اپارات(نشانگر در کمین بودن مذهب برای پر کردن جای خالی فرهنگ و هنر است)

یا چانه زدن مردم برای تغییر زمان اذان و نماز به دلیل همزمانی پخش مسابق فوتبال(فینال جام جهانی) با امام جماعت مسجد وعدم قبول اوبرای تغییر زمان نماز عصر و انواع وعده هایی معنوی که مردم در قبال تغییر ساعت نماز به پیش نماز میدهند وبا عدم قبول پیشنهادها ، رفتن اکثریت مردم به مسجد پایین محله به دلیل اینکه امام جماعت انها با تغییر ساعت موافقت کرده است ...البته  تصاویری از این دست که در فیلم بسیار است.

ماه رمضان فرا میرسد و این بار پسر با تحریک دوستان بزرگتر خود و تحت تاثیر سخنرانی های امام جماعت به مذهبی شدن روی میاورد و برای اولین بار تصمیم میگیرد که تمام روز را روزه بگیرد حال اینکه به سن تکلیف هم نرسیده است و با مخالفت اطرافیان مواجه میشود.

فیلم سرشار از صحنه های احساسی است .لحظه هایی که پسر عشقش را از همه پنهان میکند و رابطه عمیق استاد شاگردی که در فرهنگ ترکیه هست وحتی سکانس چیدن برگ تنباکو قبل از اذان صبح که چه پر رنگ به رخ تماشاچی کشیده میشود.

روایت بی پرده از مسایل مذهبی و سیاسی و به چالش کشیدن ان در ذهن بیننده یکی از نقاط قوط این فیلم است.

انیمیشن زیبای فیلم که روایت جدیدی از مورچه ایست که برای زمستان خود اذوقه ای جمع نمیکند ومیگوید که در اصل این داستان ساختگی است و عمر یک مورچه کمتر از دوسه ماه است و او قطعا زمستان را نخواهد دید وبا یک دیلوگ زیبا کار خود را به پایان میرساند: " مهم رسیدن به جایی نیست مهم حرکت در ان مسیر است .اگر نرسم ،هم در راهم مرده ام."

درکل فیلم روایت گر بحرانی است که ترکیه در سالهای هفتاد میلادی درگیر ان است وبه نوعی مابین حرکت به سمت مذهبی شدن  و کومونیسم و انارشیسم و رفرمیسم و سوسیالیسم و کاپیتالیسم وبورژوا و خورده بورژواو و نفرات خود مختار سرکوبگر و.... گیرافتاده است و از هر طرف کسی به عنوان لیدر در حال تحمیل کردن خود است

ادم با دیدن لحظه روزه خواری اوستادش و لحظه دیدن ترور حسن توسط افرادی ناشناس و... کلیه بنیان های فکریش دچار فروپاشی میگردد. بحران هویت که ادم (ترکیه) در ان گیر افتاده است او را در گردابی فرو میبرد که نتیجه ای جز غرق شدن ندارد وسقوط ادم در خواب به دره با پرچم ترکیه در دست راستش نمادی مسلم از این فروپاشیست.

درسکانس نهایی، مرگ ادم و مراسم تشییع جنازه ادم، تضاد جالبی ازکومونیستی که از پای درامده و بورژوایی که اورا هنوز به جلو روی صندلی چرخدار هل میدهدبه چشم می آید. امام جماعت (قشر مذهبی) و فروشنده نوشابه (خورده سرمایه دارملی گرا) و پدرو مادرش (وطن پرست ها ) و درپس انها جماعتی عظیم( طبقه کارگر) که اورا بدرقه میکنند. خاکش میکنند و عشق دوران بچگیش همه دارایی ادم (درهای نوشابه ) را که با دست و دلبازی به او داده بود را به خودش برمیگرداند.و نهایتا اورا که تشنه مرد بود، با نوشابه سیراب میکنند.که نوشدارویی بعد از مرگ سهراب است.

همه و همه در نبود او اشک میریزند، اما هنگامی که زنده بود و برای اینکه مدیون خودش نشود 61 روز اعتصاب غذا کرد ومرد، هیچکدام در کنارش نبودند.

ادم مرد تا بقیه زنده بمانند و شعار بدهند ادمها نمی میرند. ادم شاید به هدفش نرسید اما در راه هدفش مرد...

# کیوان حقشناس

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : عصر پنجشنبه برفی # قسمت آخر #


عصر پنجشنبه برفی

 

# قسمت آخر #


یک نفر به سرعت از ساختمان بیرون آمد و صدای دویدنش رشته افکار پسر را پاره کرد بعد از کمی دویدن فرد روی برفها سر خورد و صدای شادیش تمام سکوت اطراف را شکست وقتی متوجه پسر شد از سرعتش کاست و شروع به راه رفتن کرد از پسر خجالت کشیده بود کاملاً از گونه های سرخش معلوم بود وقتی از کنار پسر رد می شد زیرچشمی به پسر نگاه کرد و تعجبش را هیچ پنهان نکرد حتی با صدای بلند گفت (اِ...) وقتی از پسر کمی فاصله گرفت باز شروع به دویدن به طرف تلفن کرد اما پسر خنده اش گرفته بود چون از سه باجه تلفن عمومی یکی کلاً تلفن نداشت یکی کارتی و دیگری سکه ای که صددرصد همیشه یکی خراب بود صدای مشت فرد ناشناس و صدای ناسزای بلندی که گفت تائیدی بر تجربه پسر بود اما آمدن او نشانه خوبی بود و آن اینکه مدت کمی باید منتظر می شد.

انتظار حتی تلفظش دهان پرکن و سخت است چه برسد به....

ولی او تمام این سالها منتظر بود منتظر چه؟ منتظر که و برای چه؟ بارها این سئوال بی جواب را از ذهن وسیعش پرسیده بود اما همیشه یک جواب داشت و آن بالا انداختن شانه هایش بود

کاش گیتارش پیشش بود زیاد بلد نبود اما بیشتر از هرکس با او راحت بود و کاش کسی بود که برایش می نواخت چون وقتی خواست انگشتهایش را تکان بدهد فهمید که از سرما یخ زده اند دستهایش را داخل جیبش فرو برد پاکت سیگار جای دستش را تنگ کرده بود خواست بیرونش بیاندازد نتوانست دلش نخواست

چرا اینقدر زود دل می بست و دیر فراموش می کرد معتاد دوست داشتن بود و به که چقدر سخت بود ترک کردن و چه سختتر ادامه دادن

صدای قدمهای فرد تازه وارد نزدیکتر شد: «ببخشید 5 تومنی دارید؟» وانمود کرد که نشنیده تازه وارد دوباره سئوال کرد پسر مستقیم به چشمهایش نگاه کرد در همین حین چند نفر از در دانشگاه بیرون آمدند ضربان قلبش تند شد و گوشهایش به قدری سنگین شد که دیگر هیچ چیز را نمی شنید تازه وارد مدام لب می زد و دستهایش را تکان می داد ولی پسر به دنبال چهره آشنایی میان افرادی بود که بیرون آمده بودند این دیگر هیجان نبود ترس بود ترس از ملاقات دوباره ترس از جوابی که قرار بود بگیرد و ترس از نبودن او و ...

همه همانطوری که آمده بودند رفتند بعضی آرام با نگاههای دزدکی برخی پرهیاهو و شادان با متلک و شوخی؛ مابین آنها نبود کجا بود شاید بود و او ندیدش شاید اصلاً نیامده بود اما نه ماشینش گوشه پارکینگ پارک شده بود. دوباره سکوت    درست بود که از حرفهای مزخرف اطرافیانش خسته شده بود و دنبال سکوتی ممتد و ابدی بود اما این سکوت آزارش می داد حضور شیطان را پیش خود تداعی می کرد آیا بعد از مردن به کجا می رفت حال به کجا رفتنش مهم نبود راحت بودن و یا اذیت شدنش فرقی نمی کرد اما اگر قرار بود روحش در بدن کس دیگری حلول کند راضی نبود آن شخص مانند او تنها مدام در فکر و ناراضی از همه چیز باشد به طوری که هیچ چیز ارضایش نکند و چیزهائی که ارضایش می کند را به دست نیاورد و یا شاید او تقاص گناهانی را که روحش قبلاً انجام داده بود پس می داد ولی چرا او؟! مگر هرکس به اندازه کافی زجر نمی کشد اما دیگر تصمیم گرفته بود یا باید بی خیال می شد قید همه چیز را می زد و مثل یک گوسفند زندگی می کرد و یا ... مگر نه اینکه آنهائی که زیاد می انستند زیاد زجر می کشیدند

خسته شد

فکر کردن بس بود به خود آمد انگار همه چیز از حرکت ایستاد هوا دیگر سرد نبود احساس کرد همه جا عطر اوست بویش خیلی قبل از خودش می آمد اما این مسخره بود مگر شامه اش چه قدر  قوی بود توی دلش خندید همیشه شوخ بود و سعی می کرد همه را بخنداند اما چرا نمی توانست خودش را بخنداند

نبضش بالای 120 تا می زد حتی در پرده گوشش هم می توانست ضربان را بشمارد کاش می توانست لااقل یک پک به سیگار بزند اما نه عیب بود

دختر با دوستانش می آمد از چیزی بحث می کردند و می خندیدند سرش را که چرخاند پسر را دید خنده از صورتش محو شد بی اختیار ایستاد پسر خجالت کشید سرش را پایین انداخت دوستان دختر متوجه بهت او شدند مسیر نگاه دختر را که دنبال کردند همه چیز را تا ته فهمیدند همه چیز معلوم بود احتیاج به توضیح نداشت پس از دختر جدا شدند با طعنه خداحافظی کردند و زیر چشمی پسر را نشان دادند انگار که خود دختر متوجه جریان نبود اصلاً خواب بود خشکش زده بود با زهرخندی جواب خداحافظی آنها را داد ایکاش دوستانش نمی رفتند چطوری می توانست این فاصله 50 قدمی را به تنهائی طی کند آیا پاهایش یارای این کار را داشت؛ دوستانش بیشتر از او کیف می کردند خیلی خیلی بیشتر حتی پسر این را از صدای خنده و هیاهویشان فهمید و این فرصت خوبی بود تا خودش را جمع و جور کند سرش را بالا کرد و درست به چشمان دختر خیره شد دختر به خودش آمد اولین قدم را که برداشت صدای فرود آمدنش روی زمین همه یخهایی که حتی تا درون مغز استخوان پسر بسته شده بود را آب کرد آب دهانش را قورت داد سعی کرد جلو برود باید اول او سلام می کرد