دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

نقد و بررسی فیلم " سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری " 2017 ( Three Billboards Outside Ebbing, Missouri)


" سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری "

 ( Three Billboards Outside Ebbing, Missouri)



 

 

*توجه* :خواندن این مطالب قبل از دیدن فیلم به هیچ عنوان پیشنهاد نمیشود .

 

فیلم «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری»  به نویسندگی، تهیه کنندگی و کارگردانی مارتین مک‌دونا است.

با اینکه مک دونا نمایشنامه نویس قهاری است اما در حقیقت این فیلم سومین تجربه فیلمسازی بلند اوست.البته با دیدن فیلمهای قبلی او میتوان فهمید که این کار برای او پیچیدیگی های خاص خودش را داشته زیرا از یک ژانر گانگستری مدرن  در بروژ (2008 in Bruges ) 

به یک کمدی سیاه  هفت روانی ) Seven Psychopaths  2012  (

و سپس به یک درام  اجتماعی روی آورده که تا اینجای کار هم موفق به نظر میرسد.

کار با اکیپی مجرب و کارآزموده از هر جهت نقطه قوت این فیلم است چیزی که کاملا به چشم میآید این است که حداقل سه  نامزدی اسکار برای بهترین  فیلم و بهترین هنرپیشه زن فیلم و بهترین هنرپیشه مکمل مرد را در اندوخته خود دارد و چه بسا بعید نیست که با بازی تحسین برانگیز فرانسیس مک‌دورمند هیات داوران ناگزیر از اهدای جایزه اسکار به این هنرپیشه میانسال زن بشوند.

با این تفسیر راه برای او و این نوع از طرز تفکرش باز خواهد بود و امیدواریم در آینده فیلمهای بهتر و پربارتری از او را شاهد باشیم در کل مارتین مک دونا اسمی است که باید منبعد در خاطر فیلسازان و دوستاران فیلم باقی بماند.

فیلم با صدایی اسمانی و فرشته وار به دیدار بیینده میآید و او را با بیلبوردهایی که نمادی از دنیای داغان و دگرگون و بلامصرف و از مد افتاده کاپیتالسم است آشنا میکند . و ناگاه فکری به ذهن میلدرد هنرپیشه اصلی زن فیلم میرسد که نقطه عطف این فیلم است.

کمک به سوسکی که به روی پشت افتاده ، نظام اداری و رسیدگی پلیس شهر را به تمسخر میگیرد که به کمک و تلنگر مادری داغ دیده نیازمند است تا به خودش بیاید و کاری بکند. و این چیزی نیست جز نصب سه بیلبورد در جاده ای فرعی به مدت یکسال که از سال 1986 که تبلیغ پوشک بچه بر روی آن نصب شده بوده کسی چیزی بر روی آن تبلیغ نکرده .کاری که به نظر مدیر تبلیغاتی این شهر کوچک بیهوده است چون یا باید کسی احمق باشد یا گم شده که از ان جاده عبور کند.

سه بیلبورد با عبارات ساده اما تاثیر گذار 1- چرا فرمانده ویلابی؟  2- و هنوز هیچکسی رو دستگیر نکردی؟

3- در حین مردن بهش تجاوز شد.

نصب این بیلبوردها علاوه بر کلانتر شهر پسر خود میلدرد را نیز ناراحت میکند اما او کسی است که به تنهایی قرار است جلوی این نظام بایستد.

مدیر دفتر تبلیغاتی با وجود حرکات غیر عادی شخصیت متزلزلی و غیر عادی  و ترسو را به نمایش میگذارد اما اونیز میخواهد در مقابل این پلیسهای بدرد نخور به هر طریقی عرضه اندام کند.

ماجرا از این قرار  است که دختر میلدرد مورد تجاوز قرار گرفته  و کشته و سوزانده شده است و پلیس هیچ عکس العملی در این خصوص نداشته است.

رییس پلیسی که سرطان لوزالمعده دارد و کمتر از یک ماه برای زندگی فرصت دارد اما بیلبوردهای نصب شده انگشت اتهام را دقیقا به سوی او نشانه گرفته واین معضل او و همکارانش را واقعا کلافه کرده تا جایی که برای برداشتن بیلبوردها دست به دامان میلدرد میشود اما نتیجه ای نمیگیرد.

نقاط قوت فیلم

سکانس صحبتهای میلدرد و ویلابی همانند مباحثه او با کشیش محلی و دندانپزشک و همسر قبلیش از بهترین صحنه های فیلم است. صحنه هایی که همیشه غالب اکثر انها میلدرد بود.

بررسی پرونده قتل در زیر بیلبورد چرا فرمانده ویلابی؟

صحنه های کمیک در اوج خشونت رفتاری بقدری جذاب از کار درآمده که ناخودآگاه ببیننده را میخنداند.

حتی مکالمه کلانتر با معاونش و رابطه کاری و اخلاقی انها نیز خیلی جالب است. چیزی که خارج از قالب خشک قانونی رییس و مرئوسی است.

زندگی خود کلانتر که بخش جدایی ناپذیر فیلم هست نیز به نوبه خود شگفت انگیز است از رفتار وکارش با همکاران  تا  سکانس خداحافظی او با همسر وفرزندانش و نحوه رویارویی او با مرگ، که واقعا تاثیر گذار است و بهتر ازهمه نامه های اوست بدون او با صدایش و در پس زمینه صحنه هایی که بیننده را در مابین احساس خندین و گریستن و تبسم و غم یا تفکر گیر می اندازد.

بازی کلانتر و معاونش به حدی خوب است که هر دو نامزد نقش مکمل مرد شده و حتی سم راکول برنده ان نیز شده است.

تقابل ویلبی و دیکسون در بیمارستان هم جزئی از بهترینهای فیلم است.

رفتار معاون کلانتر و شخصیت او خیلی خوب از کار درامده حتی راه رفتن و تکلمش نیز شایسته جایزه است.ویا نحوه بالا بردن دستش در لحظه رسیدن کمک بعد از اتش سوزی .

 

نکاتی که باید بیشتر به آن توجه میشد:

فیلم بر روی اساس قتل دختر میلدرد بنا شده است در حالیکه جریان فیلم مدام در حال تغییر مسیر  داستان است و انگار روایتی چند اپیزودی با هم تلفیق شده و این فیلم را بوجود آورده اند که انتهای هر شاخه به تنه درخت میلدرد وصل میشود و او باید به تنهای بار این داستان را بدوش بکشد. ایا میلدرد واقعی تحمل این همه فشار روحی رادارد؟؟؟

بعضی از شخصیتهای  فیلم انچنان که باید و شاید تکمیل نشده اند و یا حتما بازی مناسبی از آنها گرفته نشده است.

تاریکی زندگی میلدرد بر کل فیلم اثر گذاشته.

مادر دیکسون و پسر میلدرد هم میتوانستند بهتر از اینها ظاهر شوند.

 

کلام آخر

درک مادر ی که دخترش را از دست داده و حاضر است برای یافتن ان هر کاری از دستش بر میاید انجام دهد زیاد سخت نیست اما واکنش دیگران مخصوصا پلیس به این موضوع نیز شگفت انگیز است

روایت روان وشیوای داستان که جزء لاینفک این فیلم است واقعا تحسین برانگیز است .در این فیلم خبری از زندگی هالیوودی نیست ، شما در فیلم نه خشونت لس آنجلسی آمریکا را میبینید و نه زندگی لوکس و لاکچری نیویورکی و نه فساد سیاسی و اقتصادی و نه هیچ چیز دیگری ... تنها چیزی که میتوان بوضوح دید جامعه واقعی و رفتارهای اجتماعی  انسانهایی که در بطن آمریکا زندگی میکنند.

فیلم به حدی خوش ساخت است که نه تنها روابط اجتماعی را به راحتی تحلیل میکند بلکه گویی حتی نحوه درگیری لفظی را هم به بیننده آموزش میدهد.چیزی که شاید بسیاری از آدمها آنرا بلد نیستند. فیلم زندگی و مرگ را بیان میکند که در کنار هم هستند اما باید یاد گرفت که چه زمانی باید صحنه را ترک کرد و چگونه ترک کردن ان مهمتر از بودن در ان است.

در کل باید منتظر درو کردن جوایز بین المللی توسط عوامل و سازنده و خود فیلم در آینده نزدیک باشیم.

چیز زیادی برای سخن گفتن در مورد این فیلم وجود ندارد  فقط میتوان گفت: «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» فیلمی که باید دیده شود .

لینک تماشای فیل در صورت لزوم: http://www.namasha.com/v/Q8ybV1lf


دیدن این فیلم خوش ساخت با داستان زیبا را به همه دوست داران فیلم توصیه میکنم و امیدوارم از دیدن این فیلم لذت ببرید.منتظر نظرات و دیدگاههای شما عزیزان هستم.

 

 


نقد و بررسی فیلم مادر! 2017 (! mother )





*توجه* :خواندن این مطالب قبل از دیدن فیلم به هیچ عنوان پیشنهاد نمیشود .




فیلم مادر ، محصول سال 2017  پارامونت پیکچرز  به نویسندگی و کارگردانی دارن آرنوفسکی است .از جمله بازیگران این فیلم می‌توان به جنیفر لارنس، خاویر باردم، اد هریس و میشل فایفر اشاره کرد.

با تماشای فیلم مادر دارن آرنوفسکی میتوان فهمید که او بعد از ساخت فیلمهایی همچون نوح پیامبر و عددپی و قوی سیاه یک گام بسیار بلند در جهت پیشرفت برداشته و به نوعی خود را پشت سر گذاشته است.

بازی سازی و بازی گردانی فیلم نیازمند القای حس بسیار قوی به بیننده میباشد که او به یاری دو هنرپیشه قوی " لارنس و باردم " که شانس همکاری با انها را داشته ، از عهده این کار به خوبی برامده است.


- چرا باید این فیلم را ببینیم؟؟؟

فیلم ظاهرا  راوی زندگی یک زوج است . زوجی که بخش زنانه آن مدام در حال تلاش برای بازسازی و ترمیم و بنا کردن است و وسواس خاصی نسبت به این موضوع دارد که این موضوع  کارش را دوچندان سخت میکند و در پاسخ به سوال بیننده که از سوی مرد داستان مطرح میشود که "لازمه همه این کارها را بکنی؟؟؟ متواضعانه جواب میدهد "دوست داشتم... تو هم زیاد کار میکنی " در صورتی که اصلا این طور نیست و او اصلا کار بخصوصی انجام نمیدهد.


مرد داستان شاعر و نویسنده ای تمام شده است که چیزی برای نوشتن ندارد. اما وسواس نوشتن نه تنها  اورا رها نمیکند بلکه شدیدا آزرده کرده است ، به نحوی که کل زندگی اورا تحت الشعاع قرار داده است و حتی برای نفس کشیدن مجبور است در ورودی خانه را باز کند . زن این موضوع را میداند و درک میکند و البته سعی دارد تا همسر خود را که دیوانه وار عاشق اوست را به هر طریقی آرام کند.


تا اینکه غریبه ای شب هنگام سرزده به منزل انها می آید...


در نظر اول همه چیز طبیعی است .اما بازی واقعا زیبای "اد هریس " در این سکانس و حرفهای ضد و نقیضی که در سکانسهای بعدی رد و بدل میشود همه فیلم را به نوعی لو میدهد.برخورد این جراح اتوپد با شخصیت جوان زن داستان به گونه ای است که  اورا از قبل میشناسد و رفتارش طوریست که انگار آن زن  در واقع کسی نیست که باید آنجا باشد و او انتظارش را ندارد.

شاید شما هم درست حدس زده باشید که نویسنده در یک دنیای فانتزی، شخصیتهای اثر جدیدش را به صورت خود خوانده به منزل رویاییش (ذهن خود ) دعوت میکند تا شاید به واسطه معاشرت با آنها نیروی نویسندگی از دست رفته اش را بازیابد و دقیقا به یک نفر بسنده نمیکند و بیشتر میخواهد چون فکر میکند این موثر خواهد بود ،پس خانواده آن جراح را  نیز وارد ماجرا میکند. در حقیقت خانه ذهن این شاعر تمام شده است و ما در دنیای او در حال تماشای فیلم هستیم.و شاید خود این زن هم به نوعی شخصیتی در این دنیایی فانتزی است.


اما این دقیقا مغایر با چیزی است که زن می اندیشد چون او فکر میکند که در دنیایی واقعی است  که خودش همه چیز آنرا مطابق میلش ساخته و آماده میکند تا در آن به نحوی که دوست دارد یک زندگی عادی را ادامه دهد.

هر چند که این کار غیر عقلانی مرد نیز جواب نمیدهد و قلم نویسنده به کار نمی افتد تا زمانی که خبر غیر منتظره بارداری زن، ناگهان چشمه کلمات مرد را پر آب میکند و باعث میشود این احساسات مانند قطرات اشک از چشمان زن سرازیر گردند و داستان ویا شعری زیبا در کوتاه ترین زمان و با شگفتی مثال زدنی به وجود بیآید . که همه ان چیزی جز یک صفحه بیشتر نیست که حتی معلوم نیست که چیست . اما تمام نشده چاپ شده است و ناشر و طرفدار دارد که صد البته  چیزی جز فلاکت برای زندگی زن به دنبال نخواهد داشت...

 

 

- نکات قابل تامل فیلم چیست؟

 کادرها ی منظم که هنرپیشه همیشه در وسط انهاست از نقاط قوت بصری فیلم است.کلوزآپ ها هم بر خلاف انتظار خسته کننده نیستند و در عین سکوت با بیننده حرف میزنند.

زمان در کل فیلم مفهومی غیر قابل درک با زندگی عادی دارد. اگر دنبال جوابهای منطقی در دنیای منطقی هستید بهتر است اصلا به این فیلم نگاه نکنید.

معلوم نیست با دیدن فیلم باید بترسیم به فکر فرو برویم یا به دنبال مقصود خاصی باشیم که شاید این تصمیم گیری به عهده خود بیننده گذاشته شده باشد.

دنیای واقعی و آرمانی زن و خیالی و فانتزی مرد نویسنده به طرز عجیبی با هم عجین شده اند که بیننده را در تشخیص هر کدام واقعا سردرگم و دچار بحران میکند.

دنیای پر از آشوب و آنارشی و تلاطم زندگی و ذهن یک نویسنده در این فیلم به خوبی نمایش داده شده است. افکار پریشانی که در قالب شخصیتهای مختلف و متفاوت به زندگی که در ذهن او درجریان است حمله ور میشوند و هر کدام در تلاشند تا به نوعی این ذهن مشوش را تخریب کرده و از بین ببرند.  و تلاش زن در پایدار نگه داشتن این دنیای فانتزی بیهوده است.

همانطور که قبلا هم اشاره شد ارنوفسکی در گامی به جلو از استعاره های قوی در فیلم استفاده کرده که واقعا جای تعمل و تفکر دارند.

از انسانیتی که به مثابه جنینی درون زن شکل میگیرد و همراه با وقایع فیلم و تاثیر مخرب زندگی با مرد ازبین رفته و کلا می میرد و مانند ققنوس از خاکستر خود برمیخیزد تا اینبار در ردای یک سنگ کیمیا عمل کند و زندگی بخشد.

یا غده چرکین و خون آلود کف اطاق که به هر عنوان ترمیم نمیشود تا نه تنها اشاره ای به مرضی غیر قابل درمان در ذهن بیمار نویسنده باشد بلکه راهنمای زن برای یافتن نقطه ضعف این خانه روی آب( اطاقی اسرار انگیز ) که در زمان مناسب به داد او برسد.

گشت و گذار های طولانی و بی وقفه به همراه دوربین در لابلای اطاقهایی که انتظار میرود چیزی برای یافتن و گفتن درون انهاست دریغ از اینکه مانند ذهن خالی و مندرس نویسنده پوچ و بی معنی است تا جایییی که حتی خود او در اطاق کارش را تخته میکند.

آلوده بودن دستهای نویسنده در اغلب سکانسها که نمادی از پلیدی درونی او را نمایش میدهد و حتی در صحنه ای که این الودگی را بر پیشانی فرد دیگری میکشد باعث ظهور مذهبی نوبنیاد هم میشود و و و ...

 

از این دست استعاره ها دراین فیلم کم نیست و با هر بار دیدن فیلم درک بیشتری از مطلب را به بیننده القا میکند.


- مواردی که در فیلم باید بیشتر مورد توجه قرار میگرفت:

 

با دیدن کل فیلم و با کمی تامل در بطن فیلم  برای بیننده فیلم ، زندگی سبک سلبریتی های دنیای غرب تداعی میشود. فیلمی که بصورت کاملا اگزجره زندگی هالیوودی را بیان میکند .

زندگی که در آن انجام هر چیزی  برای در سر تیتر خبر بودن،  مباح است و از دست دادن عشق و زندگی و احساس و انسانیت جزیی لاینفک از این زندگی است ، تا حدی که حتی به خود اجازه میدهند تا فرزندان خود را فدای این شهرت کاذب کنند و از این کار هیچ ابایی ندارند. چون آنها عصایی جادوی دارند که قادر است همه چیز را به شرایط اولیه برگرداند. اگر به یاد داشته باشید فیلم با نمایش قدرت جادوی کریستالی شروع میشود که به همه چیز همچون دم مسیحا جان میبخشد.


به گفته مرد در سکانس آخر این کریستال همان عشق است .اما نه عشقی که به گفته زن دیگر چیزی برای دادن به او ندارد بلکه عشقی که از روی هوی وهوس است و به دست آوردن آن تنها دلیلش بازگشتن به سر تیتر اخبار است...


سبک زندگی که داشتن حریم خصوصی در آن بی معنی است. زندگی که در آن  بی وقفه اکشن در جریان است و باید برای ماندن در تمپوی آن انرژی مضاعف و دو چندانی داشت .چیزی که بعضی از این افراد مانند مذهب آنرا میپرستند و حاضرند برای بودن در آن هر کاری بکنند حتی جنایت...


زندگی که تنها فرد سالم ماجرا را نیز به مرز جنون میکشد و در نهایت قربانی میکند . با اینکه مرد در ظاهر نمیتواند زنش را رها کند و سعی دارد تا  او را از این مخمصه بیرون بیاورد اما به هیچ وجه هم حاضر نیست از این زندگی جادویی دست بکشد .و نهایتا این زن است که بر خلاف میل باطنیش تمام این زندگی را نابود میکند تا از این کابوس رها شود.


میتوان مانند آن زن جزیی از این زندگی بود اما نمیتوان تا به آخر از جادوی آن بهره برد زیرا کسی باید تاوان این زندگی پر زرق و برق را بدهد و چه کسی بهتر از فردی که نمیتواند بهای این سبک زندگی را پرداخت کند و البته برای کسانی که قصد در نزدیک بودن به این نوع زندگی را دارند مهم هم نیست که چه کسی فدا میشود بلکه مطابق با اصول این سیستم ، هر کسی که میخواهد مانع این جریان سیال بشود باید از بین برود...


امیدوارم از دیدن این فیلم لذت ببرید و به دوستانی که به فیلم علاقه دارند پیشنهاد نمایید.

 

با تشکر ویژه از دوست عزیز جناب آقای مهندس  رامین پیدا که دیدن این فیلم رو به بنده پیشنهاد دادند.



تولد سه سالگی

با عرض ادب و احترام

این اولین روز سه سالگی وبلاگمون هستش.

در حقیقت این شما ها بودین که منو به آینده و نوشتن و پیشرفت و ادامه مسیر امیدوار کردین .

در این دو سال تمام  بالغ بر 2700 بازدید از این وبلاگ انجام شده که هر کدومشون به نوعی منو دلگرم و شاد کرده.

از تک تک شما عزیزان که منو در این راه ، همراهی کردین ممنون و متشکرم.


نقد و بررسی فیلم تیک آف ( Take off )


تیک آف  باکارگردانی  احسان عبدی‌پور (زاده ۱۸ آبان ۱۳۵۹ - بوشهر) و بازی مصطفی زمانی ، پگاه آهنگرانی ، رضا یزدانی ، سوگل قلاتیان و حمزه مقدم

ماجرای چند دوست و رابطه انها را روایت میکند که بعد از چند سال دوست دیگر  آنها از راه میرسد و با شرط بندی هایی که در ابتدا شوخی به نظر میرسد ، مسیر زندگی همه انها دستخوش تغییر می گردد.

(ابن بار داستان فیلم را لو نخواهم داد...)


- چرا باید این فیلم را ببینیم؟؟؟


از یک فیلم  خوب چه میخواهیم ؟

هیجان انگیز باشد؟؟؟ بتواند بیینده را بخنداند؟؟؟ در لحظه مناسب بتواند شما را میخکوب کند؟؟؟ به فکر  فرو ببرد یا  حتی بگریاند ؟؟؟

تیک آف فیلمی است که برای آشتی با سینمای ایران کاملا مناسب است.سینمایی که خواهر برای در آغوش گرفتن برادرش عاجز است و هنوز برای بیان احساسات بازیگرانش چالشهایی فرازمینی را تجربه میکند. هرچن که اثار بوجود امده در این شرایط خلاقیتهای خاص خودشان را میطلبد.

نقطه قوت فیلم لحجه شیرین و خوشایند بوشهری است که ناخوداگاه شما را جذب فیلم میکند. حاضر جوابی ها و تیکه انداختن ها با این لحجه  در میان دیالوگ ها حتما لبخند را به لبهای شما میهمان خواهد کرد.آشنا کردن نامحسوس فیلم با زندگی و فرهنگ جنوبی که هر از گاهی به گوشه های فیلم سرک میکشد هم خالی از لطف نیست.

داستان بکر فیلم هم که پر از فراز و نشیب است میتواند شما را ظرف چند دقیقه از این رو به ان رو کرده و شما را در مخمصه احساس گرفتار کند.

نماهنگ زیبا و صدای دلنشین رضا یزدانی و نوای مسحور کننده نی انبان که بیننده برای دقایقی از حال و هوای فیلم بیرون میبرد.



- نکات قابل تامل فیلم چیست؟


اولین چیزی که با شما همراه میشود و تا انتهای فیلم شما را با خود خواهد برد روایت اول شخص و صدای گرم و بغض کرده مصطفی زمانی است که از نقاط قوت فیلم است گرچه گاهی لهجه بوشهری فراموشش میشود اما ماجرا انقدر پیچیده است که قطعا اهمیتی نخواهد داشت.

دومین چیزی که شاید شما هم مانند من از خودتان بپرسید این است : رضا یزدانی مابین این بلبشو چه میکند؟؟؟هرچند که با بازی معقول خودش به این نتیجه خواهید رسید که از پس ازمونی سخت، سربلند بیرون آمده است.

سومین مورد قابل تاملاین فیلم بازی بازیگران به همراه نابازیگران و هارمونی بدست امده و تکمیل نقشها توسط یکدیگر است

البته سکانسهای فو ق العاده ای هم داریم که  به عنوان مثال دیدار و هم دردی  دایی نبی با فائز  است و دیالوگهای محشری مانند :

"همه چی از اون سیب اولی شروع شد. خدا گفت: آدم نخور خرابن ... ادم گفت: باشه . تو درست میگی ها ولی مو باید امتحان کنم " ادمیزاد تو 4 سالگی همه چی و میفهمه بقیه عمر به این میگذره که ...مو میخوم  امتحان کنم  ..." 

و یا "رفتم کنسرت متالیکا تا سه شب نخوابید م  باقی عمرم دیگه  متالیکا گوش ندادم... فائز سیر تو چشام کن( نگاه کن)   امتحان کردم و دیگه گوش ندادم"

یا سکانس  حرف زدن اتنا با  شیرو

"تا کی میخوای  دریا بمونی

تا وقتی که ابشش در بیارم برم لای مرجانا یه عروس دریایی بگیرم"

و یا در سکانس خدا حافظی شیرو  وقتی فائز  ازاو میپرسد  که اگر ماشین زمان داشت به گذشته میرفت یا آینده پاسخش زیباست که میشکستمش تا در زمان حال و با شما باشم"

و در کل  انقدر حرفهایی در حد  متوسط به بالا و زیبایی داردکه میشود ساعتها راجع به ان نوشت...




- مواردی که در فیلم باید بیشتر مورد توجه قرار میگرفت:


اولین مورد چالش لهجه بوشهری است که مانند تیغ دو لبه عمل کرده است.همانطور که اجرای بینقصش توسط بازیگران  بومی  میتواند فیلم را بالا بکشد همانطور هم  فراموشی ان توسط بازیگران تهرانی به نقطه ضعفی برای فیلم بدل شده است . هر چند که مطمعنا عبدی پور  به خاطر بومی بودن تلاش خود را در این زمینه داشته ولی کاملا مشخص است که گاهی رشته کار ازدستش در رفته...


دومین مورد عدم انطباق کارگردانی فیلم ، بر روی یک خط مستقیم است. "کارگردانی" آنقدر فراز و فرود دارد که گاهی نابازیگران در ایفای نقش از بازیگران به نام فیلم ، پیشی میگیرند. گرچه بسیار بعید به نظر میرسد که این امر به صورت تعمدی صورت گرفته باشد...


سومین مورد جمع و جور کردن داستان باسرعت نور است .دلیل ان هرچه که هست از کمبود بودجه فیلم تا سانسور وزارت فرهنگ و ارشاد و ... باعث شده که کیفیت دیداری و مفهومی فیلم شدیدا افت پیدا کند و  بیننده را دچار سردرگمی کرده و از اوج هیجان بازیهای بچگانه که تبعات سنگینی برای همه انها دارد ، بیرون اورده و گهگاه حوصله سر بر بشود.  به عنوان مثال دلیل وجود ان نماهنگ وسط فیلم چیست؟چرا برای صحنه های نماهنگ توضیحی قبل یا بعد ان داده نمیشود و و و ...


نکته بعدی حضور کم رنگ شخصیت برادر فائز بود که در موافقت با دیالوگ فائز که میگفت "بهتر بود در میان این همه گرفتار او نبود " باید گفت که کاملا حق با اوست  شخصیت دامون باز معلوم نیست قربانی زمان فیلم شده یا بودجه اش .در هر حال بارگرانی است که بر گردن فیلم و عبدی پور تا به اخر امده ولی بهره چندانی نداشت و به نوعی شاید اگر نبود بهتر بود.


دعوا ها همانطور که الکی الکی شکل میگیرند همانطور هم بی مورد پایان میپذیرند.



در کل  خارج از مسائل حرفه ای فیلمخوبی را  مشاهده خواهید کرد که شاید آنرا به سایر دوستانتان نیز توصیه کنید...



مجموعه داستان هرج و مرج - داستان جدید " آدم برفی بهاری "

 

آدم برفی بهاری

 

آن سال بر خلاف گذشته های دور زمستون سختی نبود، برای همین آدمهایی که منتظررسیدن بهار بودن  با بارش برفی ناگهانی یکه خوردن . اون با آخرین برفی که از آسمون می بارید به دنیا اومد و با آخرین تکه هویجی که از ته مونده های یخچال بود و بجای دماغ براش استفاده شد ، تکمیل شد.

تقریبا با هر چیزی که اضافه بود ساخته شده بود .دندونهایی از جنس سنگ ریزه های داخل باغچه،چشمهایی از باقیمانده ذغالهای نیم سوخته داخل منقل،دگمه های که از پالتوهای مندرس جا مونده بودن و کلاه پشمی دوران مدرسه که در اثر همنشینی با بیدهای کمد لباس ،هر طرفش سوراخ بود. دستکش و شالگردنی که حال و روز بهتری از کلاه نداشتن و چنگی به دل نمی زدن هم جزیی از تزئیناتش بودن.وعصای خانم جون که بعد فوتش به درد خاصی غیر از آویزون کردن به دست یه آدم برفی نچندان زیبا نمیخورد.

 تعجبی نداشت اگه هیچ  شباهتی بین آدم برفی بی ریخت ولی بانمک  و مرد جوان چشم و ابرو مشکی خوشتیپی که خالقش بود پیدا نمیکردی.

اما ادم برفی انقدر از تولدش هیجان زده و سرمست زندگی کردن بود که نه تنها سپاسگذار به وجود آمدنش نبود؛ بلکه متوجه حضور خالقش هم  نبود.

از همون لحظه تولد که چشمش به گل رنگارنگ و تازه کاشته شده باغچه روبرو افتاد دیگه نمیتونست از اون دل بکنه و یا حتی جای دیگه ای رو نگاه بکنه .

قلب پارچه ایش که ازجنس پلیور پشمی زنانه خانمی که حالا از پنجره بالکن طبقه 4 ساختمان به حیاط و اثر باشکوه همسرش با لبخند نگاه میکرد ،تهیه شده بود، چنان میتپید، که میخواست از جاش در بیاد . حتی چند بار بر اثر ضربان قلب بالا ، روی زمین افتاد و مرد جوان مجبور شد تا اونو دوباره سر جاش محکم کنه.  

اما گل توی باغچه چندان حال و روزی خوبی نداشت.سرمای وجود آدم برفی داشت اونو میکشت و گل رنگارنگ هیچ احساسی نسبت به گرمای عشق آدم برفی تازه به دنیا آمده نداشت و فقط دلش میخواست تا آخر تابستون سال آینده زنده بمونه .

اونشب گل تنهای باغچه با چنگ و دندان تلاش کرد تا زنده بمونه .تمام شب آدم برفی به گل زیبا و لرزان باغچه که بازیچه دست نا ملایم باد شده بود ، نگاه میکرد . تشنگی و سرما داشت گل رو از پا در می آورد. آدم برفی با خودش فکر میکرد که ای کاش پا داشت و دلش میخواست تا خودش رو هر جور شده به آن طرف حیاط میرساند و گل رو از نزدیک در آغوش میکشید تا دیگه سردش نباشه. پس تا خود صبح به این فکر میکرد تا چطور میتونه خودش رو به گل توی باغچه برسونه

صبح شده بود و آفتاب بهاری داشت از پشت کوهها بیرون میامد .هوای مطبوع بهاری باعث شده بود تا گنجشکها هم از لونه هاشون بیرون بیان و مشغول عشق بازی بشن.

نزدیک ظهر که مرد جوان به خانه برگشت ، روی سنگهای تزیینی حیاط ، چند سنگ ریزه و یک هویج پلاسیده پیدا کرد که در کنار آنها رگه هایی از آب سیاه رنگی به چشم میخورد  که از امتداد ذغال های جامانده در روی زمین جاری بود واز کنار کلاه و شال گردن و عصای افتاده روی سکو و قلب پشمی قرمز رنگی که هنوز خیس آب بود ، می گذشت و تا خود باغچه روبرو ادامه داشت.

مرد جوان بی اهمیت به باقی چیزها خم شد و عصای قدیمی را برداشت و با دست پاکش کرد و موقع رفتن با بغل پا کلاه و شالگردن خیس را به سمت سکو هل داد و از روی قلب قرمز پشمی عبور کرد و به داخل ساختمان وارد شد.

اما هیچ کس ندانست که  آدم برفی یک روز زنده ماند تا گل زیبای باغچه آخر تابستان آینده را ببیند.

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : ماهی قرمز شب عید # قسمت آخر #


قسمت اخر


 حالم بد شد نمی تونستم نفس بکشم پسرک داشت لباش رو تکون تکون می داد اما تصویر بود ولی صدای  وز وز توی مغزم نمی ذاشت چیزی بشنوم. اما یواش یواش صداها برگشتن یه دگمه پیرهنم رو باز کردم تا بهتر بتونم نفس بکشم پسر با غیض تو چشمام نگاه می کرد .

گفتم : چیه؟

گفت: ماهی می خوای یا نه؟؟؟

 جوری ازم پرسید که اگه نمی خواستم هم مجبور بودم ازش بخرم. از جسارت لحن حرف زدنش شکه شده بودم. یه دونه خریدم. 

گفتم : بزارش تو پلاستیک .

 خودش بلد بود چی کار کنه.  شاید واسه همین سرش رو به معنی استغفرالله به چپ و راست تکون داد.همه کاراش رو که کرد از یه طرف پلاستیک و داد دستم که الان مثلث شکل بود جالب بود تا کمی قبل پلاستیک مستطیل شکل بود.

گفت: اینجوری بگیر، بیشتر از نیم ساعت هم خواستی بیرون باشی در پلاستیک و باز کن هوا بخوره قابل شمارو هم نداره 500 تومن . جالب بود مگه ماهی آب شش نداشت یا پسره واسم کلاس گذاشته بود یا سرکاری بود حالا هرچی... .

 پولش رو دادم توی چشماش نگاه کردم  می خواستم قیافش یادم بمونه واسه چی نمی دونم یه کمی اونطرفتر سوار تاکسی شدم شهرداری یه استخر داشت 20 دقیقه یا یکم بیشتر با اونجا فاصله نداشت.

رسیدم قبلا اونجا از این ماهی ها دیده بودم پلاستیک رو بالا آورد تا ببینمش حالش خوب بود خواست با انگشت بزنم به پلاستیک یادم افتاد جائی خونده بودم که ضربه های که با انگشت به تنگ ماهی می زنیم باعث کر شدن ماهی می شه منصرف شدم.

لب استخر واستادم کیسه رو باز کردم و توی استخر خالی کردم

شاید 10 روز زنده می موند شاید یه سال تازه اگه شانس می آورد و پرنده ای چیزی شکارش نمی کرد اما شانس اینکه توی یه دنیای بزرگتر زندگی کنه رو بهش دادم.

وقتی رسیدم خونه ازم سراغ ماهی رو گرفت. بهش گفتم نخریدم و نمی خرم با هم دعوا کردیم سر این موضوع که یمن داره و از این حرفها شاید واسه همین بود که پیشم نخوابید و تو خواب اخم کرده بود اما من قطعاً واسه این دعوای کوچیک اینجا نبودم.

هروقت دعوا می کردیم اگه می تونستم بخوابم تو خواب سوژه های جدید واسه نوشته هام پیدا می کردم از خواب که پا می شدم باید زود می نوشتم وگرنه سوژه ها در می رفتن...

پس واسه نوشتن 2 چیز الزامی بود : 1-دعوا  2-دفترچه یادداشت پای تخت خواب

فردا چی؟ فردا هیچ کدوم دیگه به درد نمی خوردن سوژه ها تا آخر دنیا دربه در می شدن. دفترچه یادداشتم می شد کاغذ نقاشی بچه های مهمون ها تو مراسم ختم عصر پنجشنبه ها. لرزیدم چندوقت بود اینجا بودم نمی دونم ساعت نداشتم اما صدای اذان بلند شده بود تا چند وقت دیگه خورشیدم در می اومد.

قطعاً منتظر منجی نبودم حداقل اینبار. شاید اگه خورشید در می اومد همه چی تموم می شد گرمم می شد عوض می شدم مثل کرمی که از پیله اش در بیاد.  واقعیت زندگی من چیه؟ حقیقت زندگی چیه؟ همه عمرم تلاش کردم فرق بین حقیقت و واقعیت را بفهمم و نشون بدم

یه بار جائی خوندم که یه نفر تو خواب دیده بود که مثل پروانه از پیله اش در آمده و شروع کرده به پرواز بعد با خودش فکر کرده بود که آیا اون یه آدمه که تو خواب می بینه پروانه شده یا یه پروانه است که توی پیله اش خوابیده و فکر می کنه آدمه و زندگی می کنه.

واقعیت این بود که اون زندگی می کرد ولی حقیقت زندگی رو پیدا نکرده بود پروانه بود یا آدم؟! نکنه ما فقط چیزهائی که می خوایم یا ازش می ترسیم رو می بینیم و زندگی می کنیم اما حقیقت زندگی ما چیزهای دیگه ای است اگه ما زندگی رو خودمون می سازیم پس چرا تلخی ها رو می سازیم؟ یا بقیه برامون تلخی ها رو می سازن؟ چون شیرینی های زندگی محدودند؟!

خوب چرا تلاش نمی کنیم شیرینی های نامحدود بسازیم بجای اینکه واسه بقیه تلخی زندگی بسازیم در هر حال نباید سخت تر از اولی باشه

خورشید تماماً در نیومده اما اشعه های پرتلاشش دارن توی جون سیاهی شب جلو می رن ، انگار دارن شب  فتح میکنن.

احساس کردم کسی پیشمه و نگاهش روی هیکلم سنگینی میکنه عرق سردی رو که داشت از پس گردنم پائین می رفت و کل وجودم رو می لرزونه لحظه به لحظه و جا به جای بدنم تعقیب می کردم.

پس اینجوری می شه اسمش هرچی می خواد باشه نتیجه اش فرقی نمی کنه.

نمی تونستم گردنم رو بچرخونم و بهش نگاه کنم نفسم تو سینه حبس شده بود داشتم خفه می شدم با صدای یخ زده که از ته گلوی خشکم بیرون اومد گفتم: می شه تمومش کنی

گفت: چی رو تموم کنم؟ سر صبحی اینجا رو چی کار می کنی؟ چرا رفتی رو لبه تراس؟!

صدائی که شنیدم آشنا بود یا اینطور تصور می کردم گردنم رو به زحمت برگردوندم صدای رگهای خشک گردنم مثل خرد شون استخوانهائی که سگ می جوه توی گوشم پیچید.

از چیزی که می دیدم خشکم زده بود

خودم نگاهش کرده بودم دیدم خوابیده ( با اخم ) اینجا چیکار می کرد؟ ذهنم خیلی مشغول تر از این بود که بفهمم اون 5 ساعت پیش بود حتماً چیزی بیدارش کرده نکنه بلند بلند فکر کردم؟

-        گفتم اینجا چی کار می کنی

باید جواب می دادم اما هول شده بودم باید برای خودم زمان می خریدم تا بهونه مناسبی پیدا می کردم گفتم: هان؟!

همه چیزهایی که گفته بود تند و سریع از اول پرسید حتی نتونستم پلک بزنم بالاخره این جنس قابلیتهای خاصی داره فقط فرصت کردم تصمیم بگیرم همزمان که حرف می زنم بهونه بیارم یا همانطور که بهونه می یارم حرف بزنم یا چیزی مثل این آخه توی این موضوعها زیاد ماهر نیستم...

-        از حیاط صدا اومد اومدم ببینم چیه؟

-        چرا رو دیواری؟

-        قدم نمی رسید رفتم بالا بهتر ببینم

-        با cm 180 قد از روی دیوار نیم متری نمی دیدی؟

-        نیم متر نیست cm80

-        حالا هرچی! چیچی بود؟

-        هیچی فکر کردم صدا شنیدم

-        خوب بیا بریم تو یخ می زنی

از فکر اینکه اینجوری راحت قانع شده بود و چه قیافه پریشونی داشت ، خندم گرفت

-        واسه چی می خندی؟

-         گفتم هیچی یهوئی اومدی ترسیدم

-        ترس که خنده نداره؟

با خودم فکر کردم : چرا !!! دقیقا بعد از این همه فکر ، فقط ترس از زندگی ،         خنده داره ...

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : ماهی قرمز شب عید # قسمت دوم #


قسمت دوم


قرمز مثل ماهی قرمز از این ماهی قرمز کوچولوها که 10 روز بیشتر زنده نیستند معمولاً تا سیزده بدر هم زیاد زنده نمی مونن اما یه بار یه سمجش رو خریده بودیم تقریباً یه سال زنده موند هرچی بهش می دادی می خورد بزرگ نمی شد اما خوب می خورد وقتی می اومدی پیشش می آمد روی آب دهنش رو باز و بسته می کرد و صدای جالبی با حباب هائی که از دهنش بیرون می داد در می آورد آدم خودش گشنش می شد خورده های نان رو می ذاشتم خشک می شد با هاون ریزش می کردم مثل آرد که می شد می دادم می خورد . خیلی خوشش می آمد در عوض باید زود به زود آبش رو عوض می کردم چون وقتی غذا می خورد کثافت کاری می کرد زیاد. آب ها هم که می دونین کلر دارن باید می ذاشتم یه دو ساعت ته نشین می شد بعد آبش رو عوض می کردم اصلاً دوست نداشت بگیرمش اما من مصر بودم و اون احمق و لجباز چرا احمق؟ چون نمی دونست دارم بهش خوبی می کنم همینجوری تا یه سال زنده موند وگرنه 10 روزه می مرد. تازه اگر آبش تمیزتر باشه بهتر نفس می کشه بهتر منو می بینه و می تونه ازم غذام بخواد و شکمش زودتر سیر می شه ...

می بینی زندگی اونم مثل یه چرخه بی خوده تموم نشدنی که فقط وقتی بمیره تموم می شه نمی دونم اگه همه آدمای دنیا بمیرن این چرخه های بی خود چی کار می کنن اصلاً چی می شه اون موقع دیگه چی می شه؟؟؟ هان

آره ماهی قرمز و می گفتم : پسرک ماهی فروش کنار خیابون بیشتر از 13 سال نداشت حتماً مدرسه نمی رفت لباس خوبی هم نپوشیده بود یعنی حتماً نداشت که بپوشه چون هوا سرد بود اگه داشت حتماً باید می پوشید . خیلی دلم می خواست باهاش درد دل کنم از وضعش بدونم اگه بتونم کمکش کنم...

اما مسخرست یکی باید به خود من کمک می کرد وگرنه که الان اینجا نبودم تازه از اون تیپهائی بود که هیچ کمکی رو قبول نمی کنن. اونقدر سر این مسئله پافشاری می کنن که حتی وقتی یکبار زندگی دلش به حالشون می سوزه و می خواد یه کاری براشون انجام بده اونم قبول نمی کنن و تا ابد همینجوری باقی می مونن.

پوست دستش از بس که تو سرما هی فرو کرده بود توی آب ماهی ها و بیرون آورده بود ترک خورده و زخم بود. بالای %90 شرط می بندم اگه بهش کرم می دادم تا به دستانش بزنه می گفت :

-        بابا این سوسول بازی ها به ما نیومده...

یه تیر با دو نشون ؛ هم منو سوسول کرده بود هم خودش اینقدر قوی بود که به کمک منه سوسول ، نیاز نداشت. خیلی جالبه من به اون نگاه می کردم و تو خیالم با اون که به من متلک انداخته بود دعوا می کردم و به حالش افسوس می خوردم و اون داشت به ماهی هاش نگاه می کرد و فکر می کرد که من چندتا ماهی می خرم ؟ در صورتی که هر کداممون باید کار دیگری رو می کرد...

آره مثل اینکه درسته آدم هرچه کمتر بدونه کمتر زجر می کشه توقعاتش کمتره و راحتتر زندگی می کنه یا بهتره بگم زندگی کردن مفت نیست . تاوان داره . هرچی کمتر بخوای کمتر پرداخت می کنی ...

وسط این فکرا بودم که صدای پسرک ماهی فروش برام کم کم واضحتر از صدای افکارم شد. بیچاره از فروش ماهی به یه کله پراز افکار پریشان ناامید شده بود و داشت با صدای بلند نوع و کیفیت و قیمت مناسب ماهی هاش رو به رخ گوشهای خسته مردم که بی تفاوت در حال عبور از کنارش بودن می کشید. به غیر از آنهائی که بچه همراهشون بود کسی علاقه ای به دیدن ماهی قرمز توی تنگ نداشت که اونا هم حتماً از سر بی تجربگی عمر ده روزه این ماهی ها و به نصف تقلیل می دن...

ماهی قرمز توی تنگ بلوری : زندگی ساده و بی تکلفی داره چیز زیادی نمی خواد یعنی اصلاً چیزی نمی خواد همه زندگی قشنگ و سادش توی دستای توئه . می تونی درش بیاری تا بمیره یا فشارش بدی تا جون به لب بشه. ته تهش 1000 تومن قیمتش می دی  و خلاص کسی یقه ات رو نمی چسبه . کسی بازخواستت نمی کنه. کسی نمی گه چرا کشتیش؟

- از دستت افتاد مگه نه؟! آره ترجیح خوبیه کی اهمیت می ده که تو سادیستی باشی یا مازوخیستی تازه اگه کسی هم اهمیت بده حتماً خودش یکی از این دوتاست چون یا داره خودش رو اذیت می کنه یا تو رو. نه؟!

اگه زندگی من هم مثل ماهی قرمز توی تنگ بلوری بود چی؟ اگه یکی داشت منو از اون بالا وقتی توی یک آواریوم گنده 7 میلیارد نفری زندگی می کنم که توقعاتم براش در حد صفره و همه زندگیم یه هیچ گندست چی؟؟؟ یعنی منم مثل ماهی کوچولو اسیر بودم؟؟؟ اسیر آکواریوم دنیا. بعضیامون 10 روزه می مردیم  بعضیا یک ساله.

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : ماهی قرمز شب عید # قسمت اول#

 

ماهی قرمز شب عید


نیمه شب سه ساعت پیش بود روی لبه نازک و سرد جان پناه  cm80 تراس طبقه 4 از ساختمان 6 طبقه ایستادم و به ماه نگاه می کنم

در اصل باید  cm110 می بود ، اما شاید به دلیل اینکه سود بیشتری بکنن یا اینکه پولشون تموم شده cm80 ساختنش جان پناه (دیواره تراس) رو می گم فرقیم نمی کنه برای منظوری که من اینجا روش وایستادم کوتاهترش بهتره

آخرای زمستونه اما هوا اونقدر سرد هست که با زیر پیراهن و شلوارک ظرف 15 دقیقه یخ بزنی اما گرمای نفرت و اندوه درونم مانع از اینکه سرمای بیرون رو احساس کنم.

دارم فکر می کنم که اینبار می تونم انجامش بدم؟!

پریدن خیلی آسون به نظر می رسه ارتفاع هم زیاد  نیست حداکثر 15 متر اما کافیه امیدوارم قبل از اینکه چشمام رو باز کنم به زمین برسم

چندسالی می شه که از ارتفاع می ترسم؛ نمی خوام بترسم به حد کافی ترسیدم زندگی وحشتناک ترین چیزیه که دیدم و تجربه کردم.

خیلی کوچیک بودم انقدر که سایه ای از خاطره ش به یادم می یاد و بقیه اش از تعریفهای فامیل یادم می افته به خاطر کار پدرم به یه شهر کوچکتر که از خونه اصلی 2 ساعت فاصله داشت نقل مکان کرده بودیم

پدربزرگم بعد از چندماه به دیدنمون اومد اون موقع اینجور فکر می کردم خوب بهتره بگم اومده بود ببینه که دخترش خوشبخته، راحته؟ با پدرم، کارش، زندگی جدیدش مشکلی نداره؛ و چه بهانه ای بهتر از این که دلم براتون تنگ شده بود.

خوب دل منم براش تنگ شده بود الانم که 30-40 سال از اونموقع می گذره دلم براش تنگ می شه دل آدم همیشه واسه چیزای خوبی که نداره تنگ می شه

واسه همین وقتی خواست بره من هم خواستم که باهاش برم تا دلم براش تنگ نشه اون مخالفت می کرد اما من مصر بودم تا باهاش برم

مادرم بهم گفت اگه بری گریه نمی کنی ها! دلتنگی نمیکنی ها! نمیگی منو برگردون پیش مامانم؟ داشت منو تهدید می کرد یا چیزی بهم میفهموند یا نمی تونست از من دل بکنه؟

گفتم نه می خوام برم قول میدم. سه شنبه بود گفتم آخر هفته میاین باهم برمی گردیم باشه؟ گفت باشه و ساک قرمز رنگی رو داد دست بابابزرگ و دست منو تو دست دیگش گذاشت و بوسم کرد و منو بو کشید و ما راه افتادیم هنوز از شهر بیرون نرفته بودیم که فهمیدم چه اتفاقی افتاده...

ترس، شاید اولین تجربه ترسم داشت شکل می گرفت از چی می ترسیدم؟ نمی دونم ذاتاً آدم نمی دونه از چی می ترسه وقتی بزرگتر می شه فکر می کنه می دونه از چی می ترسه اما اشتباهه چون اگه بدونه که از چی می ترسه دیگه از اون نمی ترسه یا حداقل نصف ترسش می ریزه

اما من گریه نکردم- دلتنگی نکردم- نگفتم منو برگردونن آخه قول داده بودم. سعی کردم ترسمو فراموش کنم با چهره های تازه ای که می دیدم جاهائی که می رفتم بازی هائی که می کردم البته می دونین که بی فایده بود.

خیلی قبل تر از اون که آستانه تحملم تموم بشه پدرم جلوی روم وایستاده بود مادرم خواسته بود که بیاد دنبالم خیلی خوشحال شدم که برمی گردم البته به روم نیاوردم برعکس خودم رو ناراحت نشون می دادم که برمی گردیم. عکس العمل های آدم تو شرایط مختلف خیلی جالبه راستش همه شاید خودم هم فکر می کردم که من کم می یارم. اما من قول داده بودم و شاید همه چیز به موقع جای خودش بود یعنی شانس آوردم که کم نیاوردم اینبار چطور آیا اینبار هم شانس می یارم؟ منجی به موقع می رسه؟ به قولهایی که دادم عمل می کنم؟

جریان خون تو رگهام یواش یواش کند می شه داره یخ می زنه باید فکر کنم تمرکز کنم از ترس کاری که دارم انجامش می دم یا از سردی هوا یخ می زنم فرقی هم نمی کنه آخرش یکیه مگه نه

خسته شدم از فرار کردن از رفتن بسه دیگه تا کی باید منتظر باشم که یکی پیدا بشه بگه اینجا ایستگاه آخره پیاده شو

" من همین ایستگاه پیاده می شم نگه دار"

جرعتش رو داری بگو. بگو و پیاده شو خودت انتخاب کن برای اولین بار خودت

-        چی؟! شوخی می کنی؟! خاک بر سرت! بلیط نگرفتی؟!

چطور سوار شدی؟! کسی چیزی بهت نگفت؟! جلوت رو نگرفت؟! نگفت کجا؟! وای به حالت وای! تو که نمی دونی کجا می ری؟ بلیط چی بگیری؟!

آره راست میگی بلیط چی بگیرم

بچه بودم بزرگتر شدم که برم مدرسه که برم دانشگاه که فارغ التحصیل شم که ماشین بخرم که خونه بخرم که ازدواج کنم که پول زیادتری دربیارم که ... ؟!

راستی که چی؟! همه اینهارو مثل ماشین، مثل رباط تک تک انجام دادم به نحوه احسنه که چی بشه؟! که بعدش چی آخرش چی که بعدش بچه  دار بشم که اون بره مدرسه بره دانشگاه- ماشین بخره خونه بخره- زنش بدم بچه دار بشه که بعدش چی اون بعدش چه کار کنه؟!

من بی هدفم یا کل زندگی هدف نداره اگه همه چی یه چرخه بی خود و تکراریه به چه درد می خوره؟ تازه اونائی که قبل از من بودن به این فکر نکردن یا براشون مهم نبوده یا... چی بگم؟!

ازدواج، آره، یادم میاره که وابستگی هائی هم دارم اطاق خواب آخری خوابیده حتماً خبر نداره که من اینجام امیدوارم خوابهای خوبی ببینه فردا حتماً روز سختی براش خواهد بود

قبل از اینکه بیام اینجا صورتش رو تو نور ضعیف چراغ خواب نگاه کردم مثل بچه ها خوابیده بود اخم کرده بود داشت خواب بدی می دید؟!

از من قوی تر بود یا بی خیال تر؟! خیلی از سختی های اواخر رو با هم تجربه کرده بودیم چطور خوابیده بود (حتی شده با اخم) اما من همیشه نفس کم می آوردم انگار خونه 150متری توش هوا نداشت هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم

زندگی دستانش را دور گردنم فشار می داد اما من سمج بهش چسبیده بودم و ولش نمی کردم

-        بچه پررو بدون بلیط اومدی بیرونم نمی ری؟!

توی سرم پر از افکار جورواجور که نمی ذاره تمرکز کنم نمی ذاره کاری رو که قرار انجام بدم رو تموم کنم پائین رو نگاه می کنم سعی می کنم منظره ای که فردا از تراس می بینه رو تجسم کنم دلم به حالش می سوزه وقتی با هم بودیم چه غلطی می کردیم که حال تنهائی از این به بعد چه کار بکنه دست تنها تو این دنیائی که من ازش وحشت دارم

می شد کاری کرد که این منظره رو فردا نبینه؟ کف سینه حیاط حتما پرخون می شه قرمز که با آب هم پاک نمی شه وقتی گوسفند قربونی می کردن دیدم لخته ها مشکل شسته می شن یا اصلاً نمی شن...

شروع داستان جدید

داستان  "ماهی قرمز شب عید"  از مجموعه داستان های نوستالژیکا است  که راوی حالات درونی وحامل استعاره های ممتد اومانیستیی است که شاید با ذائقه خیلی از افراد جور نباشد اما در هر حال خواندن ان خالی از لطف نیست.این داستان در 2-3 قسمت تقدیم شما عزیزان خواهد شد.

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت آخر #


قسمت اخر


بعضی وقتها بعضی چیزها اونجور که ادم انتظارش رو داره پیش نمیره .

یا بعضی چیزها مانع میشن که بعضی اتفاقات رخ بدن...

با عرض پوزش باید بهتون بگم که این داستان قسمت آخر نداره...

نه این یه شوخی نیست .حتی درخواست کمکه...

بله ، من ازتون میخوام که شما ، بله خود شما آخر این داستان و بنویسین و برام بفرستین...

شاید این کار باعث بشه یکم قوه تخیل هممون تقویت بشه .... منم یه استراحتی بکنم و با خیال راحت نشینم و نوشته های شما رو بخونم

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت ششم #


قسمت ششم

 

بعد یکمرتبه گریه اش را قطع کرد و نفس عمیقی کشید اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و به ایمان نگاه کرد گفت ببین پسر می خوام امروز وصیت کنم یاسمن برگشته و شاید معنی اش اینه که من باید برم ایمان از این حرفها سر در نمی آورد ولی از کلمه وصیت تنش مور مور شد حتی فکر نبودن پدربزرگ عذابش می داد.

پدربزرگ کفت پاشو برو خونتون سرراهت به دکتر امجد هم بگو بیاد اینجا می خوام همه چیز رسمی باشه. ایمان پا شد و گفت:  اما پدربزرگ ...

حرفش را قطع کرد و گفت دیگه اما و مما نداره همینه که گفتم یالا بجنب، ایمان رفت و وکیل خانوادگی آقای امجد را از تصمیم پدربزرگش مطلع کرد دکتر داشت با تلفن حرف می زد تلفن را نگه داشت و به حرفهای ایمان گوش داد بعد به ایمان گفت که می تواند برود ایمان همانطور که داشت بیرون می رفت شنید که دکتر به کسی که پشت خط بود می گفت " نه دارم می رم جایی کار دارم و بعد با خنده مسخره ای ادامه داد استاد نت ، خیال می کنه داره می میره ایمان خیلی سعی کرد طوری خودش را بگیرد اما نتوانست کینه شدیدی از او در دلش شکل گرفته بود و این حالش را به هم می زد برگشت و نگاه تنفر آمیزی به امجد کرد امجد که تازه متوجه شده بود که ایمان بیرون نرفته همچنین می توانست خشم را در چشمانش ببیند فهمید که چه دسته گلی به آب داده ولی به رویش نیاورد شاید اصلاً اهمیتی نداد دستش را روی دهنی گوشی گذاشت و آهسته گفت چیز دیگری هست که بخوای بگی؟؟؟ ایمان با خشم و قاطع گفت «نه خیر؛ آقا»  امجد ادامه داد پس می تونی بری و صحبتش با تلفن ادامه داد: نه هیچی نوه همین آهنگسازست و ایمان خارج شده بود.

ایمان شب خیلی سعی کرد که افکارش را متمرکز کند و راجع به حرفهای پدربزرگ فکر کند اما خیلی زود خوابش برد بدون اینکه به نتیجه ای برسد خیلی خسته بود.

صبح اصلا نمی خواست از خواب بلند شود بعد از اینکه بیدار شد مدتی توی رختخواب اینور و اونور شد و به زور می خواست باز بخوابد دلشوره عجیبی داشت حرفهای دیروز پدربزرگ مدام به ذهنش می رسید و او راجع به آن فکر می کرد خیلی سخت بود تصمیم بگیرد که آیا صحیح است که این را به والدینش بگوید یا نه؟؟؟ آیا بعداً او را به خاطر چیزی که می دانست و نگفته بود سرزنش می کردند؟ بالاخره بلند شد و کارهایش را با اکراه جمع و جور کرد بعد به طرف منزل پدربزرگ راه افتاد.

رسید؛ پدربزرگ همان حال و روز گذشته را داشت وقتی ایمان رسید امجد هم آنجا بود ایمان با نفرت سلامی به امجد کرد امجد که انگار محبت عمیقی نسبت به استاد و نوه عزیز او دارد جواب داد سلام عزیزم حالت خوبست؟! پدربزرگ هم متوجه این تضاد شد به طرف ایمان رفت دستش را روی شانه او گذاشت و بعد دستش را به طرف کتف او سر داد و او را به جلو هدایت کرد و آهسته گفت : بعداً،  باشه؟؟؟ و ایمان را روی یکی از صندلی ها نشاند رو به امجد کرد و گفت: پس ترتیبی میدی که ایمان بتونه کارش رو به نحو احسن انجام بده دلم می خواد سنگ تموم بذارین شما می تونین برین، باید ایمان رو توجیه کنم فکر می کنم کار دیگه ای نمونده شما مشکلی ندارین؟

   امجد سر خودنویسش را گذاشت و گفت نه البته پدربزرگ حرفش را قطع کرد و در حالی که به طرف میز حرکت میکرد ادامه داد بله البته فراموش کرده بودم  خوب می تونم حق الزحمه شما روحالا بدم یا پستش کنم که حتما شما ترجیح می دهید که همین حالا حساب کنم تا کهنه و فراموش بشه گرچه می دونین من برعکس خیلی از آدمها چنین اخلاقی ندارم و نگاهی به امجد کرد که توی دل ایمان قند آب شد.

امجد که انگار از ورشکستگی فرار کرده با نیشی که تا بناگوشش باز بود، با خنده کریهی گفت: نه خیر استاد شما بیشتر از اینها به گردن ما حق دارین و ما...

 پدربزرگ باز حرفش را قطع کرد و ادامه داد چقدر؟

چقدر چی ؟

 -چقدر بنویسم بسه و با خودکارش آماده بود که چکی را امضاء کند.

- هرچقدر میل دارین

 - پس فکر می کنم این کافی باشد چک را  از ته برگش جدا کرد و جلوی چشم امجد گرفت – کافیه نه؟!

ایمان متوجه شد چشمهای امجد برقی زد و گفت البته از کار با شما خوشوقت شدم.

- خوب بهتره برین تا من بتونم به کارهام برسم زحمت کشیدین و بعد با دست در خروجی را نشان داد مدتی بعد ایمان تنها روبروی پدربزرگ ساکت و فکور و ناراحت تر از همیشه اش نشسته بود و منتظر حادثه بود.

ناگهان پدربزرگ به حرف آمد بلند شد و نزدیک ایمان صندلی را روی زمین گذاشت به چشمهای ایمان نگاه کرد. آرام با صدایی که طنینش تمام اطاق را پر می کرد

-روزی که من مردم همه باید سفید بپوشن از جمله خانواده ام بدون استثناء

-پدربزرگ؟!!!

-گوش کن؛ بعد از اینکه مراسم تموم شد و فامیلهای نزدیک موندن امجد وصیت نامه رو می خونه چیزی برات گذاشتم که شاید خوشت بیاد اونوقت همه مجبورن به کارهایی که تو می کنی با دقت توجه کنند تو باید آهنگی رو که من توی این چندسال نوشتم رو با تمام وجودت بزنی تا همه به احساس من پی ببرن اما تو هیچ نتی از اون آهنگ رو نمی تونی داشته باشی مگر فقط روزی که باید بزنی و امجد اونرو در اختیارت می گذارد دوم اینکه فقط می تونی یکبار این آهنگ رو بشنوی که اون رو هم همین الان برات می زنم و سوم اینکه باید این آهنگ رو با همون سازدهنی که نشونت دادم بزنی

-اما، من؟!

-اما و ولی نداره بله تو سازدهنی بلد نیستی اما باید یاد بگیری و این کار رو باید بدون من انجام بدی اگر تونستی این کار رو بکنی ترتیبی دادم که پیش یکی از دوستام شغل مناسبی دست و پا کنی و آینده خوبی به عنوان یک موسیقی دان داشته باشی باید به مستقل بودن عادت کنی و من می دونم تو از عهده اینکار هم بر می آئی و من به تو افتخار خواهم کرد و روحم همیشه شاد خواهد بود و همیشه روحم تو را کمک خواهد کرد و این یک حقیقت است.

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت پنجم #


قسمت پنجم


یاسمن همیشه رک بود و من این رو خیلی دوست داشتم من هیچ وقت به اون دروغ نگفته بودم و نمی تونستم بگم بیرون که اومدم یاسمن زود به طرفم اومد گفت حالت خوبه؟ گفتم آره چطور؟! گفت اخه اون پرستارا ریختن تو ، من رو هم نذاشتن بیام تو...

گفتم: چیزی نیست حال دکتر بد شده بود

ولی این بار حال خودم از دروغی که گفته بودم بد شد " اولین دروغ "

یاسمن نگاه معنی داری به من کرد درست است که من او را نگاه نمی کردم اما این را خوب می فهمیدم بعد به آرامی گفت راجع به من چی گفت ؟؟؟ خودم را جمع و جور کردم و دنبال دروغ مناسبی گشتم بعد گفتم به تو هان گفت روده هاش چرک کرده؟! و به راهم ادامه دادم "دومین دروغ" را گفته بودم با سرعت از پشت خودش را به من رساند آرنجم را گرفت و به طرف خودش برگرداند.

گفت ببین کامران تو دروغ گوی ماهری نیستی هیچ وقت نمیتونی دروغ بگی لااقل اینکارو نمی تونی با من بکنی چون خیلی زود خودت رو لو می دی پس نکن دروغ نگو من میخوام بدونم. این حق رو دارم که بدونم بگو چقدر؟! دلم ریخت خواستم به راهم ادامه بدم ، دوید و جلوی رویم ایستاد توی چشمهام نگاه کرد انگار همه چیز رو از قبل می دونست این رو می شد از چشمهاش فهمید باز پرسید: چه قدر؟؟؟  گفتم :چقدر چی؟؟؟ آب دهانش را قورت داد و آهسته گفت: چقدر زنده می مونم؟ بغض گلوم رو گرفته بود قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم دیوونه شدی این چرت و پرتا چیه داری می گی؟! با صدای بلند گفت به من راستشو بگو چقدر؟! دیگه طاقتش رو نداشتم گفتم گیلاس که دوست داری باهم می ریم شکوفه هاش رو تماشا می کنیم بهت قول می دم...

 به دیوار تکیه داد و یواش یواش پایین اومد تا نشست من هم بغلش نشستم حالا هردوتامون می دونستیم گفت 7 ماه واسه یه زندگی خیلی کمه مگه نه وای بچه هام چی می شن که من بغضم ترکید...

تو این 6-7 ماه هرکاری که می تونستم بکنم و فکر می کردم درسته انجام می دادم تا بلکه بتونم زنده نگهش دارم. یاسمن اونوقت برام بزرگترین آرزو شده بود و به خاطرش حاضر بودم همه چیز رو فدا کنم و اینکار رو کردم و اونوقت بود که معنی شیرین آرزوهای کوچیک رو هم فهمیدم اما اینکار رو با رضایت و آرامش کامل انجام دادم دیگه خونه لوکس نداشتم ماشین روباز نداشتم ویلای چوبی لب دریاچه هم نداشتم حتی زندگی خوش گذشته رو هم نداشتم یاسمن برام مهمترین چیز زندگیم بود.

از این دکتر به اون دکتر از این کشور به اون کشور تو 5 ماه اول دور دنیا رو گشتیم دیگه رسماً به پیسی افتاده بودم این خونه رو هم که می بینی فروخته بودم... وارطان به دادم رسید عینهو فرشته ها، خیلی بعدنا کار کردم و پولش رو پس دادم...

دیگه خودش هم خسته شده بود با اینکه خیلی درد می کشید اما هیچ وقت صدای ناله و شکایتش رو نشنیدم سرطان بد دردیه . ذره ذره مثل شمع جلوی چشمام آب می شد و من نمی تونستم کاری براش بکنم و این بیشتر از هر چیزی عذابم می داد بیمارستان که نمی رفت می گفت می خوام تو خونه خودم پیش بچه هام بمیرم و تو کنارم باشی.

اوایل بهار رفتیم شکوفه های گیلاس رو هم دیدیم باد می اومد و شکوفه ها برگهای صورتی کوچیکشون رو روی زمین می ریختن صدای یاسمن ضعیف و خش دار شده بود به زحمت می تونست حرف بزنه روی صندلی چرخدارش نشسته بود و دورش پتو پیچیده بودم که سرما نخوره صداش از گوشم بیرون نمیره با همون صدا گفت: " خوب دیگه شکوفه ها رو هم دیدیم انگار یواش یواش وقتشه..."

دیگه نمی تونستم گریه کنم اشکی برام باقی نمونده بود.

آخر همون ماه تو ایوون نشسته بود رو همین صندلی راحتی روش یه روانداز انداخته بودم و گلای باغچه رو تماشا می کرد و ماهی ها رو ، صدام کرد و بچه ها رو خواست. دونه دونه بچه ها رو بوسید و بوشون کرد. بعد گفت: ببرشون تو حیات بازی کنن بعدش به چشمام عمیق نگاه کرد.

 گفت : بهم قول بده که از بچه هام خوب مواظبت می کنی، هیچ وقت تنهاشون نمی ذاری

 گفتم : قول می دهم

 گفت : می دونم که راست می گی از چشمات معلومه چشمها هیچ وقت دروغ نمی گن

بعد همینطور که بچه ها رو نگاه می کرد گفت : همیشه دلم می خواست موقع مردن با خنده می مردم یه جوک بهم میگی من هم شروع کردم به گفتن سرش رو گذاشت رو شونم. لطیفه تموم نشده بود که احساس کردم اون رفته و دیگه واقعاً تنها شدم ...

نگاش که کردم دیدم همونطور که بازی بچه ها رو تماشا کنه داره می خنده اون به آرزوش رسید ولی من آرزوم رو از دست دادم تمام آرزوهایی که داشتم کوچیک و بزرگ همه رو از دست دادم من یه بازنده واقعی بودم و هستم اما هیچ متأسف نیستم .چون یه بازنده خوب بودم برای چیزی که ارزشش رو  داشت و خودم خواسته بودمش باخته بودم پس دلیلی برای پشیمانی نداشتم.

هیچ میدونی؟ بهترین بازنده ها اکثراً کسانی هستند که فکر می کنند جزو بهترین برنده ها هستند و معمولاً به همین دلیل همه چیز رو یکجا و آنی می بازند چون اونقدر حرص بردن دارند که متوجه باختنشون نمی شند. ولی به چیزهایی که می بازند شاید هیچ وقت نرسد و تمام عمرشون رو به خاطر چیزهایی که از دست دادن افسوس می خورند...

راستش پسر، از اون روز هرچی کردم نتونستم خودم رو نگه دارم تقریباً 10 سال پیش بود یه سری به خونه لب دریاچه زدم از دور یاسمن رو دیدم که روی صندلی نشسته و مثل همیشه دریاچه رو نگاه میکنه دلم عجیب گرفت احساس کردم دلم قد یه دنیا براش تنگ شده صداش کردم اون منو نگاه کرد. بلند شد خندید و رفت تو و همه چیز محو شد .

اگه بهش قول نداده بودم که پیش بچه ها بمونم منم باهاش می رفتم بعد اون امید زندگیم همین قولی بود که دادم و این بچه های عنتر که سال به سال سری بهم نمی زنن یکی نیست بهشون بگه ، مگه من کشتمش؟ مگه من می خواستم که اینجوری بشه ؟ خودم کم کشیدم ؟  چرا باهام  اینجوری رفتار می کنین لامذهبا  آخه انصافم خوب چیزیه ایمان با صدای بلند گفت: اه و محکم روی زانویش کوبید و سرش را میان دستانش گرفت و شروع به گریه کردن کرد.

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت چهارم #


قسمت چهارم

 

-        کوچیک ترین آرزوت چی بود؟!

-        یه ساز دهنی (ایمان خندید و با هیجان پرسید آخه چرا؟!!)

-        نمی دونم یه جور طلسم داشت، می دونی هرکاری می کردم نمی تونستم یکی شو بخرم با اینکه خیلی ارزون بود و پولش رو هم داشتم، اما نمی تونستم، و اونقدر سر لج افتاده بود که شده بود کوچکترین آرزوم.

-        و بزرگترین آرزو؟!

-        بزرگترین آرزوم داشتن یه پورشه آلبالوئی رنگ روباز بود با یه خونه چوبی ویلائی لب یه دریاچه که فقط خودم اونجا باشم و درختای دور و برم و عصرها جلوی آتیش شومینه روی صندلی راحتی لم بدم و روزنامه بخونم و غروب آفتاب رو از پنجره تماشا بکنم و صبحاش توی دریاچه شنا بکنم هروقت دلم خواست بخوابم و هروقت دلم خواست نه...

 خلاصه زندگی کنم

ایمان آهی کشید و گفت : چه رویای شیرینی واقعاً آرزوهای قشنگی داشتی.

پدربزرگ فکورانه به ایمان نگاه کرد و بعد در حالی که انگشت اشاره اش را به چپ و راست تکان می داد گفت: رویا نه؛ همش واقعیته

همون روز که داشتم آرزوهامو طبقه بندی می کردم تصمیم گرفتم دیگه بهشون نگم آرزو تصمیم گرفتم همشون را تبدیل به واقعیت بکنم می دونی پسر ، 10 سال بعدش من همه اونها را داشتم چون می خواستم به خودم اثبات کنم که من منم و من هستم و اینکار رو کردم و به همه نشون دادم که قدرتش رو دارم اما آسونترین قسمتش همون آرزو کردن بعدش هزار و یک مکافات می کشی خون دل می خوری آواره می شد تا به آرزوت برسی اما می دونی آرزوها خیلی نامردن وقتی که بهشون نرسیدی هی دلت می خواد زودتر بهشون برسی اما وقتی که بهشون رسیدی خودت هم نمی فهمی که کی بهشون رسیدی . دیگه برات ارزشی ندارن تازه یه بدی دیگه هم دارن به هر آرزوئی که برسی 10 برابر شایدم 100 برابر خودش آرزوی جورواجور دیگه تو مغزت فرو می کنه جوری که آرزوی اولی دیگه از یاد می ره.

مثلاً همین ساز دهنی وقتی بعد از هزار مکافات شاخ دیو رو شکستیم و گرفتیمش اولاً دوست داشتم بزنم و صداش رو گوش کنم بعد گفتم حالا که می زنم چرا اصولی نزنم بعدش گفتم حالا که اصولی می زنم چرا ساز دهنی چی می شد گیتار می زدم همینجور تا آخر انگار یکی بخواد روندن ماشین یاد بگیره ، میبینه  شده مکانیک. ما هم خواستیم زدن یاد بگیریم شدیم آهنگساز

(هر دو لبخندی زدند و پدربزرگ سرش را تکان داد و گفت)

اما کوچکترین آرزوها هم روزی یاد آدم می افتن و بدترین قسمتش هم همینجاست روزی می رسه که تو باید برای اینکه به آرزوهای بزرگترت برسی و یا اونها رو حفظ کنی باید از آرزوهای کوچکترت بگذری و این کار آسونی نیست اونوقته که تمام رنجها و دردهایی رو که برای بدست آوردنشون کشیدی دوباره احساس می کنی و با خودت فکر می کنی که ایکاش از اول هیچ کدوم را نخواسته بودی ولی اونوقت دیگه خیلی دیره تازه اگر بتونی که به خواسته بزرگترت برسی فقط یه شادی کاذب خواهی داشت و تقریباً هزار برابرش غصه از دست دادن گذشته هات رو ولی به روی خودت نخواهی آورد و باز هم آرزوهای بزرگ تری خواهی کرد و آرزوهای دیگر جای خودشون رو به آرزوهای دیگر خواهند داد و تو به جایی خواهی رسید که بزرگترین آرزویت را خواهی کرد و به خاطر آن همه چیز را خواهی داد ولی عاقبت خواهی فهمید که این آرزو محال بوده و غیرقابل دسترس و تو همه چیزت را به خاطر هیچی باخته ای باخته ای باخته ای

پدربزرگ همه اینها را با غم خاصی تعریف می کرد و وقتی آخرین کلمه را سه بار با مکث و اندوه فراوان تکرار کرد چشمهایش پر اشک شد.

بعد کلیدی از دور گردنش درآورد که ایمان همیشه خیال می کرد مدال است و در گاوصندوق را باز کرد ایمان احتیاجی به خم شدن نداشت تا محتویات داخل گاوصندوق را ببیند

داخل آن پر بود از نامه سند و کاغذ و قابی خاتم کاری شده و یک دفتر که نظر ایمان را به خود جلب کرد و همان دفتری بود که دیروز روی میز پدربزرگ دیده بود و ایمان می دانست داخلش چیست و یک جعبه سرخ مخملی که پدربزرگ یک راست دستش را به طرف آن برد و بیرونش آورد واقعاً که جعبه زیبایی بود پدربزرگ دستی به روی جعبه کشید و آنرا باز کرد ایمان احساس کرد نوری روی صورت پدر بزرگ درخشید پدربزرگ همانطور آنرا به ایمان داد.

ایمان وقتی آنرا دید تقریباً شوکه شد چیزی که او می دید یک سازدهنی طلایی رنگ زیبا بود که روی قسمت فلزیش تصویر یک اژدها حک شده بود به حدی  این ساز زیبا بود که ایمان نمی توانست چیزی بگوید

ایمان پدربزرگ را نگاه کرد و دید که دارد قاب عکس  را نگاه می کند.

پدربزرگ در حالی که چند قطره ای اشک در گوشه چشمانش دیده می شد گفت این همان آرزوئی است که تو می خواهی همه چیز را برایش فدا کنی اما حفظش کنی ایمان مادربزرگش را خوب می شناخت عکسش را توی آلبوم دیده بود اما نه به زیبایی این عکس.

پدربزرگ کمی سکوت کرد ایمان همه جزء جزء عکس را ورانداز می کرد.

پدربزرگ با بغض شروع کرد.

چندسالی بود که تازه تازه فهمیده بودم زندگی یعنی چه. بچه هامون نسبتاً بزرگ شده بودن و من فهمیده بودم که چقدر خوشبختم زمستون که درس بچه ها و کار من و گرفتاری اما تابستونا کیف بود لب دریاچه و ویلا از همه جای ایران فامیلا برامون مهمون می اومدن روزا شنا تو آب شبا هم دور هم جمع شدن گل گفتن و گل شنیدن.

همه چیز داشت خوب پیش می رفت سفارش های کار از اینجا و اونجا مرتب برام می رسید و این معنی اش پول بود. پول و باز هم پول مشهوریت افتخار به قول وارتان عالمی واسه خودش داشت امروز با این کارگردان قرار داشتم فردا با آن مسئول تالار امشب اجرای افتخاری داشتم فردا اهدای جوائز امروز برنده موسیقی فلان جشنواره و فیلم بودم فردا جایزه به بچه های 10-9 ساله کلاسهای موسیقی می دادم یه لحظه وقت آزاد نداشتم .همش کار همش بی وقتی همش موسیقی همش نت اونقدر غرق کارم شده بودم که یادم رفته بود اون هم هست . شب وقتی می رسیدم بچه ها خوابیده بودن اما اون منتظر بود اول شامش را هم نمی خورد اما بعداً که بهش گفتم شامتو بخور منتظر من نمی موند، دیگه وقتی می اومدم اون هم خوابیده بود مثل اینکه کور شده بودم. تا اینکه یکی از عصرای وسط تابستون بود که یواش یواش  به بودن و حرف زدنش عادت کرده بودم و کم کم وقتی نمی دیدمش دلم می گرفت یادم میاد لب شومینه نشسته بودیم و داشتیم راجع به آینده نقشه می کشیدیم ، یهو گفت آخ و دستش رو روی شکمش گذاشت گفتم: چی شد؟؟؟ گفت: هیچی گاه گاه درد میگیره و درست می شه خوب بعدش رو بگو...

 اما انگار اینبار خود به خود درست نشد بلکه بیشتر هم شد.

اولین باری بود که دلم براش شور می زد

گفتم :پاشو بریم شهر

 گفت: نه تعطیلی بچه ها به هم می خوره

گفتم :پاشو همیشه تعطیل هست...

به زور بلندش کردم سوار ماشین شدیم و تخته گاز تا خود تهران رفتم چند ساعت بعد تهران بودیم درد ساکت شده بود اما رفتیم پیش دکتر، دکتر کشیک بود اینور اونور گفت نمی تونم چیزی بگم برین آزمایش فردا صبح بیائید نتیجه رو ببینم شب رو همش کابوس دیدم دل شورم اصلاً کم نشده بود.

صبح شد از سحر بیدار شده بودم رفتم سراغ پیانو هرچی کردم نتونستم چیزی بزنم. صبحانه را نخورده و خورده راهی شدیم همه اش اصرار داشت که نریم انگار می ترسید .رفتیم پیش دکتر اول همون معاینه های اولیه نگاهی هم به جواب آزمایش انداخت هزار تا مکافات تا اینکه یاسمن را بیرون کرد و به من گفت  که باید آمادگی شنیدن موضوع مهمی را داشته باشیم.

 دلم هری ریخت شروع کرد به شرو ور گفتن و من هم گوش می دادم بعد میون حرفاش گفت همسر شما متأسفانه غده بدخیم سرطانی دارد دیگه هیچ چیز را نمی شنیدم انگاری دنیا رو برداشتن کوبیدن تو سرم همش همین 5 کلمه آخر تو مغزم مثل صفحه گرام که سوزنش گیر کرده باشد تکرار می شد انگار داشتم ضعف می کردم بلند شدم دلم می خواست اولین چیزی که می اومد تو دستم بکوبم تو سر دکتر اما از حال رفتم وقتی چشمام باز شد دیدم همه دور و برم نشستن چندتا انترن و پرستار و همون دکتر ...

گفتم مرتیکه و یقه دکتر را چسبیدم اما قدرتش رو نداشتم که بزنمش یا حداقل فرصتش رو چون انترنها و پرستارها جدامون کردند دکتر که عصبانی به نظر می رسید یقه اش را درست کرد و چندبار مثل اینکه خاکی شده باشد روی آن کوبید بعد با صدای بلند گفت آقای ظروفچی شما آدم منطقی ای به نظر می رسین این رفتار از شما بعید است این کار را بنده و یا شما انجام نداده ایم و کسی در بوجود آمدن اون غده مقصر نیست. تشخیص من هم درست است ولی امیدوارم اینطور نباشد خوب الحمدالله  امروزه علم پیشرفت کرده و ما می توانیم با شیمی درمانی جلوی رشد غده را بگیریم و یا اون رو از بین ببریم.

چیزهایی راجع به شیمی درمانی شنیده بودم می دونستم حرفهای دکتر همه دلخوش کنکه دیگه نمی خواستم به حرفهاش گوش کنم اما نای اینکه پا شم و از اطاق بیرون برم و یاسمن رو ببینم رو نداشتم دکتر ور ور حرف می زد ...

 من به یاسمن به زندگی خوب گذشته ام و اینکه چقدر خوشبخت بودم و تا حالا نمی دونستم فکر می کردم .

فکر می کردم به دیشب و امروز که چقدر فرق، بین دونستن و ندونستن هست به بچه هامون به زندگی آینده اونا و فکر می کردم به من به تنهائیم بدون اون و به ترسی که از نبودنش دارم

و حالا اون هم خیلی دیر، وقتی کار از کار گذشته بهش فکر می کنم و به این فکر می کردم که چقدر ضعیفم و بدون اون ضعیفتر می شم اصلاً چجوری بهش بگم و بی اختیار با صدای بلند گفتم من بدون تو می پوسم.

استاد  این جمله را که گفت شروع کرد به گریه کردن اما اون صدای ایمان را هم وقتی گریه می کرد می شنید کمی بعد هردو ساکت شدند استاد در حالیکه اشکهایش را با دستمال پاک می کرد ادامه داد...

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت سوم #


قسمت سوم


ایمان شروع کرد و از ابتدا زد و زد تا آخرین جایی که به او تدریس شده بود وقتی تمام شد او صدای جر و بحثی را شنید.

 یکی از دوستان ارامنه و هم دانشکده پدربزرگ بود ایمان صحبت کردن او را بسیار دوست داشت استاد وارطانیان هم آهنگساز بود کنجکاوی باعث شد ایمان به حرفهای آنها گوش دهد یا شاید بی اختیار چون گوشهای حساسی داشت و حافظه صوتی بسیار قوی . استاد واچیک با لحجه جذاب ارمنیش می گفت:

"من نمی گم هر روز یه آهنگ بساز. نمی گم هر هفته یکی بساز اصلاً نمی گم بساز ... می گم بیا تو آدما باهاشون دمخور شو، همه جوونا منتظرتن .بیا مثل سابق کار کنیم... خودم ترتیب اومدنت رو می دم تو مثل یک فاتح برمی گردی چرا نمی خوای مثل گذشته مشهور باشی؟ مهمترین باشی؟ باعث افتخار من، افتخار ما؟؟؟

پدربزرگ پوزخندی زد و گفت گذشته ، مشهور، بهترین، افتخار، کدوم افتخار؟؟؟ واچیک من خیلی وقته که مردم . نمی تونم نمی تونم هیچ کاری بکنم همه امیدم به این پسره اون باید جام رو بگیره اون باید ظروفچی بشه کامران نشد ایمان. اون می تونه.

-        مرده شور کاراتو ببره با خودت انشاالله تا از دستت خلاص بشم آره پس دیگه نمی آی ؟؟؟ باشه می رم؛ می رم و به همه می گم کامران ظروفچی پیر بی دندون شده. می گم می گم، اصلا چطوره بگم مردی خوب معلومه مردی وقتی چیزی نمی سازی وقتی کاری نمی کنی پس نیستی ببین دو جور وسیله داریم وسیله هایی که به درد می خورن و اونایی که به درد نمی خورن از اولی استفاده می کنند اما دومی ها رو دور می ریزن . کاری نکن کاری نکن که همه دورت بریزن از صفحه ذهنیشون پاکت کنند. برگرد هنوزم دیر نشده ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه ست. التماست می کنم همین ایمان چجوری به جائی برسه وقتی پدربزرگی اینجوری داره هیچ فکر کردی چطوری قراره سرش رو بلند بکنه؟؟؟

در همین حین ایمان در را باز کرد و حرف دو استاد را قطع کرد ابتدا به استاد وارطانیان سلام داد استاد سرخ سرخ شده بود

-        سلام پسرم حالت خوبه؟؟؟

بعد رو به پدربزرگ کرد و گفت بابابزرگ تموم کردم حالا چیکار کنم

پدربزرگ رو به واچیک کرد و گفت الان میام پسرم

واچیک کلاه بری یش را برداشت و دوبار روی دستش زد و گفت بازم میام دیدنت هرچی باشه ما هنوز دوستیم نه؟؟؟ و پدر بزرگ گفت: البته تا همیشه

ایمان توی افکارش پرسه می زد که آهنگ تمام شد و ایمان را از افکارش بیرون آورد ساعت را نگاه کرد حول و حوش 6 بود تعجب کرد که زمان چقدر زود گذشته است.

پدربزرگ را نگاه کرد انگار خوابیده بود سرش را روی پیانو گذاشته بود و هیچ تکان نمی خورد بعد از مدتی سکوت پدربزرگ سرش را بلند کرد مداد را برداشت و دفتر نت را باز کرد با خود زمزمه ای کرد و شروع به نوشتن کرد مقداری نوشت بعد مداد را پایین گذاشت و شروع به زدن کرد ایمان خوب می دانست معنی اینکار چیست و اینرا هم می دانست که پدربزرگ از بهترین هاست و بیشتر از هر چیز به او احترام می گذاشت او به نوعی پدربزرگش را تقدیس می کرد . سالها بود که پدربزرگش را می دید اما هنوز او را آنچنان نشناخته بود و می خواست که او را بهتر بشناسد همچنین گذشته پدربزرگ که هیچ کس از آن حرف نمی زد. پدربزرگش برای او مانند  دره در مه فرو رفته بود.

پدربزرگ همچنین می دانست که ایمان از درک موسیقی بالائی برخوردار است برای همین هیچ کدام از آثارش را به ایمان نمی داد و نمی گذاشت تا آنها را گوش دهد یا بنوازد و یکبار در جواب اعتراض ایمان به این موضوع قاطعانه جواب داده بود در زندگی سعی کن و سعی کن که خودت باشی و سعی کن که همیشه زندگیت را به بهتر از آنچه در حال حاضر زندگی می کنی تغییر دهی و سعی کن با کسانی که دوست دارند تو را به آنچه که خودشان می خواهند تبدیل کنند، مبارزه کنی...

من همیشه با تو نخواهم بود هیچ کس همیشه نخواهد بود. بعد از من فرصت خواهی داشت که درباره من قضاوت کنی پس فعلاً خودت باش.

ایمان در آن لحظه احساس قدرت و غرور بسیاری داشت چون قرار بود روی پاهای خودش بایستد.

مدتی به همین منوال سپری شد و ایمان حتی فکرش را هم نمی کرد که خلوت پدربزرگ را بشکند بیسیشو وارد اتاق شده بود و از اینکه نمی توانست با حرکات لوس و مسخره و غلت خوردن روی کمرش نظر ایمان را جلب کند عصبانی شد و به طرف ایمان رفت از میان پاهای او رد شد و خودش را به ایمان مالید بعد هم از روی عصبانیت غرغری کرد که باعث شد ایمان یک لحظه از پدربزرگ چشم بردارد و انگشت اشاره اش را به علامت سکوت روی لبها بگذارد و سپس درب ورودی را به بیسیشو نشان دهد.

بیسیشو هم نامید و سلانه سلانه پی کارش رفت تا بلکه هم بازی بهتری دست و پا کند.

مدتی هم گذشت ایمان ساعت را نگاه کرد ساعت تقریباً 8.5 بود دیگر وقت رفتن بود چون ممکن بود پدر و مادرش به اینجا زنگ بزنند و سکوت خانه به هم بخورد.

دیگر اینکه ممکن بود پدربزرگ برای شام خوردن کار را زمین بگذارد البته بعید بود ولی امکان داشت و ایمان نمی خواست پدربزرگ با دیدن او در خانه احساس ناراحتی بکند و نسبت به او احساس کسی را که پشت در فال گوش دیگری ایستاده باشد را پیدا بکند و دیگر اینکه هرچه باشد ایمان فرصت را غنیمت شمرده بود و موسیقی پدربزرگ را شنیده بود و این او را خیلی شاد کرده بود.

از نظر ایمان پدربزرگ یک موجود کاملاً برتر بود و برای حفظ این برتریت و نشان دادن آن ایمان هرکاری حاضر بود انجام دهد.

ایمان رفت و تمام طول آنشب را به پدربزرگ فکر می کرد و به گذشته نامعلومش و چرا کسی از آن سخن نمی گفت ایمان از اینکه به سقف نگاه کند و با خودش کلنجار برود خسته شد به پهلو برگشت جای سرش را روی بالشت راحت کرد قبل از اینکه به خواب رود به ستاره ها نگاه کرد و با خودش گفت که فردا سئوالهای بسیار مهمی دارد که باید از پدربزرگ بپرسد.

صبح روز بعد تعطیل بود و ایمان نسبتاً زود از خواب بیدار شد با عجله کارهایش را ردیف کرد و بدون جلب توجه کسی به طرف خانه پدربزرگ رفت. دم در که رسید در را به آرامی باز کرد همیشه کلید خانه را داشت خوب که دقیق شد فهمید که صدای پیانو دیگر نمی آید.

داخل شد به اتاق که رسید دید پدربزرگ روی صندلی نشسته و نه رو به در و نه رو به پیانو است و مستقیم نقطه ای را روی دیوار مقابل نگاه می کند.

سایه ای که ایمان باعث شد روی دیوار بیفتد پدربزرگ را به وجود او در خانه متوجه کرد.

پدربزرگ در حالیکه کمی دست پاچه و داغان و مضطرب و ژولیده به نظر می رسید سعی کرد با دستی میان موهایش کشیدن و آن ها را مرتب کردن همه این علائم را پنهان کند و بعد با صدایی گرفته و ناواضح که از ته گلویش می آمد و بعداً صافتر شد و معلوم می کرد که خیلی وقت است پدربزرگ حرف نزده گفت: توئی بیا بشین . صبحانه خوردی  و بدون اینکه منتظر جواب شود گفت: چایی چی می خوری و باز بدون شنیدن جواب مانند همیشه صریح و قاطع و بدون حاشیه گفت : صفحه 27

ایمان می دانست چکار بکند به طرف پیانو رفت و برای اینکه پدربزرگ بلند نشود همانطور که می رفت دستش را دراز کرد تا صندلی میز را بردارد که پدربزرگ دستش را بلند کرد به معنی اینکه نه لازم نیست و بعد بلند شد و بی هدف شروع به راه رفتن کرد ایمان یواش یواش داشت از کنجکاوی دیوانه می شد...

کار پدربزرگ چه دلیلی می توانست داشته باشد.  چه چیزی او را تا این حد عوض کرده بود ان هم فقط ظرف یک روز؟؟؟ او از این رو به آن رو شده بود. پدربزرگ که در کارش کاملاً دقیق بود وایمان در حالیکه پدربزرگ را می پایید می نواخت . این را از آنجا میشد فهمید که به او گفته بود صفحه 27 و این در حالی بود که ایمان این قطعه را خیلی وقت پیش از اینها یعنی تقریباً در اوایل کارش یاد گرفته بود و تقریباً آن را حفظ حفظ بود ودیگر آنکه از دیروز و قطعاً همه شب را نخوابیده بود چون چشمهای سرخ و پف کرده وضع بهم ریخته لباس خودش یک دنیا حرف بود.

ناگهان شیطنتی به ذهن ایمان رسید. تصمیم گرفت اشتباه بزند تا ببیند چه اتفاقی می افتد و او این کار را کرد پدربزرگ که راه می رفت ایستاد با صدای بلند گفت :

-حواست کجاست اونجا اینارو نوشته از اول بزن

ایمان احساس می کرد که خیلی شاد است چون برخلاف تصورش پدربزرگ چندان تغییر نکرده اما استاد خود می دانست چقدر زیاد عوض شده و دلیلش را هم خوب می دانست.

ایمان قطعه را تمام کرد رویی را انداخت و آرنجهایش را روی آن گذاشت و کف دستهایش را زیر چانه و برای اینکه سرصحبت را باز کند در ذهنش دنبال سوالی گشت و سئوالی اساسی که دیشب فکرش را کرده بود به ذهنش رسید و بعد از چند لحظه سکوت را شکست و با مکث گفت پدربزرگ دیروز که اینجا...

که ناگهان پدربزرگ مثل اینکه برق گرفته باشدش از خواب پرید و مثل بچه های 6 ساله که انگار کار زشتی کرده باشد سرخ شد بعد مانند مردهای 35 ساله برای اینکه پس نیافتد و خودش را لو ندهد دست پیش گرفت و با صدایی بلند که حاکی از خشم و هیجان بود گفت: دیروز چی؟!

ایمان که خوب در چهره پدربزرگ دقیق شد همه چیز را فهمید و احساس کرد پدربزرگ می خواهد چیزی را از او پنهان کند سرش را پائین انداخت و حرفش را عوض کرد و گفت هیچی می خواستم بپرسم دیروز که یادتان نرفته غذای ماهی ها و ناناز رو بدین

پدربزرگ آرامش قبلی اش را پیدا کرد و گفت نه یادم نرفته و بعد نفس عمیقی کشید و به قدم زدنش ادامه داد

ایمان برای اینکه حوزه بحث را عوض کند گفت : پدربزرگ...

و پدربزرگ که هنوز چند قدمی دور نشده بود و انگار نگران این بود که ایمان باز بخواهد راجع به روز قبل صحبت کند سراسیمه جواب داد:

 هان! چیه! ایمان گفت کدام یکی از اینها رو بیشتر دوست دارین؟ و بعد با دست اشاره ای به اطراف و آلات موسیقی کرد و منتظر جواب ماند

پدربزرگ سرش را پایین انداخت تبسمی کرد سرش را که بالا آورد ایمان چیزی را در گوشه چشم پدربزرگ دید که دارد می درخشد و دید که در چشمهای پدربزرگ پراست از اشک ،پر است از حرف، پراز محبت ، پر از درد و پر است از برقی که ایمان معنی آنرا نمی فهمید.

پدربزرگ همانطور که راه رفت  به اولین ساز رسید یک ساکسافون برنزی بسیار زیبا دستش را روی آن کشید و گفت خیلی ها فکر می کنند این و بعد هم به طرف اسپانیش گیتار رفت گفت شاید تو فکر می کنی این ، بعد به طرف سنتور و گفت بعضی ها هم خیال می کنند این بعد ویولن را برداشت زیر چانه گذاشت کمانش را برداشت روی آن گذاشت کمی فشار داد و کمی هم زد و گفت شاید هم این و بعد آن را سرجایش گذاشت و آرام آرام در حالیکه بقیه سازها را وارسی می کرد روی صندلی کنار گاوصندوق اسرارآمیزش نشست و به ایمان نگاه کرد و گفت: اما نه هیچکدام

ایمان از شدت تعجب چشمهایش گرد شد و دستش را روی سقف پیانو گذاشت و گفت حتی این پدربزرگ گفت: شاید وقتش رسیده باشد و شاید آمادگیش را داشته باشی که حرفهایم را بفهمی ولی اگر هم نفهمیدی خوب به خاطرت بسپار تا شاید بعدها معنی حرفهایم را درک کنی.

وقتی تقریباً همسن و سال تو بودم آرزو زیاد داشتم یه روز تصمیم گرفتم که بشینم و آرزوهامو طبقه بندی کنم تا اینکه آرزوهای کوچیک و بزرگم معلوم بشه...

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت دوم #

قسمت دوم


دختر فوراً به طرف صدا برگشت پیرمردی را دید خوش لباس خوشتیپ با موهای بلند و زیبا در یک لحظه دو نگاه در هم تداخل کردند دختر احساس کرد پیرمرد را جایی دیده است و اینکه در آن لحظه پیرمرد نزدیکتر از هرکس به اوست. دختر در نگاه پیرمرد چیزهای زیادی می دید در نگاهش دوست داشتن پرستش محبت و .... موج می زد و چیز دیگری که دختر معنی آنرا نمی فهمید ، حتی قبلاً هم احساسش نکرده بود هردو هیچ صدائی نمی شنیدند حتی صدای کامیون را که به دختر نزدیک می شد.

پیرمرد که طاقت این هیجانات را نداشت یواش یواش عقب می رفت و کم کم در سایه اطاق محو می شد دختر هم که در نگاه پیرمرد تسخیر شده بود هیچ عکس العملی از خود نشان نمی داد و گرچه پیرمرد را نمی دید اما احساس می کرد که مسیر نگاهش عوض نشده و نمی تواند از جادوئی که در آن گرفتار شده خود را خلاصی دهد.

در همین حین کامیون با دختر فاصله زیادی نداشت مرد متوجه موضوع شد و به سرعت به طرف دخترش که هیچ حرکتی نمی کرد دوید.

راننده کامیون هم که اوضاع را دیده بود ناگهان ترمز شدیدی کرد باد پمپ ترمز خالی شد و بوق بلندی زد اما دختر باز حرکتی نمی کرد.

پیرمرد برای لحظه ای متوقف شد و همانطور دختر را نگاه کرد مرد دیگر به دختر رسیده بود با صدای بلند صدا زد : ایسان- ایسان- چته کجا رو نگاه می کنی؟؟؟ بعد چون دید آیسان هیچ حرکتی نمی کند مسیر چشمان او را تعقیب کرد اتاقی دیده می شد تاریک و دیگر هیچ...

مرد تکانی به دختر داد و باز صدا زد ایسان!

ایسان مثل اینکه از خواب بیدار شود چندبار پلک زد و بعد به پدر نگاه کرد.

مرد پرسید کجا رو نگاه می کردی؟!

ایسان نگاهی به سایه کرد و گفت "اون"

مرد باز به اتاق نگاه کرد اما چون چیزی ندید پرسید؟ اون کیه؟؟؟ اونجا که چیزی دیده نمیشه حتماً خیالاتی شدی.

پیرمرد داخل اتاق از ترس اینکه مبادا دیده شود عقب تر رفت و خودش رو به نزدیکترین دیوار ممکن چسبوند.

مرد بازوی دختر را گرفت و او را به سوی خانه هدایت کرد ولی دختر سرش را برگردانده بود و باز هم همان نقطه را تماشا می کرد تا اینکه پنجره از دیدش خارج شد و به داخل خانه رفت.

پیرمرد همانطور به دیوار تکیه داده بود احساس می کرد باید کاری بکند و احساس می کرد چیزی کم است و یادش آمد که اصلاً یادش رفته نفس بکشد یک لحظه خواست دیگر نفس نکشد اما دید نمی تواند نفس عمیقی کشید و احساس کرد پاهایش نای ایستادن را ندارند.

به زانو روی زمین افتاد و دستانش را مقابل پاهایش گذاشت سرش میان دو بازویش رها شد و همانطور که موهایش باز تاب می خورد های های گریه کرد.

صدای گریه پیرمرد در میان صدای موتور کامیون که راننده فراموش کرده بود خاموشش کند گم می شد و این برای پیرمرد خیلی خوب بود 18 سال بود هیچ کس گریه او را ندیده بود و نه حتی صدایش را شنیده بود.

و صدای کامیون که قطع شد آنطرفتر قطعه ای ملایم در حال نواخته شدن بود.

راننده چاق و با صورت گرد و قدی کوتاه در حالی که نفس نفس زنان تلاش می کرد که بسته ای را از کف کامیون بلند کند رو به مرد کرد و منقطع گفت:

« آقای مهندس- انگار بساط مطربی تون هم به راهه ها»

مهندس پیرانی که مهندس راه و ساختمان بود زندگی نسبتاً مرفهی داشت همسرش را 5 سال پیش در یک صانحه رانندگی از دست داده بود و حالا از آن خانواده شاد ، فقط آیسان برایش باقی مانده بود . تقلائی کرد و جعبه ای را که راننده بلند کرده بود گرفت و روی سینه نگه داشت و نفس زنان گفت : «انگار راست می گی حالا صدا از کجا می یاد»

-        " از خونه کلنگیه" و با سر اشاره ای به روبرو کرد

بعد ادامه داد " راستی آقای مهندس این یارو چی می زنه"

-        " فکر کنم پیانو باشه" و بعد بسته را کمی بالا انداخت تا جایی دستش را راحت تر کند و به راننده نگاه کرد.

راننه قیافه مصممی به خود گرفت و گفت " یادم باشه یکی از اینا بخرم صدای خوبی می ده لینگ لانگ دانگ لینگ"

مهندس همانطور که به راننده نگاه می کرد تبسمی کرد و به راه خودش به طرف خانه ادامه داد.

راننده که متوجه خنده مهندس شده بود با صدای بلند جوری که مهندس هم بشنود داد زد « چیه آقای مهندس به ما نمی یاد پیانون بزنیم»

و دق دلیش را سر کمکش که داشت از پله ها پایین می آمد خالی کرد و گفت بجنب تنه لش تا عصر که نباید اینجا باشیم اون یکی مردنی کجا خوابش برده»

کمکش که مرد جوانی بود و اصلاً نه حال کار کردن داشت و نه حوصله جر و بحث آرام گفت: داره میاد و بسته را گرفت و سلانه سلانه به داخل خانه برگشت.

ساعت 5 بعد از ظهر بود ایمان داشت آرام آرام به طرف خانه پدربزرگ می رفت با خودش قرار گذاشته بود امروز قبل از تمرین سری به ناناز و ماهی های دیگر بزند بعد هم کمی با بیسیشو(گربه خانگی پدر بزرگ) ، موش بازی بکند بیسیشو یک موش پارچه ای داشت که بازی با آن را خیلی دوست می داشت

آخرین پیچ کوچه را که می خواست رد بکند صدائی او را میخکوب کرد. صدا صدای پیانو بود و تنها پدربزرگ بود که می توانست به این خوبی بزند کوچه خالی خالی بود پرنده هم پر نمی زد پسر ساعتش را نگاه کرد چند ضربه با انگشت به صفحه ساعت زد. نه، مرتب کار می کرد.

اما قاعدتاً پدربزرگ الان باید استراحت می کرد و در خواب می بود ایمان سرعتش را زیاد کرد هرچه نزدیکتر می شد صدای پیانو هیجانش را زیادتر می کرد. پدربزرگ جور غریبی می نواخت.

داخل حیاط شد مدام پنجره اتاق را نگاه می کرد و منظره جالب حیاط ،حوض ماهی ها ، حتی بیسیشو که منتظر آمدنش بود هیچ کدام نتوانست نظر او را به خود جلب کند .در اتاق باز بود.

پسر تمام مبلمان و شکل اتاق را حفظ بود و می دانست پدربزرگ پشت پیانوست اما می خواست دلیل شکسته شدن این عادت را بفهمد.

داخل را که نگاه کرد چیز عجیبتری دید دفتر نت پدربزرگ بیرون بود و مدادی هم پیشش ...  کنجکاوی داشت ایمان را می کشت تا وقتی که یادش می آمد استاد چیزی نساخته بود حتی به نظر ایمان فکرش را هم نمی کرد . ایمان آرام روی صندلی راحتی کنار در اتاق نشست و بی صدا گوش داد و نگاه کرد خیلی زود یاد چند سال پیش افتاد تقریباً مدت یکی دو سال بود که استاد اجراهای عمومی رسیتال ها و اهدای جوائز به آهنگسازان جوان و ساخت آهنگ و از این قبیل ارزشهای یک هنرمند را کنار گذاشته بود . دست از همه چیز شسته بود تنهائی خودش را بیشتر ترجیح می داد. همه دعوتنامه ها بدون مطالعه توی سطل آشغال حصیری که کنار پیانو گذاشته بود ریخته می شد.

آنروزها ایمان مشغول تمرین بود تازه تازه می فهمید که نت یعنی چه و این سیاهی های توپر و توخالی دسته دار کوتاه و بلند چه جوری و کجا باید فشار داده شوند تا آهنگ معنی پیدا کند زبان تازه ای بود و ایمان این را می دانست که هر زبان تازه ، زندگی تازه ایست.

همانجور که ایمان می نواخت پدربزرگ پیشش نشسته بود و اشکالات ایمان را برطرف می کرد ایمان می نواخت و هرکجا اشتباه می زد باید برمی گشت و از اول شروع می کرد پدربزرگ معتقد بود با این روش بهتر یاد می گیرد و البته انگشتهایش قوی تر و روان تر می شوند ایمان دو صفحه اول آهنگ را زده بود بدون اشتباه که ناگهان صدای در بگوش رسید و همین حواس ایمان را پرت کرد و ایمان اشتباه زد پدربزرگ گیتاری را که در دست داشت از روی زانویش پائین گذاشت و به دیوار تکیه داد یادش می آید که پدربزرگ با اوگیتار می زد و حالا هم می زند و ایمان به جای صدای پیانوی خودش به نواختن گیتار پدربزرگ گوش می دهد پدربزرگ نگاهی به پنجره کرد و دستش را به شانه ایمان گذاشت و بلند شد و گفت تو دوباره شروع کن من باز می کنم...

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : آرزوی تلخ سازدهنی # قسمت اول#

 

آرزوی تلخ سازدهنی

قسمت اول

پیرمرد 50 سال داشت از دور که میدیدیش موهای دراز و سفید رنگش که رگه هایی طلائی داشت و روی دوشش ریخته بود زود به چشم می زد.صورتش به جوانی می ماند که خیلی زود شکسته شده... هنوز خوشتیپ بود و تودل برو مثل پدربزرگهای توی قصه ها ناز و دوست داشتنی، هنوز شور و شوق جوانی را داشت و فقط برای زیبائی عصا برمی داشت با سری گرد و نقره ای و اغلب عصا را جلوتر از خودش روی زمین می گذاشت و وقتی به آن می رسید از روی زمین برمی داشت و باز به جلو پرتاب می کرد.

خوش لباس به تمام معنی، کت و شلوارهای او مرموز بود و رنگ سال و الگو برای جوانهای محل، بیشتر توی خانه و در مواقع غیررسمی لباسهای اسپورت و شلوار جین می پوشید.

خانه اش بزرگ و دراندشت بود. پر از دار و درخت اما قدیمی، وسط حیاط حوضی بزرگ بود باغچه ها پر از گل های یاس و رز، بوی آنها تابستانها تا دو سه خانه بغلی هم می رفت. توی حوض خانه ماهی های قرمز وول می خوردند و یک ماهی واقعاً زیبا که پیرمرد آنرا ناناز خطاب می کرد و ناناز را بیشتر از ماهی های دیگر دوست داشت و اجازه نمی داد که به ماهی دیگر زیاد نزدیک شوند.

بیسیشو گربه زیبای سفید و نارنجی رنگ خانه بود که تقریباً همه جا البته به غیر از بیرون خانه با پیرمرد بود . پیرمرد با او حرف می زد و معتقد بود که بیسیشو حرفهایش را بهتر از بعضی از آدمها می فهمد بیسیشو آزاد بود هر کاری را که می خواهد انجام دهد به غیر از اینکه به حوض ماهی ها نزدیک شود ، وقتی که پیرمرد آنجا نباشد . البته او سر حوض هم می رفت فقط با پیرمرد وقتی که او می خواست به ناناز و بقیه ماهی ها غذا بدهد ولی هیچ وقت سعی نکرده بود که آنها را بگیرد و همیشه رضایت اربابش را در نظر گرفته بود.

همه چیز خانه سرجای خود بود نظم و ترتیب خاصی داشت پیرمرد 5 صبح بیدار می شد. سراغ نان سنگک می رفت بعد از برگشتن تا 6 ورزش می کرد تا 7 دوش و صبحانه بعد از آن تا 8 غذا دادن به حیوانات و جمع و جور کردن خانه رأس ساعت 8 پیرمرد باید سری به پیانو می زد رویی را کنار می زد انگشتها را روی صفحه کلید می گذاشت احساس می کرد کاری را انجام نداده بلند می شد به طرف پنجره می رفت و پنجره را باز می کرد و یکسر تا وقت نهار می نواخت.

بعد از نهار کمی می خوابید و بعد از خواب سری به بیرون خانه می زد دم غروب برمی گشت و در حالی که غروب آفتاب را نگاه می کرد دوباره پیانو می زد تا وقت شام بعد از شام هرکاری که پیش می آمد انجام می داد.

او موسیقی دان بود و سالها می شد که اینکارها را انجام می داد.

اما با این همه خانه چیزی کم داشت و این او را عذاب می داد.

بله یاسمن دیگر نبود و این او را خیلی عذاب می داد او یاسمن را وقتی 18 سال داشت برای اولین بار دیده بود و حالا 18 سال بود که او دیگر نبود و 18 سال هم هست که بزرگترین نوه اش ایمان بدنیا آمده است.

پیرمرد 18 سال است که هرشب قبل از خواب به او فکر می کند و به خاطرات شیرین گذشته و سعی می کند که یاد یاسمن را زنده نگه دارد.

از دو فرزند دختر و یک فرزند پسر و دو نوه دختر و دو نوه پسر تنها بزرگترین نوه یعنی ایمان است که هر روز به پیرمرد سر می زند و از او موسیقی می آموزد و تنها ایمان است که هر وقت بخواهد اجازه دارد خلوت پیرمرد را بهم بزند.

ایمان استعداد خوبی برای موسیقی داشت و پیرمرد به آن افتخار می کرد چون می دانست بعد از او کسی نام او را زنده نگه می دارد . پیرمرد سالها بود که کار جدیدی را ارائه نداده بود و همدوره های آن او را فراموش کرده بودند . حتی نمی دانستند استاد" کامران ظروفچی" مرده است یا زنده؟! کامران وقتی 17 سال داشت موسیقی را شروع کرد و حتی نمی دانست که روزی یک موسیقی دان خواهد شد . روزی حدود یک سال بعد خانواده ای به منزل روبروی آنها اسباب کشی کرد و او اولین بار یاسمن را دید در همین خانه پدری از پنجره مجاور به کوچه یاسمن را هنگام اسباب کشی دیده بود.

و حالا پیرمرد از وقتی بیدار شده است همان دلشوره را دارد خیلی کلافه است تا ساعت 8 خود را مشغول می کند ساعت 8  وقت سرزدن به پیانوست روی صندلی می نشیند روئی را بالا می زند انگشتها را روی صفحه کلید می گذارد یادش می افتد که باید پنجره را باز کند پاهایش می لرزد ، قدرت بلند شدن را ندارد دم صبح که برای خرید نان می رفت یک کامیون اسباب اثاثیه ای را جلوی همان خانه نگه داشته بود یاد یاسمن افتاد آنها چند سال بعد از آن محل رفتند ولی انگار باز تاریخ تکرار می شود...

ترس را به وضوح می توان در چهره پیرمرد دید انگشتانش خشک شده اند انگار که چند ماه است هیچ قطعه ای را نزده است تمام بدنش را عرق فرا گرفته او می داند که اگر بزند راحت خواهد شد و همه چیز را فراموش خواهد کرد ولی نمی تواند. انگار صدائی او را نهیب می زند آهای استاد بلند شو و پنجره را باز کن یک حس غریب او را به سمت پنجره می کشد باید قسمت جلوی پنجره را باز کند تا نور به داخل بتابد 42 سال پیش اینکار را کرده بود و دختری شمع دان به دست را دیده بود ولی حالا وحشت داشت که آن صحنه دوباره تکرار شود گرچه در طی این سالها آرزویش بود که یاسمن را باز ببیند ولی این ترس لعنتی که دلیلش را نمی دانست مانع می شد که او آرام باشد.  آرامش 18 ساله پیرمرد به هم خورده بود و او تحمل این فشار را نداشت.

پیرمرد طی سالها زندگی آموخته بود که چگونه بر ترسش غلبه کند.

او همانطور که نشسته بود به ساعت نگاه می کرد و بعد به پنجره. قدرتش را جمع کرد کمی از روی صندلی بلند شد و خواست از دستهایش کمک بگیرد. صدای ناموزون و بلندی از پیانو خارج شد.

پیرمرد دلش لرزید و روی صندلی افتاد .انعکاس موهای بلند و سفیدش که مانع دیدن چهره و چشمان گریان پیرمرد بودند و مدام تاب می خوردند را می شد روی سطح صاف و صیقلی و سیاه پیانو دید.

پیرمرد سرش را به عنوان عدم تحمل تکان داد و ناگهان بلند شد. موهای قشنگش را با یک حرکت سر به عقب پرت کرد با آستین پیراهن اشکهایش را پاک کرد عینکش را برداشت تا اگر قطره ای از آنها هم باقی مانده باشد هم ، بتواند آنها را زیر عینکش قایم کند. نفس عمیق کشید سنگین و آرام به طرف پنجره می رفت راه زیادی نبود ولی برای استاد یک دنیا راه بود. تاب رفتن نداشت دستش را به هر چیز تکیه می داد تلو تلو می خورد یکبار زانوهایش سست شد و کم مانده بود که بیفتد که دستهایش به ساکسفون روی دیوار گیر کرد و خود را با آن بالا کشید . حالا دیگر به پنجره رسیده بود.

دستش را به چفت پنجره انداخت دستانش می لرزید ، خیلی زیاد. صدای بادی که به پنجره شیشه ای می خورد پیرمرد را عذاب می داد.

تمام قدرتش را جمع کرد چشمهایش را بست لرزش دستانش به اوج خود رسیده بود ناگهان پیرمرد پنجره را باز کرد چند ثانیه ساکت ایستاد چشمهایش را هم آرام آرام باز کرد . کامیونی در کار نبود، پیرمرد آرام شد. لبخندی آرام جای اضطراب چهره اش را گرفت پنجره شیشه ای را باز کرد تا هوای تازه داخل بیاید.

می خواست برگردد که یک اتومبیل مدل بالا جلوی خانه ایستاد مردی از آن پیاده شد عینک آفتابیش را در آورد و با صدای بلند به روبروی خود اشاره کرد و گفت:

-        چرا اونجا نگه داشتی خونه اینجاست!!!

مردی که دیده نمی شد گفت ماشین داشت رد می شد رفتم جلو . بعدشم، قرار ما ساعت 7 صبح بود یک ساعت و نیمه مارو علاف خودت کردی حاجی...

-        خوب حالا بیا ، علافیت را هم تلافی می کنیم

-        اومدم بده کنار

مرد در جلوی ماشین را باز کرد و عینک را تو گذاشت و در را بست و ماشین را دور زد. صدای روشن شدن کامیون دل پیرمرد را تو ریخت.

باز اضطراب برگشته بود استاد مرد را تعقیب می کرد .مرد به در عقب طرف دیگر ماشین رسید استاد صدایش را خوب می شنید مرد در را باز کرد و گفت:

-        بیا پائین عزیزم اونا رو هم با خودت بیار...

پیرمرد به توی ماشین دقیق شد از توی ماشین اول دوتا شمع دان بیرون آمد و بعد سری که روسری آبی آسمانی داشت با گلهای کوچک سفید. قلب پیرمرد داشت بیرون می زد نفسش تنگ شده بود آب دهانش خشک شده بود حالا دیگر نمی توانست نگاه نکند باید نگاه می کرد.

دختر پیاده شد هیکل بلند قد و جوانش درست همان هیکل 42 سال پیش بود. دختر کمی برگشت نیم رخش پیرمرد را دیوانه کرد...

این امکان نداشت یاسمن 18 سال پیش مرده بود امکان نداشت حالا زنده و سرحال جلوی روی پیرمرد ایستاده باشد با همان شمعدان با همان نیم رخ با همان هیکل فقط تنها فرقی که کرده بود جای چادر، روسری آبی با گلهای ریز و سفید به سر کرده بود.

اشک از گوشه چشمان پیرمرد جاری شده بود و نمی توانست چشم از یاسمن بردارد ناگهان فریاد زد «یاسمن»...

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان جدید

با عرض ادب و احترام 

خدمت دوستان همیشگی

با ز هم یکی از کار های قدیمی( آرزوی تلخ ساز دهنی )  که تحت اساسات خاصی نوشته شده رو از امروز باهاتون شریک خواهم شد.

اینکار تو فضای گنگی سرگردانه و حال و هوای عشقی که هیچ وقت فراموش نخواهد شد رو به نوعی تعریف میکنه.

مثل همیشه منتظر نظرات و پیشنهادهای مثبت شما عزیزان هستم

با تشکر 

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : دیاپازون # قسمت آخر #

قسمت دوم

 

-        چرا من ؟!! چرا فقط من ؟!! چرا من باید تنها می شدم؟ چرا باید می رفت ؟ چرا گذاشتی بره ؟ مگه برای من زیاد بود ؟ مگه من چیم از بقیه کمتره هان ؟ اصلا صدامو می شنوی ؟ با توام توای که اون بالا سرنوشت من رو می نویسی . دیگه دوستم نداری هان . می گی چیکار کنم ! دوستم می گفت ما آدما عین یه کلاف نخیم بعضی وقتا باید خودمون رو عین یه گوله نخ دور قرقره بپیچیم وگرنه گره می افتیم . حالا من گره افتادم یه گره کور، تنها راه باز شدنم اینه که قیچی بشم. آخه چرا حرف نمی زنی من هنوزم هستم و عصبانی شد و اولین چیزی که بدستش رسید به هوا پرتاب کرد ناگهان آسمان برقی زد و وحید هراسان روی زمین افتاد رعد و برق دوم که زده شد وحید از ترس پا به فرار گذاشت.

دیر وقت بود و وحید حالا تنها در خانه به این فکر می کرد که چطور خود را بکشد.

-        " با چاقو ، نه شاید نتونم ضربه دوم رو بزنم با قرص، نه با دو سه تا استامینوفن که نمی شه آدم کشت با گاز فکر خوبیه اجاق گاز رو باز می کنم همه شعله ها رو فیوز برق رو هم میزنم عالیه "

پا شد و فکرش را عملی کرد هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای همسایه بالائی در آمد " مرتیکه می ری دستشوئی لااقل سیفون رو بکش نمی گی پدر همسایه در می یاد این هم از اروپا دیده مون .والله خوبه نرفتی آنگولا "

عصبانی شد پنجره ها را باز کرد و شیرگاز را بست " هکه هی یبار خواستیم خودمون رو بکشیم اگه گذاشتن "

چراغ ها را روشن کرد لوستر فکر خوبی بود اما بهتر بود اول همه جارو عطر بزنه تا همسایه ها زود متوجه مردنش نشن بعد هم رفت توی انبار ، تا طناب مناسبی پیدا کنه که باز صدای همسایه در اومد " آخه مردک مجبوری اینطوری افتضاح کنی که بعدش هم اینهمه ادکلن بزنی آخه من حساسیت دارم "وحید طاقتش طاق شد و داد زد " گامبو خفه میشی یا بیام خفت کنم " طناب رو آماده کرد و از گیره لوستر آویزون کرد صندلی رو هم آورد پای لوستر گیتارش رو برداشت نگاهش کرد بوسید و توی بغلش نگه داشت طناب رو دور گردنش انداخت از پنجره می تونست چراغ های شهرش رو ببینه که عین ستاره ها سوسو می زدند .کتابخونه و تختش رو برای آخرین بار نگاه کرد ، آخرین بار ، و پائین پرید و همه جا تیره و تار شد.

همه چیز عین یک فیلم سینمائی از مقابل چشمهاش رد شد از بچگی حس عجیبی داشت انگار توی خلاء افتاده بود.فقط یک حس انتظار عذابش می داد ولی بقیه ماجرا لذت بخش و آرام بود که ناگهان صدای افتادن چیزی به گوشش رسید و بعد درد عجیبی در ناحیه سر و گردنش حس کرد بعد هم صدای سرفه های مکرر ناگهان تاریکی اطراف کم کم به روشنائی تبدیل شد و متوجه شد که خودش سرفه می کند. سرگیجه داشت و تازه متوجه شد که گیره لوستر کنده شد و با ملاج به زمین خورده و همه این چیزها بیشتر از چند ثانیه طول نکشیده از عصبانیت گریه اش گرفته با مشت روی زمین کوبید جوری که دستش حسابی درد گرفت که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. به خیال اینکه همسایه طبقه بالاست با خشم نیم خیز شد و در حالیکه به طرف در می دوید فریاد زد " بخدا این دفعه دیگه خفت می کنم "

در را باز کرد که ناگهان شکه شد .همان دختری بود که دم شب می خواست تلفن بزنه با یک سکه که بطرف اون درازش کرده بود. اما وضع دختر هم از اون بهتر نبود دیدن یه مرد با یه طناب دور گردن چشم های اشک آلود و قرمز خرده گچ هائی که روی صورت و موهاش ریخته بود و مشت گره کرده و آماده حمله ...

دختر سریعتر به خودش اومد و گفت : " اومده ...یعنی می خواستم سکه تون رو پس بدم استاد "

خدایا از کجا می دونست اون استاده ؟ پرسید " شما منو می شناسین "

-" خوب من همونجا که شما تدریس می کنین پیانو می زنم تا دیدمتون شناختم اما امشب با اون وضع خیلی خیس شده بودین از آموزشگاه آدرستون رو گرفتم دیدم نزدیک خونه خودمونه گفتم سر راه سکه تون رو پس بدم"

-" خوب بفرمائین تو دم در بده "

-خواهش می کنم بهتره برم بابا پائین منتظرمه "

-سلام برسونین اما واقعا یه پنج تومنی ارزش این همه زحمت رو نداشت.

-" شاید داشت... " و راهی شد دم پله ها برگشت و درست توی چشمهای وحید نگاه کرد لبخندی زد و رفت اما دل وحید هری ریخت زمین.

وحید نگاه عشق رو خوب می شناخت در ایتالیا فرانسه و آمریکا و در سرزمین عشق ، ایران این نگاه رو بارها دیده بود روی پا گرد پله های دانشکده این نگاه رو فهمیده بود تنها نگاهی بود که در همه جای دنیا معنی داشت.

وحید به داخل برگشت جلوی پنجره ایوان ایستاد و در حالیکه ستاره ها رو نگاه می کرد به این فکر می کرد که ستاره ها از اون خیلی  دورند، ولی احساس گرمی و شور به اون می دن ستاره ها با اینکه کنار همند ولی تنهایند ، تنهای تنها و شاید به همین خاطره که همیشه در حالیکه گریه می کنند سوسو می زنند تا شاید یکی از ستاره ها به سراغشون بره ولی راه دوره و ستاره ها مغرور...

 وحید یک ستاره بود و در حالیکه سقف آسمون رو دید می زد گفت : " من هستم ، پس حالا که هستم می مونم ، هنوزم منو دوست داری ؟ هنوزم منو فراموش نکردی ! دوست دارم دوست دارم دوست دارم ....( با فریاد )

که صدای همسایه باز در اومد" بابا نصف شبه بزار بخوابیم حتما می خوای بعد از  این هم دلنگ دلنگ نمی دونم چی چی تار بزنی عجب گیری کردیم ها ..." که وحید دستش رو روی دهنش گذاشت و خندان به طرف تخت خواب دوید.

سه ماه بعد اونقدر با دختر آشنا شده بود که بتونه اون رو برای زندگی آیندش انتخاب بکنه با خودش قرار گذاشت که فردا به اون بگه دم غروب بود تلفن زنگ زد سرمست و شاد روی تلفن شیرجه زد می دونست کسی جز اون نیست صدای پشت تلفن می لرزید خون گرمی توی صورتش دوید و گوشهاش رو گرم کرد و بعد عرق سردی روی پیشونیش نشست واقعه تلخی داشت اتفاق می افتاد صدای پشت تلفن گفت : آشنایی ما از اول اشتباه بود ، متاسفم وحید " صدای بوق ممتد تلفن و سکوت ممتد طرفین ...

و شاید باز...

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : دیاپازون # قسمت اول #

 

دیا پازون

عصر یکی از روزهای اول پائیز بود. تلفن زنگ زد، وحید شاد و هیجان زده به طرف تلفن حمله کرد. می دونست که کسی جز اون نمی تونه باشه. گوشی رو برداشت " الو بفرمائین " صدای لرزان و غمناک اونطرف گوشی لرزه بر اندامش انداخت " همه چی تموم شد ، آشنائی ما از اول اشتباه بود. متاسفم... " و بعد صدای بوق ممتد انگار تمام فضای خونه رو پرکرد ، وحید مبهوت گوشی رو مدتی نگه داشت بعد با تمام قدرت اونو به دیوار مقابل کوبید جفت دستاش رو روی صورت گذاشت و بعد از روی پیشانی با عصبانیت موهای بلندش رو که تا شانه هایش می رسید صاف کرد بارانی و گیتارش رو برداشت و زد به خیابون.

یک ربعی می شد که توی بزرگراه به طرف غروب خورشید ماشین می روند و به گذشته فکر می کرد. اون سال ششمین سالی بود که به ایران برگشته بود سالهای جوانی خود را در میلان زیبا در کنسرواتوار "جوز په وردی" با گیتارش سپری کرده بود و یا بهتر بود می گفتم جا گذاشته بود.

مدتی بود اتوموبیل گرانقیمتش کنار بزرگراه ایستاده بود و وحید در حالی  که پشت انگشت اشاره اش را گاز می زد و به آفتاب که طوری در حال غروب بود که انگار هیچ صبح دیگری طلوع نخواهد کرد ، نگاه می کرد. راجع به این فکر می کرد که عشق چیزی است که با یک سلام شروع و کلمه متاسفم تمام می شود و شاید اصلا یک چیز نبود یک دوره بود شروع می شد چون باید شروع می شد و تمام می شد چون باید تمام می شد و کسی نمی توانست جلوی این روند را بگیرد.  ضبط صوت داخل اتومبیل می خواند " طلوع من ، طلوع من وقتی غروب پر بزنه ... موقع رفتن منه " از ماشین پیاده شد می خواست آخرین لحظات غروب را خوب ببیند . باد در موهایش می پیچید و پالتویش را تکان می داد. آسمان ارغوانی رنگ بود درست مثل چشمهای وحید و عینکش باقیمانده نور آفتاب را منعکس می کرد تا اشکهایش پنهان بماند او قیافه یک ایتالیایی را داشت و برای بعضی ها جذابترین پسری بود که تا به حال دیده بودند اما او تصمیم خود را گرفته بود ، باید امشب می رفت.

ماشین را رها کرده بود و تنها مونس دوران جوانی را در دست گرفته و به سمت نامعلومی می رفت و می رفت باید خودش را برای مردن آماده می کرد.

اولین چهار راه ، بساط سیگار فروشی ،بدون حرف ، یک بسته سیگار و یک بسته کبریت برداشت یک مشت پول گذاشت و راهی شد. سیگار فروش " خدا عمرت بدهد " خودش را روی پل هوائی دید یک نخ سیگار برداشت روشن کرد دو پک زد خوشش نیامد، سیگاری نبود . از بالای پل سیگار را پائین انداخت. صدای یک عابر پیاده پشت سرش در آمد " آخ پس گردنم سوختم بی پدر و مادر . کجا می ری او ... هو ... ی بی فامیل اگه مردی وایستا ، لامذهب "

ساعت نزدیک 9 است هوا ابری شده و نم نمک باران می آید. یادش می آید که چه خیالها در سر داشت. قرار بود بهترین گیتاریست دنیا شود به تنهائی کنسرت اجرا کند و همه برایش کف بزنند اما امشب قرار است بمیرد پس چرا حالا این کار را نکند. گیتار را بیرون می آورد.بندش را روی کولش می اندازد و وسط خیابان می رود جلوی ماشین ها را می گیرد و شروع می کند به زدن، خیس خیس زیر باران.

اولین ماشین رد می شود داخلش دو جوان نشسته اند شیشه را پائین می کشند یکی رو به دیگری می کند :" این یارو مدلش 2000 ره "بعد رو به وحید " آخر خلاصیه هان ؟! بینم آخر تیپم که هستی داداش " گاز می دهد و می رود و وحید منتظر ماشین بعدی : " های عمو تو که می زنی لااقل بخون : دیوونه ، دیوونه دیوونه ، که دلش هر جا می ره ... می مونه می مونه ..."

و آخرین ماشینی که کنارش می ایستد : سه جوان پر هیجان" سلام خوش تیپ ، بیا بالا ،  با ما باشی نمی ذاریم امشب بهت بد بگذره "

زدنش را قطع می کند تا به داخل ماشین آنها گوش دهد و راننده : " ترکی میخونه ، می گه  امشب می میرم و هیچ کس نمی تونه جلوی منو بگیره ستاره ها نمی تونن جلوی منو بگیرن امشب حتی مرگ منو درک نمی کنه "

وحید به راه می افته و از پشت صدای راننده " ایش ، نکبت، تازه ناز آقا رو هم باید بکشیم "

خیس و تنها در حالیکه از سرما می لرزید از پله های لب پارک بالا اومد صدای متناوب ضربه زدنی به گوش می رسید دختری دورتر انگار تلفن می زد و پولش در تلفن گیر کرده بود برای همین مرتب به تلفن مشت می زد جلوتر رفت ناخودآگاه انگار دست خودش نبود دستورات کس دیگری را مو به مو اجرا می کرد دستش را داخل جیبش کرد، یک سکه در آورد ، رو به دختر گفت :"خانوم اینا با سکه کار می کنند"دختر از مشت زدن دست کشید و هاج و واج سکه را گرفت وحید دور شد و از پشت صدای خنده بلند دختر به گوش می رسید راهش را ادامه داد ، بی هدف . خود را در جائی خلوت دید انگار درختها هم چشم و گوش خود را گرفته بودند تا او تنها بماند. ایستاد و چرخید رو به بالا کرد. دستهایش را صلیب گونه گشود و...

مجموعه داستان نوستالژیکا - شروع داستان جدید

برای اون دسته از دوستان و عزیزان که جدیدا به وبلاگ سر میزنند باید عرض کنم مجموعه داستانهای نوستالژیکا تعداد داستانهایی هستند که مربوط به فعالیتهای دوران دانشجویی من میشن و عمدتا مابین سالهای 77-83 نوشته شده اند.و در حقیقت حکم سیاه مشق و دارند. هر چند که در این بین داستانهایی  دارم... که شدیدا  بهشون علاقه مندم.  از این مجموعه فردا داستان " دیاپازون"  رو باهاتون شریک خواهم شد که در دو قسمت ارائه خواهد شد.

باز هم مثل همیشه منتظر نظرات و نقدهای شما عزیزان هستم.