دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : عصر پنجشنبه برفی # قسمت اول #

 

عصر پنجشنبه برفی


از آنسوی تاریکی آمد. از بالا که نگاهش می کردی بلندی قدش چندان به چشم نمی اومد؛ نرسیده به چراغ نزدیک بلوار وسط خیابون ایستاد اونطرف پارکینگ ماشینای کمی مونده بودند زمستون بود و خورشید خیلی پیش از اینا غروب کرده بود عده کمی بعد از این ساعت کلاس داشتند ساعتش رو نگاه کرد 7:10 نگاهش رو که وسیع کرد پشت ساعتش گلی نظرش را جلب کرد که هنوز تماماً یخ نزده بود سه تا از گلبرگاش هنوز با وجود باد تندی که می وزید مقاوم و سمج به تنش چسبیده بودند

دستش رو به آرامی پائین آورد آسمون سرخ رنگ شده بود احساسش بهش می گفت که اولین برف زمستون قراره بباره احساسش بجز بعضی وقتها باهاش روراست بود سکوت اطرافش آزارش داد عقب رو نگاه کرد هیچ کس نبود نه رفتی و نه آمدی؛ روبرو چراغ چندتا کلاس تک و توک توی ساختمون بزرگ  چهارطبقه دانشکده روشن بود

پس گردنش ناگهان سرد شد بالا رو نگاه کرد به طرف چراغ خیره شده برف می بارید (آرام و بی خیال)؛ خوشش آمد. برف رو دوست داشت لبهایش به علامت رضایت کمی از هم باز شدند اما زود بسته شدند چون دونه برفی داخل چشمش افتاد و مجبور شد عینکش را از چشمش دربیاورد گردنش را به آرامی پایین آورد و روبرو را نگاه کرد با پشت دست چشمش را پاک کرد وزش باد قوت گرفت باد توی موهاش پیچید و موهاش رقصیدند باد که پالتوش را تکان داد احساس سرما کرد دگمه های پالتوی طوسیش را انداخت و یقه اش را بالا زد کمی هم گردنش را کوتاه کرد تا سرما اذیتش نکند اکثر لباسهایش طوسی بود طوسی  برایش رنگ عشق بود هنوز وقت داشت تا خاطرات گذشته را مرور کند اما نه از گذشته متنفر شده بود فقط آینده آینده را می خواست خوب یا بدش فرقی نداشت چون اصلاحش می کرد بخار دهانش که زیبا و مواج توی هوای برفی معلق می شد تحریکش کرد دستش را توی جیبش برد و پاکت سیگار سفیدی را بیرون آورد پرنده نقره ای رنگ روی زمینه آبی، که در حال اوج گرفتن به آسمان، روی پاکت سفید نقش بسته بود اصلاً برایش مهم نبود در پاکت را عقب زد زرورق را بلند کرد دو نخ تنها دو نخ از سه ساعت پیش که پاکت را خریده بود باقی مانده بود یکی را بیرون و به لب گرفت فندکش را که زد چهره پریشانش جلوه کرد پک عمیقی به سیگار زد و دودش را با نفرت بیرون داد به سیگار عادت نداشت و تا سیگار تمام شود چندبار سرفه می کرد به شانه هایش نگاه کرد از برف سفید شده بود بارش برف بیش از آنچه فکر می کرد شدت گرفته بود

روی سرش را هم آنجاهایی که هنوز مو داشت و نریخته بود سفید سفید شده بود به جز بغل سرش روی شقیقه ها که آنها هم از دو سال پیش یک در میان ذاتاً سفید شده بودند سرش را تکان داد و برفها را تا آنجا که می توانست روی زمین ریخت آخرین پک را به سیگارش زد و آنرا کمی جلوتر از خودش روی زمین پرت کرد  سیگار صدای تسی داد و کمی از برفهای کنارش را آب کرد تا خاموش شد

دلش خواست تا بخواند بلکه عقربه های ساعت سریعتر بچرخند ما هربار که تلاش کرد صدا در گلویش خشکید اصلاً حوصله اش را نداشت وای که چقدر خسته بود از همه چیز زندگی و چقدر مرگ برایش لذت بخش می نمود

به این فکر کرد که چه خوب مرگ و زندگی انسان دست خودش بود زندگی کمی مسخره بود اما مرگ مگر نه اینکه 15 سال تمام، در مخش فرو کرده بودند که خدا هنگام خلقت انسان از روحش در کالبد انسان دمید پس انسان جزئی از خداست اصلاً اسم خدا رویش بود شاید قبلاً این اسم خودها بوده است یعنی خود انسانها، وجدان آنها خداست؛ همان روحی که در آنها دمیده است. پس اگر انسان خداست یا جزئی از آن چرا تعیین زمان مرگش به دست خودش قدغن است اما او حالا عاشق عمل به تمام قدغن های دنیاست برای اینکه ثابت کند وجود دارد و لااقل جزئی از آن چیزی است که وجود دارد و قبلاً فکرش را کرد " یک پارادوکس فلسفی" او ذاتاً زیاد فکر می کرد و نتیجه افکارش را به یک شکل و با صدای بلند بیان می کرد "یک پارادوکس فلسفی" ولی شاید تمام افکارش اینگونه نبود

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : عروسک خیمه شب بازی # قسمت آخر #


عروسک خیمه شب بازی

 ( نی نی ناناز )

#قسمت آخر#


آن روز ،روزی بود مثل بقیه روزها اما نمی دانست که شاید مسیر زندگیش عوض شود.

آن روز در اولین صف کنار بچه های کوچک پیرمردی را دید که با دقت بازیش را نگاه می کرد وقتی بازی به آنجا کشید که پاکو طبق معمول زمین خورد پیرمرد ایستاد سالن ساکت شد پیرمرد با آۀرامش گفت :زندگی به من آموخت که کسی را دوست داشته باشم که حالا عاشق من است نه کسی را که ممکن است بعدا مرا دوست داشته باشد وقتی من بچه بودم همین نمایش را دیده بودم ولی من نمی دانستم که شاید زندگی من ، همین نمایش باشد اصلا کسی فکر می کرد که شصت و خورده ای سال این نمایش همانجور اجرا می شود تا پیرمردی که آخر قصه زندگیش یادش رفته بیاید و ببیند که عاقبتش چه می شود افسوس که شصت سال پیش برای بستنی خوردن بیرون نمی رفتم و تا آخر به تماشای قصه زندگیم می نشستم شاید ۀآنوقت فرصت جبران داشتم ، کاش می دیدم که چطور آخر کار زمین خواهم خورد ، کاش امروز هم باران می بارید مادرم می گفت وقتی تو دنیا آمدی باران تندی می آمد . و به طرف بیرون حرکت کرد.

مردم کف زدند پاکو نمی دانست برای پیرمرد کف می زدند یا برای او اما دلش می خواست پیرمرد را دوست داشته باشد چون پیرمرد او را دوست داشت دلش می خواست برایش کف بزند اما هر چه تقلا کرد نتوانست ! چرا ؟. دلش می خواست به پیرمرد بگوید ناراحت نباش من هر روز زندگی تو را بازی می کنم اما در این 60 سال نتوانسته ام تغییرش بدهم ، اما نتوانست چون پیرمرد رفته بود شاید هم چون زبانی نداشت چون اصلا دهانی نداشت ! چرا ؟ این چرای پاکو هم بی جواب ماند چون صدای رعد و برق افکارش را از هم پاره کرد.

از همانجا که خوابیده بود در میان شلوغی توانست صدای زنی را بشنود.

-        بیا تو پسرم زیر بارون خیس می شی ، بستنی خریدی ؟( و پسرش دوان دوان داخل آمد )

-        - نمایش تموم شد مامان؟

-        آره عزیزم

-        مامان اونجا یه آقاهه عین بابا بزرگ یه هوئی افتاد رو زمین تو گلا عمو گف که اومده الان مامانش دعواش می کنه چون پسر بدی شد و لباساش رو کثیف کرد مگه نه ؟

پاکو دیگر صدائی نشنید نمی خواست بشنود دلش می خواست گریه کند مثل ابرهائی که هرگز ندیده بودشان اما شاید نمی دانست که از چشمان سیاه پلاستیکیش اشک نمی آید! چرا؟

شب شده بود چراغ همیشگیش کنار صحنه روشن بود نور مهتاب گاهی پشت ابرها قطع و وصل می شد او با تمام وجود متنفر بود همانطور که روزی با تمام وجود عاشق بود و دوست می داشت مثل همه مردها که زود باور عاشق متنفر و حساس بوده و هستند و شکست را چه زود باور می کنند و به چیزی که غرور می ورزند در اصل ناامیدیشان است و فکر می کرد به زنها که چه خود خواه فراموشکار و بی خیالند و همیشه خسته

آری خسته خسته بود از ( زندگی ) از اینکه دوباره صبح خواهد شد و دوباره زندگی خواهد کرد دوباره نفرتش را دو صد چندان خواهد کرد آیا مجبور بود ؟ چه کسی جواب خواهد داد به اینهمه سوال چه کسی جواب خواهد داد عروسکهای خرفت مغز پوشالی تماشاچیان سرمست که یا بستنی می خورند یا پاپ کورن فردا همه چیز را عوض می کرد به خودش قول داد.

صبح شد امروز باید 60 سال گذشته را عوض می کرد باید تغییر می داد و شاید عشق را برای همه معنی می کرد.

نمایش شروع شد چراغهای رو صحنه روی او متمرکز شد. سرش به زمین دوخته شده بود سرش را بلند کرد باور نمی کرد چه دختر نازی و چقدر شبیه امیلی بود.

هول شد نمی خواست نشان بدهد که هیجان زده است باید بازی می کرد اصلا یادش رفته بود چه چیزی را باید بازی می کرد، می گفت : ؟؟ چه برسد به اینکه همه آنها را عوض کند.

بازی تمام شد باید می افتاد اما ایستاد چند قدم جلو رفت دختر بچه ایستاد با هیجان داد زد " مامان من عروسکه رو می خوام " پاکو می خواست دقیقا توی بغل دختر بپرد اما نتوانست مادر دختر با دست دختر بچه را می کشید دختر گریه می کرد من عروسک می خوام پاکو صدای دست زدن جمعیت را نمی شنید همه تصاویر بجز دختر محو بود خیلی زحمت کشید تا یک قدم دیگر برداشت ولی نیروئی خیلی قوی تر از آنچه فکر می کرد او را به طرف عقب کشید روی زمین افتاد باز مثل همیشه وقتی به زمین افتاد چشمهایش را نبست می توانست ببندد و از چیزی که می دید قلبش در آستانه ایستادن بود بالای سرش دنیای دیگری بود اون شخص با سیبیلهای کلفت تابدار اون همه نخ که به دست و پاهاش بسته شده بود حتی به سرش و همه به یک چوب صلیب شکل که در دست مرد بود وحشت پاکو وصف ناپذیر بود حالا می توانست به همه سوالاتش جواب بدهد.

یعنی همه مدت برای مرد بازی می کرد ؟ یا بهتر می گفت مرد او را بازی می داد؟ پس خودش چه بود عشق او چه شد یعنی اصلا هیچ کس را دوست نداشته همه وجودش مرده بود و تنها بازیچه بوده یک عروسک خیمه شب بازی .

اما مرد متعجب بود چگونه وقتی می خواست پاکو را بخواباند پاکو نخوابید و یا اصلا چطور وقتی او ثابت نگه داشته بودش پاکو حرکت کرده بود نه یک قدم بلکه سه قدم شاید او پیر شده بود و چشمهایش دیگر درست نمی دید اما اینطور نبود و او می دانست که عروسکش راه رفته بود.

مرد از پدرش شنیده بود که اگر عروسکی راه برود باید بسوزانیش فکر می کرد پدرش شوخی می کند ولی امروز دید که عروسکی که از پدرش به او رسیده بود امروز راه رفت آیا باید می سوزاندش او هم عروسک را دوست داشت چون مدتی قبل خودش دوباره از نو درستش کرده او را آفریده بود چگونه می توانست عروسکش را بسوزاند.

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : عروسک خیمه شب بازی #قسمت اول#


عروسک خیمه شب بازی 


( نی نی ناناز )


قسمت اول


 

اسمش پاکو بود ساده مثل بقیه آشناهائی که دور و برش بود

روزها که می گذشت دلش بیشتر احساس می کرد چیزی کم داره، مثل احساس افتادن درون خلاء بود از خودش می پرسید که آیا چیزی رو گم کرده بود؟

اون چیز لااقل صداش نبود چون می تونست توی دنیای خودش با بقیه ارتباط داشته باشه پس اهمیتی نداشت که صداش رو کسی بشنوه یا نشنوه ، حتی خودش،

اون چیز خودش هم نبود چون وجود داشت بازی می کرد می نشست می خندید و اون موجودات گنده بی قواره که بعضی وقتها حتی مینیاتوریشان هم به سالن می آمدند، برای دیدنش سر و دست می شکستند.

از اون موقعی که این افکار پریشان مغزش رو به کار گرفته بود یکماهی می گذشت زندگیش به کل عوض شده بود احساس می کرد قطعه پازل گم شده زندگیش را پیدا کرده از حرکات هیجان زده اش که هم با دستپاچگی بود از جنب و جوشش معلوم بود که اون سعی داره چیزی رو دوست داشته باشه.

نزدیکترین چیز بهش " پرنسس امیلی " بود.

اصلا چرا باید! چرا جنس مخالفش را دوست می داشت؟!  چرا " پدروی چوپان " را دوست نداشت ؟ چرا زن پدرو را دوست نداشت؟! چرا گربه آشپزخانه زن پدرو را دوست نداشت چرا ؟! همه اینها هم به او نزدیک بودند حالا این چراها بیشتر دیوانه اش می کرد. اصلا چرا پاکو باید وسیعتر از آنچه بود فکر می کرد؟ آیا اطرافیانش هم مثل اون فکر می کردند؟ اما با وجود اینکه خیلی فکر می کرد به نتیجه ای نمی رسید.

تردید داشت برای این حس جدید که احساس می کرد کمبودهایش را پر خواهد کرد و برای چیزی که قبلا آن را نداشت؛ یک مسیر مناسب پیدا نمی کرد که در آن راه درست حسش را هدایت کند.

کم کم این فکرها اونو افسرده کرد موهاش روی شقیقه ها کم کم سفید شد تنها می نشست و فقط فکر می کرد که چرا با اینکه نزدیکترین چیزی که پیشش بود را دوست داشت به آن نمی رسید؟!

آیا دوست داشتن او ایراد داشت!

جواب دادن به آن سوال خیلی سخت بود ، سوال بزرگی از خودش پرسیده بود سوالی که حتی ماهیت وجودش را زیر سوال می برد!

او بعد از مدتها فهمید که جواب همه سوالهای او فقط در یک کلمه خلاصه می شد و آن عشق بود.

ولی او بارها و بارها بیشتر از آنچه وقت صرف فهمیدن عشق کرده بود وقت داشت که بنشیند و ببیند که عشق او چگونه به آرامی به نفرت تبدیل می شود نفرت از عشق نفرت از بودنش از همه چیز و واقعا همه چیز و شاید همین باعث شد که قصه اش را با شما شریک شود . قصه ای که دیگر در درون سینه کوچک پنبه ایش که قلب کج و کوله از پارچه کهنه سرخی رویش چسبانده شده بود گنجایش نداشت اما هنوز تمام بچه هائی را که به تماشای نمایش می آمدند از ته دل می خنداند چون بعضی وقت ها قلب زوار در رفته اش را از پشت جلیقه اش با دستهای تچل بدون انگشتش به بچه ها نشان می داد و با شعر می گفت

روحم آرام نمی گیرد

قلبم انگار نمی خندد

نفسی می کشم انگار باز هم

شکر باید این را ...

و همه می خندیدندچون برای همین به خیمه شب بازی آمده بودند و اصلا به آنها ربطی نداشت که پاکو ناراحت است یا نه اصلا وجود چنین چیزی مسخره بود عروسک نمی توانست عاشق بشود.

و پاکو باز هم سر در گم بود اگر نباید عاشق می شد پس چرا مردم از اول نمایش منتظر آن صحنه بودند ( که پاکو به امیلی می گفت : که چقدر او را دوست دارد و امیلی به او در کمال متانت جواب رد می داد بعد پاکو شعرش را می خواند قلبش را که شکسته بود نشان می داد و با دست به سرش می کوبید و بعد به هوا می پرید و با مغز به زمین می افتاد)

تا از ته دل بخندند و ریسه بروند آیا عشق او آنقدر چیز پستی بود که این قدر قابل توهین و تمسخر بود؟! اگر اینچنین بود چرا کمی قبل او را چنان شور و هیجان به جنگ و ایستادگی در مقابل سربازان حاکم که نمی گذاشتند پاکو به امیلی برسد تشویق می کردند.

بدتر از همه این بود که باید هر روز چند بار همان داستان زندگیش از نو تکرار می شد مثل همیشه و زجر آور بود که امیلی هیچ گاه جواب مثبت نمی داد.

عشقی که به او امید شاد زیستن داده بود حالا به او نحوه افسرده و غمگین به آغوش مرگ رفتن را یاد می داد.

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : تک تیرانداز # قسمت آخر #


تک تیرانداز  


 #  قسمت آخر #



چند روز بیشتر طول نکشید

 تلفن زنگ زد. دستورات همیشه خلاصه با کنایه و قاطع بود:

" ساعت 6 عصر روبروی رستوران فلامینگوی نقره ای" اونجا بسته ای بهت می رسه 6:15 باید کار خیلی تمیز و آروم تموم بشه ... پدر برای تو آرزوی موفقیت می کند. و نمی خواهد دست خالی یا شرمنده تو را ببیند.

زودتر باید حرکت می کرد قناری چند روزی بی حال بود و پسر به دامپزشک برده بود باید قناری را هم پس می گرفت درد سر بود اما کاریش نمی شد کرد شاید اینطوری طبیعی تر بود کسی برای کشتن  کسی قناری نمی برد. پس شانس فرار مطمئنش بیشتر می شد .همه اینها فکرهائی بود که پسر با خود مرور می کرد، اما خیلی زودتر از اونچیزی که فکرش رو می کرد ساعت 6 بود و داشت اسلحه اش رو آماده می کرد.

همیشه بسته رو کسی که پسر می شناخت می آورد کارلو یا ... . داخل بسته چند عکس بزرگ از مورد بود و مقدارزیادی پول.

کسی با مشت روی در کوبید و بسته ای از زیر در به داخل هل داده شد. تمام وجود پسر را احساس ناخوشایندی فرا گرفت برای اولین بار در این چند سال برنامه مثل همیشه آغاز نشد. چرا کارلو داخل نیامد تا با وراجی های همیشگیش مخش را تلیت کند ؟ بسته را برداشت وقتی بازش کرد کم مانده بود غش کند تعادلش بهم خورد فکر هر کسی را می کرد بجز سوزانا....

چرا پدرخوانده به جای دون فلیو دخترش را می کشت؟

دستورات قاطع بود اگر سوزانا را نمی کشت خودش کشته می شد اما چرا او باید تنها کسی را که دوست داشت می کشت.

جلوی پنجره نشست سردش شد برای اولین بار موقع کار عرق کرده بود اگر سوزانا را نمی کشت باید او را فراموش می کرد و به سالهای دربدری باز می گشت البته با هراس از اینکه همیشه کسی به دنبال اوست برای کشتن او چون او یک غریبه خائن به خانواده بود تصمیمش را گرفت. همیشه متفاوت فکر میکرد همانطور که در بچگی ساز متفاوتی می زد متفاوت تفریح می کردعکس گیتاری روی دیوار که قاب قشنگی داشت او را به این فکر انداخت زیر قاب، چشمش به قفس قناری افتاد. بلند شد به طرف قفس رفت درش را باز کرد و آرام گفت : بپر و مواظب خودت باش پسر.

اما قناری بیرون نیامد پرواز بیرون از قفس را بلد نبود یا شاید دوست نداشت بیرون بیاید و از پسر جدا شود به نظر او ( پسر ) حیوانات از خیلی از انسانها مهربانتر و وفادارتر بودند

صدای اتومبیلی به او امان نداد تا قناری را با دست بگیرد و از قفس بیرون بیاورد همانطور که به طرف پنجره می رفت گوشی های ظریف (cd-man) را داخل گوشش گذاشت اسلحه را برداشت از شیشه اتومبیل سوزانا را تشخیص داد با دوربینش هدف گرفت مثل همیشه دستش را روی ماشه گذاشت. موقع شلیک بود. رشته ای از موهایش دوباره ما بین چشم و دوربین افتاد ، مثل همیشه...

 اما اینبار پسر موهایش را کنار نزد و همانطور شلیک کرد هیاهوئی بر خیابان بلند شد یک نفر داد زد آن بالا طبقه آخر ... پسر مثل همیشه بلند شد آرام و خونسرد اسلحه را از هم باز کردو داخل جعبه گذاشت دوروبر خودش را ور انداز کرد نگاهی به قفس کرد چشمهایش پرشد.

پسر حالا می فهمید که منظور پدرش از گوسفندان همه انسانها نبود بلکه کسانی بود که عاشق آنها می شوی ولی عشق های انسان به دنبال کسانی می رفتند که دوستشان داشتند و با آنها خوشبخت می شدند.پس باید کسی را دوست می داشتی که دوستت می داشت نه کسی که شاید روزی تو را دوست می داشت.

 پسر حالا دلش می خواست حالا فرزندی داشت و به او می گفت که پدربزرگش به او چه گفته و اضافه می کرد که همیشه گله ها را می فروشند اما چوپان ثابت می ماند و به انتظار گله بعدی ...

دستش را داخل کتش برد مگنولیای نقره ای را بیرون آورد روی شقیقه اش گذاشت و صدائی گنجشکانی را که تازه روی سیم برق مقابل ساختمان نشسته بودند دوباره پراند...

هیلکی آرام روی دو زانو به زمین خورد و سپس چهره ای خون آلود و خندان آرام به زمین افتاد انگار که پسر از زندگیش رضایت کافی داشت اما حقیقت چیزی غیر از این بود و یا شاید از کشف واقعیتی که سالها ذهنش را به خود مشغول کرده بود خوشحال بود.

گوشی سیاه ( cd-man) از گوشش بیرون افتاد و روی زمین به حرکت در آمد تا در کنار رگه های قرمزتیره خون روی پارکت قهوه ای ایستاد صدای ضعیفی از داخلش به گوش می رسید...

-توی یک دیوار سنگی

دتا پنجره اسیرن

دوتا خسته دوتا تنها

یکیشون تو یکیشون من

دیوار از سنگ سیاهه...

صدای بلندی آمد .مردی قوی هیکل با کت و شلوار سیاه با پا در را شکست و وارد شد در حالیکه اسلحه اش را به طرف می گرفت ، پسر و اطاق خالی را دید ، به طرف پنجره حرکت کرد پایش را روی گوشی گذاشت و شکست تا صدا تمرکزش را به هم نزند.

روی میز قفس خالی نظرش را جلب کرد اما او نمی دانست داخل قفس، قناری هم وجود داشته است . از پنجره خم شد و به پائین علامت داد دو نفر مرد قوی هیکل دیگر که از همان کت و شلوار به تن داشتند و اسلحه های خود را آماده نگه داشته بودند دختر خانم جوانی را که سوزانا نام داشت از پشت اتومبیلی که آنجا مخفی نگهش داشته بودند بیرون آوردند و با احتیاط، دختر را به طرف رستوران فلامینگوی نقره ای هدایت کردند انگار چیزی اتفاق نیفتاده. مثل همیشه...

 مرد بالای ساختمان نگاهی به اطراف انداخت .گنجشکها دوباره برگشتند تا روی سیم بنشیندو دلشان می خواست به مرد بگویند که آمده اند تا گربه سیاه و زشتی را نگاه کنند که پنجه های خون آلود خود را می لیسید و چند پر زرد و لیموئی خوشرنگ دور و برش پراکنده بود و باد هر از گاهی یکی از آنها را مجانی سواری می داد. اما مرد برخلاف پسر چیزی از حرفهای ( جیک جیک ) آنها نمی فهمید. مثل همیشه.. . 


00:30    

1379/12/01

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : تک تیرانداز # قسمت اول#

 

تک تیر انداز

 # قسمت اول#


جلوی آینه ایستاد . مثل هر روز صبح می خواست اصلاح کنه، به دیدن اون چهره توی آینه عادت داشت ، اما چیزی از گذشتش به یاد نمی آورد یا نمی خواست به خاطر بیاره . اما اگه کمی مست می کرد و یا وقتی که به خودش فشار می آورد، یادش می اومد که ایرانی بود و با خانوادش در رم زندگی می کردند اون به باشگاه تیر اندازی می رفت و همه چیز خوب بود تا وقتی که مادرش رفت و پدر هم در نوشیدن زیاده روی می کرد تا اینکه مرد.

روزهای سختی رو پشت سر گذاشت و حالا در سیسیل بود . از وقتی که به خانواده کورلئونه پیوسته بود وضعش خوب بود " پدر خوانده ... پیترو ... اونرو پسر ، خطاب می کرد و بقیه اونرو خوشتیپ صدا می کردند، چون پسر اسم نداشت. توی نقطه کور ذهنش گاهی به نظرش می رسید که مادرش اونرو کیوان صدا می زد اما فرقی هم نمی کرد چون هر سه ی اون اسم ها بهش می اومدن تیر اندازیش با اسلحه دوربین دار حرف نداشت ، کارش تک تیر اندازی بود . آدمهائی رو بدون فکر کردن می کشت که هیچ کدوم از اونها وقتی که پسر به کمکشان احتیاج داشت به اون کمک نکرده بودند. حتی به وجود چنین موجودی فکر نکرده بودند پس چرا پسر به اونها و زندگیشون فکر می کرد مدتها در بدری و بی پولی به پسر یاد داده بود که کسی رو دوست نداشته باشه و فقط به بقای خودش فکر کنه . پدرش آخرین باری که دیده بودش در کمال مستی به اون حرفی زد که او بعدها معنیش را فهمید:

-        : " پسر ، هیچ وقت از گوسفندها نپرس که کجا میرن ؟! چون به دنبال چوپانشون میرن.

-        و هیچ وقت نپرس که چرا میرن ؟ و نخواه که جلوی اونها را بگیری چون خوشبختی اونها با چوپانشونه!!!"

هنوز از پدر و مادرش چندان متنفر نشده بود که نخواد به اونها فکر بکنه هر چه بود اون یک ایرانی بود. اصلاح صورتش که تمام شد ، قطره کوچک اشکی روی گوشه چشمش در مقابل نور چراغ میز توالت برق می زد. فوری صورتش را با آب شست و دست پاچه با حوله خشک کرد، شغلش به او یاد داده بود که بدون احساس با عکس العمل سریع خونسرد و قاطع باشد و پسر همیشه خونسرد بود. (همیشه قبل از کشیدن ماشه فقط به پستی و کثافت بودن طرف فکر می کرد نه به خوبیهائی که شاید انجام می داد چون قطعا پستی اون بر خوبیش غلبه می کرد.) معمولا خوب که نشونه می گرفت یک رشته از موهای بلندش که تا شونش می رسید ما بین چشمش و لنز دوربین می افتاد و همیشه پسر دستش رو از ماشه می کشید. موها را جائی پشت گوشش جا می داد دوباره دقیق می شد و شلیک می کرد.و فقط یک تیر. همیشه یک فشنگ با خود می برد.و این خود جزئی از قواعد بازی بود چون اگر نمی توانست با آن یک تیر کارش را تمام کند باید برای همیشه کارش را می بوسید و کنار می گذاشت و این به معنی مرگ بود چون مطمئنا پسر دیگری جای او را می گرفت و شاید اولین شکارش خود پسر بود. چون پسر چیزهای زیادی از خانواده کورلئونه می دانست.

اما همیشه تلفنی زنگ می زد و بعد اسم و آدرس مورد، به اون می رسید.

و پسر همیشه راحت در حالی که به آوازهای پاپ قدیمی ایرانی گوش می داد انسانها را از رنج زندگی کردن خلاص می کرد و بعد خیلی آرام و خونسرد تفنگش را باز می کرد و در جعبه مخصوصش می گذاشت و بعد دنبال زندگیش می رفت تا تلفن بعدی و هیچ عجله ای برای فرار در کار نبود. چون برنامه همیشه سازماندهی شده بود و حتی اگر گیر پلیس ها می افتاد مرد نیرومندی بنام دون پیترو کورلئونه پشتیبانش بود . چیزی که قبلا هیچ وقت نداشت و اکنون از داشتن آن آنقدر لذت می برد که دلش می خواست بخاطر پابرجا بودن این حس حتی تا آخرین آدم دنیا را هم بکشد.

معمولا پسر تا عصر کارهای انفرادی خودش را می کرد ، اما  امشب دون پیترو اونرو به مهمانی دعوت کرده بودپسر اغلب قربانی های پدر خوانده را در مهمانی های مجللی که حتی به افتخار قربانی برگزار می شد می دید و از این کار پدرخوانده سخت تعجب می کرد.

تا ساعت رسیدن مهمانها چیزی باقی نمونده بود . لباسهای رسمیش را از کمد بیرون آورد. اسلحه کمری زیبائی داشت که از پدر خوانده هدیه گرفته بود ...مگنولیا-001 تمام استیل که گلوله اش از ورق فولادی هم می گذشت. جلد چرمی را که پوشید، اسلحه را داخلش گذاشت. آخر حفاظت دون پیترو را هم برعهده داشت. آن شب مهمانها همه مثل همیشه تک تک به زیارت پدرخوانده می رفتند و بر خلاف شور و شوق ظاهری مهمانی همه آرام بودند و سعی می کردند اشتباهی در رفتار و گفتارخود نداشته باشند که پدرخوانده مهربان را رنجور کند چون این رنجش کوچک ممکن بود به قیمت مرگ خود و خانواده خودشان تمام می شد.

در میانه مهمانی پسر ناگهان از میان جمعیت دختری را دید که لباسی قرمز خوشرنگ پوشیده بود، بی درنگ به یاد ترانه ای از کریس دی برگ افتاد( lady in red بانوی سرخ پوش ) . کارلو یکی دیگر از محافظین دون  که تقریبا تنها کسی بود که بعضا جرات می کرد با پسر حرف بزند وقتی متوجه شد که نظر پسر به چه چیزی جلب شده است، انگار که موضوع تازه ای برای حرف زدن پیدا کرده باشد جلو رفت و طوری که دختر متوجه شود به پسر گفت :

-زیباست و وسوسه انگیز مثل یاغوت ...

پسر که تازه متوجه آمدن کارلو شده بود بی تفاوت به حرفهایش به تماشا کردن دختر ادامه داد اولین کسی بود که دل پسر را می لرزاند نمی دانست چرا ؟!! پسر معمولا زیاد حرف نمی زد برای همین کارلو زیاد یکه نخورد و به حرف زدن ادامه داد.

-دورگست ، مادرش ایرانیه ، اسمش سوزاناست قبل از اینکه تو بیای ، اینجا بود.این چند سال رو رفته بود گردش ایران استرالیا- آمریکا، دختر دون فلیپو لامبرتی یه .

دختر در حالی که می خندید به طرف پسر برگشت و نگاهها در هم قفل شدند خنده از صورت دختر به آرامی حذف شد ، و خیلی دلش می خواست بتواند نگاهش را از نگاه پسر غریبه بگیرد اما نمی توانست تا اینکه یکی از گارسونها هنگام عبور سدی از گوشت و لباسهای سیاه سفید میان نگاه دو جوان ساخت. وقتی گارسون به کناری رفت اثری از پسر نبود. شب تمام شد با همه نگاههای دزدانه ای که پسر در هر فرصتی که پیدا می کرد به دختر می کرد.

بعد از آن شب پسر هی راجب دختر با تنها مونس تنهائیش که یک قناری بود حرف می زد قناری را وقتی یک جوجه بود خریده بود و نمی دانست چرا وقتی یک مرتبه یک گربه به قفس قناری حمله کرده بود به قناری گفت که : نترس ما هر دو با هم می میریم ! در حقیقت حرف احمقانه ای بود چون قناری بیشتر از 3-4 سال عمر نمی کرد اما حداقل برای آرام کردن قناری کافی بود. چون فکر می کرد قناری برعکس آدمهای اطرافش حرفهایش را می فهمد. مثلا به قناری می گفت : که شایعاتی شنیده است راجب درگیری دون پیترو و دون فلیپو که بر سر محله گاریبالدی و کازینوهایش پیش آمده ، هر چه بود اگر کار به جاهای باریک می کشید پسر ترجیح می داد بازنده فلیپو باشد نه پدر پیترو .

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : مترسکها در مزرعه می میرند # قسمت آخر#


مترسکها در مزرعه می میرند 


  # قسمت آخر#


صبح که بیدار شد ، فقط ازپادشاهی او یک دست لباس رسمی که به تن داشت،بجا مانده بود و قصری که فقط دیوارهایش پابرجا بود بدون هیچ دوستی ،آشنایی، وسیله ای ، خدمه ای و ...

و در همان لحظه از پادشاهی هم بدش آمد چاره ای جز بازگشت و امید به آینده نداشت در راه به این فکر می کرد که هر کسی ممکنه «بهترینی» داشته باشه. اما ممکنه که خودش نتونه برای «بهترینش» نقش یک «بهترین» متقابل رو بازی بکنه و یا اینکه شاید به مرور زمان برای یک نفر «بهترینها» تغییر کنند اما در این حین فکر پروانه مدام عذابش می داد. چطور می تونست پروانه رو پیدا کنه و لااقل ازش معذرت بخواد خیلی دنبال پروانه گشت اما نتونست پیداش کنه پس به طرف مزرعه برگشت.

در عرض این یکسال  و نیم همه جا عوض شده بود اصلا نمی توانست راه برگشت رو پیدا بکنه اما هنوز پیرمردی که گیتار می زد و آواز می خواند همونجا بود. نزدیکتر رفت و پرسید :پیرمرد راه مزرعه از کدام طرفه ؟

پیرمرد بدون اینکه سرش رو بلند کنه یا زدنش رو قطع کنه گفت :خیلی عوض شدی پسر! تو راهی رو که نباید می اومدی ، اومدی . حالا چه فرقی می کنه که از کدوم طرف برگردی ...

 پسر متعجب پرسید؟ تو منو می شناسی ؟ چطوری از ماجرا خبر داری ؟!! پیرمرد با آرامش خاصی گفت لازم نیست که آدم نشون بده که می دونه بلکه تنها کافیه که بدونه، و چرا و از کجاش هم چندان مهم نیست.

 پسر قیافه حق به جانبی گرفت و ادامه داد: اما پیرمرد به من حق بده من عاشق بودم.

 پیرمرد در حالی که کمی هم عصبانی شده بود پوزخندی زد و گفت « عشق؟؟؟، یادم میاد وقتی تو میرفتی یک مترسک امیدوار بودی اما حالا که برمی گردی یه پسر غمگین و ناامیدی، تو عوض شدی، در حالیکه یک عاشق هیچ وقت عوض نمی شه...

مثل ما ، سالهاست که من اینجام .همه چیز عوض شده ولی من هنوز به عشق گیتارم و لذت بردن مردم از موسیقی زنده ام. اینه فرق بین من و تو...

پسر سرخورده راه افتاد پیرمرد از دور فریاد زد «های پسر هیچ وقت ، هیچ وقت روی چیزی که نداری قمار نکن چون اگه ببازی میافتی و دیگه نمی تونی از جات پا شی ، راستی اگه عشق رو پیدا کردی بهش بگو پیرمرد کمی مونده به رودخونه منتظرته و هنوز منتظرته.

پسر راه افتاد توی راه می رفت که یادش افتاد وقتی توی مزرعه بوده صنوبر بزرگی رو میدیده که روزها برگهای طلائی داشته و شبها برگهای نقره ای اون زیر نور مهتاب می درخشیدند آرزوش بود تا از اون برگها داشته باشه تصمیم گرفت سری به صنوبر بزنه تا شاید بتونه از برگهای اون هدیه ای برای پروانه درست بکنه. وقتی پیش صنوبر رسید شب بود و هوا تاریک اما از برگهای نقره ای هیچ خبری نبود شب رو پای درخت خوابید روز که شد دید که برگهای درخت طلائی نیستند سبزند تا شب صبر کرد. تا صبح فردا، اما برگها رنگشون عوض نشد فهمید که اشتباه می کرده ، همه راه رو برگشت خیلی سخت بود اما اون دیگه فهمیده بود که واقعیتها سه جورند:

اول - دروغها، که همون نبود حقیقتند و چیزهائی بودند که لیلیانا بهش گفته بود.

دوم - دروغهای واقعی ، چیزهائی که ما می خواهیم باشند ولی نیستند و یا برعکس( عین بودن کنار بهترین و یا برگهای درخت).

و آخری - واقعیتهای محض یا حقیقت تلخ، و اون تنها بودن پسر بود .

پسر به مزرعه رسید اونجا دم عصر خودش رو روی یک چوب که به شکل صلیب بود بست چشمهاش رو روی هم گذاشت و سرش رو رها کرد و آرزو کرد که بمیره تا نتونه هیچ چیز رو ببینه، بشنوه و احساس کنه،...

صبح روز بعد صاحب مزرعه خیلی تعجب کرد که چطور مترسک بعد از یک سال و نیم به مزرعه برگشته اما ارباب هیچ وقت پسر رو ندید اون همون مترسک مزرعه بود.

بعد از چند روز پروانه به سراغ مترسک اومد اما مزرعه به اون گفت که دیر رسیده و بهتره به دیدن مترسک نره چون دیگه پرنده ها هم سراغ اون نمی رن و از اون وحشت دارند حتی از ترس اون سراغ من هم نمیان.

اما امیر جان اگه هنوز هم گذرت به اون مزرعه کنار مترسک بیفته می بینی یه پروانه مدام داره دور بر مترسک پرواز می کنه گاهی روی شونه هاش یا صورتش می شینه، بوش می کنه و دوباره دور و برش پرواز می کنه...

 قصه که تموم شد بلند شدم که برم چون احساس می کردم که باید امیر تنها باشه تا بتونه با خودش کنار بیاد که از پشت سر صدام کرد « تو چی ؟؟؟ حقیقت زندگی خودت ، جزو کدوم گروهه» بهش گفتم : من به تلخی های زندگیم عادت کردم چون اونوقته که شیرینیهاش مزه میده.

بغض گلوم رو گرفت دیگه جائی رو نمی دیدم من هم حقیقت تلخی داشتم و اون اینکه چشم به راه کسی بودم.

یاد اون پسر توی قصه افتادم که دلش می خواست همه چیز رو فراموش کنه! راستی اون پسر ، توی کدوم قصه بود؟؟؟!!!

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : مترسکها در مزرعه می میرند # قسمت دوم #


مترسکها در مزرعه می میرند

  

 # قسمت دوم #


مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز در میان جمعیت بهترین رو دید. اجرای برنامه رو رها کرد و دوان دوان به سوی بهترین رفت در وسط راه کفشهای گنده اش به هم گیر کردند و اون زمین خورد .همه خندیدند. نورافکنها پشت سرش می اومدن .

به هر زحمتی بود خودش رو پیش بهترین رسوند و بهترین با لبخندی نگاهش می کرد از اینکه بهترین دیگه گریه نمی کرد خوشحال بود ولی ناراحت که چرا بهترین هنوز اونو نشناخته و فقط نگاهش می کنه.

 دلقک دستهایش رو باز کرد و گفت :« این منم نشناختی ؟» و مردم خندیدند. دلقک دور و برش رو نگاه کرد چرا مردم می خندیدند؟اون که کار خنده داری نکرده بود و بهترین متعجب نگاهش می کرد و هنوز لبخند بر لب داشت دلقک دوباره گفت: «این منم همون مترسک مزرعه» و مردم دوباره خندیدند. ولی بهترین دیگه نمی خندید؛ ولی سرش را به علامت منفی تکان می داد دلقک به سرعت دماغ قرمزش رو درآورد و رنگ سفید صورتش رو پاک کرد اما باز بهترین سرش رو تکون می داد و مردم همچنان می خندیدند.دلقک با صدایی که رگه های التماس و گریه داخلش می پیچیدگفت: « مترسک مزرعه پدر بزرگ،تو خودت گفتی دوستم داری، خودت سراغم اومدی،خودت گفتی ای کاش تو دنیافقط تو رو داشتم .حالا اومدم که فقط مال تو باشم با تو باشم و تو دوستم داشته باشی»

 با هر جمله ای که دلقک ادا می کرد ،خنده جمعیت مثل توپی منفجر می شد ولی بهترین فقط نگاه می کرد و در آخر گفت « متاسفم چیزی یادم نمی یاد شاید منو با کس دیگه ای اشتباه گرفتین» . و بعد سرش رو پائین انداخت و از بین جمعیت پائین رفت و دلقک که اینبار نمی خواست دیگه کسی بهش بخنده این جمله رو خیلی یواش تو دلش گفت: « اما من به خاطر تو به مزرعه برنگشتم ،پیش دوستام،کسانی که به من احتیاج داشتن»

 ولی خنده ممتد مردم قطع نمی شد . اولین بار از خنده مردم متنفر شد برای همین دلقک بودن رو رها کرد با همون چیزای زرد رنگ (پول) مدتی زندگی کرد. اما اونها تموم شدندشبها وقتی ستاره ها رو نگاه می کرد یاد گذشته های خودش می افتاد و مدام به این فکر می کرد که شاید چون دلقک بوده بهترین از اون بدش اومده و یا اینکه اگر چیز دیگری بود ، بهترینش اونو دوست داشت.

برای همین از هر کس که می دید می پرسید : که چه کسی از همه مهمتر و بالاتره؟؟ اغلب به اون می گفتن پادشاه، بعد می پرسید که چطور می شه پادشاه شد؟ اما کسی نمی دونست اما وقتی از یک پیرمرد پرسید که پادشاه چه چیزی داره که مردم به اون پادشاه می گن؟ پیرمرد جواب داد « پول و قدرت ، پول قدرت میاره ، و قدرت پول، و این رسم یک زندگی پادشاهیه »

مترسک پرسید آیا من هم می تونم پادشاه بشم ؟؟؟ پیرمرد خندید و رفت.

توی این مدت مترسک با یک پروانه رفیق شده بود اون روز مترسک مشکلش رو برای پروانه تعریف کرد و به اون گفت که اگه پول زیادی داشته باشه شاید بتونه به بهترینش برسه پروانه هم پرواز کرد و جای گنجی رو برای مترسک نشون داد.

مترسک حالا پول دار شده بود و روز به روز اطرافش پر از آدمای جور واجور می شد و کم کم حتی پروانه را هم فراموش کرد .اطرافیانش به اون فهموندند که باید تغییراتی در سر و وضع و حتی رفتارش ایجاد کنه تا بتونه پادشاه بشه. این تغییرات ایجاد شد و اون با خرج کردن پول زیاد تونست قدرت و موقعیت مناسب یک پادشاه رو کسب بکنه. اون هر شب برای عده زیادی از اطرافیانش مهمونی می داد و مخفیانه بهترین رو دعوت می کرد و اونو از دور تماشا می کرد ولی بهترین هرگز پادشاه رو نشناخت و از علت دعوتها بی خبر بود تا اینکه یک روز وسط مهمانی از طرف پادشاه احضار شد .

بهترین داخل تالار بزرگی شد و از دور پادشاه رو دید.تا اون موقع تالاری به اون زیبائی و عظمت ندیده بود. پادشاه بلند شد . به طرف بهترین اومد روبروی اون ایستاد با حالتی آمرانه گفت : « تو منو می شناسی ؟» بهترین جواب داد « بله سرورم شما عالی جناب پادشاه هستید» پادشاه ادامه داد « نه منظورم اینه که قبلا منو ندیدی؟؟» و بهترین گفت : نه خیر سرورم به جز مهمانی ها هرگز» .

چشم پادشاه به آینه قدی بلند کنار تالار که تا حالا متوجه اون نشده بود افتاد از خشم و تعجب می خواست فریاد بزنه آنچه در آینه می دید مترسک ساده و دوست داشتنی نبود. پسری شهری بودبا لباسهای گران قیمت او چهره یک انسان را داشت از عصبانیت عصایش را به طرف آینه پرتاب کرد و آنرا شکست. بهترین نگران و سراسیمه پرسید« سرورم آیا چیزی گفتم که شما را ناراحت کرد؟اگر اینطور است معذرت می خواهم».

پادشاه هر چه تقلا کرد نتوانست مانند سیرک دماغ قرمز و رنگ سفید صورتش را از بین ببرد. چون این چهره برای او ثابت شده بود. برای همین رو به بهترین کرد و در حالی که می خواست بهترین حرفهایش را باور کند گفت: « من همان مترسک مزرعه هستم که به دنبال تو آمده بودم. بهترین باز هم درخواست خودم را تکرار می کنم » اما بهترین با صدای جدی جواب داد« شما انگار حالتان هیچ خوب نیست شما پادشاه هستید نه مترسک و من لیلیانا هستم نه بهترین» و به پادشاه پشت کرد وخواست تا او را ترک کند. ناگهان تمام آنهمه احساس عشق و محبت جای خود را به کینه و نفرت داد و پادشاه با خشم و ناراحتی فریاد زد: « بایست، من اگر یک مترسکم ، ولی پادشاهم و هرچه من دستور بدهم باید انجام بشود» اما پادشاه غافل از اینکه کسانی پشت پرده هم هستند که صدای او را بشنوند ادامه داد:« من به خاطر تو خیلی چیزها را از دست داده ام و تو باید تاوان این همه خسارتی را که به من زده ای پس بدهی من به خاطر تو مزرعه رو پرنده ها رو همه زندگیم رو رها کردم. همه منو تنها گذاشتن، حتی خودم هم منو ترک کرده. من دیگه اون مترسک دوست داشتنی نیستم من همه چیزهائی رو که برای باختن داشتم باختم و چون چیز دیگری برای باختن ندارم پس همیشه برنده ام. حالا نوبت توست که ببازی توی این مدت که نبودی تنها پروانه پیشم بود، اون همه چیز رو به من داد...»سرش رو بلند کرد تا پروانه رو ببینه اما حتی پروانه هم دیگه نبود.

 اشک توی چشماش حلقه زد دیگه جائی رو نمی دید با دست به طرف بیرون اشاره کرد اما لیلیانا با التماس گفت: اما سرورم من هنوز هم شما رو دوس...»که پادشاه با فریاد حرفش رو قطع کردگفتم : برو بیرون دیگه نمی خوام ببینمت...

کسانی که پشت پرده ها یا درها بودند وقتی از حقیقت ماجرا مطلع شدند همون شب سعی کردند هر چیزی که به دستشون می رسه بردارن و برن . حتی لیلیانا هم با یکی از اطرافیان پادشاه رفت و پادشاه که هم بهترین و لیلیانا و هم پروانه رو از دست داده بود، ناراحت به گذشته فکر می کرد تا اینکه خوابش برد. خواب مزرعه رو دید که همچنان زیبا و با وقار با گندمهای طلاییش میدرخشید.

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : مترسکها در مزرعه می میرند #قسمت اول#

 

مترسکها در مزرعه می میرند 

( قصه امیر )

 

شب بود. کنار یکی از کمدهای بی در و پیکر دانشکده نشسته بودم . امیر از پله ها پائین آمد. این اواخر خیلی داغون بود. موهای پریشونش منو به این فکر انداخت که بیشتر به جای یک دوست باید نقش یک سلمونی رو بازی کنم. اما زود از این فکر بیرون اومدم چون اصلا جای شوخی نبود. خواستم حرفی بزنم گفتم « ناراحت نباش ،یا خودش میاد یا نامه ش»» بدون اینکه نگام کنه گفت « برو بابا حال داری » این طرز حرف زدن از امیر بعید بود. کمی بعد فهمیدم  که باهاش حرف زده و چیزی رو که تو صندوقچه دلش بود برای مدتها نگه داشته بود بیرون ریخته بود اما انگار برای طرف مقابلش هیچ اهمیتی نداشت و این امیر رو کلافه کرده بود اما من نمی دونستم باید دلداریش بدم و یا تنهاش بذارم، و یا ... اما تو اون شرایط بهترین کار این بود که امیر به یک نتیجه مثبت برسه

 ازش پرسیدم «امیر میدونی مترسکها تو مزرعه می میرند ؟!!!» نگام کردو پوزخندی زد و سرش رو به اطراف تکون داد. آهسته بهش گفتم « خوب آره، اگه راستش رو بخوای این یه رازه، هم اینکه مترسکها زنده بودند....

خوب،مترسکها عین آدمها زنده بودند حرف می زدند،راه می رفتند،می خندیدند و گریه می کردند و مهمتر از همه دل داشتند و فکر می کردند کارشون این بود که در مزرعه از محصولات مواظبت کنند.تابستونا کار، زمستونها هرکاری که دلشون می خواد بکنند حتما از خودت می پرسی که پس چرا حالا اینطوری نیستند؟»

توجهش جلب شده بود اما فکر می کرد دارم مسخرش میکنم اما من دوست نداشتم به کسی دروغ بگم و اون اینو خوب می دونست پس شروع کردم:


یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود

( داستان از اون شهری شروع میشه که خورشید همیشه اونجا غروب می کنه.)

با طلوع آفتاب ، کار در مزرعه شروع می شد. اما هیچکس به مترسک کنار مزرعه اهمیت نمی داد. روزها همینطور در مزرعه می گذشت تا اینکه یک روز لیلیانا در حالیکه اشک می ریخت با سگش به پیش مترسک اومدند مترسک شنیده بود که نوه ارباب برای ییلاق به مزرعه اومده اما هرگز اونو ندیده بود. برای همین آروم و بی صدا ایستاد لیلی انگار از چیزی ناراحت بود( شاید از زندگیش) مدتی اینکار ادامه داشت و مترسک هر روز شاهد گریه دختر بود اما حرفی نمی زد فقط آروم نگاهش می کرد تا آخر یک روز بی مقدمه لیلی رو به مترسک کردو گفت: « توی دنیا هیچ کس رو ندارم ، هیچ کس منو نمیفهمه، ای کاش تو مال من بودی حرفای منو میفهمیدی  و دوستم داشتی» مدتی هم اینکار ادامه داشت و لیلی هر عصر می اومد و حرفهای دلش رو برای مترسک می زد ولی جوابی نمی شنید چون مترسک اجازه نداشت حرف بزنه چون در حین کارش نمی تونست کار دیگه ای انجام بده.

اما یک روز عصر دیگه لیلی نیومد موقع برداشت بود. مترسک چند روزی هم صبر کرد اما خبری از دوستش نشد دوستای دیگش هم رفته بودند دیگه مزرعه ای در کار نبود و پرنده ها هم مهاجرت کرده بودند و اون حالا تنهای تنها بود و سردی هوا هم به اون خبر می داد که فصل کار تموم شده . چند روزی طول کشید که خودش رو راضی کنه تا به دنبال دختر بره آخه احساس می کرد که حالا به اون عادت کرده و دوستش داره و خلاصه راهی شد، در حالی که اسم کسی رو که دنبالش بود تو دلش « بهترین » گذاشت.

چیزهای زیادی توی راه دید یه رودخونه دید که مردم از اینور به اونورش می رفتن، بعد از مدتها عکس خودش رو روی سطح آب دید قیافش اونقدرها هم که فکر می کرد بد نبود در کل بانمک و دوست داشتنی بود.

پیرمردی را دید که لب یه ساختمون نشسته بود و گیتار می زد و برای مردم می خوند بازارهای قشنگ و پر زرق و برق شهر رو دید و خیلی چیزهای دیگه اما اثری از بهترین نبود اما یک چیز رو فهمیده بود و اون این که مردم جور خاصی نگاهش می کنند ولی دلیلش رو نمی فهمید.

زمستون از راه رسید و کم کم جاش رو به بهار داد و اون از همون چیزهای طلائی رنگی که مردم بهش می گفتن "پول"  نداشت، تا چیزی برای خوردن و جائی برای موندن داشته باشه خیلی دنبال کار گشت.

  همین طور دنبال بهترین بود تا اینکه یه روز با یک نفر که خودش رو "مدیر سیرک" خطاب می کردآشنا شد. مدیر به اون گفت: که می تونه به سیرک اون بره و در اونجا نقش یک دلقک رو بازی کنه وبا زیرکی خاصی ادامه داد : البته چون آدمای زیادی به اونجا میان می تونه ما بین اونها دنبال بهترین بگرده.

مترسک از مدیر قول گرفت که هر وقت بهترین رو پیدا کنه اجازه داره بره و هر دو به توافق رسیدند. مترسک یا همون دلقک ، به شهرت خاصی رسید چون کارش رو دوست داشت و می خواست همه رو مخصوصا بچه ها و غمگینها رو بخندونه. چون خودش غمگین بود و نمی خواست کسی جز اون غمگین باشه اون بارها به خودش گفته بود تا تا دردی در سینه نداشته باشی نمی تونی دیگران رو بخندونی.

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : گرگ و بره #قسمت آخر#

گرگ و بره


قسمت آخر


در نظر بره دندونهای گرگ روز به روز درازتر می شد ، اون پوزه دراز و اون بینی فلس مانند، حال بره رو به هم می زد.رنگ سیاه و رگه های سفید و خاکستری پوست گرگ، گوشهای آویزون و دمی که لای پاهای عقب گرگ گیر می کرد[،چقدر مسخره به نظر می رسید. یک موجود بد ترکیب به تمام معنی. اما در عوض درخشش نور آفتاب از پشت شاخهای پیچدار و کلفت قوچ و منعکس شدن نور از روی پوست صاف و یکدست اون چه زیبائی و جلوه ای داشت. کار به جائی رسید که یک روز بره در حالیکه از اعتراض گرگ نسبت به تغییر رفتار اون در این مدت عصبانی شده بود،به گرگ گفت که از اون متنفره و دیگه نمی خواد اون رو ببینه و همین امشب اونرو ترک  می کنه و از کوه بالا می ره تا به قوچ برسه.

 قصه به اینجا که رسید پسر دو دستش را روی صورتش گذاشت چند ثانیه مکث کرد آه بلندی کشید و دسته گیتارش را گرفت بلند شد و به سمت نامعلومی راه افتاد.( اونا شاگردهای یک کلاس و دانشکده بودند که به اردو اومده بودند و از پسر که یک نویسنده بود خواهش کردند برای اینکه شب کوتاه بشه داستانی رو براشون تعریف بکنه) پسر هنوز چند قدمی دور نشده بود که یکی از دخترا پرسید پس بقیش؟ و بقیه هم تصدیق کردند آره آخرش چی شد؟ پسر همانجا بی حرکت ایستاده بود و لانه مورچه ای را که مهتاب و نور آتش کمی روشنش کرده بود نگاه می کرد وبه مورچه ها فکر میکرد که شب و روز ندارند و همش کار می کنند.

بعد از کمی مکث برگشت و گفت واقعا آخرش رو نمی دونین آخرش ...

-آخرش اینطور تموم میشه اون شب بره از کوه بالا نرفت. ولی درختها سنگها و چمنها سایه سیاه و سنگین، مصمم ولی غمگینی رو دیدند که در دل شب به طرف کوه می رفت همه اونو می شناختند اون مدتها ما بین همشون بازی کرده بود و اونو از کوچکی می شناختند. اون سایه شباهتهای زیادی به همون توله کوچولوی با نمک و دوست داشتنی داشت اما اون توله نبود، اون حالا گرگی شده بود ولی سایه سنگین ترسی رو بر روی دوشش حمل می کرد ترس از اینکه پشتیبانی نداره و اینکه باید مستقل باشه.

اون از کوه بالا رفت وسطهای راه پاش لیز خورد و زخمی شد، وقتی خودش رو می لیسید باز همون حس عجیب به سراغش اومد. اما اینبار گرگ دلیلی برای فرار از این حس و اصلیت خودش نداشت بلکه شدیدا اشتیاق داشت تا به آنچه که باید می بود برسه.او حالا احساس می کرد که نه تنها جانوران بلکه سنگها و خارها هم از او می ترسند. آنشب سپری شد حتی شب بعد و بعد ...،

بره دیگر صبح ها قوچ را روی آن تخته سنگ بزرگ نمی دید. قوچ دیگر رفته بود و بره هم کم کم نه تنها قوچ بلکه توله را هم فراموش کرده بود. اما او هر صبح و هر عصر موجودی مهیب و سرشار از قدرت و وقار را می دید که روی همانجائی که قوچ می ایستاد، می ایستد و پائین را نظاره می کند و هر روز دو بار چنان زوزه هولناکی سر می دهد که طنینش در تمام بیشه می پیچد و حتی درختان نیز سعی می کنند خود را پشت یکدیگر پنهان کنند. اما گرگ همینکه قدرتش را ثابت کند کافی بود و البته هیچ وقت پائین نیامد. و اما بره ، بره همچنان بی خیال و بی توجه به اطراف علف می خورد و می خورد.

پسر وقتی داستانش را تمام کرد که بغض گلویش را فشار می داد. رویش را برگرداند چند لحظه ایستاد و بعد راه افتاد، اما مورچه هائی که لانه شان آنجا بود، متعجب بودند که چطور وقتی ماه و ستاره دیده می شوند باران می بارد.

یکی از آنهایی که دور آتش نشسته بود متوجه شد که دیگر نمی تواندجلوی خودش را بگیرد و برای اینکه عذر موجهی داشته باشد گفت: « اَه اَه، این دود آتیش هم پدر چشم آدمو در میاره» ولی وقتی سرش را بالا آورد متوجه شد که انگار چشم همه از دود آتش ناراحت شده. آنها در آن واحد به پسر فکر می کردند و همه می دانستند که کجا رفت .


او رفته بود تا با گیتارش فراموش کند. پسر بارها و بارها به آنها گفته بود تنها آرزویی که دارد اینست که بتواند داستانهائی را که می نویسد فراموش کند. ولی آنهائی که دور آتش نشسته بودند تنها می خواستند دستکم بتوانند این داستان پسر را فراموش کنند

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : گرگ و بره #قسمت اول#

مجموعه داستان نوستالژیکا 

"گرگ و بره"


قسمت اول 


یکی بود یکی نبود . اون روز ، روز دومی بود که در بیشه بارون بدون وقفه می بارید . همه درختها سبزه ها ، گلها حتی خارها و سنگها هم میدونستن که اگه فردا هم بارون بباره چه اتفاقی میفته، سیل بزرگی در انتظار بیشه قصه ما بود .

 اما کمی اونطرفتر یا اینطرف تر دو تا مادر داشتن زجر می کشیدند و بی توجه به اتفاقات اطرافشون سعی میکردند که بچه های سالمی به دنیا بیاورند.

نزدیکیهای صبح هر دو بچه به دنیا اومدن ، ابرها برای چند ساعت کنار رفتند و خورشید خودش رو نشون داد تا توله گرگ و بره بتونند اولین طلوع زندگیشون رو ببینند. اما بعد باز بارون گرفت،مدام بارید، تا خود صبح فردا و بالاخره سیل جاری شد...

 مادرا بچه هاشون رو برداشتن و آماده فرار شدند.اما چون توله گرگ هنوز نمی تونست خوب راه بره کمی دیر کردند. و وقتی می خواستند که از روی نهر بپرند که حالا رود کوچیکی شده بود ، متاسفانه پای ماده گرگ لیز خورد و در کناره رود زمین خورد. درسته که توله رو روی زمین اونور رود پرت کرد،ولی خودش داشت توی رود می افتاد.زمین کنار رود لیز بود و رودخونه هم داشت  با تمام قدرت گلهای اطراف رو می شست و با خودش می برد. ماده گرگ هر چی تقلا کرد نتونست که خودش رو نجات بده ، در آخرین لحظه نگاهش به نگاه گوسفند و بره اش که رو تخته سنگ بلندی ایستاده بودند و داشتن اتفاقات رو نگاه میکردن ، افتاد.

 گوسفند توی نگاه ماده گرگ التماسی می دید، انگار ماده گرگ از اون می خواست که توله اش را نجات بده و گوسفند به این خواهش جواب مثبت داد. ماده گرگ نگاه کوتاهی به توله اش کرد و همراه سیل راهی شد.

روزها و ماهها و سالها گذشت.در این مدت توله و بره خیلی به هم انس گرفته بودنند. اونها نمی دونستند که چرا با هم هستند یا با هم بازی می کنند،غذا می خورند، راه می روند، حرف می زنند، اونها فقط می دونستند که وقتی توی آب عکس همدیگر رو می بینند،متوجه می شوند که یکی مثل روز سفید و اون یکی مثل شب سیاهه. می دونستند که تا دلشون بخواهد با هم متفاوتند و از این تفاوتها لذت می برند،و اصلا شاید همین تفاوت های ظاهری و خونی موجب شده بود که اونها اینقدر با هم اخت بشوند. ولی هیچ وقت سعی نکرده بودند که این تفاوتها رو به رخ هم بکشند یا اصلا از اونها ایراد بگیرند.چون اصلا فراموش کرده بودند که تفاوتی هم وجود دارد. و این تفاوتها با مرور زمان تبدیل به نکته های برخورداحساسی و تفاهم ها شده بودند.

روزها به سرعت سپری می شدند، یک روز هنگامی که داشتند با هم بازی می کردند، بدن بره به شاخه ای گیر کرد و زخمی شد. (حیوانات بر حسب غریضه جاهای زخم را می لیسند) ، توله گرگ این کار را برای بره انجام داد مزه خون زیر زبان گرگ ، او را به گذشته های دور برد به نسلهای گذشته اش به غریضه اصلی او و حسی را در او بیدار کردکه او در ذهنش حمل می کرد.

 اما احساسی که نسبت به بره داشت، زندگی کنونی ای که او در آن غرق بود و آنرا به خاطر بودن با بره به هر چیز دیگر ترجیح می داد مانع می شد، مانع آن می شد که او به خودش برسد پس دومی را ترجیح داد او خودش را به آنچه که داشت قانع کرد.

بره او را به دقت نگاه کرد اما چیزی از آن احساس نفهمید. گرگ باز به زندگی اهلی خود برگشت. یکسالی گذشت اما اون حس دیگر به سراغ توله نیامده بود.بره حالا به سنی رسیده بود که احساس می کرد می تونه یک زندگی رو تشکیل بده و اونو اداره بکنه. اون توله رو برای زندگی آینده اش انتخاب کرده بود گرچه توله از این تصمیم بی خبر بود ولی متوجه تغییر روز به روز بره می شد و احساس می کرد که بره مرتب به اون نزدیکتر می شه و توله حتی فکر نبودن یک لحظه بره رو هم نمی توانست تجسم بکنه.

 اون دوتا عادت داشتند هر صبح طلوع آفتاب رو با هم در وسط بیشه جائی که درختها کمتر بودنند و دور و برشون بازتر بود نگاه کنند. اما اون روز خورشید وقتی از پشت کوه بیرون می اومد مهمون ناخوانده ای رو هم با خودش روی کوه آورد هیچ کدوم از اونها تا حال یک قوچ تنومند و زیبا و با وقار رو ندیده بودند، حتی اسمش رو هم نمی دونستند. اونها مدتی همدیگر رو نگاه کردند و بعد قوچ رفت. توله و بره هفته ها همین کار رو انجام می دادند برای اونها اول کار فقط حس کنجکاوی بود اونها می خواستندبدونند که اونی که بالای کوه می ایسته کیه؟ چی می خواد؟ و مهمتر از همه چرا اصلا پائین نمیاد؟ ولی قوچ هم سئوالاتی برای خودش داشت مثلا اینکه چرا و اصلا چطور ممکنه که یک گرگ جوون با یک ماده گوسفند جوون هر روز به دیدنش بیان؟ اونا چرا کاری به کار هم ندارند؟ و اصلا چه تضمینی برای پائین اومدن داشت؟

اما دست آخر نه قوچ و نه توله هیچ کدوم نمی دونستند که ماجرا برای بره دیگه یک سری سئوالات از روی کنجکاوی نیست، اون کشش عجیبی نسبت به قوچ پیدا کرده بود. اون فکر می کرد زیبائی قوچ در هیچ کجای طبیعت پیدا نمیشه. کار اون شده بود فکر کردن به قوچ و آینده. مدام تنها به نقطه خلوت می رفت و نقشه می کشید که چطور یک شب از کوه بالا بره و قبلا از طلوع آفتاب بدون توله اونجا باشه تا بتونه با قوچ حرف بزنه و اون رو از نزدیک ببینه. هر روز صبح تنها و زودتر از توله بیدار می شد و به طرف نقطه باز بیشه می دوید تا بتونه قوچ رو بیشتر تماشا بکنه. اون دیگه توله رو به کلی از یاد برده بود. برای بره، توله دیگه موجودی نبود که بتونه اون رو درک بکنه، اون تضادهای خودش رو با توله می دید و تشابه های بسیاری رو که با قوچ داشت.، در نظر اون گرگ رفته رفته زشت تر و زشت تر می شد.

مقدمه مجموعه داستان نوستالژیکا

 با عرض سلام خدمت بزرگوتران عزیز

از بابت اینکه  مدتی نسبتا طولانی در خدمت شما عزیزان نبودم از صمیم قلب عذر خواهی میکنم. 

در این مدت به طور تصادفی به جعبه کاغذی در انباری خانه شخصیم برخورد کردم ، که خوشبختانه پر بود از دست نوشته هایی که حتی بعضا فراموش کرده بودم که انها را نوشته ام.در این مدت سعی کردم  که در حد توان صفحات بهم ریخته  این دست نوشته ها رو پیدا کنم و کنار هم بذارم.  و مشغول تایپ کردن آنها بودم تا بتوانم انها را با شما عزیزان شریک شوم.

این مجموعه که به خاطر قدیمی بودن آنها برای من حکم  نوستالژی رو داشتن رو با نام نوستالژیکا خدمت شما عزیزان تقدیم میکنم. این مجموعه شامل تقریبا 10 داستان کوتاه است  که در دهه هفتاد نوشته شده است.

به خاطر دلایل شخصی و پیشنهاد برخی از دوستان از ادیت کردن داستانها و یا تغییر نحوه نگارش انها  خود داری کردم . که با این کار اصالت کارها با زمان خود تطبیق کند.در هر حال شما متوجه  تفاوت و خامی نگارش  بنده در ان روزها خواهید شد که امید وارم به بزرگی خود ببخشید.

سعی خواهم کرد که در طول هفته و به نوبت آنها را با شما شریک شوم. اولین داستان از این مجموعه بانام  "گرگ و بره"   را میتوانید امشب از این وبلاگ پیگیری کنید


با تشکر 

حق شناس

نردبان # قسمت آخر (ساعت 10:00-14:00) #


نردبان


قسمت آخر


ساعت 10:00


برای هفته مد خیلی کار ها و برنامه ریزی ها باید انجام میشد .ساعت نزدیک 10 قبل از ظهر بود که طراحان معروف برای استراحت به اطاق چای و مطالعه رفتند.روزنامه های ظهر رسیده بودن.

هیجان و ولوله خاصی توی سالن و اطراف ، در حال شکل گرفتن و گسترش بود.

مدیر برنامه های ورساچه در گوشش جملاتی رو زمزمه کرد  و بعد روزنامه ای رو به دستش داد . "جیانی ورساچه" در حالیکه تقریبا روی صندلی گردونش دراز کشیده بود وبه سمت چپ و راست میچرخید و تمدد اعصاب میکرد، به دقت به صفحه اول روزنامه و عکسی که تقریبا نصف صفحه رو پر کرده بود  و "جورجو آرمانی" رو در حال قدم زدن در پارک با کت و شلواری با راه های صورتی نشون میداد خیره شد.

با پشت دست راستش روی عکس روزنامه کوبید و اونو به سمت "دی مارکو"(مدیر عامل برند گوچی) دراز کرد و  گفت: فکر کنم جورجو دیگه پیر شده و باید استراحت طولانی داشته باشه.این چه طرح افتضاحیه .یا من دیگه از مد چیزی سرم نمیشه و یا مردم دیوانه شدن نظر تو چیه؟؟؟ مردک خرفت.این اسپرسو من کجا موند؟

دی مارکو بالا انداختن شونه هاش رو با لبخند ملیحی تزیین کرد و گفت: واقعا حرفی برای گفتن ندارم.

 

 

  ساعت 11:00


شهردار منطقه نامه ای رو که از طرف آرمانی با مهر و امضاء خودش شخصا برای آقای شهردار فرستاده شده بود رو با شادمانی وصف ناپذیری باز کرد .حتما دعوت نامه ای  برای تعطیلات در هفته مد پاریس بود که نمیشد ردش کرد.اما وقتی که متن نامه رو خوند اخم کرد و صورتش از سرخی به رنگ انار شده بود. فورا با منشی تماس گرفت و معاونش رو احضار کرد.

یک ربع بعد هردو از متن نامه و اتفاق رخ داده دهنشون باز مونده بود. چون طبق اسناد و مدارک و تحقیقاتی که از سرپرست عوامل اجرایی شهرداری(آقای سانتینی) به عمل اومده بود ، به این نتیجه رسیده بودن که رنگ آمیزی اون پارک طی 2 ماه پیش تموم شده بود و دقیقا هیچ کدوم از عوامل اجرایی شهرداری برای کارهای مرمت و بازسازی ظرف هفته گذشته به اون پارک نرفته بودن.


ساعت 12:00


حالا دیگه به لطف پدیده ای به نام اینترنت همه از وقایع  اون روز مطلع شده بودن  یا حد اقل اون طور فکر میکردن. و بازار حرف و حدیث در این زمینه داغ داغ بود.

سیل مشتریان مشتاق برای خرید اولین برند معروف و جدیدترین مد لو رفته از هفته مد پاریس، از هر طرف سرازیر شده بود.و تنها مشتریان خوش شانس و دارای ارتباط های قوی میتونستن از منابع قوی و سری خودشون به آقای X دسترسی پیدا کنن و پیشنهادهای وسوسه کننده و سرسام آورشون رو ارائه بدن.

اما واقعیت این بود که هر کسی قبل از ساعت 12:00 قبل از ظهر تونسته بود به آقای X دسترسی پیدا کنه در این معامله پرسود شریک شده بود.و جالبتر اینکه  آقای X تولید کت و شلوار 6 ماه قبل خودشو ظرف مدت فقط 4 ساعت فروخته بود .

 

ساعت 13:00


آقای X روبروی آقای سانتینی نشست و شروع به نوشتن  چک 2000 شد.

سانتینی که نیم نگاهی به نحوه نوشتن چک داشت با تعجب پرسید: فکر نمیکنید این مبلغ برای رنگ کردن یه نیمکت توی پارک شهر قبل از طلوع آفتاب  کمی زیاد باشه؟ یا من و خانواده ام زیادی خوش شانس هستیم؟

و با خودش فکر میکرد که واقعا آخرالزمان نزدیکه ومردم چه فانتزی هایی دارن.

Xجواب داد: البته یه دست کت و شلوار مد روز هم در کنار این چک به شما تقدیم خواهد شد. و با اولین پک سیگار برگش خنده ای سرمستانه رو در فضای تاریک اطاق رها کرد.

سانتینی که نگاهی متعجب و پرسشگری نسبت به وقایع اخیر و آقای X داشت .منتظر شد تا بعد از تموم شدن خنده X جواب قانع کننده ای گیرش بیاد .

خنده X تموم شد و ناگهان چهره خندان اون جاش رو به چهره ای خشن و تهدید کننده ای داد . که باعث شد سانتینی روی صندلی میخکوب بشه .

X گفت: خوب گوشاتو باز کن .از این موضوع فقط من و تو باخبریم پس بهتره که مواظب خودت باشی رفیق.

در ضمن در کشور من مثلی هست که میگه : اگه قدت به دیوار خونه ات نمیرسه از نردبان همسایه ات استفاده کن.


ساعت 14:00


سانتینی که اطاق رو ترک کرد؛ X به سمت پنجره رو به خیابان ،که شیشه هاش انقدر از گرد و خاک کثیف بود که نور خورشید هم به سختی دیده میشد رفت.دستمال نه چندان تمیزی رو از جیبش درآورد و به سختی کمی ازشیشه ها رو از  گرد و خاک تمیز کرد.

در همین حال صدای گوش خراش و کش دار ترمز یک اتومبیل با صدای تصادف شدیدی همراه شد.لبخند کثیفی رو لبهای X نقش بست و در حالی که با صداش تظاهر به غمگین بودن میکرد و به سمت میز کارش میرفت ادامه داد : گفتم که مواظب خودت باش...

جیغ لاستیکها روی آسفالت ،حاکی از فرار اتومبیل بود.

 X سیگار برگ جدیدی از روی میز برداشت و به طرف پنجره برگشت . از پشت دود سیگار که رو تن پنجره مینشست ، فردی رو دید که دور و بر  جسد سانتینی میچرخید و جیبهای سانتینی رو میگشت.چند نفر که تازه به محل حادثه رسیده بودن اعتراض کردن اما اون به تندی به اونها پاسخ داد که: میخواد تا رسیدن پلیس یا آمبولانس  ،هویت متوفی رو مشخص بکنه.

ناگهان انگار که کارش تموم شده باشه از کنار جسد بلند شد و به طرف پنجره چرخید و لبخند پیروزمندانه ای تحویل X داد. و بی تفاوت به حضاردر حال ترک محل گفت : انگار حق با شما بود .من هم چیزی پیدا نکردم . مرد بیچاره،  بقیه اش دیگه کار پلیسه.و گوشی همراهش رو از جیبش درآورد و ظاهرا با پلیس تماس گرفت:الو پلیس؟؟؟ بله میخوام گزارش یه تصادف رو بدم...

پشت خط اما آقای X جواب داد:کارتون خوب بود میتونین چک رو برای خودتون بردارین.


ومرد همونطور که وانمود میکرد در حال حرف زدن با پلیسه ، در میان شلوغی جمعیت گم شد....

 


k.h

ویرایش و باز نویسی

اسفند 94

مقدمه شروع داستان جدید

باسلام و عرض پوزش  خدمت دوستان عزیز

از اینکه مدتی به دلیل کسالت و مسافرت نتونستم در خدمت تون باشم شرمنده ام

انشالله ظرف این هفته داستان جدیدی به نام  " نردبان " رو شروع خواهم کرد

"نردبان"  که متناسب با حال و هوای این روزهای کشورمون هست ،دارای ضرب اهنگ تند و طنز خاص خودش هست. امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد و بپسندین.

یاد اوری میکنم که منتظر نظرات شما عزیزان هستم

رستوران آخر خیابان 13 # قسمت آخر#



رستوران آخر خیابان 13


 # قسمت  آخر #



در حالیکه تکه های صندلی روی سر و صورت پیشخدمت جوان میریخت پیرمرد با صدایی سهمگین به صورت ممتد فریاد زد :

 ز- و- د   ب - ا - ش ......

جوری ادامه دار و قوی فریاد میزد که پیشخدمت جوان مجبور شد گوشاشو بگیره وهمه چراغهاو حتی ساختمون شروع به لرزیدن کردن ودر نهایت باعث شد تا شیشه های پنجره های رستوران هم منفجر بشن. و خورده شیشه های ناشی از انفجار پنجره ها، سر و صورتش رو زخمی کرد.

 پیشخدمت جوان زیر چشمی به در و پنجره هایی که حالا آماده فرار بودن نگاه کرد. با زیرکی و چابکی خاصی که در خودش سراغ نداشت ،جستی زد و به سمت در ورودی دوید . در حال عبور از کنار پیرمرد لبخندی حاکی از رضایت روی لبش نقش بست . اما وقتی که متوجه شد هرچه تلاش میکنه نمیتونه جلوتر بره ، کم کم اون لبخند محو شد و جاش رو به یاس و ناامیدی داد.

پیرمرد با دستی که لاغر و ضعیف بود و اصلا قدرتمند به نظر نمیرسید ، چنان لباس پیشخدمت جوان رو از پشت چسبیده بود که اجازه یک تکان کوچک رو هم به اون نمیداد وتلاش پیشخدمت جوان بی فایده بود.

ناگهان پیرمرد با همون صدای ماورالطبیعه ای که از خودش درمیاورد نعره کشید: برو و غذای منو بیار....

و پیشخدمت جوان رو مثل یه عروسک خیمه شب بازی به سمت آشپزخونه پرت کرد . پیشخدمت جوان با سر روی اولین میز فرود اومد و همزمان با شکستن میز روی زمین افتاد و از شدت ضربه وارده از هوش رفت.

با اینکه بیهوش بود و حواسش درست کار نمیکرد اما احساس میکرد که مغزش فرمان میده که به سمت نامعلومی فرار کنه  ولی باز نیرویی قوی و نامرئی انگار اونو کاملا در اختیار داشت و نمیذاشت که تکون بخوره و جلوتر بره.

ناگهان با صدای زنگ ساعت شماطه دار از خواب پرید.

ساعت رومیزی که شروع کرد به زنگ خوردن ،انگار تصمیم داشت خودکشی کنه . پیش خدمت جوان مابین خواب و بیداری دلش میخواست کاش چکش بزرگی دم دستش بود تا هم ساعت و هم خودش رو راحت کنه.لای پلکهاشو کمی باز کرد تا بتونه زنگ ساعت و خاموش کنه.سکوت بعد از قطع شدن صدای زنگ اونقدر دلچسب بود که دلش میخواست  باز هم بخوابه. پلکهاش  اونقدر سنگین شده بودن که انگار چند تا وزنه سربی بهشون آویزون شدن . با خودش عهد کرد که تنها 10 ثانیه بخوابه...

اما نه یکباره وقایعی که دیشب اتفاق افتاده بود یکباره به ذهنش حمله کرد.خواست تکون بخوره اما نمیتونست . هرچه بیشتر تلاش میکرد بیشتر گیر میکرد.هیجانزده چشمهاشو باز کرد و متوجه شد مابین ملافه سفیدی که دیشب روش کشیده بود گیر گرده.

حتما دیشب اونقدر داخل رختخوابش تکون خورده که ملافه دورش پیچیده و بعد هم که از تخت افتاده و گوشه ملافه هم به کنار تخت گیر کرده بود و نمیذاشت که تکون بخوره ....

نفس راحتی کشید و خودش رو روی زمین رها کرد.همه چیز با هم جور در می آمد .پس همه اینها یه کابوس وحشتناک بود که تموم شده بود.دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداشت

بعد از خلاص شدن از اون وضعیت مثل هر روز به سمت حمام رفت تا دوش بگیره و اصلاح بکنه.

هنگام دوش گرفتن احساس میکرد که بدنش شدیدا کوفته شده و آثار کبودی و زخم روی تنش دید. به سمت آینه داخل حمام رفت و بخار آینه رو با کف دستش پاک کرد . از دیدن چهره درب و داغان  خودش شوکه شد. صورتش پر از آثار زخم بریدگی با اجسام تیز (مثل خورده شیشه ) بود. پیشانیش کاملا کبود شده بود و رنگهای بنفشی که داخل کبودی ها به چشم میخورد نشون میداد که مدت زیادی از آنچه اتفاق افتاده بود؛ نگذشته بود.

یاد انفجار دیشب پنجره ها و لحظه پرت شدنش روی میز افتاد .ترس کل وجودش رو فرا گرفت . لرزیدن خودش رو دقیقا توی آینه میدید. یواش یواش فکر کرد که کسی پشت سرش ایستاده و گرمای نفسش رو روی گردنش احساس کرد.دستش هنوز روی آینه بخار گرفته بود ، با اضطراب بقیه بخار روی آینه رو پاک کرد .چهره کریه و شیطانی پیرمرد که پشت دیواری از آتیش میسوخت،ولی میخندید ، نمایان شد.

با تمام سرعت و قدرت به سمت عقب چرخید و از پشت به روشویی داخل حمام چسبید.سرمای کرخت کننده روشویی حمام داشت کمرعریانش رو سوراخ میکرد.اثری از پیرمرد نبود.این توهم بی پایان کی میخواست دست از سرش برداره.

 صورتش رو با آب سرد شست و حوله ای دور کمرش پیچید. صدای زنگ در ورودی به گوش میرسید . در حالیکه سرش و با حوله دیگری خشک میکرد ، به سمت رد ورودی رفت تا روزنامه صبحش و برداره .حتما پسری بود که داخل آپارتمان روزنامه ها رو پخش میکرد .ساعت دیواری 8 بار زنگ خورد همیشه دلش میخواست در حین اینکه صبحانه میخوره خبرهای روز رو مرور کنه . خیلی وقت بود که تنها زندگی میکرد.

قبل از اینکه به در ورودی برسه ، درخود به خود باز شد . حجم زیادی از نور قوی و کشنده به داخل خونه هجوم آورد و مثل تشکی گرم ونرم  تمام وجودش رو در آغوش کشید و پیش خدمت جوان رو به صورت معلق در هوا نگه داشت.همینطور که مابین زمین و هوا بود به طرف سقف چرخید و انگار که بر موجی از نور خوابیده باشه ، آرام آرام به سمت مرکز نور، حرکت کرد . از انتهای نور صدایی گرم و صمیمی انگار اونو به سمت خودش فرا میخواند.

اینبار نه میتونست و نه میخواست که مقاومت کنه اما احساس سرخوشی و رخوتی داشت که وصف نشدنی بود.در عمق نور شدید لکه سیاهی پدیدار شد که رفته رفته بزرگتر میشد.کم کم سرعت لغزشش بیشتر شد انگار که داشت داخل اون حفره سقوط میکرد. صداهای مبهم و ناواضحی به گوش میرسید که رفته رفته واضحتر میشد .سرگیجه و حالت تهوع شدیدی داشت که ناشی از سقوط دورانی داخل اون سیاه چاله بود.نهایتا به طور کامل داخل چاله افتاد . سیاهی مطلق همه جا رو پوشونده بود.مثل  اینکه روی چشمات چشم بند ، بسته باشی .چشمهاشو  باز کرد همه جا تاریک بود .یکبار دیگه چشمهاشو باز کرد نور ضعیفی که انگار از پشت پرده تابیده میشد چشمهاشو زد.مجبور شد چند بار پی در پی چشمهاشو باز و بسته کنه تا تصویر واضح تر بشه.

تصویر که شفاف شد، اطراف رو ورانداز کرد یه جایی روی یه تخت خوابیده بود . نمیتونست تکون بخوره چون دست و پاشو به تخت بسته بودن.نمیتونست حرفی بزنه چون دستگاه ونتیلاتوربرای تنفس مصنوعی  توی دهنش کار گذاشته بودن . اما صدای سیگنال دستگاه مانیتورینگ بخش ICU بیمارستان محلی نشانه خوبی برای زنده موندن بود.

دلش میخواست گریه کنه و ناخوداگاه قطرات اشک از چشمش جاری شد.هیجان وارده باعث شد که دستگاه مانیتورینگ به حد هشدار برسه و پرستار ها متوجه بیدار شدن پیش خدمت جوان بشن .

بعد از معاینه های ضروری توسط پزشک کشیک ،روانشناس پیش  پیش خدمت جوان اومد و راجع به اتفاقاتی که افتاده بود توضیحات کوتاهی داد.

کل ماجرا از این قرار بود که شبی که دیر وقت به همراه صاحب رستوران از رستوران خارج میشن ،زیاد از رستوران دور نشده بودن که یه راننده که( تست الکلش مثبت بوده)  و در حالت عادی نبوده ، بعد از ترکیدن لاستیک چرخ جلو، تعادل اتومبیل رو کاملا از دست میده و بعد از تصادف کردن با صاحب رستوران و پیش خدمت جوان از مسیر منحرف میشه وبه سمت رستوران میره .راننده اش بر اثر برخورد با دیوار رستوران از پنجره پرت میشه بیرون ولی نشتی بنزین باعث اتش سوزی و سوختن کامل رستوران میشه.

صاحب رستوران تا رسیدن به بیمارستان فوت میکنه و راننده هم دچار سوختگی میشه و پاهاش هم از دو قسمت میشکنه.

اما پیش خدمت جوان با اینکه صدمه ظاهری چندانی ندیده بوده به مدت چند هفته در کما می مونه تا اون شب که هشیاریش کاملا برمیگرده...

روزی که پیش خدمت جوان از بیمارستان مرخص میشد به این فکر میکرد که اسم پیش خدمتی رو باید از لیست کم خطر ترین مشاغل دنیا خط بزنن واینکه باید دنبال یه شغل بی دردسر برای تامین مخارجش باشه و درگیر این مسئله بود که پیرمرد از این به بعد یکشنبه ها ساعت 1:00 کجا غذا خواهد خورد... .

 

k.h

بهمن 94

پایان داستان رستوران آخر خیابان 13

با عرض ادب و احترام خدمت شما عزیزان


نخست مناسبت امروز رو به کسانی که دنبال کوچکترین بهانه ای هستن که همدیگر رو دوست داشته باشن تبریک میگم .

امروز عصر آخرین قسمت این داستان رو هم تموم کردم ولی چون میخواستم این قسمت رو باهاتون سریعا شریک بشم ؛ فرصت ویرایش زیادی نداشتم و از این بابت و اگر نقصانی در مطالب مشاهده کردید از شما بزرگواران معذرت میخوام.

یک خواهش دیگه ای که دارم اینه که به علت فشردگی و پیچیدگی  مطالبی که در قسمت آخر خواهید خواند ،توصیه میکنم که قبول زحمت بفرمایین و این داستان رو برای درک بهترو تاثیر گذاری مطلوب، از قسمت اول دوباره مرور بفرمایین.


باتشکر 

حق شناس

رستوران آخر خیابان 13 # قسمت پنجم #



رستوران آخر خیابان 13 



قسمت پنجم


 

صاحب رستوران با لحنی مسخ شده و منقطع ، ساعت بزرگ سالن رو نشون داد وبه پیشخدمت جوان گفت: دیر اومدی زود هم میخوای بری؟ مهمونمون الان میرسه... چرا میزشو براش آماده نمیکنی و غذاشو براش نمیبری؟؟؟؟

پیشخدمت جوان در حالیکه داخل آشپزخونه رو بهش نشون میداد سعی کرد که اونو از خطر مطلع کنه و از کنارش فرار کنه .اما کار بی فایده ای بود چون صاحب رستوران هم مثل بقیه آتیش گرفت و دنبال اون راه افتاد تا بتونه بگیرتش.

 به سمت در دوید دیگه چیزی تا در ورودی نمونده بود.برگشت تا به کسایی که تعقیبش میکردن نگاهی بندازه اما اثری از هیچ چیزی نبود همه جا تاریک بود و سیاهی و دود و لکه های باقی مونده از آتیش سوزی همه جارو گرفته بود .همه جا مثل دقایقی قبل بود ، که وارد اونجا شده بود .

خسته از فشار عصبی که بهش وارد شده بود روی زمین زانو زد تا نفسی تازه کنه .حتما اتفاقات روز قبل و خوندن روزنامه تاثیرات مخربی روی ذهنش گذاشته بود که چنین توهم قوی و عجیبی  رو تجربه کرده بود.ضربان قلبش که به شدت بالا رفته بود آروم آروم به حالت طبیعی برگشت. دلش میخواست : برگرده خونه، یه دوش آب سرد بگیره و بخوابه.

بلند شد و به سمت در حرکت کرد .اولین پاشو از در بیرون نگذاشته بود که با جسم سختی برخورد کرد .حیرت انگیز بود و ترس ناک ...

در ورودی سالم بود و شیشه هاش هم نشکسته بود.

ولی دیگه مهم نبود فقط میخواست از اونجا بیرون بره. اما هر چقدر تلاش میکرد نمیتونست در رو باز کنه انگار که قفل شده باشه . چند بار تلاش کرد تا درو باز کنه .چشماش و بست ودر دلش التماس کرد که اگه این یه کابوسه بیدار بشه. اما بیفایده بود چشماششو که باز کرد نه تنها در باز نشده بود بلکه باز هم همه جا مثل روز قبل در حال جون گرفتن بود و رستوران داشت دوباره ترمیم میشد....

بی اختیار تا وسط سالن جلو اومد و ایستاد و همراه روشنایی که همه جا رو نوسازی میکرد شروع به چرخیدن کرد تا راز اونو بفهمه .از هیچ کس و هیچ صدایی خبری نبود.

نگاهش که به  آخرین میز کنار پنجره افتاد،متوجه شد که میز تمیز و آماده سرویس شده و تمام بشقابها و لیوانها روی میز اماده شدن . وحشتش بیشتر شد. به آشپزخونه که کاملا روشن بود نگاهی انداخت و سعی کرد تا کسی نیومده از اونجا خارج بشه.

عقب عقب به سمت در رفت و در راه پشتی صندلی چوبی که نزدیکش بود رو محکم چسبید و صندلی رو با خودش روی زمین به سمت در میکشید.تصمیم گرفته بود اگر باز هم در ورودی باز نشه ،شیشه رو با صندلی بشکنه و فرار کنه .

دیگه چیزی به در ورودی باقی نمونده بود که پایه صندلی به زمین گیر کرد . پیش خدمت هر چه تلاش کرد نتونست که صندلی رو از جاش بلند کنه . برای همین همه زورش رو جمع کرد تا صندلی رو بلند کنه وبه شیشه بکوبه.

صندلی برخلاف چند لحظه قبل مثل پر کاه سبک شد و به سمت پنجره به پرواز در اومد و وقتی به پنجره خورد مثل کاغذی  قهوه ای در هوا شناور شد و پایین اومد.

با ترس و مستاصل به پشت سرش که صداهای غریبی از توی اشپزخونه میومد نگاه کرد.باز هم بوی سوختگی و آتیش به مشام میرسید.باید عجله میکرد .یکبار دیگه عزمش رو جزم کرد تا خودشو به شیشه در ورودی بکوبه و خودشو پرت کنه بیرون.

شروع به دویدن کرد و نرسیده به در ورودی دستاشو توی بغلش جمع کرد وصورت و چونشو مابین مشتهاش  قایم کرد و شونه چپشو به جلو متمایل کرد وچشمهاشو بست و کل بدنش رو جمع کرد وبه سمت شیشه در ورودی پرید.

با جسم محکم و سترگی برخورد کرد و روی زمین ولو شد. انتظار هر چیزی رو داشت بجز دیدن اون صحنه.....

پیرمرد با کت و شلوار رنگ روشن و کلاه خاصش روبروش وایستاده بود و اصلا چهره دوستانه ای نداشت.

با عصای نقره ایش صندلی رو که روی زمین افتاده بلند کرد و به سمت خودش کشید و روی یکی از پایه هاش چرخوند وجوری ثابتش کرد که بتونه با کمترین حرکت روش بشینه.

کلاهش رو آروم از روی سرش برداشت و بعد ازاینکه گرد و خاکش رو گرفت ، روی زانوش گذاشت.نگاه معنی داری به پیشخدمت جوان کرد و بعد سرش رو کمی به بغل کج کرد تا بتونه پشت سر اونو ببینه.

صاحب رستوران و سر آشپز( که ظرف استیل غذا در دستش بود )و پشت سر اون دو نفر، همه پیشخدمتها و کارکنان با صدا ها و حرکات غیر طبیعی به سمت اونها(در ورودی) در حال حرکت بودن.

پیرمرد سرش رو پایین آورد وعصای نقره ایش رو به سمت گالن های فلزی که نزدیکش بودن و پیشخدمت تا اون لحظه متوجه اونها نبود دراز کرد و با مکث خاصی ،سه ضربه به فاصله یک ثانیه ،روی گالنها کوبید.طنین  صدای ایجاد شده باعث شد که همه بی سرو صدا (حتی پیشخدمت جوان) در جای خودشون میخکوب بشن.

بعد از سکوت مرگ باری که در رستوران جاری شده بود .صدای پیرمرد که بیشتر شبیه حرکت  سمباده ای روی چوب خشک بود با لحنی اغواگرانه  رو به پیشخدمت جوان ، به گوش رسید:مرد جوان ؟ پس کی غذای منو سرو میکنید؟متوجه هستید که مدت زیادی منتظر شما هستم؟

در همین حین پرسنل رستوران به طور هماهنگ و با صدایی زیر مانند یک گروه کر موسیقی به دو دسته تقسیم شده بودن که گروه اول میگفتن: "همون-همیشگی" و گروه دوم میگفتن :" منوی -13" و با بیان هر سیلاب از این ترانه مثل سربازهای یک گروهان یک قدم کوچک جلو میومدن و پاهاشون رو محکم روی زمین میکوبیدن.صاحب رستوران و سر آشپز هم که مثل رهبر ارکستر بودن هم، گاه گاهی ظرف غذای استیل رو به سمت پیشخدمت جوان تعرف میکردن...

پیشخدمت جوان هاج و واج مابین اونها قرار گرفته بود ودر حالیکه سرش رو به اطراف به علامت منفی تکون میداد ،خودش رو به سمت دیوار عقب میکشید.

پیرمرد که انگار از اون سیرک مسخره  حوصله اش سر رفته بود عصاش رو بلند کرد و محکم روی گالن فلزی کوبید تا همه چیز در دم تموم بشه. باز همه مثل حیوانی دست آموز جای خودشون به انتظار دستور بعدی ایستادن.

پیرمرد به سمت پیشخدمت جوان نگاه کرد و با تن صدایی شیطانی و حالتی دستوری گفت:غذای منو میاری یانه؟ وبا چابکی خاصی که از اون بعید بود از جا بلند شد و عصاش رو به صندلی گیر داد و صندلی رو به بالای سر پیشخدمت جوان کوبید....

رستوران آخر خیابان 13 # قسمت چهارم #


رستوران آخر خیابان 13


قسمت چهارم



رهگذری میانسال در حال عبور از خیابان بود که پسرک با حالتی عصبی که اونو بیشتر به وحشت مینداخت خفت کرد و پرسید:شما هر روز از اینجا رد میشین ؟

رهگذر در حالیکه تلاش میکرد خودشو از دست پیش خدمت جوان رها کنه با ترس جواب داد :اره مگه چی شده

-چند وقته اینجا اتیش گرفته؟

-چند سالی میشه...

-یعنی چی چند سال !!! من دیروز اینجا داشتم کار میکردم

-برو بابا  خدا شفات بده اینجا 6 سال که متروکه باقی مونده

و پیش خدمت جوان رو به سمت دیوار هل داد و نق نق کنان به سمت بالای خیابان حرکت کرد.

دیگه داشت دیوانه میشد.

جلوی در ورودی ایستاد وداخل رستوران رو ورانداز کرد .همونطور بود که دیروز بود همه چیز ،درهای ورودی ،آشپزخانه و بقیه رستوران مثل روز قبل بود .اماانگار دیشب همه چیز در آتیش سوخته باشه.همینطور بی هدف وارد رستوران شد که...

احساس کرد صداهایی میشنوه

-کسی اونجاست؟(از ترس داشت سکته میکرد)

با هر قدمی که بر میداشت صدا ها شفاف تر میشد .مثل اینکه کسی تو آشپزخونه بود و کاری انجام میداد. جلوتر رفت ...سیاهی مطلقی داشت اطراف رو میپوشوند.انگار سایه ها در حال حرکت بودن و دلشون میخواست تمام رستوران و بغل کنن.

ناگهان صدای بسته شدن در اونو به اندازه 1متر به هوا پروند.جرعت نمیکرد پشت سرش رو نگاه کنه .چشماشو بست

صدای همکار دیروزیش رو از سمت در بسته شده شنید که با تمسخر میگفت:دیر کردی تازه وارد.ارباب داخل آشپزخونه است.به نظرم فکرای جالبی برات داشته باشه.فعلا بیا کمک کن اینا رو ببریم داخل.

چشماشو که باز کرد دید نوری از سمت آشپزخونه در حال پخش شدن روی در و دیواره که به هر طرف هجوم میبره و با رسیدن نور به هر نقطه از رستوران اون نقطه انگار جون میگیره و بازسازی میشه .حتی وقتی همکار دیروزیش که مثل سایه بود از کنارش رد شد و به نور نزدیک شد ناگهان مثل اینکه معجزه ای شده باشه جون گرفت و شبیه دیروزش شد.

کم کم جاذبه عجیبی در خودش احساس کرد که داشت اونو به سمت آشپزخونه میکشید .اصلا دلش نمیخواست که داخل اونجا بره اما حرکتش مثل سر خوردن روی سرامیکهای کف رستوران بود که الان کاملا تمیز و براق و مثل روز قبل شده بودن.هیچ اراده ای روی حرکت کردنش نداشت و هر لحظه سرعتش بیشتر میشد.هر چه قدر سعی میکرد که به عقب برگرده و تقلا میکرد بیشتر سر میخورد.

در حال حرکت با هراس به اطراف نگاه میکرد و میدید که چطور همه جا با نور سحر آمیز در حال جون گرفتن و ترمیم شدن مثل روز قبل هستن . با سرعتی نزدیک به سرعت نور در حال حرکت بود و هیچ کاری هم برای کم کردن سرعت از دستش بر نمی اومد.

تا اینکه دقیقا جلوی در اشپزخونه میخکوب شد.

هر کسی داخل آشپزخونه مشغول کار خودش بود .یکی داشت چاقوی خونالود بلند کباب بری شو با سنگ چاقو تیز کنی تیز میکرد ،یکی دیگه داشت چیزای عجیب و غریبی رو که نمیدونست اصلا چی هستن رو توی قابلمه که آبش جوش اومده بود اما رنگش مثل خون قرمز بود میریخت،یکی دیگه داشت داشت گوشت ها یی رو روی میز خورد میکرد که شبیه گوشت هیچ حیوونی نبود...

ویکی دیگه هم دوتا گالن بنزین تو دستش نگه داشته بود و منتظر بود.

همه متوجه اومدن پیشخدمت جوان شدن وبعد از اینکه لبخند سرد و مرموزی تحویلش دادن به کار خودشون مشغول شدن. به غیر از سر آشپز که پشتش به سمت اون بود و مشغول انجام دادن کاری بود که نمیشد دیدش.

مثل اینکه کسی هلش داده باشه چند قدم ناخواسته به سمت داخل آشپزخانه رفت و مردد همونجا ایستاد.

ناگهان سر آشپز رو به کسی که گالن بنزین ها دستش بود گفت :اونا رو ببر بذار جلوی در رستوران الانه که  پیداش بشه .

و با صدایی که تنینش گوش هر جنبنده ای رو کر میکرد ادامه داد: اخه امروز یکشنبست و ساعت هم یکه.و سرش رو به سمت سقف بالا برد و قهقهه ای دیوانه وار از ته گلوش خارج شد که بقیه کارکنان هم اونو همراهی کردن.

با صدای ضربه ساتوری که سر آشپز روی میز کوبید ، صدای خنده همه به سرعت برق قطع شد و همه به کاری که روی میز انجام میداد مات و مبهوت نگاه کردن.سرآشپز بعد از تموم شدن کارش ظرف استیل درب دار سرو غذا رو از روی میز برداشت. به سمت پیشخدمت جوان چرخید و با خنده کریه و تن صدایی شیطانی گفت: بفرمایید منوی شماره 13 نوش جان...     و در ظرف و برداشت و به پیشخدمت جوان تعارف کرد.

صدای زنگ ناقوس مانند ساعت بزرگ داخل سالن  حاکی از ان بود که ساعت 13:00 رسیده.وقتی پیشخدمت خواست ظرف غذا رو از دست سر آشپز بگیره نگاهی به غذای داخل ظرف انداخت .

واقعا چندش آور بود.شبیه هر چیزی بود به غیر از غذا . از اطراف ظرف خونابه می ریخت و در همون لحظه دید که زیر ظرف آتش گرفت و اتش داشت به همه جا سرایت میکرد.

سر آشپز اصرار داشت که پیشخدمت جوان ظرف استیل ور بگیره اما اون مقاومت میکرد و از ترس عقب عقب میرفت.همه کار کنان در حالیکه اتش گرفته بودن و گوشتهای تنشون داشت تکه تکه کنده میشد و روی زمین میریخت ، سعی میکردن خودشون رو با حرکات عروسکی به پیشخدمت جوان برسونن و به سر آشپز کمک کنن تا ظرف غذا رو به پیشخدمت جوان بده.

پیشخدمت جوان که میخواست از اونجا فرار کنه به در و دیوار میخورد وهمه چیز رو روی زمین میریخت.در ورودی آشپزخونه رو که پیدا کرد خودش رو آماده فرار کرده بود که روبروش صاحب رستوران رو دید که راه فرارش رو سد کرده بود.

رستوران آخر خیابان 13 #قسمت سوم#

رستوران آخر خیابان 13

قسمت سوم



روز و شب خسته کننده ای بود

ساعت رومیزی که شروع کرد به زنگ خوردن ،انگار تصمیم داشت خودکشی کنه . پیش خدمت جوان مابین خواب و بیداری دلش میخواست کاش چکش بزرگی دم دستش بود تا هم ساعت و هم خودش رو راحت کنه.لای پلکهاشو کمی باز کرد تا بتونه زنگ ساعت و خاموش کنه.سکوت بعد از قطع شدن صدای زنگ اونقدر دلچسب بود که دلش میخواست  باز هم بخوابه. پلکهاش  اونقدر سنگین شده بودن که انگار چند تا وزنه سربی بهشون آویزون شدن . با خودش عهد کرد که تنها 10 ثانیه بخوابه و بعد بیدار بشه تا بتونه به کارهاش برسه . برای همین توی خوا ب شروع  کرد به شمردن :1 2 3 ...9 و بعدش بیدار شد.

به سمت حمام رفت و دوش گرفت .اصلاح کرد و در حالیکه سرش و با حوله خشک میکرد به سمت در ورودی رفت تا روزنامه صبحش و برداره ساعت دیواری 8 بار زنگ خورد همیشه دلش میخواست در حین اینکه صبحانه میخوره خبرهای روز رو مرور کنه . خیلی وقت بود که تنها زندگی میکرد.

صبحانه معمولی شو که میخورد به روزنامه هم نگاهی انداخت.اول صفحات ورزشی که بخش مورد علاقه ش بود و بعد حوادث و بعد اقتصادی...  اما همین طور که ورق میزد احساس کرد که چیز آشنایی تو صفحه قبل دیده و با عجله دوباره برگشت.

عکس خیلی آشنا بود انگار که اونو جایی دیده باشه و یا باهاش حرف زده باشه .مثل یه دوست قدیمی که چند سال ندیده باشی و پیر شده باشه.اما چیزی که زیرش نوشته بود باعث شد پیش خدمت جوان روی صندلیش میخکوب بشه:

"به گزارش پلیس محلی فردی که سالها پیش عامل آتش سوزی رستوران آخر خیابان 13 بود نهایتا شناسایی شد.نتیجه آزمایشات DNA یافت شده از محل و مقایسه آن با بانک اطلاعات مرکز پلیس و سازمان گورستانهای کشور بدین شرح میباشد که دارنده تصویر فوق در اقدام به ایجاد آتش سوزی رستوران مذکور و کشتار بیش از 7 نفر در حین آتش سوزی متهم شناخته شده است. خاطر نشان میسازد که نامبرده بعد ازانجام اعمال ذکر شده اقدام به خودسوزی در ملاء عام نموده است . به نقل از منابع معتبر فرد مذکور دچار اختلال حواس و دارای سابقه بیماری روانی بوده است."

رنگش مثل گچ سفید شده بود .چیزی که پیش خدمت جوان فکرشو میکرد کاملا درست بود ، عکس صفحه حوادث روزنامه دقیقا عکس همون پیرمردی بود که دیروز اومده بود رستوران فقط کمی خشن تر و سادیستی تر و موذی تر .

فقط مغزش نمی تونست که مسائل رو تحلیل کنه  یعنی چی که سالها قبل ؟؟؟

فوری به صفحه اول روزنامه نگاه کرد تاریخش برای امروز بود .شاید اشتباه چاپی رخ داده بود .بهترین کار این بود که با دفتر روزنامه تماس بگیره.

-الو ؛ بخش حوادث لطفا...(آهنگ پشت خطی تلفن که سمفونی5 بتهوون بود در این لحظات چقدر براش زجر آور بود )

- بله بفرمایین (صدای دلنشین یک خانم بعد از اون آهنگ چقدر خوشایند بود)

- ببخشین میخواستم راجع به مطلب آتش سوزی که چند سال پیش اتفاق افتاده  اطلاعاتی به دست بیارم .

- حتما ،البته همکارمون که گزارش و تهیه کردن امروز ماموریت دارن .اما شاید من بتونم کمکتون کنم .

- ممنون میشم راجه به تاریخ حادثه اطلاعات دقیقی بهم بدین .

- البته گفتم که اگه بخواین اطلاعات دقیقی در اختیار داشته باشین باید با همکارم حرف بزنید اما تا جایی که به خاطر دارم این موضوع برای دست کم 6-7 سال پیش بود و اون موقع سر و صدای زیادی ....

دیگه صدای خبرنگار و نمیشنید، گوشاش زنگ میزدن  و فشار خونش به شدت بالا رفته بود .

-آقا... الو...  آقا.... و صدای بوق ممتد و زیر گوشی تلفن، یادش انداخت که باید گوشی  رو سر جاش بذاره.هاج و واج  تلفن رو روی میز پیدا کرد با اینکه تلفن جلوی چشمش بود اما نمیتونست گوشی رو روی اون قرار بده.

کمی مکث کرد سعی کرد یه لیوان آب بخوره . دستاش رو روی کابینت  آشپزخونه محکم نگه داشت تا زمین نخوره .سرش داشت گیج میرفت . پس چطور دیروز اونجا کار کرده بود.همه رستوران صاحبش و آشپزها مرده بودن ، ولی اون  دیروز اونجا بود.

دسته کلیدش رو ورداشت و به سمت در رفت کمی بعد ابتدای خیابان 13 بود. با اینکه طرف های ظهر بود اما باز هم همون مه همیشگی تو خیابون نمیذاشت که بیشتر از  100 متر پایین تر رو ببینی.

با دقت افرادی که از دور ورش رد میشدن رو زیر نظر گرفت  به نظر همه عادی و معمولی می اومدن .هر چند که همه به طور خاصی اونو نگاه میکردن . انقدر محو تماشای مردم شده بود که یک مرتبه متوجه شد  که دیگه  نزدیکای انتهای خیابونه و تک و تنها ست. کم کم دیوار و نمای رستوران از دور پیدا بود اما اصلا جوری نبود که دیروز بود . 

تمام درو دیوار و تابلو رستوران سیاه و سوخته بود .چهارچوبهای نمای بیرونی دفرمه شده بودن و اثری از پنجره و یا چیز دیگه ای نبود دیوار های داخل رستوران سیاه و  کثیف بود قشنگ معلوم بود که از  متروکه بودن اونجا سالها میگذره و کسی اونجا نیست....

رستوران آخر خیابان 13 #قسمت دوم#

رستوران آخر خیابان 13

قسمت دوم


صاحب رستوران به پیشخدمت گفت : فکر کنم یه فنجون قهوه برای هر کدوم مون مونده باشه .

پیشخدمت جوان دستمال توی دستش رو روی شونش انداخت و نگران از وقایعی که پیش روش بود جواب داد: من میارم

اولین جرعه قهوه رو توی دهنش مزه مزه کرد وچشماشو کمی ریز کرد و با نگاه به نقطه ثابتی از انتهای خیابون اینجور شروع کرد :

سالها قبل یا بهتره بگم 23 سال پیش ، وقتی من جوون بودم به زحمت و تلاش فراوان تونستم این رستوران و بخرم،هنوز آشپز و گارسونی در کار نبود و همه کارها رو خودم باید انجام میدادم . ولی از اونجایی که برای خرید و دکوراسیون داخلی خیلی پول خرج کرده بودم تنها تونستم که یه نوع غذا (من درآوردی) برای روز اول سرو کنم .

اولین مشتری من همین مرد بود که با نامزدش به اینجا اومدن و از لای روزنامه ها به داخل رستوران که هنوز افتتاح نشده بود سرک میکشیدن.وقتی درو براشون باز کردم حتی منتظر دعوت من نشدن و منو جلوی در ورودی ، در حالیکه سعی میکردم موقعیت رو براشون شرح بدم تنها گذاشتن و روی آخرین میز کنار پنجره نشستن و بی توجه به توضیحاتم از من منوی رستوران و خواستن.

بهشون گفتم که منویی ندارم

بعد از خنده ای که پر از سرمستی عاشقانه بود ازم پرسیدن که چه غذاهایی دارم.ومن که روبروم ، اولین مشتری رستوران جدیدم  رو میدیدم با  غرور گفتم که: براتون غذای مخصوص رستوران و سرو میکنم.

اون روز بعد از خوردن غذاهاشون به من گفتن از اینکه مهمان  V.I.P این رستوران بودن خیلی مفتخرن و باز هم سرشار از عشق و محبت اینجا رو ترک کردن .

از اون به بعد هر یکشنبه مثل امروز ،راس ساعت 1  بعد از ظهر با همدیگه  می اومدن به این رستوران و غذای مخصوص منو میخوردن .

تا 10 سال پیش که دیگه اون یکشنبه نیومدن  حتی 2-3 ماه بعدش هم نیومدن .

ولی بعد 3 ماه اون مرد در حالیکه وضع مناسبی نداشت و کاملا مست بود با لباسهای ژولیده و حال پریشون پیداش شد  میخواست وارد رستوران بشه که زمین خورد . و هر کسی رو که میخواست کمکش کنه رو پس میزد و روی زمین سینه خیز  تا میزشون رفت  و با وجود اینکه توان حرف زدن نداشت ، سفارش غذا داد : "همون غذای همیشگی -2پرس".

صاحب رستوران نگاهشو از انتهای خیابون قرض گرفت و به باقی مونده قهوه داخل فنجان که با سکوتش ، هم صحبت خوبی براش نبود خیره شد و تصمیم گرفت حداقل با بغل کردن فنجان با دو دستش کمی گرم بشه و با حسرت روزهای گذشته که صداش و همراهی میکرد ادامه داد:

قیافه اون روزش هیچ وقت یادم نمیره ؛چشمهاش انگار که مسخ شده بود .اطراف و نگاه میکرد انگار پی چیزی میگرده.

وقتی غذا هاش رو روی میز می چیدم و غذای دوم رو روبروش گذاشتم ،ناگهان بغضش ترکید ،همه میزو روی زمین ریخت ومشغول کتک زدن خودش شد .هیچ جور نتونستیم کنترلش کنیم تا اینکه اورژانس اومد و بردش.

بعد ها فهمیدم که همسرش رو توی یه تصادف اتوموبیل از دست داده .

خیلی طول کشید  تا بتونه خودش و جمع و جور کنه و بتونه درد و رنج عمیقش و فراموش کنه،اما انگار یه تیکه از خودش رو هنوز توی اون زمان جا گذاشته بود و نمیتونست خودشو با زمان همراه کنه

خیلی جالبه که با گذشت زمان منوی رستوران ما خیلی تغییر کرد و دیگه کسی از اون غذاهای مخصوص اون روزها زیاد خوشش نمیاد و سفارش نمیده ،برای همین مجبور شدیم اونو به انتهای منو انتقال بدیم و بعدها هم از لیست حذفش کردیم . البته طرفدارهای پیر و خاصی هم داره که خودت به مرور زمان میشناسیش.

او مرد هیچوقت منوی ما رو نگاه نکرده واسه همینه که نمیدونه ما دیگه اون غذا رو سرو نمیکنیم و حتی چنین غذایی وجود نداره.

دیگه اون غذای تجملاتی واسه این رستوران کوچیک صرفه نداره تازه مردم هم پی غذاهای فوری و حاضرین.

ببین همه ما تو این رستوران  کوچیک بیشتر از همکار بودن رفیقیم و همه قدیمی ها از این ماجرا باخبرن. آخرین باری که اون زوج خوشبخت  به اینجا اومدن و قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ، شماره اون غذا تو منوی رستوران شماره 13 با نام غذای "خاص عاشقانه " بود.

بعد از اون تصادف و وقتی که اون مرد تنهایی به رستوران اومدنش رو شروع کرد ،به پیشنهاد همه بچه ها تصمیم گرفتیم که اون غذا رو از منوی رستوران خارج کنیم. چون در واقع اون غذا ، غذای مخصوص اونها بود.اولین غذایی بود که توی این رستوران سرو شده بود . برای دو تا عاشق که حالا یکیشون دیگه هیچ وقت نخواهد بود .

پیشخدمت جوان پرسید :پس چرا پول نداد و رفت وضع مالیش که بد به نظر نمیرسید؟

گفتم که:اون یه مقدار از وجودشو  توی خوشیهای اون زمان جا گذاشته و هنوز فکر میکنه که وقتی میاد اینجا با عشقش میشینه و غذا میخوره و همون پول 10 سال پیش و برای 2 نفر حساب میکنه و میره

فکر نکنم باکسی زیاد حرف بزنه حتی با من،البته من هم نمیخوام که اون رو از وضعیتی که هست بیرون بیارم .

دلم میخواهد  وقتی میاد اینجا هنوز فکر کنه که توی همون سالهاست و احساس خوبی داشته باشه شاید  بوی اون غذا تداعی گر خاطراتش با عشق همیشگی شه .

 اون منو یاد اون روزهای قشنگ میندازه  یاد اون خنده های بلند و کشدار هنگام غذا خوردن و یاد حرف زدنهای مداوم و جر و بحث های سر غذا خوردن که دیگه از یاد رفته .همه انگار واسه زنده موندن غذا میخورن و هیچ لذتی از غذا خوردن نمیبرن. همه میخوان غذاشون فوری  آماده بشه  و اونا هم فوری بخورنش .چون حرفی برای گفتن ندارن.

اصلا مهم نیست چی توی غذاشونه و چه مزه ای میده  چون این غذا نیست که خوشمزه و دلچسبه بلکه عشق و محبتی که کنار اون بهش اضافه میشه  اونو خوشمزه میکنه .

صاحب رستوران در حالیکه به سمت کلیدهای لامپ های رستوران میرفت گفت : فکر کنم یواش یواش باید به فکر تعطیل کردن باشیم و یکی یکی کلیدهای برق رو خاموش میکرد.همینطور که لامپها  خاموش میشدن ، تاریکی، پیاده روی جلوی رستوران رو پر میکرد .

صاحب رستوران به پیش خدمت جوان گفت :پالتوت یادت نره بیرون هوا سرده.

توی هوای مه آلود خیابان 13 پیش خدمت در حالیکه مشتهاش رو با دمیدن هوا گرم نگه میداشت گفت:می مونم تا با هم کرکره ها رو پایین بکشیم.

دو مرد در انتهای خیابان دستهاشونو توی جیبشون جادادن و در سمت تاریک خیابان ناپدید شدن.

نرجس # قسمت پایانی #


نرجس 


قسمت آخر


تنها فرشته نگهبان زائر(نرجس )بود که کلیه قضایا رو از بالا دیده بود و میدونست که اون مردخیلی وقت بود که محمود رو زیر نظر داشت و تقریبا همه چیز رو در باره اون تحقیق کرده بود.

روز واقعه مرد به زائر نزدیک شد زائر اونو از روی بوش شناخت خم شد و در گوش زائر گفت :منو شناختی؟

زائر هیچ عکس العملی نشون نداد . مرد بیشتر خم شد و گفت: منم دیگه همونی که واست آب و غذا میآورد.راستش و بخوای من وظیفه داشتم که این کارو انجام بدم .

در این حین زائر سرش رو کمی تکون داد تا بتونه حرفهای مرد رو دقیقتر گوش بده.

این عکس العمل زائر لبخندی وقیح و شیطانی بر لبهای مرد نشوند و حرفهاش و اینطور ادامه داد:منو کسی فرستاده که چند وقته منتظرشی ،اما چون تو این مدت منتظرت گذاشته خجالت میکشه خودش بیاد و منو فرستاده . وخواست ببینه که تو هنوز هم منتظرشی؟

حالا زائر کاملا سرش رو به سمت صدا برگردونده بود.

لبخند و اظهار رضایت از عکس العملهای  اون در چهره مرد کاملا مشخص بود پس باید تیر خلاص و میزد.

-منو نرجس فرستاده اگه میخوای ببینیش همین الان بلند شو بریم.

محمود بی اختیار بلند شد قلبش اونقدر تند میزد که پس کله اش داغ شد و نمی تونست  درست فکر کنه ،هرچند که وقت زیادی میشد که نمی تونست درست فکر کنه.

سعی کرد بین اون چیزی که شنیده بود و واقعیت ارتباطی برقرار کنه اما بی فایده بود .

بی اختیار و بی هدف به راه افتاد .مرد دستش رو گرفت .دست مرد رو پس زد.

مرد با هیجان گفت:از اونور نه....

محمود ایستاد.

مرد آروم و با احتیاط دوباره دستش و گرفت و گفت: بیا... توکه نمیخوای نرجس تورو با این سرو وضع ببینه. بهتره لباسات و عوض کنی . دست بزن ، برات لباس فرستاده...

و ساک دستی رو به دستهای محمود نزدیک کرد تا اون رو احساس کنه .

محمود با دستهای لرزان و پاهای سست ، افتان و خیزان به دنبال مرد به راه افتاد. مرد دنبال یک گوشه خلوت میگشت . بعد از پیدا کردن یه جای دنج ، اطراف رو خوب زیر نظر گرفت. با دقت و احتیاط کامل لباس  مخصوصی رو از توی ساک بیرون آورد و گفت :بیا همین  کت و بپوشی کافیه خیلی دیره زود باش باید بریم

محمود مقاومت میکرد و میخواست تا زودتر بره. به این مسخره بازی ها چه احتیاجی بود .میخواست هر چه زودتر نرجس رو در آغوش بگیره و بو کنه. دیر شده بود خیلی دیر بود.

مرد که تقلای محمود رو دید با عصبانیت و قاطع گفت: اگه اینو نپوشی نمیبرمت پیش نرجس.

اراده محمود ازبین رفت .خیلی وقت بود که به این اسم نقطه ضعف داشت.

جلیقه عجیب و سنگینی که روش سیمهای زیاد و چراغهای چشمک زن وجود داشت  رو به زور تنش کرد .روی جلیقه پر بود از قالبهای از جنس خمیر سفت که روش نوشته بود C4" " که همه سیمها و فیوزها نهایتا به اونها وصل بودند . از لمس کردن اون لباس هیجان زده شده  بود و کمی هم میترسید.

مرد امرانه بهش اخطار کرد که :به لباست دست نزن خرابش میکنی

از ترس اینکه اونو پیش نرجس نبره مطیع و سر به راه ایستاد تا مرد یه کت بزرگ و روی جلیقه به اون بپوشونه.

عرق سردی رو ی پیشانی مرد که کاملا مضطرب و پریشان بود نشست .خیلی با احتیاط  دکمه ای رو روی جلیقه روشن کرد ،نمایشگر دیجیتال قرمز رنگی روی جلیقه شروع به کار کرد . مرد دستش رو توی جیبش کرد و تلفن همراهش رو درآورد و ساعتش و نگاه کرد.تایمر جلیقه رو روی 100 تنظیم کرد و دکمه ای دیگه رو فشار داد.

تایمر شروع به کم شدن کرد 99  98  97 ...

با فرضی و چالاکی خاصی پشت زائر پرید و اونو به سمتی خاصی که میخواست هدایت کرد و با حالتی اغواگرانه روی دوش زائر زد و دم گوشش گفت: خوب دیگه حاضری. از همین ور 50 قدم که بری نرجس وایستاده .من دیگه نمیام.نمیخوام مزاحمتون بشم یادت نره 50 قدم بشمار بعد نرجس رو صدا بزن خودش میاد طرفت.

محمود با پاهایی که دیگه نای راه رفتن نداشت ،آهسته به راه افتاد و در دلش میشمرد. صدای لرزان مرد در حال دویدن به گوشش رسید که میگفت:عجله کن دیر میشه.

باید زودتر میرفت ، قدمهاشو بلندتر ورداشت .دستهاش رو به جلو دراز کرد  تا به جایی نخوره .مدام به ادمهای دورو برش تنه میزد.میخواست هر چه زودتر نرجس رو در آغوش بگیره .از اینکه چشم نداشت شرمنده بود گریش گرفته بود اما آبی از چشماش بیرون نمیومد.فقط هق هق گریه خودش و میشنید  و ضربان قلب بالاش که توی جمجمه اش احساس میکرد و شقیقه هاش که داشت منفجر میشد.

 نگران بود .همش به این فکر میکرد که الان چه شکلی شده و یا نرجس چطوری بود .این 50 قدم لعنتی تموم شدنی نبود.

اما دیگه چیزی باقی نمونده بود 47 46 ...

دیگه طاقت نیاورد دهنش و به زحمت باز کرد و خواست نرجس و صدا بزنه  اما صدایی از حنجره اش بیرون نیومد .

باز هم سعی کرد اما بیفایده بود.تایمر رو ی عدد 7 بود.

یکبار دیگه تمام قواش رو جمع کرد تا نرجس و صدا بزنه اما تنها فریادی نامفهوم ازته دل و از سر لاعلاجی  فضا رو پر کرد.

مردم تو هیاهوی زیارت ناگهان توجهشون به این جوان معلول لاغر اندام جلب شد که داد میزد.بعضی ها ایستادند و تماشاش میکردن  به خیال اینکه شاید حاجتش روا شده بود

اما دیگه دیر شده بود  زائر صدای بوق ممتدی از درون لباسش شنید و همه چیز سر وقت تموم شد

انگار باز هم دیر رسیده بود.

در هر حال نرجس به دامادش رسیده بود و محمود میتونست دوباره عروسش رو ببینه مثل همون روزها...

فیلم نرجس که تموم شد DVD  رو از دستگاه سینمای خانگی بیرون آوردم .وقتی پشتش رو نگاه میکردی درخشش نورهای رنگین کمانهای کوچکی که در اثر برخورد نور لوستر بهش ایجاد میشد ،آدم رو ناخواسته مجبوربه فکر کردن میکرد.و فهمیدم که برای همین اونو توی قابهای کاغذی یا پلاستیکی که داخلش دیده نمیشه میفروشن.

موقع خوابیدن از پنجره تختخوابم میتونستم ستاره های نقرهای رو که پشت ابرها گم میشدن ببینم و در فکر این بودم که ایدئولوژی چه به سر انسانیت آورده و خواهد آورد.چند نفر باید بمیرن؟زندگی چند نفر باید ویران بشه؟چند بچه یتیم و بیخانمان کافیه؟چند دختر بچه روسپی نیازه؟...

آیا زمانی خواهد رسید که همه به جای ایدئولوژی به  رسم انسانیت رفتار کنیم؟

خواب امانم نداد تا به جواب سوالهام فکر کنم...